کتاب بااحترام به
جناب آقای حسین ابوالقاسمی از قم
و جناب آقای محمدرضا علیپور از تهران
تقدیم گردید.
مبارکشان باشد.
🌺🌸🌹🌻🌷🌼
@talabehtehrani
خاطرهٔ دوازدهم
آقای خمینی
روزی در جلسۀ اخلاق که پنجشنبهها در مدرسۀ فیضیه برپا میشد خاطرهای جالب
از مرحوم آیةالله مشکینی شنیدم.
ای کاش نوشتهها آهنگ دلنشین صدای آدمها را نیز همراه داشتند. اما افسوس که الفاظ فقط آبستن معانی هستند.
آقای مشکینی با صدایی لطیف و آهنگی صمیمی میفرمودند: در اَوان نوجوانیام برای طلبگی به قم آمده بودم. روزی از روزها یک عدد نان سنگک گرم خریده بودم و همینطور که در حال و هوای خودم قدم میزدم نان را تکهتکه میکردم و میخوردم. چند لقمهای نخورده بودم که ناگهان متوجه شدم سیدی روحانی با قدی رشید در مقابلم ایستاده است. برای لحظهای لقمه گلوگیرم شد. نگاهم را به نگاه سید دوختم. مهابت و ابهت عجیبی داشت. به ناچار سرم را پایین انداختم. سید رو کرد به من و فرمود: طلبه هستی؟ مِنّ و مِنکنان عرض کردم: بله آقا. فرمود: پسرجان! طلبه هنگام راهرفتن چیزی نمیخورد! سید این را گفت و بیمعطّلی راه افتاد و رفت پی کارش. یواشکی طوری که متوجهام نشود به دنبالش رفتم. در جایی مناسب از کسی پرسیدم: این آقا کیست؟ گفتند: ایشان آقای خمینی هستند. مرحوم آقای مشکینی میفرمود: هفتاد سال از آن روز بهیادماندنی گذشته است. ولی هنوز صدای امامخمینی در گوشم طنینانداز است. نفوذ کلام ایشان بینظیر بود.
قم/ بیستم فروردین ۹۵
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهل و یکم
وظایف مردم در غیبت کبری ۴
با همۀ اینحرفها اما روزهای سختِ دينداری فرا رسید. چیزی که قبلتر وعدهاش از سوی اهلبیت داده شده بود.
پایبندی به ارزشهای دینی، تشبیهشده بود به کشیدن دست بر روی شاخهٔ پُر تيغ، طوری که خارها از شاخه جدا بِشَن!! واقعا تصوّرش هم دلخراش و دشواره. اما چاره چیه؟! مگه جز رعایت پرهیزکاری و چنگزدن به دینِ خدا، کارِ دیگهای هم میشه کرد؟ این، دستور اهلبیت بود و جایگزینی هم نداشت.
توی قم و بغداد و کوفه و سایر شهرهای شیعهنشین، چو افتاده بود که اماممهدی غيبتى طولانی داره و حالاحالاها خبری از ظهور نیست. شيعيانِ بعضا کم معرفت، شده بودند عینهو گلّهای که دنبال چراگاه، اين طرف و اون طرف میره و چيزى پیدا نمیکنه.
راویان حدیث خیلی دست و پا میزدند، اما طولانیشدن غیبت، باعث فتنههای زیادی شد. عدهای شیعهٔ سردرگم که شک و حیرت وجودشون رو گرفته بود، به کل، زیر همه چی زدند و مُنکِر حجّت خدا شدند و گفتند که اساسا امامت باطل شده. عدّهای هم که یهخُرده از قبلیها بهتر بودند اما گوششون بدهکار حرف علما نبود سرخودْ راهیِ حج شدند تا بلکه اونجا خبری از اماممهدی پیدا کنند. اما بعد از زیارت خونهٔ خدا دست از پا درازتر به شهر و دیارشون برگشتند.
