eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
421 دنبال‌کننده
666 عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وَآتَاكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتُمُوهُ ۚ هر چه از او خواستيد به شما عطا كرد ابراهیم ۳۴ @talabehtehrani🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲🤲🤲🤲 @talabehtehrani🦋
27.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 فیلمی از همدان در دوره قاجار از آرشیو فیلمبردار روسی. خدای مهربان همه را رحمت کند. چه آرزوها داشتند؟! برای خود برای فرزندان... پسران، داماد شوند. دختران، عروس شوند. زمین و خانه بخرند. به مکه و کربلا بروند ووووو اما الان کجا هستند؟! آیا به آرزوهایشان رسیدند؟ خدا کند رسیده باشند. دیر یا زود ما نیز به آنها می‌پیوندیم، می‌رویم به جایی که باید برویم. خاطره می‌شویم برای فرزندان و... جدایی سخت و ناگوار است... @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت شصت و هفتم کودکی ۵ امام‌مهدی توی دوران کودکی، اینجور هم نبوده که مثلا دائماً توی خونه و مخفیگاه به‌سر ببره! نه، اتفاقاً گاهی توی کوی و بَرزَن، بین بچه‌های هم‌سن‌وسال خودش هم دیده می‌شده! آقایی به‌اسم عبد‌اللَّه تعریف می‌کنه: توی سامرا از کنار باغی زیبا و پُرگل رد می‌شدم. از دور نگاهم افتاد به چندتا پسربچه که داشتند درون گودال آبی داخل باغ، آب‌بازی می‌کردند. گویا وقت نماز شده بود. ناخودآگاه متوجه یکی از بچه‌ها شدم. کناری وایساده بود و روی سجاده نماز می‌خوند. پسرک جاذبهٔ عجیبی داشت. ناخواسته به‌طرفش رفتم. خوب بهش نگاه کردم. وقتِ قرائت حمد و سوره، آستينش رو مقابل صورت می‌گرفت! انگار دوست‌ نداشت شناخته بشه. از یکی از بچه‌ها که نزدیکم بود پرسیدم: اين‏ آقا پسره کیه؟ خیلی محتاطانه نگاهی به دوروبر انداخت و یواشکی یه‌جور که کسی متوجه نشه، دم گوشم گفت: م‌ح‌م‌د! گفتم: چی؟! پسر این‌بار باحالتی نگران گفت: ایشون فرزند امام‌عسکری هستن. با حرفِ پسرک، این‌دفعه دقیق‌تر به آقازادهٔ امام‌عسکری نگاه کردم. بله! چهره، کاملاً شبيه پدرش بود. بعد از نماز بی‌معطّلی سجاده رو جمع کرد و به خونه برگشت. از اینجا به بعد قصه رو ابونصر یکی از دوستان امام‌عسکری نقل می‌کنه. داخل حیاط همین‌که نگاه امام‌مهدی به من افتاد، جلو اومد و فرمود: برام مقداری صندل سرخ بيار! لازمه اینجا بگم که صندل سرخ، گیاه خوش‌بویی هست که برای درمان بسیاری از بیماری‌ها استفاده می‌شه. ابونصر می‌گه: به سرعت رفتم و طولی نکشید که با مقداری صندل سرخ برگشتم. امام‌مهدی صندل‌ها رو از دستم گرفت و بلافاصله فرمود: منو می‌شناسى؟ با تعجب گفتم: آقا این چه فرمایشیه؟! بله که می‌شناسم. این‌بار با اصرارِ بیشتری فرمود: من کِیَم؟! مقداری خودم رو جمع‌و‌جور کرده و گفتم: شما سَرور من و فرزند سَرور من هستید. نگاه معناداری به من اندخت و فرمود: منظورم این نبود. بادستپاچگی گفتم: فدای شما بشم! پس برام توضيح بفرمایید منظورتون چیه. وقتی اینجور گفتم، لبخندی زد و فرمود: من آخرين وصیّ هستم. خداوند به وسيلۀ من، بلا رو از خانواده و شيعيانم دور می‌کنه. در این اثنا آقای محترمی به‌اسم جعفر همراهِ گروهی از شیعیان وارد منزل امام‌عسكرى شد. قصدشون این بود که دربارۀ امامِ بعد از جناب عسکری سؤال کنند. از بین اون جمعیّتِ چهل‌نفری، عُثمان‌بن‌سعید که از نورچشمی‌ها بود، بلند شد روی پاهاش وایساد. به‌نظر میومد که می‌خواد چیزی بگه و حرفی بزنه. از امام اجازه گرفت و عرض کرد: اى فرزند پيامبر خدا! می‌خوام از شما دربارۀ موضوعى سؤال كنم. ناگهان امام برخلاف انتظار به عُثمان‌بن‌سعید فرمود: بنشين! حاضرین توی جلسه و بیشتر از همه، خودِ عثمان از نوع برخورد امام یکّه خوردند. عُثمان فکر می‌کرد شاید بی‌مقدمه، حرف نابجایی زده! از خجالت بلند شد تا از اتاق خارج بشه. اما حضرت فرمود: هيچكس خارج نشه! عثمان، ادب کرد و همونجا نشست. دقایقی گذشت. امام‌عسکری، نگاهی به جمع‌حاضر انداخت و لای جمعیت عثمان رو صدا زد. عثمان پیش امام خیلی جلیل‌القدر بود. به احترام بلند شد و روی پا وایساد. حضرت فرمود: بگم براى چی اومدید اینجا؟! جمعیّت نگاهی به‌هم انداخته و بعد از مکثی کوتاه به امام گفتند: بفرماييد! امام‌عسکری فرمود: اومدید تا از من دربارهٔ امام بعدی سوال کنید. جمعیّت که خودشون رو نزدیک به خواسته‌شون می‌دیدند، با شوق و ذوق گفتند: دروغ، چرا. بله! ناگهان، امام‌مهدی به‌مانند پارۀ ماه که از پشتِ ابر بیرون میاد از پشت پرده خارج شد. حاضرین توی اتاق از زیبایی کودک، همگی مبهوت شده بودند. خیلی شبیه پدرش امام‌عسکری بود. مو نمی‌زد. امام‌عسکری سکوت جلسه رو شکوند و فرمود: اين‌هم امام و جانشینم. از پسرم مهدی اطاعت كنيد. بعد از من، گروه گروه نشید كه دين و ایمانتون تباه می‌شه. امام‌عسکری با دست مبارک، عثمان‌بن‌سعيد رو بین جمعیّت نشون داد و فرمود: حواستون جمع باشه. از این به بعد پسرم مهدی رو مستقیماً نمی‌بینید. هرچی عثمان‌بن‌سعيد می‌گه، قبول كنيد. به حرف‌هاش خوب گوش کنيد و بپذيريد. او جانشين‏ امام شماست و كار به دستشه! حرف عثمان، حرف پسرمه. كمال‌الدين: ص ۴۳۵ ح ۲ ص ۴۴۱ ح ۱۲ و ۱۳، الغيبةللطوسى: ص ۲۴۶ ح ۲۱۵ و ۲۱۶ ص ۳۵۷ ح ۳۱۹، دلائل‌الإمامة: ص ۵۰۵ ح ۴۹۱، الثاقب‌فى‌المناقب: ص ۶۰۷ ح ۵۵۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥یه آزمایش ساده و مهم برای فهمیدن تاثیر تبعیض بر رفتار و سلامت 🔹به میمون سمت راستی انگور داده میشه و به میمون سمت چپی خیار! 