eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
357 دنبال‌کننده
500 عکس
256 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیزم! به لطف خدای متعال داستان فاطمهٔ زهرا سلام‌الله‌علیها به پایان رسید. در نظر دارم ان‌شاءالله داستان زندگی حضرت مهدی ارواحنافداه را بر اساس منابع کهن آغاز کنم. به دعاهای شما بزرگواران در ادامهٔ این راه نیازمندم. یاعلی
حیوان درنده چهارم تیر ماه سال ۸۳ برای شرکت در مجلس موعظه به منزل حضرت آیت‌الله سید محسن خرازی رفته بودم. بعد از پایان مجلس، حاج آقای خرازی طبق معمول چند کلمه‌ای کوتاه صحبت کردند. ایشان قضیّۀ جالبی را اینگونه نقل فرمودند: آیت‌الله‌العظمی اراکی برایمان نقل می‌کردند: زمانی که آیت‌الله سید محمد تقی خوانساری را به خاطر شرکت در خط مقدم جهاد علیه انگلستان خبیث در عراق دستگیر کردند، او را به هندوستان تبعید نمودند. زمانی که این عالم مجاهد در زندان بودند، حیوان درنده‌ای را نزد ایشان رها می‌کنند. اما به ارادۀ الهی این حیوان وقتی مقابل آقای خوانساری می‌رسد، روی زمین می‌خوابد و صدمه‌ای به این مرد صالح خدا نمی‌زند. زندانبان‌ها با حیرت می‌آیند و حیوان درنده را با خود می‌برند. حاج آقای خرازی پس از نقل این حکایت فرمودند: این حالات و کرامات علمایی مانند آیت الله خوانساری به خاطر بندگی خالصانه به درگاه الهی می‌باشد. وقتی شب گذشته در میان یادداشت‌های قدیمی‌ام، نگاهم به این حکایت افتاد به یاد کرامتی از امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام افتادم که مدتی پیش در کتاب مناقب‌ابن‌شهرآشوب‌مازندرانی خوانده بودم. در این مجال آن کرامت را نیز بازگو می‌کنم. علی‌بن‌ابوحمزه‌بطائنى می‌گوید: روزى حضرت موسى‌بن‌جعفر عليه‌السلام از شهر مدينه به سوى مزرعه‌اش خارج شد. حضرت سوار قاطر بود و من نيز سوار الاغ شدم و حضرت را همراهى كردم . مقدارى که از شهر دور شديم، ناگهان سر و کلّۀ نرّه شيرى از دور پیدا شد. من بسيار ترسيده بودم. شير به سوى حضرت نزديك شد و به حالت تضرّع مشغول همهمه شد. امام موسى كاظم عليه‌السلام ايستاد و شير دست‌هاى خود را بلند كرده و بر شانه‌هاى قاطر قرار داد. من به گمان اينكه شير قصد حمله دارد، سخت نگران شدم. پس از لحظاتى، شير دست‌هاى خود را بر زمين نهاد و آرام ايستاد و آنگاه حضرت روى مبارك خود را به سمت قبله نمود و دعائى را زمزمه کرد. من چيزى از آن دعا را متوجّه نشدم. پس از آن، شير همهمه‌اى كرد و حضرت فرمود: آمین. سپس امام عليه‌السلام با دست مبارک خود به شير اشاره‌ای نمود که یعنی بُرو. همينكه شير از آن محل دور شد، حضرت نیز به راه خود ادامه داد. در فرصتی مناسب به آقا عرض كردم: ای فرزند رسول خدا! فدايت شوم، شير با شما چه كارى داشت؟! من بسيار براى جان شما و خودم ترسيدم و از اين برخورد در تعجّب و حيرتم. امام عليه‌السلام فرمود: آن شير، همسر باردارى داشت كه هنگام زايمانش ‍فرا رسيده و به درد سختى دچار شده بود. لذا نزد من آمد تا برايش دعا كنم. من هم در حقّش دعا كردم. بعد از آن كه دعایم به پايان رسيد، به آن شير گفتم: برو. در آن لحظه که شیر از من خداحافظی می‌کرد، اظهار داشت: خداوند هيچ درّنده‌اى را بر تو و ذرّيّه و شيعيانت مسلّط نگرداند و من گفتم: آمين. بی‌تردید آیت‌الله سید محمد تقی خوانساری از شیعیان با اخلاص اهلبیت و بندۀ صالح خدا بود. ما نیز می‌توانیم خودمان را در پرتو عبودیت و اخلاص به مقام عالی شیعه‌بودن برسانیم. انشاءالله. قم/ سوم مهر ماه ۹۵
زنی شیفتۀ امام مدتی پیش تصویری از آیت‌الله بهشتی، توجه‌ام را به خود جلب کرد. شاید در سال‌های اخیر نگاه به تصویری تا به این اندازه برایم تأثیرگذار نبود. عکسی از اقامۀ نماز عید فطر در مرکز اسلامی هامبورگ به امامت آیت‌الله بهشتی. نکتهٔ جالب اینکه همۀ صف اولی‌ها اهل‌سنت هستند. با این تصویر ناخودآگاه به یاد مولای امام موسی‌بن‌جعفر افتادم. ماجرایی دارد که برایتان به یادگار می‌نویسم. بين علمای اهل‌سنت از سه نفر به عنوان "ابن‌حجر" یاد می‌کنند که عدم دقت در آن، موجب اشتباه برخی از غیر محققين نیز می‌شود. اين سه عبارتند از: ابْن‌حَجَر عَسقَلانی‌، ابن‌حجر قَسطلاني و ابن‌حجر مکّي. این ابن‌حجر آخری یعنی ابن‌حجر مکّی، کتابی دارد به نام الصَّواعِقُ المُحرِقَةُ. آیا می‌دانید چرا این کتاب را نوشته است؟ چند خط از مقدمۀ کتاب را ترجمه می‌کنم تا با قصد او آشنا شویم. ابن‌حجر از نوع مکی‌اش می‌نويسد: از من خواستند تا كتابى در اثبات صحّت خلافت ابوبكر صدّيق و عمربن‌خطّاب بنويسم. من نيز پاسخ مثبت دادم و به حمداللّه، كتابى را تأليف كردم كه الگويى دلنشين، روشى گران‌قدر و راهى استوار به شمار می‌رود. این از انگیزهٔ نویسنده، فعلا بگذریم. عالم با غیرت شیعی شهید قاضى نوراللّه شوشترى كه به سال ۱۰۱۹ در هندوستان به شهادت رسيد در مقام پاسخ‌گويى به ابن‌حجر مکی، كتاب "الصوارم المهرقة فى الردّ على الصواعق المحرقه" را تأليف نمود. خدا خیرش دهد فعلا از این هم بگذریم. ابن‌حجر مکی در صفحۀ ۲۰۴ کتاب نوشته است: روزی از روزها خلیفۀ عباسی جناب هارون‌الرشید، موسی‌بن‌جعفر علیهماالسلام را در کنار کعبه دید. هارون به امام نزدیک شد و گفت: مردم به طور پنهانی با تو بیعت می‌کنند و تو را پیشوای خود می‌دانند. امام در پاسخ به هارون فرمود: اَنَا اِمامُ الْقُلُوبِ وَ اَنْتَ اِمامُ الْجُسُومِ. یعنی جناب آقای هارون! من بر دل‌هاى مردم حکومت می‌کنم و تو بر جسم آنها. خطیب بغدادی در کتاب تاریخ بغدادش از منش و سلوک پُر جاذبهٔ جناب موسی‌بن‌جعفر علیهماالسلام