مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_بیستـم امیر در را برایم باز کرد،قبل از سوار شدن خواسته ی دل را بی
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_بیستویڪم
آنقدر به وجد آمده بودم که یادم رفته بود باید جواب بدهم...😐😅عاقد گفت:
_عروس خانم خدا رو خوش نمیاد...وکیلم؟؟
خندیدم و همانطور که از آیینه به صورتِ امیر نگاه میکردم.جواب دادم:
+با اجازه آقا صاحب الزمان و پدر مادرم....بله
زمزمه وار صلوات فرستادم؛چند نفری هم صلوات فرستادند و بعد کِل و کف اضافه شد. حالا نوبت حلقه ها بود،دختر ها از شعر های معروف میخواندند و همگی منتظر به امیر نگاه میکردند؛ به آرامی دستم را در دستش گرفت و حلقه را به دستم انداخت، دستش را جلو آورد و برای اولین بار با لبخند به صورتم خیره شد، با دستی که می لرزید به آرامی حلقه را برداشتم و در دستِ مردانه اش انداختم؛نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم، بالاخره برای من شدی...🙃💞
مهمان ها ما را به حالِ خود گذاشتند و برای شام به حیاط رفتند.
با خنده گفتم:
+ما رو گذاشتن رفتن انگار نه انگار که ما هم گشنه ایم 😕
خندید و به ریش هایش دست کشید.
_پس شما هم پاشو بریم کهف الشهدا.
+من که حاضرم...بریم
از روی مبل بلند شد و من هم به تقلید از او بلند شدم.
_از این ور بریم که کسی هم ما رو نبینه.
+نگران میشن!
خندید.
_میخواستن ما رو تنها نزار
باورم نمی شد شیطنت هم بلد باشد!!
پشت سرش به راه افتادم. در ماشین را برایم باز کرد و منتظر ایستاد تا سوار شوم.
+حالا من کجا بشینم با این تور 😕
_اینجا
به سمتش برگشتم،زیر اندازی از ماشین آورده بود و پهن کرده بود.نشستم و سر پا ایستاد.
+بشین خب
مردد نگاهم کرد و با فاصله کنارم نشست،ناراحت شدم.
دستانش را قفل کرد و به زمین چشم دوخت.
_حالا که اینجاییم برای زندگیمون دعا کنیم...
+من دعا میکنم دلت با دلم بشه..
مثل برق گرفته ها نگاهم کرد.خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم.چیزی نگفت. بلند شدم و داخل رفتم. روی دو زانو نشستم و به شهدا چشم دوختم.
_اجازه هست؟
+اره
کنارم نشست و نگاهم کرد.
_دعا میکنی؟
+دعای خودمو اره...
خندید.
_قبول باشه
چیزی نگفتم و سعی کردم به فکر هایم محل نگذارم و از فضا لذت ببرم. تا نیمه های شب کهف الشهدا بودیم و بعد از آن به خانه برگشتیم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد....
#ایکاشدلتبادلمباشد....
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