راویان حدیث راهبهراه با خوندنِ روایات اهلبیت برای مردم، تکالیف اصلی رو بهشون یادآور میشدند. گاهی هم قاطی حرفهای خود با چاشنیِ هشدار اینطور توپ و تشر میزدند که مثلا چیکار دارید میکنید و این شک و تردیدها چیه؟! چرا غافل از اینید که اماممهدی همین الانم حاضره و کارهای اشتباهتون رو میبینه؟! مگه نمیدونید که به خونههاتون رفت و آمد داره و از معابر شهر و آبادیتون رد میشه و به همهجا سر میزنه و به تکتک شما سلام میکنه، حرفهاتون رو میشنوه، اما شما نمیشناسید؟! توی این دوره و زمونه بايد دودستی به دينتون بچسبید. با شکّ، راهى به براى طمع شيطان باز نکنید. خداینکرده شیطون یهوقت با این فکر و خیالات، دينتون رو میگيره!
البته شیعیان سر بهراه و بااخلاص هم کم نبودند که با تذکر راویان حدیث، آرامش میگرفتند.
توی این فتنههای عقیدتی که تا حدود زیادی هم جنبهٔ آزمایش برای شیعیان داشت، تنها اونهایی نجات پیدا میکردند که خداوند، عقيده به اماممهدی و دعاکردن براى تعجيل در فرجش رو به دلشون انداخته بود. این افراد با اینکه در فراغ امامغایب ضجّه مویه میزدند اما دارای آسودگى برخاسته از يقين بودند. شگفتانگیزتر اینکه خیلی از اینها اصلاً امامهای شیعه رو ندیده بودند و فقط از سیاهههای کاغذ که همان احادیث باشه، به اماممهدی ايمان و يقين داشتند. گویا خداوند خودش دستبهکار شده و ايمان رو در دلهاشون استوار کرده و با روحى از طرف خودش تأييدشون کرده بود.
بیعلت نبود که اهلبیت، مژدۀ پاداشِ هزار شهيد از شهدای جنگ بدر و احُد رو به این افراد داده و دربارشون فرموده بودند: اینها از ما هستند و ما از اينها. خوشا به حالشون که روز قيامت با ما همرتبهاند.
اما بعضا پیدا میشدند شیعهنماهایی که توی گوش بقیهٔ شیعیان میخوندند دیگه خدا احتیاجی به خاندانِ پیغمبر نداره!
این آدمها مانند كشتى واژگون از عقیده به اماممهدی پا پسکشیده و برگشته بودند.
اما شیعیان مومن بیتوجه به این چرندیات، مشغول خوندنِ دعای غریق و معرفت و عهد بودند.
آخه در محافل شیعی بویژه کوفه و حِلّه حدیثی از امامصادق دستبهدست میشد که هر كس دعای عهد رو یک بار در عمرش بخونه، جزو بندگان خدا نوشته میشه و نام او توی دفتر امامقائم ثبت و چون قائم قيام كنه، او رو به نام خود و پدرش صدا میزنه و اين نوشته رو بهش میده و میگه: بگيرش؛ این همان عهدى هست كه با ما در دنيا بستی.
كمالالدين: ص ۳۶۳ ح ۵ ص ۲۸۸ ح ۸ ص ۳۰۳ ح ۱۴ ص ۳۰۴ ح ۱۶ ص ۳۸۴ ح ۱، الغيبةللنعمانى: ص ۱۴۲ ح ۳، كفايةالأثر: ص ۲۶۰، منهجالدعوات: ص ۳۹۸.
ادامه دارد...
کتاب، حضوری به جناب آقای حسین ابوالقاسمی از قم تقدیم و برای جناب آقای محمدرضا علیپور از تهران ارسال گردید.
مبارکشان باشد.
🌺🌸🌹🌻🌷🌼
@talabehtehrani
یاد آن روزهای بیبازگشت بخیر.
عکس که میخواستیم بگیریم، لباسخوشگلها را میپوشیدیم.
قشنگترین جای خانه را انتخاب میکردیم.
ژست میگرفتیم و...
به فرمودهٔ آقا امیرالمؤمنین فرصت مانند ابر از افق زندگی میگذرد، مواقعی که فرصتهای خیری پیش میآید غنیمت بشمارید و از آنها استفاده کنید
#نهجالبلاغه
🌺🌸⛅️🌧🌈
@talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 تفاوت مسلمان با مسیحی به روایت یک پادشاه مسیحی
🌹 ۴ دی، سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح بر تمام یکتاپرستان مبارک باد.
@talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلایل خوشبختی زیادند نگذارید مشکلات بشن دلیل بدبختی
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهل و دو
دیدن امام در غيبت كبری ۱
حوالی سال ۳۳۹ قمری بین مُعتقدین به اماممهدی سر اینکه امام توی غيبت كبری دیده میشه یا نه، بحثهایی درگرفت. بعضی با تکیه به چند روایت، به دیدن امام باور نداشتند. در توجیه نظرشون به سخنان اهلبیت استناد میکردند که مدعی، دروغگوست.
عدّهاى هم از ترس اینکه مبادا آدمهای شارلاتان بخوان مردم رو سرکیسه کنن در اقدامى پيشگيرانه سفت و محکم، دیدنِ امام رو انكار میکردند.
در این بین، علمای شیعه تلاش داشتند بلکه به یک جمعبندی برسند. نتیجهٔ بررسیها اینطور اعلام شد: ما که به مخفیبودن اماممهدی از همهٔ دوستانش يقين نداريم؛ چهبسا ممکنه برای خیلیها ظاهر بشه. خلاصه اینکه هر انسانى، تنها حال خودش رو میدونه.
در این بین، فکری به سر ابوالقاسم جعفرِ قولويه قمى زد. او کم کسی نبود. استادِ شيخ مفيد و از بزرگان فقه و حديث شيعه به حساب میومد. جعفر تصمیم گرفت راهیِ حج بشه. شنیده بود قراره سنگ حجرالاسود که از کعبه جدا شده، طیّ مراسمی جاگذاری بشه. جعفر میخواست ببینه این سنگ توسط چه کسی به دیوارۀ کعبه وصل میشه. آدمِ کتابخوندهای بود و میدونست این سنگ در هر زمانی فقط به دست حجّت خدا سر جای خودش قرار میگیره. خبر داشت یهبار دیگه زمان حَجّاج، امام زینالعابدین دست به این کار زده. جعفر قصد داشت به این بهانه، با اماممهدی دیداری داشته باشه. اما خوشاقبال نبود و قبل از حرکت به سمت مکه جوری مریض شد که خیال کرد راستیراستی داره میمیره. اینشد که توی بغداد آقایی به اسم ابنهشام رو نایب گرفت تا حج به جا بیاره. جعفر نامهای مُهرشده داد به دست ابنهشام تا برسونه به دست کسیکه سنگ حجرالاسود رو جای خودش قرار میده. داخلِ نامه هم پرسيده بود عمرم چه قدره و آيا مرگ من در همين بيمارى هست يا نه؟
ابنهشام راهی حج شد. خودش میگه وقتی به مكّه رسيدم خبردار شدم فلان روز و فلان ساعت قراره حجرالأسود نصب بشه. بالاخره روز موعود فرار رسید. پولی به خدّام بیتالله دادم تا بتونم جايى باشم كه قراردهندۀ حجرالأسود رو براحتی ببينم. یکیدوتا از خُدّامها رو هم اجیر کردم تا مانع فشار مردم به من بِشَن. مراسم شروع شد. چند نفر از کلّهگُندههای مکه جلو اومدند تا سنگ رو متصل کنند، اما به شکل عجیبی تنلرزه گرفته و عقب رفتند. یهوقت دیدم جوانی گندمگون با چهرۀ زیبا جلو اومد. کنار کعبه که رسید، خم شد و به راحتی سنگ رو برداشت و جای خودش گذاشت. گويا اصلًا از جاش جدا نشده بود. صدای اللهاکبر از لای جمعیّت بلند شد. مرد جوان بعد از این کار به طرف درِ مسجدالحرام رفت تا از صحن خونۀ خدا خارج بشه. باعجله از جایی که نشسته بودم بلند شدم و دنبالش رفتم. محوطهٔ مسجد شلوغ بود. به ناچار مردم رو از راست و چپ خود، كنار میزدم. بعضیها خیال کردند خُل و چِل شدم. از ترس هم شده برام راه باز کردند. چشم از مرد جوان بر نمیداشتم. خیلی عجیب بود. من به دنبالش با شتاب میرفتم. اما با اینکه آروم میرفت، من بهش نمیرسيدم. وقتی به جای خلوتى رسيد كه جز من كسى نبود، وايساد و برگشت به طرفم و فرمود: اونچه همراه دارى، بده! نامه رو دادم. بدون اینکه به نامه نگاه کنه، فرمود: بهش بگو: از اين بيمارى، نگران نباشه. مرگ او سى سال دیگس. دیگه توان ایسادن نداشتم. بیهوش افتادم.
این ماجرا گذشت تا اینکه سال ۳۶۹ قمری از راه رسید. دقیقا سی سال بعد از دیدار ابنهشام با اماممهدی.
ابوالقاسم جعفرِ قولويه سخت مريض شد. طوری که منتظر مرگ بود. اطرافیان دلداری میدادن که چیزی نیست، انشاءالله خوب میشی. اما جعفر مشغول آمادهکردن وسائل كفن و دفن خودش بود و وصيّتنامه مینوشت. بهش میگفتند تو که حالت خوبه، این کارها چیه میکنی؟! ولی گوش جعفر بدهکار این حرفها نبود و با اطمینان میگفت: اين همان سالى هست كه اماممهدی به ابنهشام فرمودند. اتفاقا ابوالقاسم جعفر قولویه در همين بيماری از دنیا رفت.
الخرائج و الجرائح: ج ۱ ص ۴۷۵ ح ۱۸، كشفالغمّة: ج ۳ ص ۲۹۲، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۵۸ ح ۴۱، نجمالثاقب: ص ۳۸۰ ح ۵۳، الغيبةللطوسى: ص ۹۹.
ادامه دارد...
الحمدلله کتاب به دست برادر عزیزم جناب آقای محمدرضا علیپور از تهران رسید.
مبارکشان باشد.
🌺🌸🌹🌻🌷🌼
@talabehtehrani
داستان اماممهدی علیهالسلام
قسمت صد و چهل و سه
دیدن امام در غیبت کبری ۲
در میانۀ سدۀ سوم هجری اتفاق جالبی در کاظمین افتاد. این واقعه رو نخستینبار ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى آملى که همعصر با این رویداد میزیسته در کتاب خود نوشته.
ناچارم دربارۀ ابوجعفر چیز مختصری بنویسم. از علماى شیعه در قرن چهارم هجری به حساب میاد. به گواه شیخ طوسی مردی فاضل، متدین و در عین حال غیر از نویسندۀ سنیمذهبِ کتاب تاریخ طبری بوده.
به دور از عجلهنویسی این داستان رو هم امانتدارانه و دقیق مینویسم تا معلوم بشه کی دیده و کی گفته و کی نوشته. پس به من نباید خُرده گرفت که چرا انقده با جزئیّات مینویسم.
ابوجعفر طبری میگه حکایت رو از قول ابوالحسين تلّعُكبری روايت میكنم. من خودم کنجکاو شدم ببینم این تلّعُكبری دیگه کیه.
دست به دامن علمای علم رجال شدم. اونجا بود که متوجه شدم دانشمند تیزبین علم رجال، آقای نجاشی اتفاقا با ابوالحسین رفیق بوده و دوتایی در منزل پدریِ ابوالحسین مینشستن و با مردم دربارۀ كتابهاى حديثی گفتگو میكردند.
ابوالحسین تعریف میکرد رفاقتی دیرینه با ابنابیبغل والیِ ولایت اصفهان داشتم. بهخاطر اعتمادی که به من داشت حرف دلش رو برام میزد. یادمه یهبار میگفت برام مشکلی پیش اومد. میترسیدم توسط یکی از وزرا پیش خلیفه زیرآبم زده بشه. شب جمعه به قصد زیارت كاظمين از بغداد بيرون اومدم. هوا باد و بارون بود. به مقبره که رسیدم از متولّى خواستم درهاى حرم امامكاظم و امامجواد رو ببنده. گفتم میخوام توی خلوت با خیال راحت هر دعایی كه دارم از خدا بخوام. متولّی هم قبول کرد و درها رو قفل كرد و رفت گرفت خوابید. من بودم و دو قبر امام. شب به نيمه رسيد. هوا چنان باد و بارون بود که مطمئن شدم حتی اگه کسی بخواد هم دیگه نمیتونه بیاد اینجا. با خیال راحت، مشغول دعا و زيارت شدم. حسابی توی حسّ و حال بودم که یهدفعه صداى پايى کنار مقبرۀ امامكاظم به گوشم رسید. مردى زيارت میکرد و به حضرت آدم و پيامبران و سپس به یکیک امامها سلام داد تا به صاحب الزمان رسيد. فالگوش وایساده بودم ببینم چی میگه، اما هیچی نگفت. با خودم گفتم: شايد یادش رفته يا نمیشناسه و یا شایدم عقيده نداره! زيارتش تمام شد. دو ركعت نماز خوند و به طرفی که من کنار مقبرۀ امامجواد وایساده بودم اومد. نگران بودم اما کاری با من نداشت. مشغول زيارت شد. ترس رهام نمیکرد. زیرچشمی نگاهش کردم. جوان و مردى كامل بود. لباس سفيد به تن و عمامهاى به سر داشت. دنبالۀ عمامه دور گردنش پيچيده شده بود. عبا هم به دوش داشت. متوجه نگاههای دزدکی من شد و فرمود: ابوالحسين! چرا دعاى فرج نمیخونى؟! پرسیدم کدوم دعا؟! دعای فرج رو به منظور یاددادن برام خوند. گفتم باشه الان میخونم. وقتی سرگرم دعا شدم، بيرون رفت. بعد از قرائت دعا به طرف اتاق متولّیباشی رفتم تا دربارۀ مرد سوال کنم. میخواستم ببینم علیرغم بستهبودن درها چطور این مرد داخل شده؟! با خودم گفتم شايد درى اینجا باشه كه من خبر ندارم. از ترس کم مونده بود قبض روح بشم. به اتاق نگهداری روغن چراغها رسیدم. متولّی اونجا میخوابید. با کوبیدن درِ اتاق و صداکردن، متولّی از خواب بيدار شد. چراغبهدست به طرفم اومد. سلام کردم. خوابآلود جواب داد و با تعجب پرسید: چیه، چی شده؟ مگه آفتاب زده؟! گفتم نه! اما... ساکت شدم. گفت: اما چی؟! دربارۀ ورود مرد پرسيدم. گفت: درها بسته بوده و همینطور كه میبينى، من بازشون نکردم. راست میگفت. به درها نگاه کردم. از داخل قفل بودند. ماجرا رو براش گفتم. بدون اینکه تعجب کنه در جوابم گفت: آقا صاحبالزمان هستن، بارها ديدم. وقتهایی که حرم، مانند امشب خالى میشه، میاد.
با شنیدن حرفهای متصدّی، حالم گرفته شد. تأسّف خوردم که آقا اومد و نشناختم. هوا که روشن شد به مخفیگاهم توی بغداد برگشتم. اونجا متوجه شدم گُماشتههای وزیر سراغم رو از رفقام گرفتند. گویا با خود، اماننامهاى به دستخط وزير همراه داشتند. با يكى از دوستان مورد اعتمادم به دیدن وزیر رفتم. به استقبالم اومد. دست بازکرد و در آغوشم گرفت. به گونهاى بیسابقه با من رفتار میكرد. با خنده و شوخی گفت: حالا کارِت به جايى رسيده از من پیش صاحبالزمان شكايت میكنى؟! باتعجب گفتم: من؟! من فقط دعا کردم. گفت: ديشب، صاحبالزمان به خوابم اومد. توبیخم میکرد که چرا با تو بدرفتاری کردم. گفتم: لاإلهإلّااللَّه! پس خودش بوده! گفت: دربارهٔ کی حرف میزنی؟! جریان ديشب رو براش شرح دادم. شگفتزده شد.
به بركت مولايم صاحبالزمان به موقعیّت و جايى رسيدم كه خیالش رو هم نمیکردم.
دلائلالإمامة: ص ۵۵۱ ح ۵۲۵، رجالالنجاشى: ج ۲ ص ۴۰۷ ش ۱۱۸۵.
ادامه دارد...
خاطرهٔ سیزدهم
کوچهٔ ممتاز
امروز شنبه پنجم اردیبهشت ۸۳ برای رفتن به درس از خانه خارج شدم. قدمزنان به سر کوچۀ ممتاز در خیابان صفاییه رسیدم. مقابل صندوق علوی داخل ایستگاه منتظر اتوبوس بودم تا بیاید و سوار شوم. یکی از کارگران شهرداری را دیدم که در حال خارجکردن میلهای فلزی بود که در حاشیۀ پیادهرو داخل سازهای بتونی جا خوش کرده بود.
کارگر درشتهیکل به کمک ضربات پیدرپی پتک آهنی و همچنین کلنگ، تلاش میکرد تا سازۀ بتونی را خرد و میلۀ فلزی را از دل آن، خارج کند. اما بتن چغر بود و مقاومت میکرد. کارگر کوتاه نمیآمد و با تلاش خستگیناپذیر و جدیت تمام در حال ضربهزدن به سطح بتن بود. کمکم بتن خُرد شد و پایههای میلۀ فلزی که در اعماق بتن جا خوش کرده بود، شُلشده و به حرکت درآمد. میلهٔ فلزی تسلیم اراده و تلاش کارگر پیر شد. لبخند رضایت بر لبان پیرمرد نشست. با تعجب نگاهی به من انداخت. شاید پیش خود فکر میکرد این شیخ، اول صبح به چه نگاه میکند؟! من که غرق تماشای این صحنه بودم با شنیدن صدای اتوبوس به خود آمدم. اتوبوس رسیده بود، سوار شدم. روی صندلی، کنار پنجره نشستم. به حال خوش کارگر نگاه میکردم. از موفقیت خودش راضی بود و احساس خوشی داشت. او هم با تعجب به من نگاه میکرد!!
قم / نوزدهم فروردین ۹۵
امروز ۱۴ جمادیالآخر مصادف میباشد با روز وفات ابوحامد غزالی طوسی شافعی در سنهٔ ۵۰۵ قمری.
اهل سنت از او تعبیر به حجةالاسلام میکنند. کتاب احیاء علوم دین او بدون مبالغه ربالنوع کتب اخلاقی میباشد. برادرش احمد غزالی آن را مختصر و نامگذاشته به احیاءالاحیا. مرحوم فیض کاشانی نیز آن را با اندیشهای شیعی مهذب نموده و نام محجةالبیضا بر آن نهاده است.
غزالی در طوس به سال ۴۵۰ قمری متولد شد. در نیشابور درس خواند. نظامالملک طوسی که وزیر سلاطین سلجوقیه بود عنایت زیادی به غزالی داشت و تدریس در مدرسه نظامیه بغداد را به او واگذار کرد.
غزالی در سنهٔ ۴۸۴ به بغداد رفت. اهل عراق شیفتهٔ غزالی شدند. ده سال در بغداد درس داد. آنگاه زهد ورزید و عزلت اختیار کرد و به دمشق رفت. در آنجا کتاب احیاء علوم دین را نوشت.
سپس به مصر و اسکندریه سفر کرد. دیگر بار به زادگاهش طوس مراجعت کرد. از او خواستند به بغداد برگردد اما عزلت اختیار کرده و به تالیف کتاب و تهذیب نفس سرگرم بود و نپذیرفت.
گویا غزالی به تشدید زای و بتخفیف نیز نقل شده و منسوب است به غزاله که یکی از قُرای طوس میباشد.
متن بالا برگرفته از کتاب وقایع الایام آشیخ عباس قمی ص ۴۶۷ و ۴۶۸ میباشد.
قم مقدس ۷ دی
برابر با ۱۴ جمادی الاخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد میکنم
در فرصتی مناسب به این ۸ دقیقه از سخنان جناب استاد شفیعی کدکنی با دقت گوش دهید.
@talabehtehrani