اینگونه نوشته است: حضرت نزد سندی‌بن‌شاهک زندانی بود. خواهرش از وی خواست تا مسئولیت زندانبانی امام به او سپرده شود. سِندی با درخواست خواهرش موافقت کرد و او به مدت یک شبانه روز زندانبان امام شد. او در این مدت کوتاه چنان شیفتۀ عبودیت، اخلاص و طهارت نفس امام می‌شود که بعدها پیوسته در برابر کسانی که آن حضرت را زندانی کرده و به شهادت رساندند می‌گفت: خابَ قومٌ تَعَرَّضوا لهذا الرجلِ و کان عبداً صالحاً. دچار خسران شدند کسانی که به این مرد تعرض کردند در حالی که او بندۀ صالح خدا بود. آری، شیعۀ موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام سیاسی است اما سیاست‌زده و سیاسی ‌کار نیست. مجاهد است اما بی‌انضباط و افراطی نیست. عمیقاً متدین و متعبد است اما متحجر و خرافی نیست. به دنبال جذب حداکثری است اما اهل تسامح در اصول نیست. مُتخلّق به اخلاق اسلامی است اما ریاکار نیست. در کار آباد کردن دنیاست اما خود اهل دنیا نیست. این فرهنگِ شیعۀ موسی‌بن‌جعفر است، حالا ما کجائیم و چه می کنیم؟! قم/ پنجم مهر ۹۵
درسی از زُهیر روزی در دبیرستان نور واقع در خیابان ایران پای سخنان آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی نشسته بودم. ایشان در آخر جلسه، روضۀ جناب زُهیر را خواندند. حاج آقا قریب به این مضمون فرمودند: "از اینکه بین امام و جناب زُهیر چه گذشته که او را اینگونه متحول ساخته، گزارشی در دست نیست. فقط می‌دانیم بعد از ملاقات، تحولی در وجود ایشان پیدا شده است". پایان سخن حاج آقا مجتبی. اخیرا در جلد چهارم کتاب تاریخ طبری گزارشی خواندم که تا حدی پرده از علت تحوّل زهیر بر می‌دارد. ظاهرا روز عاشورا یکی از یزیدیان که از سابقۀ زهیر باخبر بوده باتعجب به او می‌گوید: تو نزد ما از پيروان خاندان علی به شمار نمی‌رفتى. تو هواخواه عثمان بودى! حالا چه شده که دنبال حسین‌بن‌علی راه افتاده‌ای؟! زُهَير پاسخ می‌دهد: هنگامى كه به خیمۀ حسین رفتم و او را ديدم، ناگهان پيامبر خدا و جايگاه حسين در نزد او به يادم آمد. پس انديشيدم كه ياری‌اش كنم و در گروه او باشم و جانم را فدايش كنم تا حقّ خدا و پيامبرش را كه شما تباه كرده‏‌ايد، پاس دارم. آری! ظاهرا عناصر تحول و دگرگونی در زهیر این‌ها بوده‌اند. بیشترش را خدا می‌داند. قم/ ۲۴ مهر ۹۵
فقط یک نفر ساعتی پیش در پایگاه اطلاع‌رسانیِ مرکز اسناد انقلاب اسلامی این حکایت جالب و شنیدنی را خواندم: "یکی از هم سلولی‌های آیت‌الله دستغیب در زندان، می‌گوید: من از میان آخوندها فقط یک نفر را قبول دارم و آن هم دستغیب است. وقتی از او سؤال می‌کنند چرا؟ در جواب می‌گوید: من در زمان پهلوی محکوم به حبس ابد شده بودم. یکی از شب‌ها درب سلول باز شد و پیرمردی محاسن سفید و لاغر اندام را به داخل سلول آوردند. از قیافه‌‌اش حدس زدم آخوند است. پیرمرد شروع کرد به مناجات‌کردن و نمازخواندن. دم‌دمای صبح به‌طرفم آمد و گفت: آقاجان برخیزید، نماز دارد قضا می‌شود. من با عصبانیت فریاد زدم: من کُمونیست هستم و نماز نمی‌خوانم! پیرمرد تا این را شنید شروع کرد به عذرخواهی، صبح که از خواب برخاستم، باز هم چندبار از من عذر خواهی کرد، به‌طوری که من از کار خود پشیمان شدم. در تمام مدتی که در زندان با هم بودیم او همیشه بهترین‌ها را برای من می‌خواست و بدترین‌ها را برای خودش". با این حکایت به یاد امام عسکری علیه‌السلام افتادم که در زندان، دو زندانبان سفّاک خود را با سلوکی عارفانه متحوّل می‌سازد. شیخ کلینی در کتاب شریف کافی نوشته است: زندانبان از طرف برخی شخصیت‌های متنفذ عباسی به سختگیری بر آن حضرت و آزار ایشان تشویق می‌شود. او که تحت فشار بود در پاسخ به خواستۀ آنها می‌گوید: دو نفر از خشن‌ترین مأموران را برای آزار حسن عسکری مأمور ساختم، ولی آنها چنان تحت‌تأثیر این مرد قرار گرفته‌اند که اهل عبادت شده‌اند، به طوری که عبادات طولانی می‌کنند! روزی آن دو گماشته را نزد خودم طلبيدم و به آنان گفتم: من شما را مأمور آزار و اذیت او کرده بودم، حالا چه شده عابد و زاهد شده‌اید؟ در جوابم گفتند: چه بگوييم دربارۀ مردی که روزها روزه‌دار و شب‌ها تا صبح به عبادت ايستاده و سخنی جز عبادت ندارد و چون به ما نگاه مي‏‌کند بدن ما به لرزه مي‏‌افتد و چنان هراسی در دل ما می‌افتد که بر ما وضعيتی چيره می‌شود كه خودمان نيستيم! عباسيان که سخنان رئیس زندان را شنيدند نااميد و سرافکنده برگشتند. قم/ ۲۶ مهر ۹۵
فریاد خاموش چندی پیش به مناسبتی در کتاب دعائم‌الاسلام خواندم: گروهى از شيعيان كوفه براى فراگيرى حديث‏ نزد امام صادق علیه‌السلام در مدینه آمدند. این‌ها تا آنجا كه امكان داشت، از امام حديث‏ و دانش‏ فرا گرفتند. چون زمان بازگشت فرا رسيد يكى از آنان رو به امام کرد و گفت: ما را سفارشى بفرماييد. امام‏ نگاهی به آن شخص انداخت و در پاسخ فرمود: شما را سفارش می‌كنم به تقواى الهی و اداى امانت به آن كه شما را امين دانسته و مصاحبت نيكو با همراهان ... در ادامه، امام سخن عجیبی فرمود که تعجب همگان را برانگیخت. فرمایش حضرت این بود: و أن تَكونوا لَنا دُعاةً صامِتينَ ... مُبَلّغ خاموش ما باشید... همگی هاج‌وواج به امام نگاه می‌کردند. پیش خود می‌گفتند: منظور امام از این سخن چیست؟ یکی از حاضرین که جسورتر از سایرین می‌نمود از جا برخواست و عرض کرد: چگونه در حالى كه خاموشيم، مُبلّغ شما باشیم؟! حضرت در پاسخ فرمودند: به آنچه كه از عمل‌كردن به طاعت خداوند فرمانتان داديم، عمل كنيد. از انجام‌دادن حرام‏‌هاى خداوند كه نهی‌تان كرديم، اجتناب ورزيد. با مردم با راستى و عدالت رفتار كنيد. امانت را ادا كنيد. امر به معروف و نهى از منكر نماييد. مردم، چيزى جز خوبى از شما ندانند و چون شما را بر اين حال ببينند، خواهند گفت: اينها پيرو جعفر هستند. رحمت خدا بر جعفر كه چه خوب يارانش را تربيت كرده است! در این صورت است که مردم ارزش آنچه را كه نزد ماست، شناخته و به سوى ما خواهند شتافت. قم/ ششم آبان ۹۵
