eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
362 دنبال‌کننده
503 عکس
259 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و دو دیدن امام در غيبت كبری ۱ حوالی سال ۳۳۹ قمری بین مُعتقدین به امام‌مهدی سر اینکه امام توی غيبت كبری دیده می‌شه یا نه، بحث‌هایی درگرفت. بعضی با تکیه به چند روایت، به دیدن امام باور نداشتند. در توجیه نظرشون به سخنان اهلبیت استناد می‌کردند که مدعی، دروغگوست. عدّه‏‌اى هم از ترس اینکه مبادا آدم‌های شارلاتان بخوان مردم رو سرکیسه کنن در اقدامى پيشگيرانه سفت و محکم، دیدنِ امام رو انكار می‌کردند. در این بین، علمای شیعه تلاش داشتند بلکه به یک جمع‌بندی برسند. نتیجهٔ بررسی‌ها اینطور اعلام شد: ما که به مخفی‌بودن امام‌مهدی از همهٔ دوستانش يقين نداريم؛ چه‌بسا ممکنه برای خیلی‌ها ظاهر بشه. خلاصه اینکه هر انسانى، تنها حال خودش رو می‌دونه. در این بین، فکری به سر ابوالقاسم جعفرِ قولويه‏ قمى زد. او کم کسی نبود. استادِ شيخ مفيد و از بزرگان فقه و حديث شيعه به حساب میومد. جعفر تصمیم گرفت راهیِ حج بشه. شنیده بود قراره سنگ حجرالاسود که از کعبه جدا شده، طیّ مراسمی جاگذاری بشه. جعفر می‌خواست ببینه این سنگ توسط چه کسی به دیوارۀ کعبه وصل می‌شه. آدمِ کتاب‌خونده‌ای بود و می‌دونست این سنگ در هر زمانی فقط به دست حجّت خدا سر جای خودش قرار می‌گیره. خبر داشت یه‌بار دیگه زمان حَجّاج، امام زین‌العابدین دست به این کار زده. جعفر قصد داشت به این بهانه، با امام‌مهدی دیداری داشته باشه. اما خوش‌اقبال نبود و قبل از حرکت به سمت مکه جوری مریض شد که خیال کرد راستی‌راستی داره می‌میره. این‌شد که توی بغداد آقایی به اسم ابن‌هشام رو نایب گرفت تا حج به جا بیاره. جعفر نامه‌ای مُهرشده داد به دست ابن‌هشام تا برسونه به دست کسیکه سنگ حجرالاسود رو جای خودش قرار می‌ده. داخلِ نامه هم پرسيده بود عمرم چه قدره و آيا مرگ من در همين بيمارى هست يا نه؟ ابن‌هشام راهی حج شد. خودش می‌گه وقتی به مكّه رسيدم خبردار شدم فلان روز و فلان ساعت قراره حجرالأسود نصب بشه. بالاخره روز موعود فرار رسید. پولی به خدّام بیت‌الله دادم تا بتونم جايى باشم كه قراردهندۀ حجرالأسود رو براحتی ببينم. یکی‌دوتا از خُدّام‌ها رو هم اجیر کردم تا مانع فشار مردم به من بِشَن. مراسم شروع شد. چند نفر از کلّه‌گُنده‌های مکه جلو اومدند تا سنگ رو متصل کنند، اما به شکل عجیبی تن‌لرزه گرفته و عقب رفتند. یه‌وقت دیدم جوانی گندمگون با چهرۀ زیبا جلو اومد. کنار کعبه که رسید، خم شد و به راحتی سنگ رو برداشت و جای خودش گذاشت. گويا اصلًا از جاش جدا نشده بود. صدای الله‌اکبر از لای جمعیّت بلند شد. مرد جوان بعد از این کار به طرف درِ مسجدالحرام رفت تا از صحن خونۀ خدا خارج بشه. باعجله از جایی که نشسته بودم بلند