eitaa logo
مجله هنری طلعت
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
186 ویدیو
9 فایل
بسم‌رب‌العشق♥️ . کمی طنز فقط،نه چپ نه راست 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_هـفتاد محمد و پدر به خانه آمدند. پدر: _کوثر پس امیر کجاست؟؟ +مامور
مامان مرضیه: _کوثر جان بیا بشین اومدیم خودت رو ببینیم. +الان میام. بشقاب ها و ظرفِ میوه را برداشتم و به پذیرایی رفتم. +خیلی خوش اومدید. بابا علی با ناراحتی لبخندی زد: _من شرمندتم کوثر جان. +دشمنتون شرمنده، این چه حرفیه. _سرِ ماجرای فرناز... ناراحت شدم؛ قرار نبود آبروی فرناز برود، او هم ندانسته کاری کرده بود... +شما از کجا میدونید؟؟ مامان مرضیه: _امروز زنگ زدم همه رو دعوت کردم خونمون برای فردا، شما هم دعوتید. به الهام که زنگ زدم گفت نمیان هر چی گفتم چرا گفت میخوام بیام خونتون، میگم. یک ساعت پیش خونمون. خیلی حالش بد بود، فرناز هم از اون روز معلوم نیست کجاس!! حالم گرفته شد، نباید این جور میشد. تصمیم گرفتم هروقت امیر آمد به خانه ی عمه الهام برویم. می خواستم بحث را عوض کنم، اما گویی این بحث عوض شدنی نبود. مامان مرضیه: _چرا به ما نگفتید؟؟ +آبروی یه دختر وسطه، اگر قرار باشه به همه بگیم دیگه براش آبرویی نمی مونه. _خب مامان جان، برای امیر هم آبرو نمونده. +برای امیر؟؟ _فکر کن بیان محل کارت جلوی همکارات آبروتو ببرن؛ یه دختر بیاد داد و هوار راه بندازه و ادعای عاشقی کنه. مطمئنم چشمانم از تعجب چند برابر شده بود. زیر لب زمزمه کردم:《پس چرا امیر چیزی نگفت؟》 +آبرو رو خدا میده، این امتحانه...شاید هم نعمت باشه... بابا علی نگاهی به صورتم انداخت و لبخندی زد. _امیر شبی که اومدیم خواستگاری، نشستم پدر پسری حرف بزنیم گفتم چطور دیدی؟ یه کلمه گفت باهاش عاقبت بخیر میشم، راست میگفت؛ دل بزرگت حرفِ امیر رو ثابت میکنه. لبخند کمرنگی زدم. مامان مرضیه هم حرف بابا را تایید کرد. _فردا میای دیگه بابا؟؟ +آره حتما. اصرار کردم برای شام بمانند اما قبول نکردند. نیمه های شب بود که کتاب هایم را جمع کردم و به اتاق بردم. از ظرف روی اُپن یک انجیر برداشتم و بعد از مسواک زدن روی کاناپه خوابیدم. امیر که نبود حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم؛ هروقت میرفت ماموریت اجاق گاز روشن نمی شد... نویسنده: هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده است 🙃 ادامه دارد... 🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