کهنه‌زخم شب گذشته گزارشی از لحظات غسل‌دادن امام زین‌العابدین علیه‌السلام در کتاب "رَبیعُ الابرار" نوشتهٔ زَمَخشَری دیدم که از خواندنش جدّاً یکّه خوردم و پشتم لرزید. خبری که تا به حال نه مشابه‌اش را جایی دیده و نه از کسی شنیده بودم. با خواندن این عبارت حقیقتاً عرق شرم بر پیشانی‌ام نشست. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که خودم را مُدّعی پیروی از این آقا و پدران و فرزندانش می‌دانم. اما گویا جناب عبید زاکانی قصیده‌ای را که در مدح عمیدالملک‌وزیر سروده در حقیقت برای منِ مدّعی می‌باشد که زهی تصور باطل، زهی خیال محال! بگذاریم و بگذریم! جناب زَمَخشَری در صفحۀ ۴۵۹ از جلد سوم کتابش اینگونه نوشته است: آنگاه که امام باقر علیه‌السلام در حال غسل‌دادن بدن مطهر پدر عزیز خود بود، در پشت پیکر ایشان آثاری از کهنه‌زخم‌ها پدیدار شد. برخی از شیعیان که با چشمانی اشک‌بار و دل‌هایی محزون نظاره‌گر بودند، علت این کهنه‌زخم‌های به شکل چین و چروک را از امام سوال نمودند. آنهایی که آنجا بودند تقریبا همگی از امام باقر علیه‌السلام شنیدند که: مدتی آب در مدینه کم شده بود. همسایه‌های ضعیف پدرم به سختی آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند. از این رو پدر برای کمک به آنها با دلو از دوردست‌ها آب تهیه می‌کرد. سپس یکّه و تنها دلوها را به پشت کشیده و به درب خانهٔ ضعفا می‌برد. در نوشته‌ای دیگر از قرن پنجم هجری خواندم که وقتی خادم ایشان در موردی مشابه به امام زین‌العابدین علیه‌السلام عرض می‌دارد: دعني أكفك اجازه بده تا من به دوش بکشم، حضرت در پاسخ فرموده‌اند: لا أحبّ أن يتولّى ذلك غير علاقه ندارم کسی جز خودم این کار را بر عهده بگیرد. قم/ ۷ آبان ۹۵
ماکیاول شاید به‌جرأت بتوانم بگویم خطرناک‌ترین نوشته‌ای که در طول عمرم خوانده‌ام مربوط به اندیشۀ ماکیاولی می‌باشد. بدتر از این نمی‌شود سر آدم‌ها کلاه گذاشت. ماکیاول در کتاب مشهورش، شهریار می‌نویسد: رحم، وفا، مهربانی، اعتقادبه‌مذهب و صداقت پنج صفت خوبیست که البته با سیاست‌ورزی نمی‌سازد. او در ادامه می‌گوید: داشتنِ این صفاتِ خوب که در بالا گفته شد، چندان مهم نیست. مهم این است که فن تظاهر به‌ داشتن این صفات را به‌خوبی بلد باشیم. حتی پا را از این هم فراتر می‌گذارم و می‌گویم: اگر حقیقتاً دارای این صفات نیک باشی و به آنها عمل‌کنی، به ضرر تو تمام خواهد شد. درحالی‌که تظاهر به داشتن این‌گونه صفات نیک، برایت سودآورتر است. مثلاً خیلی خوب است که دلسوز، وفادار، باعاطفه، معتقد به‌مذهب و درست‌کار جلوه کنی، اما فکر تو همیشه باید به گونه‌ای معتدل و در اختیارت بماند که اگر روزی روزگاری ضرورتا به‌کاربردنِ عکس این صفات، لازم شد به‌راحتی بتوانی از خوی انسانی خود به‌خوی حیوانی برگردی و بی‌رحم، بی‌وفا، بی‌عاطفه، بی‌عقیده و نادرست باشی. قم/ ۱۰ آبان ۹۵
تعریف یا اعتراف وقتی دشمن از ما تعریف می‌کند، باید دید چه خطایی از ما سرزده که دشمن را اینگونه به طمع انداخته که حاتم‌وار در تمجید از ما بذل و بخشش می‌کند؟ البته نکته‌ای باریک‌تر از مو اینجاست و آن اینکه بین تعریف و اعتراف، تفاوت وجود دارد. مرحوم سید محمدقلی موسوی پدر مرحوم علامه میرحامدحسین هندی، کتابی نوشته به نام "تشییدالمطاعن" که در ایران نیز چاپ شده است. در اینکه چرا ایشان این کتاب را نوشته است باید گفت: مولوی عبدالعزیز دهلوی که می‌گویند از نوادگان عمربن‌خطاب می‌باشد، کتابی به زبان فارسی و در رد شیعه نوشته است به اسم "تحفةاثنی‌عشریه" که سراسر دروغ و تهمت می‌باشد. از آنجا که این کتاب در آن روزگار مورد توجه اهل‌سنت قرار گرفته، برخی علمای شیعه در صدد پاسخ‌گویی برآمدند که کاملترین آنها همین کتاب "تشییدالمطاعن" می‌باشد. حکایتی از آن کتاب برایتان نقل می‌کنم. روزی از روزها معاویه به همراه فرزندش یزید و عمروعاص نشسته بودند که هدیۀ نفیسی برایش آورده شد. معاویه به یزید و عمروعاص گفت: اگر هر کدام از شما شعری زیبا بگوید که باب میلم باشد، این هدیه را به او خواهم داد. آن دو به معاویه گفتند: اول خودت شعری بگو! پس معاویه اینچنین سرود: خَيرُ البَرِيَّةِ بعدَ أحمدَ حيدرٌ فالناسُ أرضٌ والوصيُ سماءٌ بهترين مردم بعد از احمد، حيدر است. زيرا تمام مردم به منزلۀ زمين می‌باشند و علی عليه‌السلام به مثابۀ آسمان است. هر چه برکت در زمين به دست می‌آيد از آسمان است زيرا اگر آسمان نبارد و آفتاب به زمين نتابد هرگز از زمين چيزی روييده نخواهد شد. نوبت به يزيد رسید و او اینچنین سرود: و مَلِيحَةٌ شَهِدَت لها ضِراؤُها والحُسنُ ما شَهِدَت به الضراء او به مانند زن صاحب جمالی است که هَووهای او به زیبایی‌اش شهادت می‌دهند. زن زیبا آن زنی است که هووهایش به زیبایی او گواهی دهند. معاویه اشاره کرد به عمروعاص که تو نیز شعری بگو. عمروعاص چنان شعری سرود که جایزه را از آن خود نمود. او گفت: واللهِ ! قد شَهِدَ العدوُّ بفضلِه والفضلُ ما شَهِدَت بِه الأعداءُ به‌خدا سوگند علی کسی است که امثال معاويه که دشمن اوست، او را ستايش و تمجيد می‌کند، و فضيلت آن است که دشمن به آن اعتراف کند. آری! فرق است بین تعریف و اعتراف دشمن. قم/ ۱۳ آبان ۹۵
