eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
533 عکس
282 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و پنج دیدن امام در غیبت کبری ۴ از نوشته‌های به‌جامونده از سدۀ پنجم هجری اینطور برمیاد دیدارهایی بین شیعیان با امام‌مهدی در اون‌ سال‌ها اتفاق میوفتاده. ملاقات‌هایی که یه‌جورهایی می‌شه گفت به تایید شیخ طوسی هم رسیده. چرا می‌گم یه‌جورهایی؟! برای اینکه شیخ طوسی داخل کتاب الغیبة که حوالی سال‌های ۴۴۴ تا ۴۴۷ هجری توی بغداد نوشته، تعداد قابل توجهی از این ملاقات‌ها رو ذکر کرده. از جملهٔ اون‌ها می‌شه به تشرّف آقای ابوسوره اشاره کرد. من قصد دارم داستان ملاقات ابوسوره با امام‌مهدی رو اینجا نقل کنم. البته تاجایی که راه داره با بیان جزئیات و تقریبا به دور از خیال‌پردازی‌های مرسوم داستانی. ابوسوره تعریف می‌کنه برای زیارت امام‌حسين از شهر و آبادی خودم راهی کربلا شدم. حالا بماند که چطور و با چه سختی رفتم. به اونجا که رسیدم اول از همه، جایی برای استراحت پیدا کردم. بار و بندیلم رو سپردم به کسی و به طرف حرم حرکت کردم. داخل صحن امام‌حسین نگاهم به مردی نسبتا جوان و خوش‌سیما افتاد. کناری مشغول نماز بود. نمی‌دونم چرا اما ناخودآگاه جذبش شدم و کنارش نشستم. حال خوشی داشت. به بهونه‌ای سر حرف رو باز کردم. با من گرم‌ گرفت. من هم راحت بودم. دوست شدیم. نماز و دعا که تمام شد از جایی که نشسته بودیم دوتایی بلند شدیم و با امام‌حسین وداع كردیم. از حرم‏ خارج شديم و به طرف رود رفتیم. توی راه از من پرسید ابوسوره! كجا می‌رى؟ گفتم: كوفه. فرمود: با کی می‌ری؟ گفتم: با مردم. به من فرمود: نمی‌خواى با هم بريم؟ گفتم: باشه، چه بهتر. اینطور متوجه شدم که دوست نداره كسى همراهمون باشه. من هم مخالفتی نکردم. دوتایی راه افتادیم. شب از بین نخلستان‌ها راه می‌رفتيم. از من دربارهٔ وضعيتم پرسيد. زندگی، مال و اموال و اینطور چیزها. من هم بی‌رودرواسی از ندارى و خرج زن و بچه ناله کردم. همینطور که راه می‌رفتیم و حرف می‌زدم، خوب به حرف‌هام گوش می‌داد. تا اینکه یه‌وقت متوجه شدم به قبرستون مسیحی‌ها در حوالی مسجد سهله رسیدیم. وقت سحر بود. از رفتارش پیدا بود که می‌خواد جایی برای نمازشب توقف کنیم. به کناری رفتیم. چندتا درخت اونجا بود. هوا به مدد نور ماه خیلی تاریک نبود. اولش مقداری نشستيم. دیدم با کمک دست داره خاک‌ها رو کنار می‌زنه. چیزی شبیه گودال حفر می‌کنه. تعجب کردم. بهش نمی‌خورد اهل کار بیهوده و اینطور چیزها باشه. چند مُشت خاک برنداشته بود که یه‌دفعه در کمال شگفتی دیدم آب بيرون زد. آبی گوارا و زلال. کم‌مونده بود شوکه بشم. وضو گرفت و به طرف قبله وایساد و با حال خوشی که توان شرحش رو ندارم سيزده ركعت نماز خوند. یازده رکعت نماز شب و دو رکعت هم نافله صبح‏. من هم کناری مشغول بودم. اذان صبح شد. نماز صبح رو بجا آوُردیم. بعد از نماز و تعقیبات راه افتادیم. چند قدمی دور نشده بودیم که با دست به طرفی اشاره کرد و فرمود: اينجا خونهٔ شماست، اگه می‌خواى برو. به خودم اومدم. باورکردنی نبود. درست می‌گفت. دم خونهٔ خودم بودم. زبونم بند اومده بود. اما خونسردی‌ام رو حفظ کردم. با احترام و مهربونی فرمود: به دیدار ابن‌زُرارى می‌ری و می‌گی پولی که پیششه به تو