شدم و دنبالش رفتم. محوطهٔ مسجد شلوغ بود. به ناچار مردم رو از راست و چپ خود، كنار می‌زدم. بعضی‌ها خیال کردند خُل و چِل شدم. از ترس هم شده برام راه باز کردند. چشم از مرد جوان بر نمی‌داشتم. خیلی عجیب بود. من به دنبالش با شتاب می‌رفتم. اما با اینکه آروم می‌رفت، من بهش نمی‌رسيدم. وقتی به جای خلوتى رسيد كه جز من كسى نبود، وايساد و برگشت به طرفم و فرمود: اونچه همراه دارى، بده! نامه رو دادم. بدون اینکه به نامه نگاه کنه، فرمود: بهش بگو: از اين بيمارى، نگران نباشه. مرگ او سى سال دیگس. دیگه توان ایسادن نداشتم. بی‌هوش افتادم. این ماجرا گذشت تا اینکه سال ۳۶۹ قمری از راه رسید. دقیقا سی سال بعد از دیدار ابن‌هشام با امام‌مهدی. ابوالقاسم جعفرِ قولويه‏ سخت مريض شد. طوری که منتظر مرگ بود. اطرافیان دلداری می‌دادن که چیزی نیست، ان‌شاءالله خوب می‌شی. اما جعفر مشغول آماده‌کردن وسائل كفن و دفن خودش بود و وصيّتنامه می‌نوشت. بهش می‌گفتند تو که حالت خوبه، این‌ کارها چیه می‌کنی؟! ولی گوش جعفر بدهکار این حرف‌ها نبود و با اطمینان می‌گفت: اين همان سالى هست كه امام‌مهدی به ابن‌هشام فرمودند. اتفاقا ابوالقاسم جعفر قولویه در همين بيماری از دنیا رفت. الخرائج و الجرائح: ج ۱ ص ۴۷۵ ح ۱۸، كشف‌الغمّة: ج ۳ ص ۲۹۲، بحارالأنوار: ج ۵۲ ص ۵۸ ح ۴۱، نجم‌الثاقب: ص ۳۸۰ ح ۵۳، الغيبةللطوسى: ص ۹۹. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الحمدلله کتاب به دست برادر عزیزم جناب آقای محمدرضا علی‌پور از تهران رسید. مبارکشان باشد. 🌺🌸🌹🌻🌷🌼 @talabehtehrani
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و سه دیدن امام در غیبت کبری ۲ در میانۀ سدۀ سوم هجری اتفاق جالبی در کاظمین افتاد. این واقعه رو نخستین‌بار ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى آملى که هم‌عصر با این رویداد می‌زیسته در کتاب خود نوشته. ناچارم دربارۀ ابوجعفر چیز مختصری بنویسم. از علماى شیعه در قرن چهارم هجری به حساب میاد. به گواه شیخ طوسی مردی فاضل، متدین و در عین حال غیر از نویسندۀ سنی‌مذهبِ کتاب تاریخ طبری بوده. به دور از عجله‌نویسی این داستان رو هم امانت‌دارانه و دقیق می‌نویسم تا معلوم بشه کی دیده و کی گفته و کی نوشته. پس به من نباید خُرده گرفت که چرا انقده با جزئیّات می‌نویسم. ابوجعفر طبری می‌گه حکایت رو از قول ابوالحسين تلّعُكبری روايت می‌كنم. من خودم کنجکاو شدم ببینم این تلّعُكبری دیگه کیه. دست به دامن علمای علم رجال شدم. اونجا بود که متوجه شدم دانشمند تیزبین علم رجال، آقای نجاشی اتفاقا با ابوالحسین رفیق بوده و دوتایی در منزل پدریِ ابوالحسین می‌نشستن و با مردم دربارۀ كتاب‏‌هاى حديثی گفتگو می‌كردند. ابوالحسین تعریف می‌کرد رفاقتی دیرینه با ابن‌ابی‌بغل والیِ ولایت اصفهان داشتم. به‌خاطر