eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
419 دنبال‌کننده
666 عکس
346 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و بیست و دوم ديدار با امام در غيبت صغرا ۶ تصمیم دارم از يعقوب ضرّاب ماجرای عجیبی تعریف کنم. داخل کتاب‌های رجالی هرچی گشتم دربارۀ این آقا چیز قابل‌‌توجهی پیدا نکردم، الّا اینکه شیخ طوسی بهش اعتماد داشته و این قصّه رو از قولش نقل کرده! من هم به اعتمادِ شیخ طوسی اعتماد می‌کنم. یعقوب می‌گه سال ۲۸۱ قمری بود. از کشورم مصر برای انجام‌کاری به اصفهان رفته بودم. در اونجا مردی خراسانی به دیدنم اومد. خبردار شده بود که عازم حج هستم. بعد از صحبت‌های معمول، نامه‌ای همراه سى دينار پول به من داد. به زبان عربى، خوب صحبت نمی‌کرد. متوجه شدم از شیعیان خراسانه و می‌خواد این پول و نامه به امام‌مهدی برسه. من سُنّی بودم و به مهدیِ شیعیان عقیدۀ چندانی نداشتم. اما پیش خودم گفتم هم فاله هم تماشا. من که دارم به حج می‌رم، حالا طوری نمی‌شه به دیدار مهدی هم می‌رم. بالاخره همراه گروهى از همشهريان سنّى‌مذهبم از اصفهان راهیِ حج شدیم. نزدیک‌های موسم حج به مكّه رسيديم. چندتا از رفقا جلوتر رفتند و خونه‏‌اى داخل كوچه‏‌اى وسط بازار شب كرايه كردند. الله‌اعلم، اما اینطور که می‌گفتند سابقاً خونۀ حضرت خديجه همسر پیغمبر بوده! یه عدّه هم می‌گفتند خونۀ علی‌بن‌موسی الرضاست. زائرسرایی دوطبقه با اتاق‌هایی پُر نور با دیوارهای سنگی که هر اتاق، پنجره‌ای به حیاط و کوچه داشت. ابتدای ورود، متوجه حضور پيرزنى گندمگون شدم که اونجا زندگی می‌کرد. مستخدم و کُلفت مهمانسرا بود. کارهای اسکان خیلی‌زود باهماهنگی همین پیرزن انجام شد. از رفتارهای پیرزن خوشم اومد. کم‌کم باهاش گرم گرفتم. مانند یه مامان‌بزرگِ مهربون، دلسوزی می‌کرد. یک روز عصر وقتی سرش خلوت‌تر بود جلو رفتم و بعد از سلام‌‌وعلیک، ازش پرسيدم: با صاحب‌خونه، چه نسبتى دارى و چرا به اينجا خونۀ رضا گفته می‌شه؟ لبخندی زد و در جوابم گفت: من از كنيزان آزادشدۀ این خاندان هستم. اينجا هم خونۀ امام‏ على‌بن‌موسی الرضاست. امام‏‌عسكرى لطف فرمود و زمان حیاتش، اینجا به من سُكنا داد؛ چون من از خادمانش بودم. با شنیدن این اسم‌ها از پیرزن، یاد اصفهان و مرد خراسانی و نامه و پول‌ها و امام‌مهدی افتادم. خوشحال بودم سرنخی پیدا کردم. اما ماجرا رو از همراهان سنّی‌مذهبم قایم می‌کردم. شب‏‌هنگام که از طواف باز می‌گشتم، همراه دوستانم داخل یکی از اتاق‌ها حلقه‌وار می‌خوابيدم. همۀ منزل در اجارۀ ما بود. به‌همین‌خاطر شب‌ها درِ خونه رو می‌بستيم و حتی برای ایمنی سنگ بزرگى، پشت در می‌گذاشتيم. یکی از شب‌ها اتفاق عجیب و دلهره‌آوری افتاد که باورش خیلی سخته اما واقعیت داشت. همه خواب بودند اما من هنوز خوابم نبرده بود. بی‌قرار بودم و داخل رختخواب از پهلویی به پهلوی دیگه