eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
😌🌈 تو از زمانِ تولد درونِ من بودي وگرنھ عشق ڪھ اینقدر اتفاقے نیست ...! 🌸 @asheghaneh_talabegi 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|° 🕊🍀🌻 °| ❤️ ... خاطرم نیست چه شد دل به تو دادم آقا بی سر و پا چو منی در ره تو شد راهی روزتان حسینی✋ 【ع】♥️ @asheghaneh_talabegi 💝
. چادُر مشکے کِشیدی مثلِ بـر سرت بَعد از این بَر گردنـم بٰانـو ، ـطَوافت واجِب است :)😌💛 •| @asheghaneh_talabegi |•
❤️🍃❤️ ❣تلنگر بسیاری از مادران ایرانی ... دخترانشان را برای خانه داری تربیت میکنند ‼️ نه برای یار و همسر شدن. 👈این مادران غافلند از اینکه دامادشان اول و میخواهد ‼️ نه آشپز 👈غذا را میتوان از بیرون خرید ‼️ ولی دلدار را نه! 👈یا پسرانشان را جوری تربیت میکنند که 🔺 ماشین دارد ، 🔺خانه دارد ، 🔺طلا میخرد ‼️ ولی همدم نیست ، ‼️شانه ای برای گریه کردن نیست . @asheghaneh_talabegi 💝
🌹 صبر و بردباری همسر خود را وظيفه ندانيد! بلكه به طور متقابل در موارد مشابه، با گذشت و متانت و نكته‌سنجی از او قدردانی كنيد... ‌@asheghaneh_talabegi ♻️
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـد‌وشـصت‌وچھارم چند آقا به سمتم آمدند و سلام کردند و خوش آمد گفتند
مثل آن زمان هایی که دستم از او کوتاه نبود عاشقانه نگاهش کردم، چقدر قشنگ دلبری میکردی... به عکسی که روی تابوت بود خیره شدم، عکس از آخرین لبخندت هایت... من و بابا علی نمی توانستیم دل بکنیم و پیش امیر ماندیم اما پدرم با اصرار های من راضی شد به خانه برود. اشک هایم یک ثانیه هم خشک نمیشد، از روز هایی که رفته بود تا الان را برایش تعریف می کردم و تکه کلامم شده بود: 《میدونم میدونی ولی من دلم‌تنگه برای روزایی که رو در رو بشینیم و برات حرف بزنم...》 آن موقع که نیامده بود هم برایش حرف میزدم، هنوز هم زندگی می کردیم؛ اما آمدنش مرا به شوق آورده بود... زانو هایم را بغل کرده بودم و نوحه های مورد علاقه ی امیر را زمزمه میکردم حتی مداحی هایش خودش را... بیشتر از حضرت زهرا زمزمه میکردم و اشک می ریختم... بابا علی کنارم نشست. _کوثر جان چی بخرم برای شام؟ با کف دست اشک هایم را پاک کردم: +هیچی بابا... بابا علی ملتمسانه نگاهم کرد. +من خوبم بابا الان ذهنم پر از روضه اس نمیتونم چیزی بخورم... _باشه بابا جان. سرم را پایین انداختم و باز هم به چند استخوان باقی مانده از امیر خیره شدم، ولی خودِ امیر را می دیدم... کنارِ امیر نماز خواندم... بعد از نماز چند بار زیارت عاشورا خواندم و بعد مشغول قرآن خواندن شدم، یادِ زمان هایی افتادم که هروقت خانه بودی و قرآن می خواندی کنارم می نشستی و تفسیرش را می گفتی... حالا من باید آن روز ها را برایت جبران می کردم.... تلفنم زنگ میخورد، از خانه، احتمالا زینب بود. با صدای گرفته جواب دادم: +جانم؟ _سلام مامان پس چرا نمیایی؟ +سلام عزیزم، میشه امشب پیش آقاجون بمونی؟؟ _باشه. ولی من فردا با کی برم؟ +با آقا جون. _باشه. قول میدی فردا بیای؟؟ اخه بابا که نیست تو هم نباشی خیلی بد میشه. +فردا که جشنت نیس مامان جان. _گفتم که یادت نره. آرام خندیدم. +چشم، برو بخواب عزیزم. مراقب خودت هم باش. _شب بخیر. با زینب که خداحافظی کردم گوشی را در کیفم انداختم. لبخند نیمه جانی زدم: +میبینی دخترتو؟؟ خبر نداره باباش داره میاد. خیلی دوست داره ها... چادرم را روی صورتم کشیدم و چشمانم را بستم. از همان روز های اول تا الان را با هم مرور کردیم... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
فاز مثبٺ میدهد معشوقہ اے ڪہ مـ📿ـذهبیسٺ ؛ هم خـ😍ـدا دارے و هم خــرما عجب حالے شود😉👌🏻 ✌️🏻 @asheghaneh_talabegi 👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ درمیان‌خطوط‌ نگاهم‌برکلماتۍمتوقف‌شد ڪھ‌سال‌ها‌می‌دیدم‌و‌نمی‌دیدم ودیدم‌آخر یافتم‌آن‌غایت‌بۍانتهارا سرانجام را ام‌القاضایاۍزندگی را 《عِنْدَکَ مَعَ الحُسَیْنِ》را وچھ‌شکنجه‌شیرینی‌ست‌فراق‌این‌معیت @asheghaneh_talabegi 💝
بگذار سرخ ترین سیب سیب من باشد حسود نیستم اما کسی به غیر خودم غـــلـــط کند که بخواهد😡😒 رقیب من باشد 😍🙈 @asheghaneh_talabegi
💞هنرعاشقی💞 🎁 تو ایام خاصی با دادن هدیه همسرتون را سورپرایزش کنید. حتی با یه شاخه گل. خیلی واسش لذت داره. 😍☺️ میدونید چرا⁉️ چون نیاز به توجه را در اون برآورده کردید. به همین راحتی🤗 🔴 💖 @asheghaneh_talabegi 💖