🔹واکنش‌ میمونی که خیار میگیره جالبه! @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت شصت و هشتم کودکی ۶ توی شهر سامرا رفت‌وآمد به خونۀ امام‌عسکری ادامه داشت. به‌ویژه بعد از تولد امام‌مهدی. همۀ فرقه‌ها و یا نماینده‌هاشون میومدند، نگاهی می‌انداختند و می‌‎رفتند. جالب اینکه در همین روزها گروهى از فرقۀ مُفوّضه و عدّه‌ای از گروهکِ مُقصِّره سرِ قضیه‌ای به جون هم افتاده بودند و با هم کل‌کل داشتند. همین‌جا یه‌کوچولو توضیح بدم. فرقۀ مُفوّضه اسم یه‌گروه گمراهِ به‌ظاهر شیعی بود. لیدرها و کلّه‌گُنده‌های این حزب، قائل به این بودند که خداوند، حضرت محمّد رو خلق کرده و آفرينش خلایق رو بهش سپُرده یا به قول خودشون، تفويض فرموده! یه‌عدّشون هم بر این باور بودند كه خداوند، آفرينش موجودات رو به امام‌علی و باقیِ ائمّه تفويض فرموده! و اما بریم سروقت دستهٔ مقصّره! بدبختانه باید بگم این‌ها از اون‌ورِ بوم افتاده بودند و حقّ اهلبيت رو چنان كه بايد، نمی‌شناختند. به‌هرحال بگومگو بین این دو طایفه بالا گرفت. سرآخر ریش‌سفید‌ها، آقایی به‌اسم كامل‌بن‌ابراهیم رو انتخاب کردند تا مُرافعه پیش امام‌عسکری ببره و از ایشون کمک بخواد. كامل‌بن‌ابراهیم بار و بندیل سفر بست و به طرف سامرا حرکت کرد. خودش می‌گه: توی راه، مدام به این فکر می‌کردم که آیا فقط شیعیان، وارد بهشت می‌شن یا نه، دیگران هم بهشت نصیبشون می‌شه؟! با این افکارِ پریشان، دست و پنجه نرم می‌کردم که خدمت امام‌عسكرى رسیدم. لباسِ سفید و نرمی به تن داشت. توجه‌ام به زیبایی و لطافت پارچه جلب شد. با دیدنِ تن‌پوشِ حضرت، افکار پریشون عین خوره به جونم افتاد. انگار نه انگار که اصلا من برای چی اینجا هستم. شیطون به جلدم رفت و با خود گفتم: عجب! تو رو خدا ببین. خودش، لباس نرم و لطيف می‌پوشه، اون‌وقت به ما که می‌رسه می‌گه ساده باشید و به مادیات اهمیّت ندین! به این فکرها فرورفته بودم که ناگهان متوجه‌شدم امام داره با لبخند به من نگاه می‌کنه. خودم رو جمع‌وجور کردم. فهمیدم که ای دلِ غافل! انگاری بند رو آب دادم!! از خجالتِ زیاد، سرَم رو پایین انداختم. امام با صدای گرم و دلنشینی فرمود: سرت رو بلند کن! باخجالت، زیرزیرکی به امام نگاه کردم. متوجه شدم که داره آستين پیراهنش رو بالا می‌زنه. منتظر بودم ببینم چی‌کار می‌خواد بکنه. یکهو چشمم افتاد به لباسی پشمی، خشن و سياه که امام از زیر پوشیده بود. با نوک انگشت، لباس پشمی رو نشونم ‌داد و فرمود: اين، براى خدا. سپس لباس پشمی رو رها کرد و با انگشت، گوشۀ پیراهن نرم و لطیف رو گرفت و فرمود: و اين، براى شما. جلوتر رفتم و با شرمندگی سلام کردم. نزديک درِ یکی از اتاق‌ها كه پرده‏‌اى بهش آويخته بود، نشستم. داخل حیاط نسیم ملایمی می‌وزید. ناگهان با وزش باد، گوشۀ پرده بالا رفت. ناخواسته نگاهم به داخل اتاق افتاد. کودکی به درخشندگی ماه، سرگرم کاری بود. همین‌که نگاهش به من افتاد، اینطور صِدام کرد: كامل‌بن‌ابراهيم! با شنیدن صدای کودک به‌خودم لرزیدم. انگار بِهِم الهام شد كه بگو: بله بله، اى سَرورم! من هم بی‌درنگ گفتم: بله بله، اى سَرورم! آقاپسر در ادامه فرمود: اینجا اومدی تا سوال کنی آیا فقط کسانی که اعتقاد شیعیان رو دارند وارد بهشت می‌شن، یا دیگران هم بهشت نصیبشون می‌شه؟ درسته؟! هاج و واج مونده بودم چی بگم. با حالت دستپاچگی گفتم: بله‌بله! بدون اینکه من حرفی بزنم، ادامه داد: در اين صورت، بهشتی‌ها كم می‌شن. یه‌گروه دیگه داخل بهشت می‌شن كه اصطلاحا بهشون حقّيّه گفته می‌شه. من که بگی‌نگی یه‌خرده جرأت پیدا کرده بودم، این‌بار با تعجب گفتم: حقّیّه؟! آقا‌زاده از داخل اتاق فرمود: بله! به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که به علی‌بن‌ابی‌طالب دارن، وقت قسم‌خوردن می‌گن: به علی قسم! این‌ها خودشون هم به‌خوبی نمی‌دونن حق و فضيلت علی‌بن‌ابی‌طالب چیه! آقاپسر برای لحظاتی سکوت کرد و چیزی نگفت. منم ساکت بودم. کمی که گذشت، دوباره لب به سخن بازکرد و فرمود: اومدی سامرا تا از درستی و نادرستیِ افکار فرقۀ مُفوّضه سؤال کنی. این‌ها حرفی نادرست به زبون جاری می‌کنند. با این فرمودۀ امام‌مهدی، پردهٔ اتاق به حالت اوّلش برگشت و من ديگه نتونستم پرده رو كنار بزنم. امام‌عسكری که لبخند به‌لب، نظاره‌گر ما بود، به من نگاه کرد و فرمود: جوابت رو گرفتی؛ دیگه براى چی نشستى؟ با این فرمودۀ آقا، از جایی که نشسته بودم، بلندشدم. از امام خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم. حال خوبی داشتم. اما شوربختانه بعدها دیگه هیچ وقت امام‌مهدی رو ندیدم. كمال‌الدين: ص ۴۳۵ ح ۲ ص ۴۴۱ ح ۱۲ و ۱۳، الغيبةللطوسى: ص ۲۴۶ ح ۲۱۵ و ۲۱۶ ص ۳۵۷ ح ۳۱۹، دلائل‌الإمامة: ص ۵۰۵ ح ۴۹۱، الثاقب‌فى‌المناقب: ص ۶۰۷ ح ۵۵۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فسقلی سلطان جنگل را زهره‌ترک کرد😁🤣😂 ❤️🧡💛💚💙💜🖤 🐼حَـیـ🌵ـات وَحـ🐾ـش🐨 Join🔜 @talabehtehrani
💯✨💯✨💯✨
🛑 امام علی علیه السلام: برترین ادب، آن است که انسان در حدّ خود بایستد و از اندازه خویش فراتر نرود عیون الحکم والمواعظ