می‌شدم. گوشۀ در اتاق باز بود. از لای در، انتهای راهرو، نزدیک درِ اصلی دیده می‌شد. ناگهان جلوی درِ ورودی، نور چراغى مانند نور مشعل روشن شد. نیم‌خیز شدم و از لای‌ در نگاهی به انتهای راهرو انداختم. فقط نور بود بدون هیچ وسیله‌ای مثل چراغ و مشعل. هم‌زمان با نور، صدای بازشدن درِ مهمانسرا به گوشم ‌رسید. آهسته بلند شدم و بی‌صدا از اتاق بیرون رفتم. از ترس به دیوار راهرو چسبیده بودم. با خودم فکر می‌کردم، ما که سنگ بزرگی پشتِ در گذاشته بودیم پس این صداها چیه؟! در همین حال، بى‌اونكه پیرزن یا كسى از اهل خونه، پشت در رفته باشه، در باز شد و مردى داخل شد. خوب به قیافۀ مرد نگاه کردم. در روشنای نوری که نمی‌دونم از کجا می‌تابید، قد و قوارۀ مرد کاملا دیده می‌شد. چهارشونه، گندمگون و متمايل به زرد و لاغر. در چهرۀ مرد، اثر سجده ديده می‌شد. دو پيراهن به تن داشت و ملافه‏‌اى نازک به سر كشيده بود. كفشِ راحتى به‌پا داشت. از راه‌پلّۀ سنگیِ ابتدای راهرو به طبقۀ بالایی رفت. بدون اینکه مشعل یا چراغی داشته باشه نورهم باهاش حرکت می‌کرد. طبقۀ بالا، اتاق پيرزن بود. اتفاقا روز اجاره با ما شرط کرده بود کسی نباید پای خودش رو به این پله‌ها بگذاره! پیرزن به ما گفته بود داخل اتاق طبقۀ بالایی دخترى زندگی می‌کنه و شما نباید اونجا برید. ناگهان صدایی پشت سرم شنیدم. برگشتم به عقب نگاه کردم. یکی از همشهری‌هام بود. متوجه‌شدم هرچی من دیدم اونم دیده. هاج و واج به هم نگاه می‌کردیم. با خودم گفتم نکنه اين مرد، با دختر پيرزن سر و سرّی داره و مثلا باهاش ازدواج موقّت كرده! آخه شنیده بودم علوی‌ها، ازدواج موقّت رو حلال می‌دونند. این رفت و آمدهای مخفیانه با همین کیفیّت، چند شبی ادامه پیدا کرد تا اینکه فکری به سرم زد. الغيبةللطوسى: ص ۲۷۳ - ۲۷۷ ح ۲۳۸، جمال الاسبوع: ص ۳۰۱ و ۳۰۴، دلائل الإمامة: ص ۵۴۵ - ۵۴۹ ح ۵۲۴، مصباح المتهجّد: ص ۴۰۶ ح ۵۳۴، المزار الكبير: ص ۶۶۶، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۱۷ - ۲۰ ح ۱۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه‌شنبه ۱۶ آبان بین نماز ظهر و عصر در نمازخانهٔ دبیرستان برای دختر خانم‌ها طیّ داستانی از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله گفتم که حضرت، هنگام خاکسپاری یکی از دوستانش، داخل قبر شدند. پیامبر در آنجا حفره‌ای مشاهده کردند. به بالا نگاه کردند و از یارانش که بیرون قبر ایستاده بودند، خاک و آب خواست. سپس با گِل آماده شده، حفره را پر کرد. پرسش‌ام از دخترخانم‌ها این بود که بروید فکر کنید چرا پیامبر این کار را انجام داد؟! دخترخانم‌ها چهارشنبه پاسخ‌ها را آوردند. بنده نیز چهارشنبه در ادامهٔ داستان گفتم: پیغمبر در پاسخ به نگاه‌‌های کنجکاو مردم که از این رفتار، متعجّب بودند، فرمود: رحمت خدا بر آن کسی که وقتی کاری را انجام می‌دهد، آن را دقیق و درست انجام بدهد. امشب در فرصتی مناسب، نشستم و تک‌تک پاسخ‌ها را مطالعه کردم. جز یک جواب، همگی درست بود. با قرعه‌کشی نام سه نفر از خانم‌ها را انتخاب کردم. اطراف حرم در ابتدای خیابان چهارمردان، سه هدیه برای دخترها خریدم. ان‌شاءالله فردا جایزه‌ها را خواهم داد. @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