بده! لبخندی زدم و گفتم: ابن‌زُراری ندیده و نشْناخته همینطوری که پولی نمی‌ده! در جوابم فرمود: به ابن‌زُراری بگو نشون به‌اون نشون كه اين پول‌ها در فلان جا دفن شده و با فلان چيز روی اون پوشيده شده! نگاه عمیقی به چهرهٔ مرد جوان کردم و گفتم: تو واقعا کی هستی؟! در جوابم فرمود: من محمّد فرزند حسن هستم. گفتم اگه ابن‌زُراری نپذیرفت و از من دلیل خواست، چی؟! در پاسخم فرمود: نترس! من پشت سرتم. من از مرد جوان خداحافظی کردم و جدا شدم. از همونجا یکراست به خونهٔ ابن‌زُراری رفتم و در زدم. دختری که از ریخت لباس و ظاهرش پیدا بود خدمتکار منزله درخونه رو باز کرد و گفت: چیه چی می‌خوای؟ شما کی هستید و...؟! گفتم: برو به آقا بگو ابوسوره پشت در وایساده! هنوز دخترک به داخل نرفته بود که صدای ابن‌زُراری رو شنیدم که از داخل حیاط می‌گفت ابوسوره دیگه کیه؟! معلوم بود حرف‌های من رو شنیده بود. خودش به‌خاطر من جلوی در اومد. سلام دادم و سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. با عجله به درون خونه رفت و صد سکه طلا برام آوُرد. پول‌ها رو گرفتم. به من گفت: با او مرد جوان دست هم دادى؟ گفتم: بله. ناگهان خم شد دستم رو گرفت و روى چشماش گذاشت و به صورتش كشيد و گفت: تنها خدا می‌دونست سکه‌ها کجاست و چی گذاشتم روی جایی که طلاها رو دفن کردم. الغيبةللطوسى: ص ۲۹۹ ح ۲۵۵، بحارالأنوار: ج ۵۱ ص ۳۱۸ ح ۴۱. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انا لله و انا الیه راجعون حادثه تروریستی امروز در استان کرمان که انسان‌های بی‌گناه را به خاک و خون کشید موجب تأسف و تأثر فراوان گردید. از خدواند متعال برای شهدای گرامی رحمت و رضوان الهی و برای مجروحان شفای عاجل مسألت دارم. قم مقدس علیرضا نظری خرّم @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانم! دل‌های ما غمگین است. بی‌گمان اندوه دل نازنین شما را فرا گرفته است. 😭🥀⛅️💔🏴 @talabehtehrani
۱۵ دی ۱۴۰۲ قرعه‌کشی کتاب داریم. علاقمندان به کتاب و نیز کتاب تا ساعت ۱۸ روز پانزدهم دی فرصت دارند نام و نام خانوادگی و آدرس دقیق پستی خود را به صفحهٔ اینجانب در پیام رسان ایتا ارسال بفرمایند. بزرگوارانی که قبلا ثبت‌نام کرده‌اند نیاز به ثبت‌نام مجدد ندارند. نتیجهٔ قرعه‌کشی از طریق همین کانال به اطلاع می‌رسد. ان‌شاءالله 🌺🙏🌸 آیدی 👈 @tamass کانال 👈 @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و شش دیدن امام در غیبت کبری ۵ اوایل سدۀ پنجم هجری ملاقات دیگه‌ای سر زبون شیعیان افتاد. این‌بار قرعه به اسم آقای دَعلجی دراومد. اونم در موسم حج و سرزمین عرفات. اینطور که شیخ قطب راوندی گزارش می‌کنه این ملاقات به تایید شیخ مفید هم رسیده. خوشبختانه آقای دَعلجى، آدم شناخته‌شده‌ای هست. در اینجا مقداری دربارهٔ ایشون شرح می‌دم. اگه بخوام دقیق بگم آقای دعلجی توی بغداد پشت دروازهٔ کوفه محله‌ای به اسم دعالجه زندگی می‌کرد. فقیه و عارف و استاد شیخ مفید بود. چند صباحی هم به دانشمند نامدار در علم رجال یعنی نجاشی، بحث فقهی ارث یاد می‌داد. علاوه بر این‌ها كتابى هم درباره حج نوشت. این‌ها رو گفتم تا بگم آقای دعلجی، کم کسی نبود. اینطور که مرحوم راوندی گزارش کرده آقای دعلجی دوتا پسر داشت. یکی به اسم ابوالحسن که آدم