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت شصت و نهم در آستانۀ غیبت صغرا ۱ قصد داشتم کم‌کم به ماجراهای شهادت امام‌عسکری و آغاز دوران غیبت صغرا ورود کنم، اما دلم رضا نداد. راستش احساس می‌کنم هنوز اونجور که باید و شاید، از اوضاع و احوال جامعه اسلامىِ منتهى به شهادت امام‌عسکری و آغاز امامت امام‌مهدی سر درنیاوُردم. البته همین‌جا بگم اگه‌خدابخواد به‌وقتش وارد ماجرای شهادت امام‌عسکری می‌شیم. مُنتهی اینجا خیلی علاقمند بودم بدونم در آستانۀ غیبت صغرا چه جَوّی بر دنیای اسلام حاکم بوده. می‌خواستم به‌خیال خامِ خودم از غیبت امام‌مهدی رمزگشایی کنم!!! مثلاً آیا غیبتِ امام‌مهدی، رابطه‌ای با اوضاع حاکم، داشته یا نه؟! جواب‌های ساده و دم‌دستی، قانعم نمی‌کرد. با خودم فکر کردم شاید پرداختن به این حرف‌ها از حوصلۀ خواننده خارج باشه. حتی ممکنه از ادامۀ مطالعه، صرفنظر کنه. اما بی‌تعارف باید بگم، من چاره‌ای جز این ندارم. مگه چندبار می‌خوام قصۀ امام‌مهدی رو بنویسم؟! از اول با خودم قرار گذاشتم که بادقت و بدون عجله، توی تاریخ سفر کنم. از كردار آدم‌های اون روزگار باخبر بشم. انگار من هم یکی از اون‌ها شدم و تا پايان عمرشون باهاشون بودم. پس باید صبورانه بنویسم. بگذارید اینجور آغاز کنم: امام‌هادی که بابابزرگِ امام‌مهدی باشه، توی شهرِ مدينه تقريباً بدون مشكل خاصّى داشت زندگی می‌کرد. تا اینکه متوکّل، خلیفۀ گوربه‌گورشدۀ عباسی به تاج و تخت رسید. از اینجا به بعد، گرفتاری‌های امام‌هادی شروع شد. من هنوز موندم و واقعاً نمی‌دونم که پدر و مادرِ متوکّل چه لقمه‌ای خورده‌ بودن که بَچّه‌شون این‌جور با اولاد علی و فاطمه، چپ افتاده بود و به شیعیان سختگيرى می‌کرد . ماجرا از این قرار بود که خلیفه، با توجّه به دردسرهایی که سادات علوی برای حکومت عباسی درست می‌کردند، یکراست می‌رفت سراغ امام‌ هادی و دِقّ و دِلیش رو سر آقا خالی می‌کرد. آش نخورده و دهنِ سوخته! البته چُغلی‌های عبداللَّه‌بن‌محمّد، متولّى امور نظامى و شرعیّات مدينه و زنِ گیس‌بُریده‌ش، پیشِ متوکّل بی‌تأثیر نبود. زن و شوهرِ چشم‌ْسفید، حیا را خورده، آبرو رو قی کرده بودند. بی‌شرم‌ها به‌دروغ توی کاغذ برای متوکل نوشته بودند چه‌نشستی که هادی داره پول و اسلحه جمع می‌کنه تا عليه حكومت عباسی، اِل کنه و بِل کنه! امام‌هادى بلافاصله نامه‌اى به متوكّل نوشت و اين سخن‌چينى‌ها رو تكذيب کرد. متوكّل هم از فرصت استفاده کرد و در جوابِ نامه، ضمن اشاره به عزل عبداللَّه‌بن‌محمّد، به گونه‌اى احترام‌آميز از امام‌هادی خواست تا به سمتِ سامرّا حركت كنه. متوکل برای این کار، يحيى‌بن‌هَرثمه رو با سيصد سرباز روانۀ مدینه کرد تا امام رو به سامرا انتقالِ اجباری بِده! همین‌که یحیی وارد مدينه شد یکراست به خونۀ امام‌هادی رفت تا اون‌جا رو تفتيش کنه كه خداروشکر جز كتاب‌هاى دعا و علمى، چيز دیگه‌اى پیدا نکرد. سه روز بعد، امام‌هادی و خانواده‌ش به‌اجبار به‌سمت سامرّا نقل‌مكان کردند. حضرت در ابتدای ورود، مورد استقبال گرم مردم قرار گرفت. متوکل که آدمِ بدجنسی بود و چشم دیدن این صحنه‌ها رو نداشت عمداً دستور داد امام و همراهانش رو مستقیم به محلّۀ خانُ‌الصَّعاليک كه محلّهٔ آدم‌های فقير بود، ببرند! قصد متوکّل از این کار، تحقیر امام‌هادی بود. خلیفۀ بی‌ادب دائماً می‌خواست امام‌ رو از چشم مردم بندازه! مثلاً با طرح سؤالاتى دربارۀ ابوبکر و عمر و عثمان، امام رو توی تنگنا قرار می‌داد. یا مثلاً دستور می‌داد به بهانه‌های واهی مانند وجودِ اسلحه و پول، غافلگيرانه به خونۀ حضرت هجوم ببرند. اما مأمورها هربار با توپ پر می‌رفتند و با دستِ خالی بر می‌گشتند. توی یکی از این بی‌حُرمتی‌ها وقتی چیزی عاید مأمورین نشد، امام رو که مشغول قرائت قرآن بود با خود پیش متوكّل بردند. متوكّل که کارد می‌زدی خونش در نمیومد براى توهين بيشتر به امام ، زبونم‌لال ايشون رو به شراب‌نوشى دعوت كرد و چون امام قبول نکرد، از آقا خواست تا حداقل شعرى بخونه! امام هم با خوندن اشعارى دربارۀ مرگِ ستمگران، مجلس بزم متوكّل رو به‌هم‌ریخت. گاهی از آقا می‌خواست که مانند بقیۀ درباری‌ها با پوشيدن لباس‌هاى فاخر در ركاب متوكّل راه بره و بدتر از همه اینکه اصرار داشت امام حتما در مجالس بزم حضور داشته باشه! خلیفه وقتی متوجه شد همۀ تیرهاش به سنگ خورده، تصميم به قتل حضرت گرفت. متوکل نهایتا با زندانی‌کردن حضرت، به غلامِ حلقه‌به‌گوش خود، سعيد دستور داد حضرت رو به قتل برسونه؛ ولى پيش از اینکه سعید بتونه دست از پا خطا کنه، خودِ متوکّل به دست پسرش مُنتصر و سردارانش به قتل رسید. مقاتل‌الطالبيّين: ص ۴۸۰، الخرائج‌والجرائح: ج ۱ ص ۳۹۳ ح ۲ ص ۴۳۹، مروج‌الذهب: ج ۴ ص ۹۳ و ۱۶۹، الإرشاد: ج ۲ ص ۳۱۱، إعلام‌الورى : ج ۲ ص ۱۲۵، مهج‌الدعوات: ص ۳۱۸ و ۳۲۹. ادامه دارد...
🛑 امیرالمومنین علی علیه‌السلام: شما و آرزوهای شما در این دنیا، میهمانانی موقّت هستید إنَّکُم وما تَأمُلُونَ مِن هذِهِ الدُّنیا أثوِیاءُ مُؤَجَّلونَ نهج البلاغه، خطبه۱۲۹ @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت هفتادم در آستانۀ غیبت صغرا ۲ مُنتَصر بعد از به قتل‌رسوندنِ باباش، خودش خلیفه شد. با این اتفاق، فشار حكومت به امام‌هادى، بگی‌نگی یه‌خُرده کم شد. شب‌ها و روزهای عمرِ چهل‌ودوسالۀ امام‌هادى توی سامرا یکی بعد از دیگری با همۀ تلخی‌ها و شیرینی‌ها در زمان خلفای بعدی، یعنی مُستعين و مُعتز سپری شد و در نهايت، آقا در زمان حكومت مُعتز و با توطئۀ درباری‌های هیچی‌ندار به شهادت رسيد. بعد از امام‌هادی پسرش، امام‌عسكرى جانشین پدر شد. در بین امامان، امامت امام‌عسکری کوتاه‌ترین دوره رو داشت يعنى شش سال. سال‌های کوتاه امامتِ آقا با حكومت سه تن از خلفای عباسی، مُعتَز و مُهتدى و مُعتمد معاصر شد. امام‌عسکری در یک سالگى، همراه پدر بزرگوارش به سامرا اومد و بر اساس مدارک موجود، احتمالاً تا زمان شهادت از اين شهر پا بيرون نگذاشت. حکومتی‌ها بدجوری آقا رو می‌پاییدند. باورش برام سخت و ناگواره، اما بنا به قولى، حضرت موظف بود حضورش توی سامرا رو هفته‌ای دوبار به دارالحكومه اطّلاع بده!!! با همهٔ این بگیر و ببندها، امام چندبار روانۀ زندان شد. پاسِبون‌های حکومتی توی زندان هم دست‌بردار نبودند. نامردها خودشون رو به آب و آتیش می‌زدن تا بلکه آتویی از امام به‌دست بیارن. این فشارها خیلی شدید و طاقت‌فرسا بود. حتّى یه‌بار خود مُعتَز خلیفۀ عباسی، به یکی از دربون‌های قصر دستور داد كه امام رو به بهونهٔ بردن به كوفه، از زندان بیرون بیاره و در بين راه به خیال خودش، آقا رو سربه‌نیست کنه! امّا کلّه‌پاشدنِ مُعتَز از خلافت و نهایتاً قتلش به‌دست دوروبری‌ها، مانع از تحقّق اين توطئهٔ شوم شد. مُهتدى، خليفۀ به‌ظاهر زاهد و عابد و صلوات‌نُشخوارکنِ بعدی هم قصد داشت امام رو توی زندان بکشه ولی اجل مُهلتش نداد و خودش به درک واصل شد. با كشته‌شدن مُهتدى، امام از زندان آزاد شد و توی نامه‌اى به يكى از شيعيان، به نقشۀ قتلش به دستِ مُهتدى اشاره کرد. امام‌عسکری در سال ۲۵۹ هجرى، براى آخرين بار به دستور مُعتمد، خلیفهٔ جدید، به زندان برده شد؛ ولى خیلی‌زود آزاد شد. این‌بار هم آقا توی نامه‌ای به یکی از شیعیان، هدف عبّاسی‌ها از زندانی‌کردنِ ایشون رو كُشتن و قطع‌كردن نسل امام و سلسلۀ امامت اعلام کرده و این، برای رمزگشایی از حکمتِ غیبت امام‌مهدی، نکتۀ خیلی مهمّیه. قبلاً نوشتم توی سامرا کم‌وبیش به خونۀ امام‌عسکری رفت‌وآمد می‌شد. اما این آمدوشدها همیشگی نبود و خیلی وقت‌ها همراه با هزار دردسر بود. برخى مواقع، که شيعيان نمی‌تونستند با آقا توی منزل ديدار كنند، به ناچار توی معابر عمومی به انتظار می‌ایستادن! حتی گاهی وقت‌ها به‌محض اینکه امام طبق دستور حكومت، همراه موكب خليفه از دارالحكومه خارج می‌شد، شیعیان بدوبدو خودشون رو به حضرت می‌رسوندند. بعضی وقت‌ها انقده شرايط سخت بود كه امام مخفیانه و از طريق پیغام و پسغام به شيعيان هشدار مى‌داد كه از ملاقات‌هاى خيابانى و آشنايى‌دادن با من خودارى كنید، چرا که خطر در کمینتونه! به‌هرحال، با خوندنِ این تیپ گزارش‌ها که توی کتاب‌های کهن کم هم نیستند، تا حدودی تونستم برای خودم، از حکمتِ غیبت امام‌مهدی رمزگشایی کنم. كشف‌الغمّة: ج ۳ ص ۱۷۱ و ۱۸۴ و ۲۰۵ و ۲۰۶، دولت عبّاسيان : ص ۲۱۸، الغيبةللطوسى: ص ۲۰۵ و ۲۱۵ و ۲۲۷، المناقب‌لابن‌شهرآشوب: ج ۴ ص ۴۳۱، الكافى: ج ۱ ص ۵۰۸ و ۵۰۹، كمال‌الدين: ص ۴۰۷، اوضاع سياسى، اجتماعى و فرهنگى شيعه در غيبت صغرى، حسين‌زاده: ص ۱۴۷. ادامه داردـ..