49.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب در برنامهٔ سیمای خانواده با حضور نویسنده و ویراستار کتاب. @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و بیست و سوم ديدار با امام در غيبت صغرا ۷ سعی کردم به پيرزن نزدیک‌تر بشم. می‌خواستم اعتمادش رو جلب کنم. باهاش از درِ مُلاطفت و دوستی وارد شدم. همۀ این‌ ترفندها برای این بود که از کار مرد جوان، سر در بيارم. بالاخره یه‌روز که با پیرزن، رفیق و ندار شده بودم به اتاق کارش رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، دهانم رو به گوشش نزدیک کردم و آهسته گفتم: دوست دارم یه‌چيزى ازت بپرسم، اما الان، وقت مناسبی نیست و نمی‌شه. اگه اجازه بدی یه‌وقت که خونه خلوت بود میام باهم حرف بزنیم. پیرزن، ذُل زده بود به کف اتاق و چیزی نمی‌گفت. بعد از شنیدن حرف‌هام از جایی که نشسته بود، بلندشد و به طرف بیرون اتاق رفت. اولش کمی نگران شدم. به درِ اتاق که رسید سرش رو بیرون کرد و نگاهی به دوروبر انداخت. وقتی خیالش راحت شد کسی اون اطراف نیست به داخل اتاق برگشت. چند قدم به‌طرفم جلو اومد. به من که رسید، مقداری خم شد. می‌خواست یه‌جور که کسی متوجه نشه، چیزی دَمِ گوشم بگه. دوزانو نشستم راحت بتونه حرف بزنه. آهسته گفت: من هم می‌خواستم رازى بهت بگم؛ امّا به خاطر همين همراهات‏ تا حالا نشده! کنجکاوی من بیشتر شد. نگاهم رو به چشم‌های نورانی و نسبتا ریز پیرزن دوختم و آروم گفتم: چی می‌خواستى بگی؟ پیرزن گفت: او می‌گه با شُركا جَرّ و بحث و دشمنى نكن؛ اون‌ها دشمنت هستند، باهاشون مدارا كن! دلم داشت از جا کنده می‌شد. صدای ضربان قلبم به گوشم می‌رسید. با شگفتیِ همراه با ترس گفتم: او؟! او کیه؟! پیرزن که حال و روزم رو اینطور دید، خودش رو به اون‌راه زد و بعد از گفتن من می‌گم، ساکت شد. از هيبت پیرزن که به دلم افتاده بود، جرئت نكردم دوباره بپرسم منظورش از او کیه. با ترس و لرز گفتم: منظورت، كدومیک از همراهاس؟! پیش خودم خیال می‌كردم مقصودش همين رفقای حج هستند. اما پیرزن انگار که از همۀ جیک و پیک زندگیم باخبر باشه، گفت: منظورم شُرکای توی مصر هستند. از این حرف پیرزن، مات و مبهوت شدم. آخه بین من و برخی از آشناهام توی قاهره، ماجراى بدى به خاطر اختلاف دينى رخ داده بود. انگاری بو بُرده بودند که من تمایلات شیعی پیدا کردم. نوشته‌جاتی از مکتوبات شیعیان پیش من بود. نمی‌دونم چطور متوجه شده بودند. متاسفانه رفته بودند پیش حاکم و از من چُغولی کرده بودند. اصلاً رفتن من به اصفهان درواقع فرار از این مَهلکه بود. از حرف‌های پیرزن فهميدم مقصود او یا بهتره بگم منظور مرد جوان، همین آشناهام توی قاهره هستند. از بس حواسم پرت بود به پیرزن گفتم: تو با علی‌بن‌موسی الرضا چه نسبتى دارى؟ پیرزن با تعجب گفت: من که قبلا گفتم، سال‌هاست خدمت‏کار این خانواده‌ام. کمی به خودم اومدم. آروم‌تر شده بودم. وقتی یقینم به پیرزن کامل شد، با خودم گفتم: ازش دربارۀ امام غايب سوال می‌کنم. این شد که سربسته گفتم: تا حالا امام غایب رو ديدى؟ پیرزن به فکر فرو رفت و بعد از سکوتی کوتاه، آهی کشید و در جوابم گفت: من آقا رو ندیده بودم. امام‌عسكرى به من مُژده داد آخر عمرم می‌بينم و خدمتکارش می‌شم. اون روزها مصادف بود با بارداری خواهرم. حالا هم... پیرزن ساکت شد و ادامه نداد. من هم چیزی نگفتم از اتاق بیرون اومدم. تقریبا همه‌چی برام روشن شده بود. باید امانتی‌های مرد خراسانی رو به امام غایب می‌دادم. پیرزن خیلی شفاف نگفت اما به دلم افتاده بود مردی که شب‌ها وارد خونه می‌شه همان امام غایب باشه. الغيبةللطوسى: ص ۲۷۳ - ۲۷۷ ح ۲۳۸، جمال الاسبوع: ص ۳۰۱ و ۳۰۴، دلائل الإمامة: ص ۵۴۵ - ۵۴۹ ح ۵۲۴، مصباح المتهجّد: ص ۴۰۶ ح ۵۳۴، المزار الكبير: ص ۶۶۶، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۱۷ - ۲۰ ح ۱۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و بیست و چهارم ديدار با امام در غيبت صغرا ۸ یکی از شب‌ها که وارد مسافرخونه شد، دل به دریا زدم و جلو رفتم. از ترس کم مونده بود زَهره‌ترک بشم. اما جلو رفتم و ده تا سکّهٔ طلا رو که همگی داخل کیسه‌ای بودند به دست مرد جوان دادم. او هم گرفت و از پله‌ها بالا رفت. تنم از هیبت مرد می‌لرزید. به اتاقم برگشتم. مقداری آروم شدم. شش تا از سکّه‌هایی که مرد خراسانی به خودم بخشیده بود دِرهم‌های رضوىِ ضرب‌شده در زمان ولایتعهدی علی‌بن‌موسی‌الرضا بود. نذر کرده بودم سکه‌ها رو داخل مقام ابراهيم كه با چیزی مانند ضريح محصور شده بود بندازم. امّا با خود گفتم: بهتره بجای اینکه سکه‌ها رو داخل ضریح مقام ابراهیم بندازم، به كسانى از نسل فاطمۀ زهرا بدم. اینجوری ثواب بيشترى داره. فردا شب ساعتی بعد از اونکه مرد جوان یا بهتره بگم امام غایب به خونه برگشت، به پایین پلّه‌های سنگی رفتم و آهسته شروع به صدازدن پیرزن کردم. درِ اتاق طبقهٔ بالایی باز شد. صدای پا به گوشم رسید. خودش بود. آهسته به‌کمک چوبدستی از پله‌ها پایین اومد و سلام کرد. گفتم: ببخشید! لطفا اين درهم‏‌ها رو بده به كسانى از نسل فاطمه. نيّتم این بود سکّه‌ها رو به مرد جوان برسونه! از قضا تیرم به هدف نشست. پیرزن سکّه‏‌ها رو گرفت و بی‌معطّلی رفت بالا. همونجا پایین، دَم راه‌پله وایسادم تا ببینم چی می‌شه. طولی نکشید پیرزن برگشت. غیر از کیسۀ خودم کیسۀ دیگه‌ای هم