eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡✋🏻 حسین جانم♥️ از من بعید بود چنین عاشقت شوم/🌕/، از تو بعید نیست جهـــ🌍ــــان عاشقت شود❤️ @asheghaneh_talabegi 🍃
•{😍}• دلبـڕآ دڸ↶♥️ بـه تُــو دادم ڪه بـه مـڼ دل بـدهـے•[💞😍]• دڶ↺♥️ڼــډاډم ڪه بـه مـڹ هـر شـب🌙 امڷـت بـدهـے•[☹️🍳]• @asheghaneh_talabegi 🌸🍃
سن_مناسب_ازدواج آیا ازدواج در سنین بالا و در ازدواج ✨ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟ ✍همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان دارد و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی یعنی ابتدای است. تأخیر در ازدواج و کشیده شدن به فصل‌های بعدی زندگی، را پدید می‌آورد: 🍃 از بین رفتن دختر و پسر؛ 🍃از دست رفتن ازدواج به‌ویژه برای دختران؛ سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده؛ 🍃. مشکلات مربوط به شدن. @asheghaneh_talabegi 🌸🍃
اینقدر سخت بہ این عاشق نوبخت نگیر🙈 عیب از حلقہ وانگشترواز رخت نگیر☹️ اول زندگے ازعشق و وفاحرف بزن😍 مجلس سادہ قشنگ ستـ گلم سخت نگیر😉 @asheghaneh_talabegi {❤}
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_978987007.mp3
1.31M
بعد از فهمیدم همسرم مرد نیست. حالا چه کنم؟ 🍃 استاد دهنوی @asheghaneh_talabegi 🌸
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدونوزدھم درخت یاس حیاطمان گل داده بود و بی روحیِ حیاط تمام شده
آرام در خانه را بستم و به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و میز را چیدم. نیم ساعتی درگیر چیدن میز بودم. کارم که تمام شد، چادرم را در آوردم و جلوی درِ آشپزخانه نشستم روز هایی که امیر بود برایم تداعی شد؛ صبح ها بعد از نماز به آشپزخانه می رفتم و صبحانه حاضر میکردم، بعد از آن جلوی آشپزخانه یا می ایستادم یا می نشستم تا امیر بیاید؛ ده دقیقه که می گذشت به اتاق می رفتم و دعا خواندن و اشک در سجده هایش را تماشا میکردم...چقدر دلتنگ نجوا های عاشقانه ای بودم که هر شب در اتاق می پیچید... _کِی اومدی مامان جان؟؟ +سلام مامان قشنگم، صبحت بخیر. نگاهی به ساعت انداختم. +یک ساعتی میشه اومدم. _چرا بیدارم نکردی؟ +مگه دلم‌ میاد؟؟ لبخندی زد و به آشپزخانه رفتم. _دستت درد نکنه کد بانو. +اِی بابا، دست پرورده ایم مامان خانوم. _هنوز کو تا به من برسی. و خندید. لبخند کمرنگی زدم و جوابش را دادم: +دیگه یادم رفته، آخرین بار که همچین صبحونه ای درست کردم سه، چهار سال پیش بود. وگرنه منم شبیه مامانمم دیگه... مادرم‌ نگاهم کرد و چیزی نگفت. همانطور که استکان های آماده را از چای پر میکرد صدایم‌کرد: _بیا بشین بخور که وقتی زینب بیدار میشه باید دیروز رو جبران کنی. لبخند کمرنگی زدم و کنار مادرم نشستم. هر لقمه ای که می خوردم زندگی را برایم یادآوری میکرد، راستی آخرین باری که برای خودم زندگی کردم کِی بود؟؟ ظرف های صبحانه را شستم. _کوثر، برو لباست رو عوض کن، منم یه زنگ بزنم به بابات. چادر و کیفم را برداشتم و به اتاقم رفتم. زینب آرام خوابیده بود، مثل امیر؛ تنها تفاوتش با امیر این بود که هر وقت امیر میخوابید و نگاهش میکردم، حس میکردم زود میرود.... یکی از لباس های کمد را برداشتم و پوشیدم، موهایم را که شانه کردم از اتاق بیرون رفتم... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi | 🌱
🤩 ما دو نفریم.. دو نفر برای همه‌چیز برای دوست داشتن برای درد کشیدن برای ساعت‌های خوشی دو نفر برای بردن و باختن تنها دو نفر!😍✌️🏻💞 @asheghaneh_talabegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ساحل کـه‌ شماباشی جـ😍ـانا دریــاشـدن🌊 آســـان اسـتـ بـانـو کـه شـمـا بـاشے☺️ آقـاشــدن آسـان اسـتــ😌 @asheghaneh_talabegi 🎀
💝 ای کــہ هـمــہ نـــگاهِ مـــن💓 خـــورده گـــره بــہ روۍ ټـــو 💕 ټــا نـــرود نــفــس زِ ټـــن پـــا نکــشم زِ کـــوۍ ټـــو...💍♥️🍃 /حسین منزوی/ @asheghaneh_talabegi 🎀
هر شـب دلم حـوالیِ ایوان کــربلاست.... 🔺| @asheghaneh_talabegi