#صبح_عاشقانه_بخیر😉✌️
#تُ
تنها دلیل
زندگیم هستی😍❤️
که هر
#صبح،
به بودنَش محتاجم..!😌🌹
#فرشید_عسکری
✨ @asheghaneh_talabegi ✨
🍃🌸🍃
#همسرداری
در زندگی مشترک مسئولیتها را تقسیم کنید.
اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیتها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید.
خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و....
تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است.
این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود
🌺 @asheghaneh_talabegi 🌺
#عاشقانه ❤️
دست را به من بده😊
دست هایه تو با من اشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم ❤
بسان ابر ☁️که با طوفان 🌧
به سان علف 🌱که با صحرا🏜
بسان باران💧 که با دریا 🏝
به سان پرنده🐤 که با بهار سخن میگوید🏞
زیرا که من ریشه هایه تورا یافته ام 😌
زیرا که صدایه من با صدایه تو اشناست😍😉
@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوشـصتم _سلام. لیوان چای را کنار دست پدرم گذاشتم و به درب آشپزخانه
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوشـصتویڪم
بوی آشنایی فضای خانه را پر کرده بود. با پدرم رفتم داخل. زینب بغلم کرد.
_سلام مامان.
+سلام عزیزم خوبی؟
_اوهوم. مامان، مامان جون غذا ی جدید درست کرده.
_عه چی هست حالا؟ ببینم زهرا خانم چه کرده
من هم به آشپزخانه رفتم. مادرم فسنجان درست کرده بود... لبخند کمرنگی زدم. جلوی زینب زانو زدم و موهایش را نوازش کردم.
+مامان فسنجون غذای جدید نیست...
سرم را پایین انداختم و با بغض جوابِ چشمانش را دادم:
+من بلد نبودم درست کنم...ببخشید.
_عب نداره مامان. اگه خوشم بیاد یاد میگیری؟
+آره عزیزم...
از زینب خجالت می کشیدم... ای کاش بزرگتر بود و می توانستم اشتباهم را راحت تر اعتراف کنم.
سفره ی ناهار را چیدم.
زینب از فسنجان خوشش آمد. اما من هر چه کردم دستم به سمت ظرف خورشت نرفت... ظرف های ناهار را شستم، امیر حتی یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت...
اولین باری که فسنجان درست کردم جرئتِ سر سفره آوردنش را نداشتم. حتی وقتی امیر آمد خانه گفتم شام نداریم...! خودش رفت آشپزخانه میز را چید، غذا را هم کشید، بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:
《خانوم نگفتی فسنجون گذاشتی ها》
به آشپزخانه رفتم و کنارش نشستم.
+اخه میدونم اینو بخوری از فسنجون متنفر میشی.
خندید و قاشقِ نسبتا پر از خورشت را مزه کرد.
_از امروز به بعد هر هفته حداقل یه بار فقط باید فسنجون های شما رو بخورم.
باورم نمی شد امیر خوشش آمده باشد. از آن روز به بعد همه جا تعریف من را میکرد... امیر بنده ی شکم نبود اما همیشه خودش میگفت:
《 دست پخت شما آخرش کار میده دست من...》
البته شوخی میکرد... آنقدر تعریف می کرد،از وقتی که رفته دوست ندارم کاری را انجام دهم...
آخرین ظرف را هم سر جایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱
🌹
#سیاستهای_همسرداری
✍یکی از بایدهای زندگی زناشویی این است که روابط اجتماعی، روابطهای خانوادگی و روابط فامیلی را با همکاری هم تنظیم کنید. شما باید تصمیم بگیرید که میخواهید هفتهای چند مرتبه و با چه دوستانی و چگونه رابطهای داشته باشید.
یعنی نمیتوانید بدون هماهنگی همسرتان به خانه بروید و بگویید: «خانم چند تا مهمان داریم غذا درست کن!» درستتر آن است که در جریان باشید و اطلاع داشته باشید که حتی پدر و مادرتان قرار است به خانهی شما بیایند.
@asheghaneh_talabegi 💖🍃
#قرار_عاشقی
#اربابم_حسین_جان
آبرودار شدم ازڪرمت ممنونم
بهتر از قبل شدم خوب ترینم باتو
گریه وسینه زدن قبل محرم بامن
سفر ڪربُ بلای اربعینم باتو
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@asheghaneh_talabegi 🍃
❤️🍃
زندگی را ،
مانند قایقی بدانید 🛶
که زن و شوهر
باید هماهنگ و با هم
پارو بزنند تا به مقصد برسند ...😇
💓 #سبک_زندگی اسلامی
@asheghaneh_talabegi 🍃
🌹🍃🌹
#شهیدی_که
#مسئول_کمیته_ازدواجه💍💕
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊
ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن ....