اعتمادی که به من داشت حرف دلش رو برام می‌زد. یادمه یه‌بار می‌گفت برام مشکلی پیش اومد. می‌ترسیدم توسط یکی از وزرا پیش خلیفه زیرآبم زده بشه. شب جمعه به قصد زیارت كاظمين از بغداد بيرون اومدم. هوا باد و بارون بود. به مقبره که رسیدم از متولّى خواستم درهاى حرم امام‌كاظم و امام‌جواد رو ببنده. گفتم می‌خوام توی خلوت با خیال راحت هر دعایی كه دارم از خدا بخوام. متولّی هم قبول کرد و درها رو قفل كرد و رفت گرفت خوابید. من بودم و دو قبر امام. شب به نيمه رسيد. هوا چنان باد و بارون بود که مطمئن شدم حتی اگه کسی بخواد هم دیگه نمی‌تونه بیاد اینجا. با خیال راحت، مشغول دعا و زيارت‏ شدم. حسابی توی حسّ و حال بودم که یه‌دفعه صداى پايى کنار مقبرۀ امام‌كاظم به گوشم رسید. مردى زيارت می‌کرد و به حضرت آدم و پيامبران و سپس به یک‌یک امام‌ها سلام داد تا به صاحب الزمان رسيد. فال‌گوش وایساده بودم ببینم چی می‌گه، اما هیچی نگفت. با خودم گفتم: شايد یادش رفته يا نمی‌شناسه و یا شایدم عقيده نداره! زيارتش تمام شد. دو ركعت نماز خوند و به طرفی که من کنار مقبرۀ امام‌جواد وایساده بودم اومد. نگران بودم اما کاری با من نداشت. مشغول زيارت شد. ترس رهام نمی‌کرد. زیرچشمی نگاهش کردم. جوان و مردى كامل بود. لباس سفيد به تن و عمامه‏‌اى به سر داشت. دنبالۀ عمامه دور گردنش پيچيده شده بود. عبا هم به دوش داشت. متوجه نگاه‌های دزدکی من شد و فرمود: ابوالحسين! چرا دعاى فرج نمی‌خونى؟! پرسیدم کدوم دعا؟! دعای فرج رو به منظور یاددادن برام خوند. گفتم باشه الان می‌خونم. وقتی سرگرم دعا شدم، بيرون رفت. بعد از قرائت دعا به طرف اتاق متولّی‌باشی رفتم تا دربارۀ مرد سوال کنم. می‌خواستم ببینم علی‌رغم بسته‌بودن درها چطور این مرد داخل شده؟! با خودم گفتم شايد درى اینجا باشه كه من خبر ندارم. از ترس کم مونده بود قبض روح بشم. به اتاق نگهداری روغن چراغ‌ها رسیدم. متولّی اونجا می‌خوابید. با کوبیدن درِ اتاق و صداکردن، متولّی از خواب بيدار شد. چراغ‏‌به‌دست به طرفم اومد. سلام کردم. خواب‌آلود جواب داد و با تعجب پرسید: چیه، چی شده؟ مگه آفتاب زده؟! گفتم نه! اما... ساکت شدم. گفت: اما چی؟! دربارۀ ورود مرد پرسيدم. گفت: درها بسته بوده و همینطور كه می‌بينى، من بازشون نکردم. راست می‌گفت. به درها نگاه کردم. از داخل قفل بودند. ماجرا رو براش گفتم. بدون اینکه تعجب کنه در جوابم گفت: آقا صاحب‌الزمان هستن، بارها ديدم. وقت‌هایی که حرم، مانند امشب خالى می‌شه، میاد. با شنیدن حرف‌های متصدّی، حالم گرفته شد. تأسّف خوردم که آقا اومد و نشناختم. هوا که روشن شد به مخفیگاهم توی بغداد برگشتم. اونجا متوجه شدم گُماشته‌های وزیر سراغم رو از رفقام گرفتند. گویا با خود، امان‏‌نامه‌اى به دستخط وزير همراه داشتند. با يكى از دوستان مورد اعتمادم