جالب و خواندنی
امروز وقتی همسرم از دانشگاه به خانه برگشت از قول یکی از شاگردهای خارجیاش خاطرهای جالب و شنیدنی تعریف میکرد.
همسرم میگفت: با اینکه واحد درسی ما بررسی آراء مُستشرقین است اما مدتی بود یکی از دانشجوها هر جلسه دربارهٔ باورهای اهلسنت سوالاتی میپرسید. میدانستم اهل کشوری با اکثریت سنّیمذهب است. وقتی امروز برخلاف روند درس، درباره آراء اهلسنت سوالی پرسید به او گفتم: پیداست با اهلسنت زیاد معاشرت داشتهاید. مکثی کرد و گفت: استاد! من در گذشته سنی بودم. ۱۵ سالم بود که با امامخمینی آشنا شدم. کتابهای ایشان را تهیه کرده و میخواندم. تصاویر امام را به دیوار اتاقم چسبانده بودم. اما پدرم مخالف بود. یکبار که از مدرسه برگشتم متوجه شدم همه عکسهای امامخمینی را از دیوار کنده است. گفتم: چرا اینکار را کردی؟! من به ایشان علاقه زیادی دارم.
از طرفی در همان دوران به عقاید اهلسنت نقد زیادی داشتم. افکارشان منطقی نبود. بیشتر از همه به توحید و جبرگرایی اعتراض میکردم.
مثلا اگر کار بدی میکردند بیواهمه میگفتند: خدا اینگونه مقدر کرده است. یکبار در کشورم درباره یزید از استادم پرسیدم در پاسخم گفت: این سرنوشت را خدا برای یزید مقدر کرده بود.
اما من در همان حال و هوای جوانیام زیربار چنین خدایی که مرتب کارهای بد را در سرنوشت انسانها قرار میدهد، نمیرفتم.
یک عقیده دیگر که برایم باورکردنی نبود اینکه معتقد بودند روز قیامت خدا را میبینیم.
سرانجام علیرغم خواست پدر و برادرهایم شیعه شدم.
بعدها گاهی به پدرم میگفتم شما انسانی پایبند و مذهبی هستی و سهبار حج رفتهای ایکاش به زیارت حرم فرزندان پیامبر بهویژه امامحسین علیهالسلام نیز میرفتی.
پدرم پاسخ داد: دیگر پیر شدهام و سنم گذشته است.
بعد از فوت پدرم خواب دیدم در حرم امامحسین هستم. ناگهان صدای نالههای پدرم را شنیدم. گویا مریضاحوال بود. بانگرانی خودم را به او رساندم و گفتم: پدرجان! همه اینجا میآیند و دارو میگیرند و خوب میشوند اما تو چرا...؟!
با حالتی رنجور که اندوه در صدا و چهرهاش پدیدار بود در جوابم گفت: میدانم! میدانم! اما...
بعدها به لطف خداوند، همسرم نیز به زمرهٔ شیعیان اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام پیوست.
الان چند سالی هست با همسرم در دانشگاههای ایران تحصیل میکنیم.
۱۵ آبان ۱۴۰۲
قم مقدس
@talabehtehrani
.
🍁 فرصت نمیدهد که بشویم
🍂 ز دیده خواب
🍁 از بس که تند میگذرد
🍂 جویبارِ عمر
#صائب_تبریزی
✨ @talabehtehrani ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم شب شد
و دلتنگی ما
روشن شد...!
#شب_زیارتی
@TALABEHTEHRANI
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
20.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی که دلتنگت میشوم، فراموش میکنم تو فقط یک خاطرهای.
#جواد_عزیز💐♥🥀
@talabehtehrani
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج آقا فرحزاد در برنامهٔ سمتخدا از کتاب #داستان_بریده_بریده میگوید...
@talabehtehrani
دیروز در یکی از کتابفروشیهای سطح شهر قم متوجه شدم کتاب #داستان_فاطمه به چاپ سوم رسیده است. الحمدلله 🤲
در نگارش این کتاب، تلاش کردم زندگی حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را با قلمی جذاب و متفاوت بر اساس منابع کهن تا سدهٔ هفت هجری، بدون حتی یک پاراگراف خیال پردازی بنویسم.
امیدوارم این اثر توشهای برای روز نیازِ نویسنده، ناشر و خوانندگان محترم باشد.
انشاءالله
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و بیست و دوم
ديدار با امام در غيبت صغرا ۶
تصمیم دارم از يعقوب ضرّاب ماجرای عجیبی تعریف کنم. داخل کتابهای رجالی هرچی گشتم دربارۀ این آقا چیز قابلتوجهی پیدا نکردم، الّا اینکه شیخ طوسی بهش اعتماد داشته و این قصّه رو از قولش نقل کرده! من هم به اعتمادِ شیخ طوسی اعتماد میکنم.
یعقوب میگه سال ۲۸۱ قمری بود. از کشورم مصر برای انجامکاری به اصفهان رفته بودم. در اونجا مردی خراسانی به دیدنم اومد. خبردار شده بود که عازم حج هستم. بعد از صحبتهای معمول، نامهای همراه سى دينار پول به من داد. به زبان عربى، خوب صحبت نمیکرد. متوجه شدم از شیعیان خراسانه و میخواد این پول و نامه به اماممهدی برسه. من سُنّی بودم و به مهدیِ شیعیان عقیدۀ چندانی نداشتم. اما پیش خودم گفتم هم فاله هم تماشا. من که دارم به حج میرم، حالا طوری نمیشه به دیدار مهدی هم میرم. بالاخره همراه گروهى از همشهريان سنّىمذهبم از اصفهان راهیِ حج شدیم. نزدیکهای موسم حج به مكّه رسيديم. چندتا از رفقا جلوتر رفتند و خونهاى داخل كوچهاى وسط بازار شب كرايه كردند.
