مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوشـصتم _سلام. لیوان چای را کنار دست پدرم گذاشتم و به درب آشپزخانه
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوشـصتویڪم
بوی آشنایی فضای خانه را پر کرده بود. با پدرم رفتم داخل. زینب بغلم کرد.
_سلام مامان.
+سلام عزیزم خوبی؟
_اوهوم. مامان، مامان جون غذا ی جدید درست کرده.
_عه چی هست حالا؟ ببینم زهرا خانم چه کرده
من هم به آشپزخانه رفتم. مادرم فسنجان درست کرده بود... لبخند کمرنگی زدم. جلوی زینب زانو زدم و موهایش را نوازش کردم.
+مامان فسنجون غذای جدید نیست...
سرم را پایین انداختم و با بغض جوابِ چشمانش را دادم:
+من بلد نبودم درست کنم...ببخشید.
_عب نداره مامان. اگه خوشم بیاد یاد میگیری؟
+آره عزیزم...
از زینب خجالت می کشیدم... ای کاش بزرگتر بود و می توانستم اشتباهم را راحت تر اعتراف کنم.
سفره ی ناهار را چیدم.
زینب از فسنجان خوشش آمد. اما من هر چه کردم دستم به سمت ظرف خورشت نرفت... ظرف های ناهار را شستم، امیر حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت...
اولین باری که فسنجان درست کردم جرئتِ سر سفره آوردنش را نداشتم. حتی وقتی امیر آمد خانه گفتم شام نداریم...! خودش رفت آشپزخانه میز را چید، غذا را هم کشید، بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:
《خانوم نگفتی فسنجون گذاشتی ها》
به آشپزخانه رفتم و کنارش نشستم.
+اخه میدونم اینو بخوری از فسنجون متنفر میشی.
خندید و قاشقِ نسبتا پر از خورشت را مزه کرد.
_از امروز به بعد هر هفته حداقل یه بار فقط باید فسنجون های شما رو بخورم.
باورم نمی شد امیر خوشش آمده باشد. از آن روز به بعد همه جا تعریف من را میکرد... امیر بنده ی شکم نبود اما همیشه خودش میگفت:
《 دست پخت شما آخرش کار میده دست من...》
البته شوخی میکرد... آنقدر تعریف می کرد،از وقتی که رفته دوست ندارم کاری را انجام دهم...
آخرین ظرف را هم سر جایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