به دیدن وزیر رفتم. به استقبالم اومد. دست بازکرد و در آغوشم گرفت. به گونه‏‌اى بی‌سابقه با من رفتار می‌كرد. با خنده و شوخی گفت: حالا کارِت به جايى رسيده از من پیش صاحب‌الزمان شكايت می‌كنى؟! باتعجب گفتم: من؟! من فقط دعا کردم. گفت: ديشب، صاحب‌الزمان به خوابم اومد. توبیخم می‌کرد که چرا با تو بدرفتاری کردم. گفتم: لاإله‌إلّااللَّه! پس خودش بوده! گفت: دربارهٔ کی حرف می‌زنی؟! جریان ديشب رو براش شرح دادم. شگفت‏‌زده شد. به بركت مولايم صاحب‌الزمان به موقعیّت و جايى رسيدم كه خیالش رو هم نمی‌کردم. دلائل‌الإمامة: ص ۵۵۱ ح ۵۲۵، رجال‌النجاشى: ج ۲ ص ۴۰۷ ش ۱۱۸۵. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرهٔ سیزدهم کوچهٔ ممتاز امروز شنبه پنجم اردیبهشت ۸۳ برای رفتن به درس از خانه خارج شدم. قدم‌زنان به سر کوچۀ ممتاز در خیابان صفاییه رسیدم. مقابل صندوق علوی داخل ایستگاه منتظر اتوبوس بودم تا بیاید و سوار شوم. یکی از کارگران شهرداری را دیدم که در حال خارج‌کردن میله‌ای فلزی بود که در حاشیۀ پیاده‌رو داخل سازه‌ای بتونی جا خوش کرده بود. کارگر درشت‌هیکل به کمک ضربات پی‌در‌پی پتک آهنی و همچنین کلنگ، تلاش می‌کرد تا سازۀ بتونی را خرد و میلۀ فلزی را از دل آن، خارج کند. اما بتن چغر بود و مقاومت می‌کرد. کارگر کوتاه نمی‌آمد و با تلاش خستگی‌ناپذیر و جدیت تمام در حال ضربه‌زدن به سطح بتن بود. کم‌کم بتن خُرد شد و پایه‌های میلۀ فلزی که در اعماق بتن جا خوش کرده بود، شُل‌شده و به حرکت درآمد. میلهٔ فلزی تسلیم اراده و تلاش کارگر پیر شد. لبخند رضایت بر لبان پیرمرد نشست. با تعجب نگاهی به من انداخت. شاید پیش خود فکر می‌کرد این شیخ، اول صبح به چه نگاه می‌کند؟! من که غرق تماشای این صحنه بودم با شنیدن صدای اتوبوس به خود آمدم. اتوبوس رسیده بود، سوار شدم. روی صندلی، کنار پنجره نشستم. به حال خوش کارگر نگاه می‌کردم. از موفقیت خودش راضی بود و احساس خوشی داشت. او هم با تعجب به من نگاه می‌کرد!! قم / نوزدهم فروردین ۹۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز ۱۴ جمادی‌الآخر مصادف می‌باشد با روز وفات ابوحامد غزالی طوسی شافعی در سنهٔ ۵۰۵ قمری. اهل سنت از او تعبیر به حجةالاسلام می‌کنند. کتاب احیاء علوم دین او بدون مبالغه رب‌النوع کتب اخلاقی می‌باشد. برادرش احمد غزالی آن را مختصر و نام‌گذاشته به احیاءالاحیا. مرحوم فیض کاشانی نیز آن را با اندیشه‌ای شیعی مهذب نموده و نام محجةالبیضا بر آن نهاده است. غزالی در طوس به سال ۴۵۰ قمری متولد شد. در نیشابور درس خواند. نظام‌الملک طوسی که وزیر سلاطین سلجوقیه بود عنایت زیادی به غزالی داشت و تدریس در مدرسه نظامیه بغداد را به او واگذار کرد. غزالی در سنهٔ ۴۸۴ به بغداد رفت. اهل عراق شیفتهٔ غزالی شدند. ده سال در بغداد درس داد. آنگاه