به‌دست داشت. کیسۀ خودم رو نشون داد و گفت: او به تو می‌فرمايد: ما حقّى در این پول‌ها نداريم. سپس درحالیکه کیسۀ جدید رو به طرفم جلو میاوُرد ادامه داد: در عوضِ پول‌های خودت که درهم‌های رضوی هستند، این کیسه رو بگیر و در همون جايى که نذر کردی قرار بده. کیسهٔ جدید رو گرفتم و داخل خورجین دستبافی که همراهم بود گذاشتم. داخل خورجین دستم خورد به نسخۀ توقيعى كه برای قاسم‌بن‌علاء در آذربايجان اومده بود. نامه رو از داخل خورجین خارج کرده و به پيرزن دادم. نامه رو گرفت و گفت: این چیه؟! سربسته و رمزآلود گفتم: شنیدم اين دست‌نوشته از طرف ناحیهٔ مقدسه برای قاسم‌بن‌علاء صادر شده، اگه ممکنه به كسی كه با توقيعات امام غايب آشناست نشون بده تا تایید یا ردش کنه. پيرزن گفت: خیالت راحت باشه، من این افراد رو می‌شناسم. پیرزن این رو گفت و همراه نامه به اتاقش برگشت. طولی نکشید همراه نامه از پله‌ها پایین اومد. خوش‌خبر بود. با خنده گفت: نسخۀ نامه، صحيحه. همچنین دربارۀ صلوات‌فرستادن، چیزهایی از قول امام غایب به من یاد داد و سفارش کرد اینطور باید صلوات بفرستی. بالاخره اون شب گذشت. یکی از سحرها که هنوز مکه بودیم دیدم امام غایب از اتاق طبقۀ فوقانی، پايين اومد. به‌طرفش رفتم و سلام کردم. تحویلم گرفت. نگرانی‌ و دلشوره‌های قبلی رو نداشتم. وقتِ بیرون‌رفتن از خونه، در رو براش باز کردم. با حرکتش توی تاریکی، نوری فضا رو روشن می‌کرد. چراغ و مشعلی ندیدم. همراه با روشنایی نور، دنبالش رفتم. روشنایی رو می‌دیدم امّا خود آقا رو نمی‌ديدم. دنبال روشنایی رفتم تا به مسجد الحرام ‏رسید. من داخل نشدم و به خونه برگشتم. روزهای آخری که مکه بودم تقریبا محرم اسرار شده بودم. افرادى از شهرهاى گوناگون به اين زائرسرا رفت و آمد داشتند. بعضی‌هاشون نامه‌هايی همراهشون بود که به پيرزن می‌دادند. من فقط می‌دیدم. پيرزن، ورقه‏‌ها رو می‌گیره و مثلا فردا بهشون پس‌می‌ده. مراجعه‌کننده‌ها درگوشی با پيرزن گفتگوهایی می‌كردند، ولى من از چند و چونِ حرف‌هاشون چیزی حالیم نمی‌شد. نمی‌فهميدم چی می‌گن. بعد از حج، توی راهِ برگشت به عراق گاهی با بعضی از این مراجعین به طور تصادفی دیدار داشتم. اما نه اون‌ها از ماجراهای خونۀ مکه چیزی به من می‌گفتند و نه من حرفی برای گفتن به اون‌ها داشتم. تا اینكه به بغداد رسیدیم و از هم جدا شدیم. الغيبةللطوسى: ص ۲۷۳ - ۲۷۷ ح ۲۳۸، جمال الاسبوع: ص ۳۰۱ و ۳۰۴، دلائل الإمامة: ص ۵۴۵ - ۵۴۹ ح ۵۲۴، مصباح المتهجّد: ص ۴۰۶ ح ۵۳۴، المزار الكبير: ص ۶۶۶، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۱۷ - ۲۰ ح ۱۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 💫 مشو از شکرِ حق غافل ✨ که حق از خلق نعمت را 💫 نمی‌گیرد به کفر، ✨ اما به کُفران باز می‌گیرد ☀️ @talabehtehrani ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا