eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
420 دنبال‌کننده
666 عکس
345 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد می‌کنم در فرصتی مناسب به این ۸ دقیقه از سخنان جناب استاد شفیعی کدکنی با دقت گوش دهید. @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 جمعه‌های دلتنگی دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا @Talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و چهار دیدن امام در غیبت کبری ۳ قبل‌تر نوشتم شیخ صدوق با عالمی به نام شیخ نجم‌الدین قمی دیدار داشته و تحت‌تاثیر حرف‌های او دست به نگارش کتاب کمال‌الدین دربارۀ امام‌مهدی می‌زنه. حالا می‌خوام کمّ و کیف ماجرا رو براساس نوشته‌های شیخ‌ صدوق بنویسم. مطمئن هستم بی‌ربط به داستان امام‌مهدی نیست. خود شیخ اینطور تعریف می‌کنه که در راه بازگشت از زیارت امام‌رضا به نیشابور رسیدم. چند روزی اونجا منزل یکی از رفقا توقف کردم. شیعیانی که خبردار شده بودند به دیدارم میومدند. در این ملاقات‌ها، صحبت‌هایی مطرح می‌شد. حاضرین در جلسه شبهاتی دربارهٔ امام‌مهدی مطرح می‌کردند. یکی دوبار دیگه هم این اتفاق افتاد. از ظاهر حرف‌ها پیدا بود شیعیان نیشابور دربارۀ غيبت امام غایب دچار شبهه و سرگردانی شدند. متاسفانه بعضی‌هاشونم به انحراف رفته بودند. با کمک روایاتی که ازبر بودم یا همراه داشتم کمر به ارشاد مردم بستم. از قضا در همان روزها آقا شیخ نجم‌الدین‌قمی وقت برگشت از بخارا در نیشابور به دیدارم اومد. از اونجایی که آدمى دين‌دار و خوش‏‌فكر و راست‏‌كردار بود، از خیلی وقت پیش‌ها آرزو داشتم شیخ رو ببینم. جالب اینکه ایشون هم به ضرورت تبیین این مسئله در میان شیعیان پی‌برده بود. آخه لابه‌لای حرف‌ها در کمال ناباوری متوجه شدم خود جنابشون هم دچار شک و شبهه شدند. از گفته‌هاشون فهمیدم توی بخارا با فیلسوفی در رابطه با غیبت امام‌مهدی گفتگو داشته و ظاهرا تحت‌تاثیر القائات فیلسوف دچار ابهام و ترديد شده! به‌ناچار مقداری در اثبات امام‌مهدی حرف زدم و اخبارى از پيامبر و ائمّه اطهار خوندم. از برکت این روایات، جناب شیخ آرامش پیدا کرد. حالاتش حاکی از این بود که شک و ترديد از قلبش برطرف شده. باخوشحالی از من خواست دست‌به‌قلم شده و کتابی دربارهٔ امام‌مهدی بنویسم. من هم قول دادم به‌محض اینکه به وطنم شهرری برسم، فی‌الفور دست‌به‌قلم شده و کتابی دربارهٔ امام‌مهدی می‌نویسم. جالب‌تر اینکه همون شب یا شاید یکی دو شب بعد، با فکر زندگی و زن و بچه که در شهرری به امان خدا رها شده بودند خوابم بُرد. در عالم رویا ديدم توی مكّه هستم و به گرد کعبه طواف می‌كنم. داخل شوط هفتم وقتی به حجرالأسود رسيدم، تبرکا سنگ رو استلام كردم و بوسيدم و مشغول دعا شدم. ناگهان نگاهم افتاد به امام‌مهدی كه مقابل درِ كعبه ايستاده بود. پریشون‌احوال بهشون نزدیک شدم. امام نگاه به چهرۀ من انداخت. یقین کردم به راز دلم پی بُرده. بلافاصله سلام كردم. پاسخ داد و فرمود: چرا در موضوع غيبت، كتابى تأليف نمی‌كنى تا غم و اندوهِ دلت برطرف بشه؟! گفتم: آقا من قبل‌تر دربارۀ غيبت، چیزهایى نوشتم. فرمود: نه منظورم اون نیست. الان فرمان می‌دم دربارۀ غيبت، كتابى تأليف كنى و مطالبی از غيبت پیغمبران گذشته بنویسی. با این فرمایش از من جدا شده و تشریف بردند. از خواب بیدار شدم. تا طلوع فجر به دعا و گريه مشغول بودم. اذان که شد نماز صبح خوندم و بلافاصله نوشتن کتاب کمال‌الدین رو شروع کردم تا فرمان حجّت خدا رو امتثال كرده باشم. كمال‌الدين: ص ۳. ادامه دارد...