زهد ورزید و عزلت اختیار کرد و به دمشق رفت. در آنجا کتاب احیاء علوم دین را نوشت. سپس به مصر و اسکندریه سفر کرد. دیگر بار به زادگاهش طوس مراجعت کرد. از او خواستند به بغداد برگردد اما عزلت اختیار کرده و به تالیف کتاب و تهذیب نفس سرگرم بود و نپذیرفت. گویا غزالی به تشدید زای و بتخفیف نیز نقل شده و منسوب است به غزاله که یکی از قُرای طوس می‌باشد. متن بالا برگرفته از کتاب وقایع الایام آشیخ عباس قمی ص ۴۶۷ و ۴۶۸ می‌باشد. قم مقدس ۷ دی برابر با ۱۴ جمادی الاخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد می‌کنم در فرصتی مناسب به این ۸ دقیقه از سخنان جناب استاد شفیعی کدکنی با دقت گوش دهید. @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 جمعه‌های دلتنگی دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و چهار دیدن امام در غیبت کبری ۳ قبل‌تر نوشتم شیخ صدوق با عالمی به نام شیخ نجم‌الدین قمی دیدار داشته و تحت‌تاثیر حرف‌های او دست به نگارش کتاب کمال‌الدین دربارۀ امام‌مهدی می‌زنه. حالا می‌خوام کمّ و کیف ماجرا رو براساس نوشته‌های شیخ‌ صدوق بنویسم. مطمئن هستم بی‌ربط به داستان امام‌مهدی نیست. خود شیخ اینطور تعریف می‌کنه که در راه بازگشت از زیارت امام‌رضا به نیشابور رسیدم. چند روزی اونجا منزل یکی از رفقا توقف کردم. شیعیانی که خبردار شده بودند به دیدارم میومدند. در این ملاقات‌ها، صحبت‌هایی مطرح می‌شد. حاضرین در جلسه شبهاتی دربارهٔ امام‌مهدی مطرح می‌کردند. یکی دوبار دیگه هم این اتفاق افتاد. از ظاهر حرف‌ها پیدا بود شیعیان نیشابور دربارۀ غيبت امام غایب دچار شبهه و سرگردانی شدند. متاسفانه بعضی‌هاشونم به انحراف رفته بودند. با کمک روایاتی که ازبر بودم یا همراه داشتم کمر به ارشاد مردم بستم. از قضا در همان روزها آقا شیخ نجم‌الدین‌قمی وقت برگشت از بخارا در نیشابور به دیدارم اومد. از اونجایی که آدمى دين‌دار و خوش‏‌فكر و راست‏‌كردار بود، از خیلی وقت پیش‌ها آرزو داشتم شیخ رو ببینم. جالب اینکه ایشون هم به ضرورت تبیین این مسئله در میان شیعیان پی‌برده بود. آخه لابه‌لای حرف‌ها در کمال ناباوری متوجه شدم خود جنابشون هم دچار شک و شبهه شدند. از گفته‌هاشون فهمیدم توی بخارا با فیلسوفی در رابطه با غیبت امام‌مهدی گفتگو داشته و ظاهرا تحت‌تاثیر القائات فیلسوف دچار ابهام و ترديد شده! به‌ناچار مقداری در اثبات امام‌مهدی حرف زدم و اخبارى از پيامبر و ائمّه اطهار خوندم. از برکت این روایات، جناب شیخ آرامش پیدا کرد. حالاتش حاکی از این بود که شک و ترديد از قلبش برطرف شده. باخوشحالی از من خواست دست‌به‌قلم شده و کتابی دربارهٔ امام‌مهدی بنویسم. من هم قول دادم به‌محض اینکه به وطنم شهرری برسم، فی‌الفور دست‌به‌قلم شده و کتابی دربارهٔ امام‌مهدی می‌نویسم. جالب‌تر اینکه