چه خاکی به‌سر کنم؟! بعد از هشت روز عراق‌گردی و حضور در پیاده‌روی اربعین، شب گذشته از مرز مهران وارد وطن شدیم. حوالی اذان صبح به شهر ایلام رسیدیم. اتومبیل را کنار مسجدی در ابتدای شهر برای اقامۀ نماز نگه‌داشتیم. هوا به‌شدت سوز و سرما داشت. پتوی مسافرتی را به خودم پیچیدم. از خودرو پیاده شدم و دوان‌دوان به‌طرف سرویس بهداشتی رفتم. فرز و چابک، وضویی گرفتم. وای از شدت سرما؟! باقدم‌های بلند و سریع خودم را به صحن مسجد رساندم. جای سوزن‌انداختن نبود. خیلی‌ها قطاری و کنار هم خوابیده بودند. یک عده هم نماز می‌خواندند. به‌زحمت جایی برای خودم لابه‌لای ازدحام جمعیت پیدا کردم. بعد از اقامهٔ نماز درحال خارج‌شدن از مسجد، صدایی ناآشنا از پشت سر صدایم کرد. حاج آقا! حاج آقا! به عقب برگشتم. مردی حدودا ۶۵ ساله با سبیل‌هایی کلفت و بناگوش‌دررفته بود. خودش را به من رسانید و گفت: حاج آقا من زائر هستم و تنها و غریب، لطفاً کمکم کنید. پتو را به خود پیچیده بود. بالرز از سرما گفتم: چه کمکی؟! با لهجۀ خاصی گفت: من از عشایر اطراف شیراز هستم. همراه همسرم عازم سفر اربعین شدیم. شب گذشته همسر و همراهانم را گم کردم. الان هم هیچ پولی ندارم تا به شهرم برگردم. برایم کاری کنید. پولی جمع کنید. با خودم گفتم: خدایا چه کنم؟ آخر مسافرت است و من هم پول زیادی همراه ندارم. مرد هم به هزار تومن و دو هزار تومن نه راضی بود و نه به دردش می‌خورد! اصلا از کجا که راست می‌گوید، به پاسپورتش نگاهی انداختم، هنوز مُهر ورودش به کشور خشک نشده بود. برای اینکه مطمئن‌تر شوم خامی کردم و گفتم: اتفاقا ما هم به شیراز می‌رویم! بیا تا با هم برویم. مثلاً با این حرف به‌خیال خودم می‌خواستم یکدستی بزنم و ببینم راست می‌گوید یا نه. دلم خوش بود که الان دست از سرم بر می‌دارد و پیْ کارش می‌رود. با اینحرفم، گل‌ازگل مرد شکفته شد و ذوق‌زده شروع کرد به لهجهٔ شیرازی دعاکردن که حاج آقا خدا شما را رسانده و از این حرف‌ها! سپس نگاهی به من کرد و با لهجۀ شیرازی گفت: بریم حاجی سوار ماشین شویم که خدا شما را رسانده!! با خودم گفتم: خدایا عجب غلطی کردم حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ در این مخمصه گرفتار بودم که یک افسر نیروی انتظامی را از دور دیدم. جلو رفته و گفتم: سرکار می‌توانید به ایشان کمکی بکنید؟ او هم وقتی جریان را متوجه شد، گفت: باید صبر کند تا اداره‌جات دولتی باز شود بلکه آنها کمکی بکنند! سپس خداحافظی کرد و رفت. مرد، بی‌خبر از همه جا، در انتظار سوارشدن به ماشین ما بود تا به شیراز برود! به فکرم رسید که بروم بین جمعیت حاضر در مسجد و اعلامِ کمک برای مرد کنم. اما رویش را نداشتم. یک جورهایی خجالت می‌کشیدم. سراغ یکی از رفقا رفتم و گفتم من مطمئن هستم این بندۀ خدا درمانده و بی‌پول شده است. بیا و در مسجد اعلام کن تا به او کمک کنند. او که دل گنده‌ای داشت بلافاصله رفت و جریان مرد را در مسجد اعلام کرد. مردم برای کمک هجوم آوردند. با دیدن این صحنه کمی دلم قُرص شد با خودم گفتم: اگر مردم ببینند یک روحانی، نیازمندیِ مرد را تایید می‌کند شاید بیشتر کمک کنند. از این رو به داخل مسجد رفته و من هم با صدای بلند از مردم تقاضا کردم که هرچه می‌توانید بیشتر کمک کنید. پول خوبی جمع شد. مرد راضی و خوشحال به نظر می‌رسید. قم/ سی ام آبان ۹۵
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ «صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین» 🏴🥀 🔰انجمن علمی دانشجویی علوم قرآن و حدیث دانشگاه الزهرا(س) برگزار میکند: *نشستی با نویسنده کتاب داستان بریده بریده* (داستان پژوهی از حادثه کربلا ) 🎙*با حضور نویسنده: حجت الاسلام علی‌رضا نظری خرم و همراهی ویراستار کتاب: خانم دکتر اهوارکی* 🎤 *مداحی : کربلایی محمد مهدی میری* 💠چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰ صبح 🌐لینک شرکت در نشست از طریق اسکای روم : https://www.skyroom.online/ch/alzahrafarhangi/cutout 🔸شرکت برای عموم آزاد و رایگان است
سرباز آمریکایی امروز سرگرم کتاب "پیرِ پرنیان‌اندیش" بودم. محتوای کتاب، مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها با آقای هوشنگ ابتهاج می‌باشد. در صفحۀ ۶۳ از جلد یکم کتاب، مصاحبه‌کننده می‌پرسد: از رفتار سربازهای آمریکایی هم خاطره‌ای دارید؟ آقای ابتهاج پاسخ می‌دهد: بله، به چِشم دیدم. تو میدان فردوسی، اینجا که دواخانۀ رامین هست، اینجا یک کافه‌ای بود به اسم پرندۀ آبی. شاید این اسم رو از اسم کتاب مترلینگ گرفته بودن. چون همون موقع کتاب مترلینگ ترجمه شده بود. یک شب من با پسرخاله‌ام - برادر گلچین گیلانی- به اونجا رفتم. نمی‌دونم چرا منو بُرده بود با خودش. فکر کنم شب جشن ژانویه بود، سال ۱۳۲۴ شمسی. من اونجا دیدم که سربازهای آمریکایی با زنان و دختران ایرانی چه کار می‌کنن! این سرباز آمریکایی فکر نمی‌کرد این زن که اینجا اومده زن این آقاست، دستشو می‌انداخت دور کمر این زن، می‌کشید می‌برد که باهاش برقصه. بعد وسط رقص، بوسیدن و ملامسه. اصلا بی‌پروا. _ اعتراض نمی کردن مردم؟! _ معمولا نه، ولی گاهی تو پایین شهر اعتراض می‌کردن. قم ۱۸ تیر ۹۹