اللهاعلم، اما اینطور که میگفتند سابقاً خونۀ حضرت خديجه همسر پیغمبر بوده! یه عدّه هم میگفتند خونۀ علیبنموسی الرضاست. زائرسرایی دوطبقه با اتاقهایی پُر نور با دیوارهای سنگی که هر اتاق، پنجرهای به حیاط و کوچه داشت. ابتدای ورود، متوجه حضور پيرزنى گندمگون شدم که اونجا زندگی میکرد. مستخدم و کُلفت مهمانسرا بود. کارهای اسکان خیلیزود باهماهنگی همین پیرزن انجام شد. از رفتارهای پیرزن خوشم اومد. کمکم باهاش گرم گرفتم. مانند یه مامانبزرگِ مهربون، دلسوزی میکرد. یک روز عصر وقتی سرش خلوتتر بود جلو رفتم و بعد از سلاموعلیک، ازش پرسيدم: با صاحبخونه، چه نسبتى دارى و چرا به اينجا خونۀ رضا گفته میشه؟ لبخندی زد و در جوابم گفت: من از كنيزان آزادشدۀ این خاندان هستم. اينجا هم خونۀ امام علىبنموسی الرضاست. امامعسكرى لطف فرمود و زمان حیاتش، اینجا به من سُكنا داد؛ چون من از خادمانش بودم.
با شنیدن این اسمها از پیرزن، یاد اصفهان و مرد خراسانی و نامه و پولها و اماممهدی افتادم. خوشحال بودم سرنخی پیدا کردم. اما ماجرا رو از همراهان سنّیمذهبم قایم میکردم. شبهنگام که از طواف باز میگشتم، همراه دوستانم داخل یکی از اتاقها حلقهوار میخوابيدم. همۀ منزل در اجارۀ ما بود. بههمینخاطر شبها درِ خونه رو میبستيم و حتی برای ایمنی سنگ بزرگى، پشت در میگذاشتيم. یکی از شبها اتفاق عجیب و دلهرهآوری افتاد که باورش خیلی سخته اما واقعیت داشت. همه خواب بودند اما من هنوز خوابم نبرده بود. بیقرار بودم و داخل رختخواب از پهلویی به پهلوی دیگه میشدم. گوشۀ در اتاق باز بود. از لای در، انتهای راهرو، نزدیک درِ اصلی دیده میشد. ناگهان جلوی درِ ورودی، نور چراغى مانند نور مشعل روشن شد. نیمخیز شدم و از لای در نگاهی به انتهای راهرو انداختم. فقط نور بود بدون هیچ وسیلهای مثل چراغ و مشعل. همزمان با نور، صدای بازشدن درِ مهمانسرا به گوشم رسید. آهسته بلند شدم و بیصدا از اتاق بیرون رفتم. از ترس به دیوار راهرو چسبیده بودم. با خودم فکر میکردم، ما که سنگ بزرگی پشتِ در گذاشته بودیم پس این صداها چیه؟! در همین حال، بىاونكه پیرزن یا كسى از اهل خونه، پشت در رفته باشه، در باز شد و مردى داخل شد. خوب به قیافۀ مرد نگاه کردم. در روشنای نوری که نمیدونم از کجا میتابید، قد و قوارۀ مرد کاملا دیده میشد. چهارشونه، گندمگون و متمايل به زرد و لاغر. در چهرۀ مرد، اثر سجده ديده میشد. دو پيراهن به تن داشت و ملافهاى نازک به سر كشيده بود. كفشِ راحتى بهپا داشت. از راهپلّۀ سنگیِ ابتدای راهرو به طبقۀ بالایی رفت. بدون اینکه مشعل یا چراغی داشته باشه نورهم باهاش حرکت میکرد. طبقۀ بالا، اتاق پيرزن بود. اتفاقا روز اجاره با ما شرط کرده بود کسی نباید پای خودش رو به این پلهها بگذاره! پیرزن به ما گفته بود داخل اتاق طبقۀ بالایی دخترى زندگی میکنه و شما نباید اونجا برید.
ناگهان صدایی پشت سرم شنیدم. برگشتم به عقب نگاه کردم. یکی از همشهریهام بود. متوجهشدم هرچی من دیدم اونم دیده. هاج و واج به هم نگاه میکردیم. با خودم گفتم نکنه اين مرد، با دختر پيرزن سر و سرّی داره و مثلا باهاش ازدواج موقّت كرده! آخه شنیده بودم علویها، ازدواج موقّت رو حلال میدونند.
این رفت و آمدهای مخفیانه با همین کیفیّت، چند شبی ادامه پیدا کرد تا اینکه فکری به سرم زد.
الغيبةللطوسى: ص ۲۷۳ - ۲۷۷ ح ۲۳۸، جمال الاسبوع: ص ۳۰۱ و ۳۰۴، دلائل الإمامة: ص ۵۴۵ - ۵۴۹ ح ۵۲۴، مصباح المتهجّد: ص ۴۰۶ ح ۵۳۴، المزار الكبير: ص ۶۶۶، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۱۷ - ۲۰ ح ۱۴.
ادامه دارد...