باخدایی بود و توی غسالخونهٔ شهر کار می‌کرد. اما اون‌یکی پسر از بد روزگار بچهٔ سربه‌راهی نبود. تُخس، سرکش، لجوج و نافرمان بود تا جایی هم که از پَسِش برمیومد به پدر دِقّ دلی می‌داد. با لات و لوت‌ها دمخور و هم‌پیاله بود. متاسفانه از هیچ کار ناروا و حرومی اِبا نداشت. ماجرای دیدار دعلجی با امام‌مهدی از این‌قرار بود که بندهٔ خدایی از آقای دعلجی درخواست می‌کنه تا در قبال گرفتن پول به مکه بره و به نیابت از امام‌مهدی حَجّی بجا بیاره. ظاهرا اونوقت‌ها چنین کاری بین شيعیان رواج داشته. آقای دعجلی هم بعد از دریافت دستمزد، مقداری از پول‌ها رو به پسر ناخلف می‌ده و خودش راهی حج می‌شه. بعدها وقتی از حج برمی‌گرده برای اون‌هایی که برای زیارت‌قبولی اومده بودند تعریف می‌کنه که توی عرفات، یه‌وقت دیدم جوانی خوش‌سیما و گندمگون با موهایی پُرپشت كنارم به دعا و مناجات مشغوله. معنویت و جاذبهٔ فوق‌العاده‌ای داشت. با فاصله‌ای کوتاه کنارش نشستم و به راز و نیازش گوش دادم. با سوز و گداز عجیبی مناجات می‌خوند و من هم باهاش اشک می‌ریختم. نزدیک‌های غروب آفتاب باید از بیابان پُرجاذبه، رازآلود و مُسَطّح عرفات با کوه‌های نیم‌دایره‌اش خداحافظی و به طرف مَشعَر حرکت می‌کردم. مرد جوان متوجه‌ام شد. نگاهی به من انداخت. کمی خودم رو جمع و جور کردم. با اشارهٔ سر سلام کردم. جواب سلامم رو داد. فهمیدم می‌خواد چیزی بگه. اما حالت صورتش کمی ناراحت بود. با لحنی گله‌آمیز فرمود: پيرمرد! حيا نمی‌كنى؟! از شنیدن این حرف، جا خوردم. یعنی توقع شنیدنش رو نداشتم. با دستپاچگی گفتم: از چی سَرور من؟! انگار که از همه‌چیز من خبر داشته باشه با اطمینان خاصی خطاب به من فرمود: از اینکه پول به آدم فاسقى دادی كه شراب می‌نوشه! با انگشت به چشمم اشاره کرد و ادامه داد: تاوان این اشتباه، از دست‌دادن این چشمه! اشک آقای دعجلی روان بود. با نگرانی گفت: از اون زمان تا به حالا هراس دارم نکنه کور بشم. بعدها شیعیان بغداد از قول شيخ مفيد نقل‌ می‌کردند از برگشت دعجلی چهل روز نگذشته بود كه داخل چشمی كه مرد جوان فرموده بود، زخمی پیدا شد. از اونجایی که آقای دعجلی بندهٔ خوب خدا بود در همین دنیا تاوان کارش رو داد و به مرور بیناییش از بین رفت. رجال النجاشى: ج ۲ ص ۳۶ ش ۶۰۷، خلاصة الأقوال: ص ۱۱۲ ش ۵۳، الخرائج و الجرائح: ج ۱ ص ۴۸۰ ح ۲۱. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا قرعه‌کشی ۱۵ دی ماه برای اهدای کتاب و کتاب سلام‌الله‌علیها انجام پذیرفت. امشب نیز دو قرعه‌کشی و دو هدیه داشتیم. نفر اول آقای مهدی کرمی از تهران. نفر دوم جناب آقای ابوالفضل ادیب از قم. مبارک هر دو بزرگوار باشد. 🌺🌸 از همهٔ عزیزانم تشکر می‌کنم. قرعه‌کشی بعدی ان‌شاءالله اول بهمن ماه. @talabehtehrani
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است، این را دانستم و می‌دانم که آدم به آدم است که زنده است، آدم به عشق آدم زنده است... 🔻 از کتاب "نونِ نوشتن" ✍ محمود دولت آبادی @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتاب داستان فاطمه سلام‌الله‌علیها توسط مداح اهلبیت علیهم‌السلام آقای حاج محمود کریمی الحمدلله علی کل حال @talabehtehrani
