مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدودوازھم +محمد، بی زحمت مواظبش باش من شب برمیگردم. کمی مکث کردم
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوسیـزدھم
دو، سه روزی میشد زینب را بغل نکرده بودم چه برسد نگاهش کنم!!
با زینب مشغول بازی بودیم که تماس گرفتند و کارم درست شده بود.
+مامان تو پیش دایی محمد بمون تا من برم برات لباسای خوشگل بخرم و بیام.
با زبان بچگانه اش می خواست مانع رفتنم شود اما موفق نشد. صدای گریه هایش تا آسانسور هم شنیده میشد و گویی جای قلب نداشته ام را چنگ می زدند. همان روز کارم را شروع کردم، اما در بیمارستانی دیگر.
روز به روز تو دار تر و ساکت تر میشدم؛ از روزی که فرهاد آن حرف ها را زد حتی قول هایم به امیر را هم فراموش کردم و چند ماهی حال بدم ادامه داشت. یک سالی طول کشید تا خودم را پیدا کنم.
رفت و آمدم با خانواده ی امیر خیلی کم شده بود و فقط بعد از تمام شدن کارم به بابا علی سر میزدم.
زینب بزرگ شده بود و هر وقت نگاهش میکردم امیر را می دیدم.
جمعه بود و عمه ها و عمو هایم قرار مهمانی در باغ پدربزرگم را گذاشته بودند. هر چه اصرار کردم که نروم، فایده نداشت.
لباس هایی را تن زینب کردم که امیر همیشه در توصیفش از زینب میگفت. زینب امیر را از نزدیک ندیده نبود و تا به حال آغوشش را لمس نکرده بود اما عاشقش بود، همانطور که امیر عاشق زینب بود؛ فقط نمیدانم چرا هنوز نیامده بود.
باع پدربزرگ دور بود و با ترافیک چند ساعتی در راه بودیم. بعد از خوش و بش با همه سفره ی ناهار را انداختیم. زینب با نوه ی عمه بزرگم حسابی اخت شده بود و با اینکه دو سالی از زینب بزرگتر بود اما خوب بازی میکردند. ناهار که تمام شد زینب آنقدر بهانه گرفت که کنارش نشستم و کمک نکردم. شاید بهانه هایش بخاطر این بود که بچه های اطرافش پیش مادر و پدر می نشینند و حسودی اش میشد؛ خب راستش من هم حسرت خانوم هایی را می خوردم که پیش همسرانشان نشسته بودند اما چه میشد میکرد؟!
#گفتمکهبافراقمداراکنمنشد 🍂❤️
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