ملاقات چند روزی می‌شه که آیت‌الله موسوی اردبیلی به دیار باقی رحلت فرموده‌اند. روز گذشته گفتگویی را که در سال‌های دور، روزنامه جمهوری اسلامی با ایشان انجام داده بود، مطالعه می‌کردم. آقای موسوی اردبیلی در بخشی از این مصاحبه گفته بود: امام‌خمینی به ادعاهای ملاقات با امام زمان علیه‌السلام و کرامات غیبی اعتنایی نداشت. انصافاٌ من ایشان را اینگونه دیدم که بر روی خودش کار کرده بود که حرف نزند و صحبت نکند، خیلی مراقب بود. هیچ وقت با آنهایی که مرید و مقلد او بودند اینگونه برخورد نمی‌کرد. یک وقت پسر دکتر صبوری اُردوبادی و داماد او آمدند و گفتند که ما با امام زمان رابطه داریم و پیامی از حضرت مهدی برای آقای خمینی داریم و تو برای ما وقت بگیر! من گفتم که با امام‌خمینی این جور رابطه‌ای ندارم. آنها به بعضی از آقایان دیگر متوسل شدند و بالاخره رفته بودند خدمت امام و گفته بودند: ما با امام زمان خیلی ارتباط داریم و هر وقت بخواهیم حضرت می‌آیند! و هر چه بخواهیم به ما می‌دهند. این را خود امام از قول آنها بعداٌ برایم نقل می‌کرد. حضرت امام می گفتند: وقتی این را به من گفتند به آنها گفتم این دفعه که امام زمان را دیدید بپرسید دفتر شعر من گم شده و هر چه گشتم نتوانستم پیدا کنم، بپرسید که کجاست؟! در مباحث فلسفی هم ارتباط حادث به قدیم را درست نفهمیدم که حادث با قدیم چه رابطه‌ای دارند، این را هم بپرسید! آنها که توقع اینگونه رفتار را نداشتند، رفتند و بعد از مدتی یک نامۀ توهین‌آمیز به امام نوشته بودند. امام آن نامه را به زن و بچه‌اش داد و بعد به ما هم داد که بخوانیم. خیلی تند بود. قم/ ۷ آذر ۹۵
یاد استاد طلبه‌ها به خوابگاه محل تحصیل می‌گویند حُجره و از آن دوران به حُجره‌نشینی یاد می‌کنند. اوایل طلبگی در تهران، حجره‌ای در مدرسۀ علمیۀ حاج ابوالحسن معمارباشی داشتم. وقتی از چهار راه سیروس به سمت خیابان ری حرکت کُنی، دومین خیابانِ سمت چپ را که داخل شوی به مدرسۀ حاج ابوالحسن معمارباشی می‌رسی. محله‌ای شلوغ که از سروصدا سرسام می‌گیری. اصلاً به درد زندگی نمی‌خورد. محلۀ خیلی قوزمیتی بود. من خودم بچۀ جنوب‌شهرم اما آنجا آخر دنیا بود. داخل همان خیابان، بُقعۀ مُتبرکۀ امام‌زاده یحیی و چسبیده به امام‌زاده، مسجدی قدیمی با دیوارهای آجری و درختان کهنسال وجود داشت. الان خبر ندارم اما سال ۷۶ که ما آنجا بودیم، امام‌جماعت آن مسجد، مجتهدی با ته لهجۀ عربی به نام آیت‌الله آقا سید کاظم لواسانی بود. گاهی برای شرکت در نمازجماعت به آنجا می‌رفتم. با این سیّد جلیل‌القدر و البته خوش‌اخلاق اُنسی پیدا کرده بودم. در یکی از روزها از ایشان درخواست کردم تا برایم درسی بگوید. مثلا درس آداب‌المتعلمین. می‌خواستم به بهانه‌ای از فیض وجودش بهره ببرم. ابتدا زیر بار نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد. هر چه کلنجار رفتم، عذر و بهانه می‌آورد تا اینکه با اصرار و سماجتی که به‌خرج دادم، بالاخره نرم شد و پذیرفت. قرار بر این شد بین‌الطلوعین کتاب نام‌آشنای آداب‌المتعلمین را که می‌گویند نوشتهٔ خواجه نصیر طوسی می‌باشد، از ایشان درس بگیرم. صبح‌ها وقت اذان صبح، کتاب را زیر بغل‌زده به مسجد می‌رفتم. پس از اقامۀ نماز و انجام تعقیبات، وقتی جمعیت پراکنده می‌شدند، ایشان همانطور که رو به قبله نشسته بود بر می‌گشت و رو به من درس را شروع می‌کرد. بیست سال است که از آن روزهای پُر خاطره می‌گذرد. وقتی فرصتی دست می‌دهد و به‌تماشای خاطرات آن روزگاران می‌نشینم، از اینکه نقد جوانی‌ام را باخته‌ام، خیلی دلم می‌گیرد. زمان، سرمایه‌ای بود که از جیب ما رفت. روزِ وصلِ دوستداران یاد باد یاد باد! آن روزگاران یاد باد! کامم از تلخیِ غم چون زَهر گشت بانگ نوش باده خواران یاد باد استاد عزیزم در آن صبحگاهانِ به‌یاد ماندنی می‌فرمود: زندگی همیشه بر وفق مراد ما نیست. گاهی کامیابیم و گاه ناکام. همۀ گرفتاری‌ها به یک شکل نیستند. با برخی باید مبارزه کرد تا بر آن فائق آییم. اما با برخی صبورانه باید مدارا کرد. اگر با آنی که باید مبارزه‌کنی مدارا کردی، گرفتار خواهی ماند و اگر با آنی که باید صبورانه مدارا کنی مبارزه‌کردی، هم دنیا و لذت‌هایش را بر کام خود تلخ نموده‌ای و هم احیاناً آخرتت نیز لطمه خواهد خورد. پس ببین کجا باید مبارزه کنی و کجا تساهل و مدارا. جای این دو را خوب بشناس تا زندگی به‌کامت باشد. اخیرا باخبر شدم، آن معلم ربّانی مدتی است که رُخ در نقاب خاک کشیده است. خبر داشتم که شهید حسن تهرانی‌مقدم از تربیت یافتگان این عالم ربّانی بود. خدایشان بیامرزد. قم/ پنجم دی ماه ۹۵
ساده و خودمانی ساعتی پیش، برادر عزیز و دوست‌داشتنی‌ام محمد آقای نوایی به مناسبت سالگرد رحلت عالم رباّنی آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی تصویری از ایشان را ارسال کردند. به‌یادم افتاد که امروز سالگرد رحلت حاج آقا مجتبی می‌باشد. با دیدن تصویرشان، دلم رفت. دلتنگ خوبی‌های ایشان شدم. فراموش کردم که او دیگر برایم فقط یک خاطره است. مژگان شوخ تو هوس غمزه می‌کند مرغ خیال من هدف تیر می‌شود گاهی برای شرکت در نماز ایشان به شبستان زیرزمین مسجد جامع تهران می‌رفتم. بعد از نماز تا بالای پله‌های نوروزخان ایشان را همراهی می‌کردم. معمولاً از اینکه کسی به دنبالشان در بازار راه بیفتد خوششان نمی‌آمد و معمولا این را به مراجعین اظهار می‌داشتند. اما وقتی متوجه شدند حقیر طلبه هستم، کوتاه آمده و رخصت همراهی دادند. حتی یکبار از ایشان شنیدم که می‌فرمودند استاد ما از اینکه کسی پشت سرش راه بیفتد پرهیز داشت. منظورش حضرت امام‌خمینی بود. حاج آقا مجتبی می‌فرمود: صدای کسانیکه که پشت سر آدم راه می‌آیند و صدای خش‌خش کفش‌هاشان برای نفس خیلی خطرناک است! وقتی پله‌های نوروزخان را بالا می‌رفتیم، یکی از فرزندشان در آن طرف خیابان به انتظار حاج آقا داخل اتومبیل بودند. خبر داشتم که اهل داشتنِ رانندهٔ حکومتی و محافظ و بروبیا و اینجور چیزها که نبود هیچ، بلکه به‌شدت اعراض از این قِسم امور داشتند. آقاپسرشان اول پامنار حاج آقا را سوار پیکانی سفید رنگ می‌کرد و می‌رفتند و من می‌ماندم با لذتی وصف‌ناشدنی. حاج آقا با اینکه می‌دانست طلبه‌ای مبتدی و جامع‌المقدمات‌خوان هستم. اما خیلی محترمانه و صمیمی برخورد می‌کرد. برایم شیرین بود که مجتهدی در سطح مرجعیت با یک طلبۀ ناچیز و مبتدی اینگونه ساده و خودمانی رفتار می‌کند. از پدرم و پیشه‌اش می‌پرسید و خیلی چیزهای شخص دیگرم. همین مشی و سلوک ایشان باعث می‌شد که به اقتضای شور جوانی‌ام جسورانه و راحت با ایشان سخن بگویم. یک روز آلبومی نفیس با جلدی مخملی که مجموعه‌ای از تصاویر زیبا از مرحوم امام بود را کادو کرده و به ایشان تقدیم نمودم. ابتدا با لحن خاص تهرانی خودشان فرمودند: این چیه؟ عرض کردم: شما شاگرد امام بوده‌اید و من این را نیز می‌دانم که به امام خیلی علاقه دارید. لذا این مجموعه تصاویر را برای شما به هدیه آورده‌ام. تشکر کردند و آن هدیه را قبول کردند. فردا که به دیدنشان رفتم لبخند زیبایی زدند و باز هم با لحن خاص تهرانی که رفقا می‌دانند، فرمودند: هَمَشو داشتم! معمولاً در درس‌های اخلاق کمتر پیش می‌آمد که نامی از کسی ببرند حتی از علمای گذشته، اما گاهی به ندرت نام مرحوم امام را می‌برد. وقتی هم که نام ایشان را می‌آوردند با یک حالت تعظیم و تکریم و احساس خاصی می‌فرمود "استاد ما" چنین و چنان فرمود. خدا رحمتش کند. خیلی نازنین بود. قم/ ۱۰ دی ۹۵
مات‌ومبهوت ساعتی پیش در کتاب بی‌مانند کمال‌الدین نوشتۀ شیخ صدوق خواندم که یکی از شیعیان قم می‌گوید: با هزار بدبختی، همراه تعدادی از دوستانم برای دیدار امام عسکری عليه‌السلام به سامراء رفتیم. در آنجا پرس‌وجو که كردیم، شوربختانه متوجه شدیم امام از دنيا رفته است. سراغ جانشین او را گرفتیم، به ما گفتند برادرش جعفر جای او نشسته و وارث و جانشین او شده است. جویای جعفر شدیم که کجاست و چه می‌کند؟ یکی گفت: خودتان را خسته نکنید. جعفر براى تفريح به بيرون شهر رفته و بر قايقى در رود دجله سوار شده و شراب‏ می‌نوشد و برخى آوازه‏‌خوان‌ها نیز همراهش هستند. به این زودی‌ها هم بر نمی‌گردد. از شنیدن این سخن، خستگی به تنمان ماند. غمگین و افسرده مانده بودیم که چه کنیم. ناباورانه بِرّ و بِرّ به یکدیگر نگاه می‌کردیم. یواشکی دوستان کمی با هم پچ‌پچ کردیم که چه کنیم و چه نکنیم. قرار بر این شد تا به قم بازگرديم و پول‌ها را به صاحبانشان برگردانيم. یکی از همراهان گفت: کمی صبر كنيم تا جعفر برگردد شاید این حرف و حدیث‌ها شایعهٔ مخالفین باشد. سخن امیدوارکننده‌ای بود. دلمان را خوش کردیم. مدتی گذشت تا جعفر به شهر برگشت. طی دیداری که با او داشتیم، گفتیم: اموالى را براى برادرت امام عسكرى علیه‌السلام، آورده‏ بودیم. حال چه کنیم؟ جعفر هِی سراغ پول‌ها را می‌گرفت. گفتیم: نگران نباشید، جایشان امن است. هرگاه پولی را براى برادرتان می‌آورديم، به‌معجزهٔ امامت نشانه‌هایی از پول‌ها و صاحبانشان می‌داد. آنگاه پول‌ها را دودستی به او تحویل می‌دادیم. شما نیز برايمان نشانه‌ای بياورید تا تقدیمتان کنیم. در غیر این صورت ناچاریم آنها را به صاحبانشان در قم باز گردانیم. جعفر که عصبانیت در چهره‌اش نمایان بود از دست ما به خليفه عبّاسى چغلی کرد. مات‌ومبهوت مانده بودیم که ماموران خلیفه، احضارمان كردند. وقتی خليفه سخن دو طرف را شنید، در کمال ناباوری، حق را به ما داد. خوشحال بودیم که از شرّ خلیفه جسته‌ایم. اما نگرانی از توطعۀ جعفر آرام و قرار برایمان نگذاشته بود. از روی ناچاری به خلیفه گفتیم: جناب خلیفه بر ما منّت گذاشته و فرمان دهید تا ماموران، كاروان ما را محافظت كنند. خليفه نيز به ماموران دستور داد تا ما را تحت‌الحفظ از سامرا بيرون ببرند. وقتی از خطر جعفر و دوستان نابابش جستیم جوانى را دیدیم که خود را خادم امام مهدی علیه‌السلام معرفی می‌کرد. نشانه‌هایی هم معجزه‌گونه می‌داد که درست بودند. به او اعتماد کردیم. ما را از کوره‌راه‌ها به حضور امام زمان علیه‌السلام برد. ابتدا ایشان به روش پدرشان، مقدار پول‌ها و صاحبان آنها را يک‌به‌يك تا به آخر نام بردند. آنگاه از لباس‏‌ها، وسايل‌شخصی و آنچه همراهمان بود و کسی از آن خبر نداشت، آگاهی دادند. از سخنان او شگفت‌زده شدیم. به شکرانه خودمان را زمين انداخته و براى خداى عزوجل، سجده شكر به جا آوردیم. شیعه در طول حیات خود چه رنج‌ها که به خود ندیده است و این قصّه با غُصّه‌های محنت‌بارش در بلندای تاریخ همچنان ادامه دارد. قم/ ۲۴ دی ۹۵
آقا جعفر در یکی دو یادداشت اخیرم مطالبی را از بی‌وفایی جناب جعفر فرزند امام هادی و برادر امام عسکری علیهماالسلام نوشتم. بر اساس گزارش‌های موجود، او داعیه‌دار امامت بعد از برادرش امام‌عسکری بوده و از پی همین ادعا دردسرهایی را نیز برای امام مهدی علیه‌السلام و شیعیان بوجود آورده است. اخبار و احادیث هم گویای این است که جناب جعفر چندان پایبند به شرعیات نبوده که هیچ، بلکه متاسفانه بعضاً مُتظاهر به فسق هم بوده است. اما برخی بر این باورند که او سرانجام موفق به توبه شد. ظاهرا تنها دلیل بر این مدّعا نیز توقیع یا نامه‌نوشته‌ای شریف از جانب امام مهدی علیه‌السلام می‌باشد که در آن، جعفر و فرزندش به برادران یوسف تشبیه شده‌اند. عبارتِ نامۀ شریفِ امام مهدی علیه‌السلام دربارۀ عمویش جعفر که شیخ صدوق در کتاب کمال‌الدین و شیخ طوسی در کتاب الغیبة آورده‌اند اینگونه است: أَمَّا سَبِيلُ عَمِّي جَعْفَرٍ وَ وُلْدِهِ فَسَبِيلُ إِخْوَةِ يُوسُفَ. وجه استدلال موافقان توبۀ جعفر به این متن، این است که امام عصر علیه‌السلام عمویش جعفر را به برادران یوسف تشبیه کرده و طبق آیات کریمۀ قرآن، برادران یوسف سرانجام موفق به توبه شدند. پس جعفر نیز نهایتاً موفق به توبه شد. اما به نظر می‌رسد این استدلال تمام نیست، زیرا ممکن است وجه شباهت در این حدیث، صرفاً، انحراف به جهت حسادت باشد. شاهد بر این مطلب، روایتی است که از جناب خصیبی در کتاب هدایة‌الکبری به نقل از امام عسکری علیه‌السلام آمده است که حضرت فرمودند: مَثَل من و برادرم جعفر مَثَل هابیل و قابیل می‌باشد. مَا مَثَلِي وَ مَثَلُهُ إِلَّا مَثَلُ هَابِيلَ وَ قَابِيل‏ از آنجایی که خداوند هابیل را بر برادرش قابیل برتری داده بود، قابیل این برتری را تحمل نکرده و به برادرش حسادت ورزید و نهایتاً او را کشت. حَيْثُ حَسَدَ قَابِيلُ لِهَابِيلَ عَلَى مَا أَعْطَاهُ اللَّهُ لِهَابِيلَ مِنْ فَضْلِهِ فَقَتَلَه‏ جعفر نیز اگر امکان کشتن مرا داشت، دست به چنین کاری می‌زد. اما خدا نخواست که چنین شود. وَ لَوْ تَهَيَّأَ لِجَعْفَرٍ قَتْلِي لَفَعَلَ وَ لَكِنَّ اللَّهَ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِه‏! بنابراین، عبارت نامه‌ای که از امام زمان علیه‌السلام در دست ما می‌باشد، نمی‌تواند دلالتی قطعی و حتی ظنّی به موفق‌شدن جعفر به توبه داشته باشد، بلکه می‌توان گفت: مُفاد مجموع روایاتی که در مذمّت جعفر وجود دارد بیشتر موجب گمان به عدم موفقیت او به توبه می‌شود. خداوند آگاه به همۀ امور است. قم/ ۲۵ دی ۹۵
دلتنگی شب گذشته، همراه اهل‌وعیال به حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها مشرف شدیم. احساس می‌کنم هرگاه با خانوم‌بچه‌ها به زیارت می‌رویم حضرت بیشتر تحویل‌مان می‌گیرد. گوشه‌ای دنج از حرم پیدا کردم و نشستم. به فکر حدیثی که امروز دیده بودم‌اش بودم. آقای علی‌بن‌صفّار قمی در کتاب بصائرالدرجات از قول امام باقر علیه‌السلام نوشته است: روزى پيامبر نزد گروهى از يارانش نشسته بود كه در فواصلی کوتاه دو مرتبه با احساسی آمیخته به دلتنگی فرمودند: خدايا! برادرانم را به من نشان بده! اللَّهُمَّ لَقِّني إخواني‏. اصحاب با تعجب پرسیدند: مگر ما برادران شما نيستيم؟ پيامبر فرمودند: نه! شما ياران من هستيد! برادرانم، گروهى از مردم آخرالزمانند. آنان بی‌آنكه مرا ديده باشند، به من ايمان می‌آورند. آنها را به نام می‌شناسم. حتی نام پدرانشان را می‌دانم. ابتدا خیلی خوشحال شدم. اما در ادامهٔ حدیث، یادآوری جملۀ «أشَدُّ بَقِيَّةً عَلى‏ دينِه‏» کمی دلواپسم کرد. یعنی بردباری دوستان آخرالزمانی‌ام در پایبندی به آئین و شریعت، از كسانى كه در شب تاريك، شاخه پُر تيغی را در دست گرفته و یک‌به‌یک، تیغ‌هایش را جدا می‌کنند، بیشتر است. جمله‌ای به یادم آمد. شیخ طوسی از پیامبر اکرم نقل می‌کند که شكيبایی بر دينداری در این دوران به مانند نگهداشتن آتش‌ْگداخته بر کف دست می‌باشد. الصّابِرُ مِنهُم عَلى‏ دينِهِ كَالقابِضِ عَلَى الجَمر در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان چشمم به ساعت افتاد. داشت دیر می‌شد. باعجله بلند شدم و به سوی محل قرار که مقابل یک کتابفروشی بود، رفتم. بچه‌ها هنوز نیامده بودند. داخل کتابفروشی شدم. دست دراز کردم و کتابی را از لای قفسه برداشتم. از روی عادت، برگه‌ها را چند ورق زدم. از فکر حدیث قبلی تازه فارغ شده بودم که در بین خطوط کتاب، نگاهم به سخنی از آیت‌الله بهجت افتاد که فرموده بود: دلیل عقب‌ماندگی ما آن است که اموال شبهه‌ناک مصرف می‌کنیم. مال شبهه‌ناک، ایجاد تردید و شبهه می‌کند. به اطراف سخن آقای بهجت می‌اندیشیدم. از دور سر و کلّهٔ پسرها محمد‌صادق و محمدطه پیدا شد. دیدن بچه‌ها رشتهٔ افکارم را پاره و صورت‌های ذهنی‌ام را پخش‌و‌پلا کرد. کتاب را بستم و داخل قفسه گذاشتم. به سمت بچه‌ها رفتم. طولی نکشید که خانم هم آمد. همگی پی‌کارمان رفتیم. قم/ ۳۰ دی ۹۵
پاک‌گفتار إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ ساعتی پیش خبر ناگوار رحلت عالم جلیل‌القدر حضرت آیت‌الله آقا سید ابراهیم خسروشاهی را دریافت کردم. سال هفتاد و شش برای مدت کوتاهی در مدرسه علمیه حاج ابوالحسن معمارباشی حجره داشتم. مدرسۀ معمار خوابگاه بود. برای درس به ناچار هر روز صبح زود به مدرسه سپهسالار قدیم می‌رفتم. به‌یاد دارم هر روز صبح، سیدی روحانی به مدرسه سپهسالار قدیم تشریف می‌آوردند به نام آقا سید ابراهیم خسروشاهی. درس منظومهٔ حاج ملا هادی سبزواری تدریس می‌فرمودند. نزدیک ظهر که می‌شد، درب حجرۀ ایشان به روی همه باز بود. هر کسی که کاری یا سوالی داشت به حضورشان می‌رسید. عالمی‌ربانی و متخلّق به اخلاق الهی که کمتر مشابه‌اش را در طول عمرم دیدم. یک درس عمومی اخلاق هم داشتند که منظم در آن شرکت می‌کردم. در آن جلسات کتاب چهل‌حدیث امام‌خمینی را از روی کتاب می‌خواندند و شرح می‌دادند. بواسطه رفت و آمد به مدرسه سپهسالار با ایشان انس بیشتری پیدا کرده و گاهی نیز ایشان را به مدرسۀ معمار دعوت می‌کردیم. بزرگوارانه می‌پذیرفتند. لا به قید بودند و نه به قید لا. منزلشان در محلهٔ دزاشیب شمیران بود. از ایشان تقاضا کردم به‌طور خصوصی برای درس در منزل به خدمتشان برسم. بزرگواری کرده و قبول کردند. همراه هم‌حجره‌ای‌ام آقای عادلی، مدتی به منزلشان جهت درس آموزش عقاید آیت‌الله مصباح می‌رفتیم. یکی از روزها که داخل اتاق منزلشان به انتظار آمدن حاج آقا، نشسته بودم متوجه کتابی شدم که نوشته آقای سید عطاءالله مهاجرانی بود. کتاب را برداشته و چند ورقی زدم. مدادنوشته‌هایی در حاشیه کتاب توجه ام را به خود جلب کرد. دستخط آقای خسروشاهی بود. حاج آقا که تشریف آوردند از ایشان سوال کردم که این حواشی چیست؟ در پاسخم فرمودند: من با مطالعه کتاب ایشان متوجه شدم از جهت معارف اسلامی، اشکالاتی به نوشته‌های کتاب وارد است. از طرفی هم ایشان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی هستند. لذا اشکالات را در حاشیه کتاب یادداشت نموده‌ام تا برای مولف بفرستم ان‌شاءالله موثر واقع گردد. پرسیدم: کسی از شما خواسته که این کار را بکنید؟ فرمودند: نه! شاید آموزه‌های علمی ایشان از خاطرم رفته باشد اما درس‌هایی از اخلاق عملی مانند آنچه اشاره کردم هرگز تا به امروز از خاطرم نرفته است. او فقط با زبان تدریس نمی‌کرد. مهمترین درسی که از او در حافظه‌ام نقش‌بسته، یکی فروتنیِ فوق‌العاده و احتیاط سختگیرانه به خود در سخن‌گفتن می‌باشد. ایشان با آنکه مجتهد و استاد سطوح عالی حوزه بودند مع‌ذلک برای یک طلبۀ بی‌نام و نشان و جامع‌المقدمات‌خوانی مانند حقیر وقت تدریس قرار دادند که این نشان از تواضع و فروتنی کم‌نظیر ایشان داشت. از این دو خصیصهٔ مهم ایشان که بگذریم دغدغه و اهتمامشان با کهولت‌سن برای تبیین معارف‌اسلامی در مواجهۀ با افرادی که انحرافاتی در فهم آنها نسبت به اسلام وجود داشت، برایم درسی فراموش‌ناشدنی است. البته مواجهۀ ایشان در تبیین خطای اندیشه‌های منحرف، بسیار نجیبانه و به‌دور از هوچیگری و در بوق‌وکرنا‌کردن بود. ایشان به‌طور کاملا محسوسی، عفیف و پاک‌گفتار بودند. بعدها که اتفاقا با راهنمایی ایشان به حوزۀ علمیه چیذر رفتم، گاهی با اجازه و هماهنگی عالم ربانی حضرت آیت‌الله هاشمی‌علیا، ایشان را برای درس اخلاق به حوزه دعوت می‌کردم. روانش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد. قم / دوم بهمن ۹۵
مسجد سهله هرگاه به اصفهان می‌روم تلاش می‌کنم حتی‌المقدور یک وعده‌نماز در مسجد کمرزرّین به امامت آیت‌الله ناصری دولت‌آبادی بخوانم. در یکی از همین دیدارها چیزی از آقای ناصری شنیدم که تا مدت‌ها ایمانم را تقویت می‌کرد. حاج آقا می‌فرمود: در شهر نجف رسم‌بود طلبه‌ها، شب‌های چهارشنبه به‌ مسجد سهله بروند. من هم در یکی از این شب‌ها به مسجد سهله رفته بودم. گوشه‌ای از مسجد را برای نشستن انتخاب کردم. مقداری که گذشت، مرحوم آیت‌الله آقا سید بهاءالدین مهدوی به همراه یکی از دخترانشان تشریف آوردند و کنار من نشستند. پس از احوالپرسی به ایشان گفتم: با خانواده تشریف آورده‌اید؟ در پاسخ فرمود: نه! گفتم پس چطور این دخترتان را تنها آورده‌اید؟ فرمودند: من تقیّد دارم نمازم را به جماعت بخوانم. امشب به خاطر شرایط سخت جوّی احتمال دادم حاج آقا بزرگ تهرانی، صاحب کتاب الذریعة تشریف نیاورند و نمازجماعت تشکیل نشود. لذا از دخترم تقاضا کردم تا با من بیاید، برای اینکه در وقت نماز به بنده اقتدا کند و فضیلت نمازجماعت تَرک نشود. دخترم نیز از صمیم قلب پذیرفتند. قم/ ۲۸ فروردین ۹۵
انس با مفاتیح سال ۷۶ مدتی در مدرسه علمیۀ حاج ابوالحسن معمارباشی حجره داشتم. عالمی ربّانی و سن‌وسال‌داری به نام آقا سید احمد لواسانی که شاید صدسال از عمر او گذشته بود، در مسجد این مدرسه امام جماعت بود. در یکی از شب‌های جمعه بعد از نماز مغرب و عشاء داخل مسجد در کنارشان نشسته بودم. نمازگزاران رفته و مسجد خلوت بود. ایشان همانطور که در محراب مسجد نشسته و ذکر می‌گفتند رو به بنده کرده و فرمودند: یک کتاب مفاتیح‌الجنان از قفسه بیار. من هم خیلی‌زود کتاب مفاتیح را آوردم. از آنجایی که چشم‌هایشان بواسطۀ کهولت سن کم‌بینا شده بود، به حقیر فرمودند: دعای کمیل را پیدا کن و بلندبلند به‌طوری که من هم بشنوم، بخوان. من هم با شور و اشتیاق شروع کردم به ورق‌زدن کتاب تا صفحۀ مربوط به دعای کمیل را پیدا کنم. پیداکردنم کمی طول کشید. ایشان نگاهی پدرانه به من کرده و فرمودند: با مفاتیح مانوس نیستی‌هاااا آری! درست فرموده بودند. من با اینکه طلبه بودم اما با مفاتیح مانوس نبودم. متاسفانه حالا هم که سال‌ها از آن روزگار گذشته است بازهم اُنس چندانی ندارم. انس با مفاتیح یعنی انس با دعا و راز و نیاز با پروردگار. روزی آیت‌الله خرازی می‌فرمود: پدرم کاسب بود. خیلی فرصت برای عبادت‌های طولانی نداشت. تلاش می‌کرد عبادتی، ذکری، دعایی پیدا کند که کوتاه ولی دارای تاثیرات معنوی بالایی باشد. قم/ دهم بهمن ۹۵
مرحوم آقای فلسفی به‌یاد دارم یک روز به مناسبت افتتاحیه صندوق قرض‌الحسنه قائم چیذر از مرحوم حضرت آیت‌الله فلسفی (واعظ) برای منبر دعوت شده بود. مراسم در نمازخانۀ مدرسه علمیه چیذر آغاز شد. از برخی متموّلین بازار تهران نیز دعوت بعمل آمده بود. بیرون از نمازخانه و در مجاورت حیاط مدرسه میزی قرار داده بودند. مسئولین صندوق برای افتتاح حساب، پشت آن میز نشسته بودند. مرحوم آقای فلسفی منبر رفتند و در موضوع انفاق، سخنانی بسیار تاثیرگزار ایراد فرمودند. این سخنرانی در کهولت سن و اواخر عمر شریف ایشان، اما فوق‌العاده بود. در طول عمرم چنین منبری ندیده بودم. بعد از آن هم تا به امروز ندیده‌ام. حرف‌های آقای فلسفی چنان تاثیری در شنوندگان ایجاد کرد که خودم دیدم یکی از بازاریان تهران بعد از منبر آمد در محل افتتاح حساب و هرچه چک‌پول به همراه داشت روی میز ریخت و یک برگه چک نیز با رقمی قابل توجه، نوشت و به صندوق داد. من ایشان را از قدیم‌الایّام می‌شناختم از بازاریان باایمان تهران بود. جلو رفته و احوالپرسی کردم. ایشان می‌گفتند: وقتی به سخنان آقای فلسفی گوش می‌دادم چنان تحت‌تاثیر سخنانشان قرار گرفتم که همانجا احساس کردم اگر افتتاح حساب نکنم، قطعا زیان کار خواهم بود. قم / ۲۰ بهمن ۹۵