جلد اول کتاب تفسیری معانی القرآن الکریم نوشتهٔ ابی‌جعفر نحّاس در سدهٔ ۴ هجری را عبوری نگاه می‌کردم. صفحه ۳۱۲ نوشته بود آخرین آیه‌ای که بر پیامبر نازل شد، این آیه می‌باشد: وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ثُمَّ تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ بترسید از روزی که به‌سوی خدا برِتان می‌گردانند! بعد، در عدالت محض، کارهای هرکس را کامل به او پس می‌دهند. در پاورقی کتاب آمده بود این، نظرِ مشهور نزد اهل سنت می‌باشد. به گفتهٔ آنها پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ۲۱ روز و به قول برخی ۹ روز پس از نزول این آیه از دنیا رفتند. از این حرف‌ها بگذریم. آیهٔ شریفه بسیار تامل‌برانگیز می‌باشد. یکبار دیگر با تدبر بخوانیم. @talabehtehrani
امروز ۱۸ جمادی‌الثانی بود. در چنین روزی به سال ۱۲۸۱ قمری برابر با جمعه ۲۸ آبان ۱۲۴۳ شمسی رئیس العلما و المجتهدین شیخ مرتضی انصاری به جوار رحمت الهی رفتند. بندهٔ حقیر با این نوشتهٔ کوتاه خواستم از آن بزرگ‌مرد به‌گونه‌ای قدرشناسی و یاد کرده باشم. علمای بزرگ شیعه در زمان ما هرگاه بطور مطلق می‌گویند شیخ، مرادشان شیخ انصاری می‌باشد. قبر شریف شیخ اجل اعظم اعلم در صحن امیرالمؤمنین علیه‌السلام در جنب باب‌القبله می‌باشد. رضوان الله علیه. برای ما طلبه‌ها آشنا می‌باشد که در کتاب رسائل و مکاسب (دو کتاب بی‌نظیر شیخ انصاری)، بارها می‌بینیم جناب شیخ در مقام استدلال به واژهٔ انصاف متوسل می‌شود و می‌گوید انصاف اینکه چنین و چنان است: ان الانصاف ... بل الانصاف ... لکن الانصاف ... مقتضی الانصاف ... الذی یقتضیه الانصاف ... از این رو برخی استادان به مزاح گفته‌اند شیخ انصاری به ادله چهارگانه، دلیل پنجمی را به نام الانصاف افزوده است. @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و پنج دیدن امام در غیبت کبری ۴ از نوشته‌های به‌جامونده از سدۀ پنجم هجری اینطور برمیاد دیدارهایی بین شیعیان با امام‌مهدی در اون‌ سال‌ها اتفاق میوفتاده. ملاقات‌هایی که یه‌جورهایی می‌شه گفت به تایید شیخ طوسی هم رسیده. چرا می‌گم یه‌جورهایی؟! برای اینکه شیخ طوسی داخل کتاب الغیبة که حوالی سال‌های ۴۴۴ تا ۴۴۷ هجری توی بغداد نوشته، تعداد قابل توجهی از این ملاقات‌ها رو ذکر کرده. از جملهٔ اون‌ها می‌شه به تشرّف آقای ابوسوره اشاره کرد. من قصد دارم داستان ملاقات ابوسوره با امام‌مهدی رو اینجا نقل کنم. البته تاجایی که راه داره با بیان جزئیات و تقریبا به دور از خیال‌پردازی‌های مرسوم داستانی. ابوسوره تعریف می‌کنه برای زیارت امام‌حسين از شهر و آبادی خودم راهی کربلا شدم. حالا بماند که چطور و با چه سختی رفتم. به اونجا که رسیدم اول از همه، جایی برای استراحت پیدا کردم. بار و بندیلم رو سپردم به کسی و به طرف حرم حرکت کردم. داخل صحن امام‌حسین نگاهم به مردی نسبتا جوان و خوش‌سیما افتاد. کناری مشغول نماز بود. نمی‌دونم چرا اما ناخودآگاه جذبش شدم و کنارش نشستم. حال خوشی داشت. به بهونه‌ای سر حرف رو باز کردم. با من گرم‌ گرفت. من هم راحت بودم. دوست شدیم. نماز و دعا که تمام شد از جایی که نشسته بودیم دوتایی بلند شدیم و با امام‌حسین وداع كردیم. از حرم‏ خارج شديم و به طرف رود رفتیم. توی راه از من پرسید ابوسوره! كجا می‌رى؟ گفتم: كوفه. فرمود: با کی می‌ری؟ گفتم: با مردم. به من فرمود: نمی‌خواى با هم بريم؟ گفتم: باشه، چه بهتر. اینطور متوجه شدم که دوست نداره كسى همراهمون باشه. من هم مخالفتی نکردم. دوتایی راه افتادیم. شب از بین نخلستان‌ها راه می‌رفتيم. از من دربارهٔ وضعيتم پرسيد. زندگی، مال و اموال و اینطور چیزها. من هم بی‌رودرواسی از ندارى و خرج زن و بچه ناله کردم. همینطور که راه می‌رفتیم و حرف می‌زدم، خوب به حرف‌هام گوش می‌داد. تا اینکه یه‌وقت متوجه شدم به قبرستون مسیحی‌ها در حوالی مسجد سهله رسیدیم. وقت سحر بود. از رفتارش پیدا بود که می‌خواد جایی برای نمازشب توقف کنیم. به کناری رفتیم. چندتا درخت اونجا بود. هوا به مدد نور ماه خیلی تاریک نبود. اولش مقداری نشستيم. دیدم با کمک دست داره خاک‌ها رو کنار می‌زنه. چیزی شبیه گودال حفر می‌کنه. تعجب کردم. بهش نمی‌خورد اهل کار بیهوده و اینطور چیزها باشه. چند مُشت خاک برنداشته بود که یه‌دفعه در کمال شگفتی دیدم آب بيرون زد. آبی گوارا و زلال. کم‌مونده بود شوکه بشم. وضو گرفت و به طرف قبله وایساد و با حال خوشی که توان شرحش رو ندارم سيزده ركعت نماز خوند. یازده رکعت نماز شب و دو رکعت هم نافله صبح‏. من هم کناری مشغول بودم. اذان صبح شد. نماز صبح رو بجا آوُردیم. بعد از نماز و تعقیبات راه افتادیم. چند قدمی دور نشده بودیم که با دست به طرفی اشاره کرد و فرمود: اينجا خونهٔ شماست، اگه می‌خواى برو. به خودم اومدم. باورکردنی نبود. درست می‌گفت. دم خونهٔ خودم بودم. زبونم بند اومده بود. اما خونسردی‌ام رو حفظ کردم. با احترام و مهربونی فرمود: به دیدار ابن‌زُرارى می‌ری و می‌گی پولی که پیششه به تو بده! لبخندی زدم و گفتم: ابن‌زُراری ندیده و نشْناخته همینطوری که پولی نمی‌ده! در جوابم فرمود: به ابن‌زُراری بگو نشون به‌اون نشون كه اين پول‌ها در فلان جا دفن شده و با فلان چيز روی اون پوشيده شده! نگاه عمیقی به چهرهٔ مرد جوان کردم و گفتم: تو واقعا کی هستی؟! در جوابم فرمود: من محمّد فرزند حسن هستم. گفتم اگه ابن‌زُراری نپذیرفت و از من دلیل خواست، چی؟! در پاسخم فرمود: نترس! من پشت سرتم. من از مرد جوان خداحافظی کردم و جدا شدم. از همونجا یکراست به خونهٔ ابن‌زُراری رفتم و در زدم. دختری که از ریخت لباس و ظاهرش پیدا بود خدمتکار منزله درخونه رو باز کرد و گفت: چیه چی می‌خوای؟ شما کی هستید و...؟! گفتم: برو به آقا بگو ابوسوره پشت در وایساده! هنوز دخترک به داخل نرفته بود که صدای ابن‌زُراری رو شنیدم که از داخل حیاط می‌گفت ابوسوره دیگه کیه؟! معلوم بود حرف‌های من رو شنیده بود. خودش به‌خاطر من جلوی در اومد. سلام دادم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. با عجله به درون خونه رفت و صد سکه طلا برام آوُرد. پول‌ها رو گرفتم. به من گفت: با او مرد جوان دست هم دادى؟ گفتم: بله. ناگهان خم شد دستم رو گرفت و روى چشماش گذاشت و به صورتش كشيد و گفت: تنها خدا می‌دونست سکه‌ها کجاست و چی گذاشتم روی جایی که طلاها رو دفن کردم. الغيبةللطوسى: ص ۲۹۹ ح ۲۵۵، بحارالأنوار: ج ۵۱ ص ۳۱۸ ح ۴۱. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا