eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️7معیار اشتباه در ۱) نداشتن شناخت کافی ۲) ازدواج به امید تغییر ۳) انتخاب هیجانی و عاطفی ۴) انتخاب از روی ظواهر ۵) احساس تنهایی ۶) انتخاب از روی قسمت ۷) عدم مشاوره تخصصی @asheghaneh_talabegi 🌱
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وپنجاه‌ونھم نسیم صورتم را نوازش میکرد، مدت ها بود با خودم خلوت
_سلام. لیوان چای را کنار دست پدرم گذاشتم و به درب آشپزخانه نگاه کردم؛ زینب بود. +سلام عزیزم صبحت بخیر قشنگم. به پدر، مادرم هم که سلام داد رفت تا مسواک بزند. _زهرا خانم میبینی نوه امون چقدر حلال زادس؟ اول های صبحونه رسید. لبخند زدم. زینب کنارم نشست و مشغول صبحانه خوردن شد. از جا بلند شدم و برایش چای ریختم. +خوب خوابیدی دیشب؟ _آره تازه مامان خواب هم دیدم. چشمانم برق زد. +چه خوابی؟ _خوابِ بابا رو. دستم را زیر چانه ام‌گذاشتم. +خب؟ _بابا اومد همینجا، یه گلم دستش بود. بغلش کردم بهم گفت اینو بده به مامان بهش هم‌بگو بابا گفت خیلی دوست دارم. بهش گفتم بابا قول دادی میای، گفت سر قولم هستم... همانطور که لقمه می گرفت، شبیه زمزمه اما کمی بلند تر میگفت: _نمی دونم چرا زیاد نمی مونه پیشم. نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم. +زینب جان چه گلی بود؟ کمی فکر کرد. _اسمش یادم نمیاد، اون‌گلی که به امام زمان هم میگیم... و باز هم شروع کرد به فکر کردن. ریز خندیدم. +گلِ نرگس؟ _آره آره. لبخند نیمه جانی زدم و روی مبل نشستم. یک ربع بعد پدرم هم آمد و کنارم نشست. _دختر بابا کجا هایی؟ +نمیدونم... _میخوای بریم بیرون؟ نیاز داشت حرف بزنم. +بریم. پس من‌برم حاضر بشم. به اتاق رفتم، بعد از رفتن امیر لباس پوشیدنم معمولی شده بود، دیگر فکر نمی‌کردم چه مانتویی با چه روسری بپوشم...آخر دیگر امیر را در این دنیا نداشتم که بخندد و برایم لباس انتخاب کند، تنها لذتِ لباس پوشیدنم همین بود... کش چادرم را درست میکردم و با زینب هم حرف میزدم: +زینب مراقب خودت باش تا بیام. _چشم. +بی بلا عزیزم. کفش هایم را پوشیدم، به سمت ماشین میرفتم که پدرم صدایم کرد: _بیا بابا جان من بیرونم. چادرم را جلوی صورتم گرفتم و رفتم بیرون. +پیاده بریم؟ _نظر تو چیه کوثر جان؟ +پیاده... خیابان را که رد کردیم پدرم شروع کرد: _همه چی خوبه؟ +شکر... _حس میکنم بی تابی، بی قراری. چی شده؟ نفس عمیقی کشیدم و سنگ ریزه ی کوچکِ جلوی پایم را هل دادم. +آره خب بی تاب که بودم ولی چند روزه بی تاب ترم... _نمی خوای بگی؟ +اخه... انگاری تا ته حرفم را خوانده باشد: _آخه نداره بابا جان. دخترِ بابا حرفاشو میزنه. صبوری خوبه ولی پنهون کاری نه... نگو فقط دلتنگی که باور نمیکنم. +چند وقت پیشا یه سری فیلم بود از امیر که برام فرستاده بودن دوستای امیر. همشون رو با زینب نگاه کردم به جز آخری... آخری رو تنها دیدم... سرم را پایین انداختم. _توی فیلم آخر چی بود؟ +اسارت، شهادت.... بابا امیر انقدر عاشق بود که از پهلو مجروح شد، اسارت کشید، شبیه اربابش سر جدا و اربا اربا هم شد، بازم شبیه مادر گمنام هم شد.... چکار کرد که انقدر قشنگ رفت؟ راستش به جز دلتنگی ها حسرت جا موندن دارم بیشتر... بابای توی چند دقیقه یک سوم روضه های شنیده رو دیدم.... _تو که نباید بگی چکار کرد که قشنگ رفت، تو قراره به بقیه بگی چکار کنن مثل امیر بشن.... یادت رفته؟ روسری ام را جلوتر کشیدم. +یادم هست....بی تابی ام بخاطر اینکه اون روزی که میومدیم زینب خوابِ امیر رو دیده بود گفته بود میام.... بی تابم چون داره میاد... نمی دونم با چه رویی برم کنارش... نمی دونم باید چکار کنم وقتی چند تا استخون ازش میبینم.... همش نگرانم صبوری نکنم، اجرش ضایع بشه.... پدرم به محاسنش دست کشید و به اطراف اشاره کرد: _شاید اینجا آرومت کنه بابا. دوای دردم بود، گلزار شهدا.... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
❤️🍃 💚 ↫بہ پسران جوان نصیحت میڪنم ڪہ ڪنند . ↫و نصیحت میڪنم ڪہ در ازدواج ◥تقــــوا و عفــاف◣ دختران را در نظر داشتہ باشند و نہ «جمال»آنها را . . . @asheghaneh_talabegi 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام بر آن خورشیدے ڪه همه مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند.. و با طلوعش همگان زیر سایه محبّتش یڪدل و یک نوا مے شوند .. سلام بر او و بر لحظه هاے طلوعش .. اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🌱 @asheghaneh_talabegi 🌱
😉✌️ تنها دلیل زندگیم هستی😍❤️ که هر ، به بودنَش محتاجم..!😌🌹 @asheghaneh_talabegi
🍃🌸🍃 در زندگی مشترک مسئولیت‎ها را تقسیم کنید. اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیت‎ها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید. خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و.... تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است. این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎🌺 @asheghaneh_talabegi 🌺 ‎‌‌
❤️ دست را به من بده😊 دست هایه تو با من اشناست ای دیر یافته با تو سخن میگویم ❤ بسان ابر ☁️که با طوفان 🌧 به سان علف 🌱که با صحرا🏜 بسان باران💧 که با دریا 🏝 به سان پرنده🐤 که با بهار سخن میگوید🏞 زیرا که من ریشه هایه تورا یافته ام 😌 زیرا که صدایه من با صدایه تو اشناست😍😉 @asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وشـصتم _سلام. لیوان چای را کنار دست پدرم گذاشتم و به درب آشپزخانه
بوی آشنایی فضای خانه را پر کرده بود. با پدرم رفتم داخل. زینب بغلم کرد. _سلام مامان. +سلام عزیزم خوبی؟ _اوهوم. مامان، مامان جون غذا ی جدید درست کرده. _عه چی هست حالا؟ ببینم زهرا خانم چه کرده من هم به آشپزخانه رفتم. مادرم فسنجان درست کرده بود... لبخند کمرنگی زدم. جلوی زینب زانو زدم و موهایش را نوازش کردم‌. +مامان فسنجون غذای جدید نیست... سرم را پایین انداختم و با بغض جوابِ چشمانش را دادم: +من بلد نبودم درست کنم...ببخشید. _عب نداره مامان. اگه خوشم بیاد یاد میگیری؟ +آره عزیزم... از زینب خجالت می کشیدم... ای کاش بزرگتر بود و می توانستم اشتباهم را راحت تر اعتراف کنم. سفره ی ناهار را چیدم. زینب از فسنجان خوشش آمد. اما من هر چه کردم دستم به سمت ظرف خورشت نرفت... ظرف های ناهار را شستم، امیر حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت... اولین باری که فسنجان درست کردم جرئتِ سر سفره آوردنش را نداشتم. حتی وقتی امیر آمد خانه گفتم شام نداریم...! خودش رفت آشپزخانه میز را چید، غذا را هم کشید، بعد با صدای نسبتا بلندی گفت: 《خانوم نگفتی فسنجون گذاشتی ها》 به آشپزخانه رفتم و کنارش نشستم. +اخه میدونم اینو بخوری از فسنجون متنفر میشی‌. خندید و قاشقِ نسبتا پر از خورشت را مزه کرد. _از امروز به بعد هر هفته حداقل یه بار فقط باید فسنجون های شما رو بخورم. باورم نمی شد امیر خوشش آمده باشد. از آن روز به بعد همه جا تعریف من را میکرد... امیر بنده ی شکم نبود اما همیشه خودش میگفت: 《 دست پخت شما آخرش کار میده دست من...》 البته شوخی میکرد... آنقدر تعریف می کرد،از وقتی که رفته دوست ندارم کاری را انجام دهم... آخرین ظرف را هم سر جایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
🌹 ✍یکی از بایدهای زندگی زناشویی این است که روابط اجتماعی، روابط‌های خانوادگی‌ و روابط فامیلی‌ را با همکاری هم تنظیم کنید. شما باید تصمیم بگیرید که می‌خواهید هفته‌ای چند مرتبه و با چه دوستانی و چگونه رابطه‌ای داشته باشید. یعنی نمی‌توانید بدون هماهنگی همسرتان به خانه بروید و بگویید: «خانم چند تا مهمان داریم غذا درست کن!» درست‌تر آن است که در جریان باشید و اطلاع داشته باشید که حتی پدر و مادرتان قرار است به خانه‌ی شما بیایند. @asheghaneh_talabegi 💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبرودار شدم ازڪرمت ممنونم بهتر از قبل شدم خوب ترینم باتو گریه وسینه زدن قبل محرم بامن سفر ڪربُ بلای اربعینم باتو @asheghaneh_talabegi 🍃