کتاب بااحترام به جناب آقای ابوالفضل ادیب از قم و جناب آقای مهدی کرمی از تهران تقدیم گردید. مبارکشان باشد. 🌺🌸🌹🌻🌷🌼 @talabehtehrani
کتاب داستان بریده بریده به جناب آقای ابوالفضل ادیب از قم تقدیم گردید مبارکشان باشد @talabehtehrani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان امام‌مهدی علیه‌السلام قسمت صد و چهل و هفت دیدن امام در غیبت کبری ۶ برخی ملاقات‌ها علی‌رغم اینکه گوینده‌هاشون آدم‌های راستگویی هستند اما چون آمیخته به خواب و اینطور چیزان، قصد نداشتم بهشون بپردازم. مانند حکایتی که سيّدبن‌ابن‌طاووس از كتابى قدیمی نقل می‌کنه. کتابی که نويسنده نام خودش رو حسين و تاريخ نگارش کتاب رو شوّال سال ۳۹۶ قمری معرفی و ثبت كرده. با این‌حال به دلایلی دلم نیومد از این داستان صرف‌نظر کنم. سيّدبن‌ابن‌طاووس از قول حسین‌آقا اینطور تعریف می‌کنه: همراه دوستم آقای احمد علوى عُرَيضى، داخل حرم امام‌حسین نشسته بودیم. صحبت از کرامات امام به زائرینش بود. احمد می‌گفت: رفیقی از سادات علوی دارم که توی مصر زندگی می‌کنه. از اینکه پیش حاكم مصر ازش چُغلی کنن واهمه داشت. نمی‌دونم قضیه چی بود. اما می‌ترسید یه‌نفر که باهاش چپ‌ افتاده بود پیش حاکم سِعایت کنه و زیرآبش رو بزنه. می‌گفت از ترس این آدمِ حروم‌لقمه به قصد زیارت خونهٔ خدا از مصر خارج شدم و به مکه رفتم. بعد از انجام مناسک از اونجا راهی عراق شدم. توی شهر کربلا به مزار امام‌حسين پناه بردم. پونزده روز تمام، کارم شده بود دعا و گريه. یه‌روز بین خواب و بيدارى، به ديدار امام‌مهدی تشرّف پیدا کردم. آقا به من فرمود: امام‌حسين به تو می‌فرمايد: اى فرزند عزيزم! از فلانی می‌ترسى؟! گفتم: بله آقاجونم، می‌خواد با چُغُلی پیش حاکم مصر باعث مرگم بشه. امام فرمود: چرا از دعاهايى كه پيامبران پيشين، خدا رو با اون‌ها صدا می‌کردند کمک نمی‌گیری؟! همۀ پیغمبرها توی سختى بودند. خدا به‌خاطر دعاهایی که می‌خوندن، گره از كارشون باز می‌کرد. گفتم: آقاجونم، چه دعايى بخونم؟ فرمود: شب‌جمعه، غسل كن و نمازشب بخون، بعدش سجدۀ شكر بجا بیار و بعدش دو زانو بشين و اين دعا رو بخون. حضرت دعايى به من یاد داد. اين ماجرا پنج شبِ پياپى توی حالتی بین خواب و بیداری برام اتّفاق افتاد. تااینکه شب‌جمعه از راه رسید. غسل كردم و لباس تميز پوشيدم و عطر زدم. نمازشب خوندم و سجدۀ شكر بجا آوردم. بعدش دو زانو نشستم و دعایی که امام یادم داده بود، خوندم. شب شنبه، امام‌مهدی به خوابم اومد و به من فرمود: دعایی که کردی مستجاب شد و اون آدم خودش توسط حاکم مصر به قتل رسید! از خواب بیدار شدم. به حرم امام‌حسین رفتم با حضرت وداع كردم و از همونجا عازم مصر شدم. به اردن كه رسيدم، يكى از همسایه‌های مصری‌ام رو كه شيعه بود، ديدم. می‌گفت حاکم مصر فلانی رو که باهات چپ‌افتاده بود دستگير كرد و فرمان داد تا سرش رو از پشت ببرند. گفتم این ماجرا کی اتفاق افتاد؟ گفت: شب‌جمعه بود. بعدش دستور داد جسد به رود نيل انداخته شد! سایر همشهری‌ها و برخى از خويشانم هم اين قضیه رو تأييد كردند. همانگونه كه مولام امام‌مهدی به من خبر داد. مهج‌الدعوات: ص ۳۳۴، بحارالأنوار: ج ۵۳ ص ۲۲۷ و ج ۹۲ ص ۲۶۶ ح ۳۴. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝بوی بهشت می وزد از کربلای تو... 🎙مداحی دلنشین مرحوم کوثری 📎 🆔 @talabehtehrani 👈