همون شب یا شاید یکی دو شب بعد، با فکر زندگی و زن و بچه که در شهرری به امان خدا رها شده بودند خوابم بُرد. در عالم رویا ديدم توی مكّه هستم و به گرد کعبه طواف می‌كنم. داخل شوط هفتم وقتی به حجرالأسود رسيدم، تبرکا سنگ رو استلام كردم و بوسيدم و مشغول دعا شدم. ناگهان نگاهم افتاد به امام‌مهدی كه مقابل درِ كعبه ايستاده بود. پریشون‌احوال بهشون نزدیک شدم. امام نگاه به چهرۀ من انداخت. یقین کردم به راز دلم پی بُرده. بلافاصله سلام كردم. پاسخ داد و فرمود: چرا در موضوع غيبت، كتابى تأليف نمی‌كنى تا غم و اندوهِ دلت برطرف بشه؟! گفتم: آقا من قبل‌تر دربارۀ غيبت، چیزهایى نوشتم. فرمود: نه منظورم اون نیست. الان فرمان می‌دم دربارۀ غيبت، كتابى تأليف كنى و مطالبی از غيبت پیغمبران گذشته بنویسی. با این فرمایش از من جدا شده و تشریف بردند. از خواب بیدار شدم. تا طلوع فجر به دعا و گريه مشغول بودم. اذان که شد نماز صبح خوندم و بلافاصله نوشتن کتاب کمال‌الدین رو شروع کردم تا فرمان حجّت خدا رو امتثال كرده باشم. كمال‌الدين: ص ۳. ادامه دارد...
جلد اول کتاب تفسیری معانی القرآن الکریم نوشتهٔ ابی‌جعفر نحّاس در سدهٔ ۴ هجری را عبوری نگاه می‌کردم. صفحه ۳۱۲ نوشته بود آخرین آیه‌ای که بر پیامبر نازل شد، این آیه می‌باشد: وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ثُمَّ تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ بترسید از روزی که به‌سوی خدا برِتان می‌گردانند! بعد، در عدالت محض، کارهای هرکس را کامل به او پس می‌دهند. در پاورقی کتاب آمده بود این، نظرِ مشهور نزد اهل سنت می‌باشد. به گفتهٔ آنها پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ۲۱ روز و به قول برخی ۹ روز پس از نزول این آیه از دنیا رفتند. از این حرف‌ها بگذریم. آیهٔ شریفه بسیار تامل‌برانگیز می‌باشد. یکبار دیگر با تدبر بخوانیم. @talabehtehrani
امروز ۱۸ جمادی‌الثانی بود. در چنین روزی به سال ۱۲۸۱ قمری برابر با جمعه ۲۸ آبان ۱۲۴۳ شمسی رئیس العلما و المجتهدین شیخ مرتضی انصاری به جوار رحمت الهی رفتند. بندهٔ حقیر با این نوشتهٔ کوتاه خواستم از آن بزرگ‌مرد به‌گونه‌ای قدرشناسی و یاد کرده باشم. علمای بزرگ شیعه در زمان ما هرگاه بطور مطلق می‌گویند شیخ، مرادشان شیخ انصاری می‌باشد. قبر شریف شیخ اجل اعظم اعلم در صحن امیرالمؤمنین علیه‌السلام در جنب باب‌القبله می‌باشد. رضوان الله علیه. برای ما طلبه‌ها آشنا می‌باشد که در کتاب رسائل و مکاسب (دو کتاب بی‌نظیر شیخ انصاری)، بارها می‌بینیم جناب شیخ در مقام استدلال به واژهٔ انصاف متوسل می‌شود و می‌گوید انصاف اینکه چنین و چنان است: ان الانصاف ... بل الانصاف ... لکن الانصاف ... مقتضی الانصاف ... الذی یقتضیه الانصاف ... از این رو برخی استادان به مزاح گفته‌اند شیخ انصاری به ادله چهارگانه، دلیل پنجمی را به نام الانصاف افزوده است. @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و پنج دیدن امام در غیبت کبری ۴ از نوشته‌های به‌جامونده از سدۀ پنجم هجری اینطور برمیاد دیدارهایی بین شیعیان با امام‌مهدی در اون‌ سال‌ها اتفاق میوفتاده. ملاقات‌هایی که یه‌جورهایی می‌شه گفت به تایید شیخ طوسی هم رسیده. چرا می‌گم یه‌جورهایی؟! برای اینکه شیخ طوسی داخل کتاب الغیبة که حوالی سال‌های ۴۴۴ تا ۴۴۷ هجری توی بغداد نوشته، تعداد قابل توجهی از این ملاقات‌ها رو ذکر کرده. از جملهٔ اون‌ها می‌شه به تشرّف آقای ابوسوره اشاره کرد. من قصد دارم داستان ملاقات ابوسوره با امام‌مهدی رو اینجا نقل کنم. البته تاجایی که راه داره با بیان جزئیات و تقریبا به دور از خیال‌پردازی‌های مرسوم داستانی. ابوسوره تعریف می‌کنه برای زیارت امام‌حسين از شهر و آبادی خودم راهی کربلا شدم. حالا بماند که چطور و با چه سختی رفتم. به اونجا که رسیدم اول از همه، جایی برای استراحت پیدا کردم. بار و بندیلم رو سپردم به کسی و به طرف حرم حرکت کردم. داخل صحن امام‌حسین نگاهم به مردی نسبتا جوان و خوش‌سیما افتاد. کناری مشغول نماز بود. نمی‌دونم چرا اما ناخودآگاه جذبش شدم و کنارش نشستم. حال خوشی داشت. به بهونه‌ای سر حرف رو باز کردم. با من گرم‌ گرفت. من هم راحت بودم. دوست شدیم. نماز و دعا که تمام شد از جایی که نشسته بودیم دوتایی بلند شدیم و با امام‌حسین وداع كردیم. از حرم‏ خارج شديم و به طرف رود رفتیم. توی راه از من پرسید ابوسوره! كجا می‌رى؟ گفتم: كوفه. فرمود: با کی می‌ری؟ گفتم: با مردم. به من فرمود: نمی‌خواى با هم بريم؟ گفتم: باشه، چه بهتر. اینطور متوجه شدم که دوست نداره كسى همراهمون باشه. من هم مخالفتی نکردم. دوتایی راه افتادیم. شب از بین نخلستان‌ها راه می‌رفتيم. از من دربارهٔ وضعيتم پرسيد. زندگی، مال و اموال و اینطور چیزها. من هم بی‌رودرواسی از ندارى و خرج زن و بچه ناله کردم. همینطور که راه می‌رفتیم و حرف می‌زدم، خوب به حرف‌هام گوش می‌داد. تا اینکه یه‌وقت متوجه شدم به قبرستون مسیحی‌ها در حوالی مسجد سهله رسیدیم. وقت سحر بود. از رفتارش پیدا بود که می‌خواد جایی برای نمازشب توقف کنیم. به کناری رفتیم. چندتا درخت اونجا بود. هوا به مدد نور ماه خیلی تاریک نبود. اولش مقداری نشستيم. دیدم با کمک دست داره خاک‌ها رو کنار می‌زنه. چیزی شبیه گودال حفر می‌کنه. تعجب کردم. بهش نمی‌خورد اهل کار بیهوده و اینطور چیزها باشه. چند مُشت خاک برنداشته بود که یه‌دفعه در کمال شگفتی دیدم آب بيرون زد. آبی گوارا و زلال. کم‌مونده بود شوکه بشم. وضو گرفت و به طرف قبله وایساد و با حال خوشی که توان شرحش رو ندارم سيزده ركعت نماز خوند. یازده رکعت نماز شب و دو رکعت هم نافله صبح‏. من هم کناری مشغول