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به ڪسے
یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅
البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند .
شهید علی حاتمی🌹
#یادشهداباصلوات
@asheghaneh_talabegi
نذر تو از چشم و نظر
صد آیت الکرسی کنم...
از بس تــ❤️ـــو با این چادرت
زیبای عالــم میشوی😍
#حضرت_بانو😍😘
#تصمیم_بگیرید_دوتا_بشید ☺️☺️
#عشق_حلال_است_حرامش_نکنیم😒🙈😍
@asheghaneh_talabegi
#چله_نوکری
دلی لبریز ِ از احساس دارم
به چشمم خوشه ی الـ💎ـماس دارم
از امـ🌙ـشب تا خود ماه مـ😍ـحرم
چهل شب روضه ی عـ❤️ـباس دارم
@asheghaneh_talabegi
مجله هنری طلعت
#عشـق_با_معجـزه_او #قسمت_صـدوشـصتویڪم بوی آشنایی فضای خانه را پر کرده بود. با پدرم رفتم دا
#عشـق_با_معجـزه_او
#قسمت_صـدوشـصتودوم
پنجشنبه بود. بخاطر اصرار های زینب قرار شد یکی، دو روز دیگر هم بمانیم.
شام که خوردیم طبق این چند روز زینب زودتر از همه به اتاق پدرم رفت و آنجا خوابید. من هم خودم تنها می خوابیدم.
روبه روی آینه ایستادم و شالِ روی سرم را برداشتم، هروقت زیارت عاشورا میخواندم باید روسری یا چادر سر میکردم. موهایم را شانه کردم. خداراشکر جشنِ تکلیف زینب یکشنبه بود و هنوز وقت داشتم. به جشن و برنامه ها فکر میکردم که تلفنم زنگ خورد، شماره ناشناس بود، با دو دلی جواب دادم.
+بله بفرمائید؟
_سلام، خانم سهرابی؟
+خودم هستم امرتون؟
_ از ستاد تماس میگیرم....
حرفش را قطع کردم:
+بفرمائید؟ اتفاقی افتاده؟!
نگران شدم، عجیب بود این موقعه ی شب!
_یه خبر دارم براتون. درباره ی شهیدتون...
پیش دستی کردم:
+پیکر پیدا شده؟؟؟
_بله...
دستم را به دیوار گرفتم، اتاق دور سرم می چرخید... بعد از شنیدن حرف ها و پرس و جو ها قطع کردم. نمی دانستم باید چکار کنم، بخندم یا گریه کنم؟؟ کنار تخت نشستم، گیج بودم... سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم، باید چگونه با تو رو به رو میشدم؟؟
چند دقیقه همانگونه نشستم و صلوات فرستادم، کمی که آرام شدم از جا بلند شدم و به سمت ساک هایمان رفتم، وسایل را جمع کردم. حالا چگونه به زینب میگفتم؟ اصلا می گفتم یا نه؟
ناچارا به اتاقِ پدر، مادرم رفتم و به سمت پدرم رفتم؛ بیدار بود. تا مرا دید از جا بلند شد و آرام گفت:
_چی شده بابا جان؟ خوبی؟
از اتاق بیرون رفتیم. بی مقدمه گفتم:
+بهم زنگ زدن گفتن امیر داره میاد.... گفتن فردا بیایید معراج...
پدرم لبخند کمرنگی زد.
_چشمت روشن بابا جان.
روی مبل نشستم و چشمانم را بستم.
+چکار کنم؟
_کاری که باید بکنی.
درمانده نگاهش کردم.
+زینب...
پدرم منتظر نگاهم کرد.
+میخوام بهش نگم و توی جشن به آرزوش برسه...
_پس کاری که میدونی رو انجام بده... گوش بده ببین دلت چی میگه. فردا هم باهم میریم تهران.
لبم را تر کردم. پدرم اجازه ی حرف زدن نداد.
_الانم برو بخواب حتی شده نیم ساعت.
+چشم.
به اتاق رفتم و برق را خاموش کردم. گوشی و هندزفری ام را برداشتم، دلم روضه ی حضرت زهرا میخواست، گریه برای غربت امام علی بعد از مادر... تا اذان صبح روضه گوش دادم و گریه کردم. دردِ من در برابر این همه رنج و تحمل برای حفظ اسلام چیزی نبود، من تا آخر عمر حتی بعد از آن هم مدیونِ این خانواده بودم مخصوصا مادرشان....
نماز صبح را که خواندم سجاده و چادرم را تا کردم و در کشو گذاشتم. لباس هایم را عوض کردم و به پذیرایی رفتم.
نویسنده: #یگانه_کاف
هرگونه کپی برداری بدون اجازه نویسنده #حرام است 🙃
ادامه دارد...
🌱| @asheghaneh_talabegi |🌱