بودم. اذان صبح شد. نماز صبح رو بجا آوُردیم. بعد از نماز و تعقیبات راه افتادیم. چند قدمی دور نشده بودیم که با دست به طرفی اشاره کرد و فرمود: اينجا خونهٔ شماست، اگه می‌خواى برو. به خودم اومدم. باورکردنی نبود. درست می‌گفت. دم خونهٔ خودم بودم. زبونم بند اومده بود. اما خونسردی‌ام رو حفظ کردم. با احترام و مهربونی فرمود: به دیدار ابن‌زُرارى می‌ری و می‌گی پولی که پیششه به تو بده! لبخندی زدم و گفتم: ابن‌زُراری ندیده و نشْناخته همینطوری که پولی نمی‌ده! در جوابم فرمود: به ابن‌زُراری بگو نشون به‌اون نشون كه اين پول‌ها در فلان جا دفن شده و با فلان چيز روی اون پوشيده شده! نگاه عمیقی به چهرهٔ مرد جوان کردم و گفتم: تو واقعا کی هستی؟! در جوابم فرمود: من محمّد فرزند حسن هستم. گفتم اگه ابن‌زُراری نپذیرفت و از من دلیل خواست، چی؟! در پاسخم فرمود: نترس! من پشت سرتم. من از مرد جوان خداحافظی کردم و جدا شدم. از همونجا یکراست به خونهٔ ابن‌زُراری رفتم و در زدم. دختری که از ریخت لباس و ظاهرش پیدا بود خدمتکار منزله درخونه رو باز کرد و گفت: چیه چی می‌خوای؟ شما کی هستید و...؟! گفتم: برو به آقا بگو ابوسوره پشت در وایساده! هنوز دخترک به داخل نرفته بود که صدای ابن‌زُراری رو شنیدم که از داخل حیاط می‌گفت ابوسوره دیگه کیه؟! معلوم بود حرف‌های من رو شنیده بود. خودش به‌خاطر من جلوی در اومد. سلام دادم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. با عجله به درون خونه رفت و صد سکه طلا برام آوُرد. پول‌ها رو گرفتم. به من گفت: با او مرد جوان دست هم دادى؟ گفتم: بله. ناگهان خم شد دستم رو گرفت و روى چشماش گذاشت و به صورتش كشيد و گفت: تنها خدا می‌دونست سکه‌ها کجاست و چی گذاشتم روی جایی که طلاها رو دفن کردم. الغيبةللطوسى: ص ۲۹۹ ح ۲۵۵، بحارالأنوار: ج ۵۱ ص ۳۱۸ ح ۴۱. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انا لله و انا الیه راجعون حادثه تروریستی امروز در استان کرمان که انسان‌های بی‌گناه را به خاک و خون کشید موجب تأسف و تأثر فراوان گردید. از خدواند متعال برای شهدای گرامی رحمت و رضوان الهی و برای مجروحان شفای عاجل مسألت دارم. قم مقدس علیرضا نظری خرّم @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانم! دل‌های ما غمگین است. بی‌گمان اندوه دل نازنین شما را فرا گرفته است. 😭🥀⛅️💔🏴 @talabehtehrani
۱۵ دی ۱۴۰۲ قرعه‌کشی کتاب داریم. علاقمندان به کتاب و نیز کتاب تا ساعت ۱۸ روز پانزدهم دی فرصت دارند نام و نام خانوادگی و آدرس دقیق پستی خود را به صفحهٔ اینجانب در پیام رسان ایتا ارسال بفرمایند. بزرگوارانی که قبلا ثبت‌نام کرده‌اند نیاز به ثبت‌نام مجدد ندارند. نتیجهٔ قرعه‌کشی از طریق همین کانال به اطلاع می‌رسد. ان‌شاءالله 🌺🙏🌸 آیدی 👈 @tamass کانال 👈 @talabehtehrani