eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
357 دنبال‌کننده
500 عکس
256 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و چهارم دندون‌تیز عمل به آموزه‌های دینی به ویژه عبادتِ سجاده‌ای برای فاطمه یه اصلِ تغییر‌ناپذیر بود. به اعتراف حسن بَصْری: کسی عابدتر از فاطمه وجود نداشت. این خانوم به قدری عبادت می‌کردند که گاهی پاهاشون از شدّت عبادت، متورّم می‌شد. ابن‌عباس هم می‌گه آیهٔ هفدهم سورهٔ ذاریات که فرموده: او‌ن‌ها کمی از شب رو می‌خوابیدند و مابقیش رو به عبادت مشغول بودند، در رابطه با فاطمه و شوهرش و بچه‌هاش نازل شده است. یکی از جاهایی که فاطمه تا آخر عمرش، هر جمعه برای زیارت و عبادت به اونجا می‌رفت مزار شهدای جنگ اُحد به ویژه قبر عموی نازنینش جناب حمزه بود. فاطمه بر سرِ مزار عمو می‌نشست و ساعت‌ها مشغول نماز و دعا می‌شد. کشته‌شدن هفتاد شهیدِ جنگ اُحد به ویژه مُثله‌شدنِ جناب حمزه دل فاطمه رو حسابی به درد اُوُرد. تا حدّی که زار زار در سوگ اون‌ها گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. فاطمه، دونستن رو برای عمل می‌خواست و نه مثل بعضی‌ها تلنبار کردن یه مشت اصطلاحات. کافی بود چیزی از دو لب مبارک پیغمبر در بیاد. فاطمه توی هوا صیدش می‌کرد. یه بار از پیغمبر شنید که توی روز جمعه ساعتی وجود داره که در اون لحظات، دعا مقرون به استجابت می‌شه. فاطمه که مشتاق شده بود تا در این رابطه بیشتر بدونه جلو اومد و به پدرش عرض کرد: آقاجون! اون که فرمودی کدوم ساعته؟! پیامبر نگاه مهربونی به دخترش انداخت و فرمود: دم‌دم‌های غروب جمعه، دقیقا وقتی که آفتاب پایین میاد و هوا می‌خواد تاریک بشه. فاطمه همینکه این فرمودهٔ پیغمبر رو شنید دست به کار شد و براش برنامه‌ریزی کرد. یکی از دوروبری‌های خودش رو مامور کرد تا جمعه‌ها نزدیک غروب آفتاب بالای تپه‌ای بره و وقتی که آفتاب خواست غروب کنه زود بیاد به فاطمه خبر بده! تا آخر عمر فاطمه اینجوری بود که وقتی اون بندهٔ خدا به فاطمه خبر می‌داد که آفتاب کم مونده که غروب کنه فاطمه بلافاصله به محراب عبادت می‌رفت و مشغول عبادت و دعا می‌شد. اگه شرایط برای فاطمه فراهم می‌شد و مقدور بود خیلی دوست داشت که برای زیارت خونهٔ خدا به همراه شوهر و پدرش به مکه مسافرت کنه. اتفاقا سال هفتم هجری بود که پیغمبر به همراه تعدادی از مسلمون‌ها برای انجام عُمره به مکّه رفت. این عُمره رو برای اینکه یه جورهایی قضای حج سال گذشته محسوب می‌شد به عمرةُ القضاء نامگذاری کردند. آخه سال ششم هجری، مسلمون‌ها برای انجام عُمره به سمت مکه حرکت کرده بودند. اما مشرکین مکه مانع از ورود اون‌ها به خونهٔ خدا شدند. سرانجام صلح‌نامه‎ای بین مسلمون‌ها و مشرکین مکه نوشته شد که صلح حدیبیه نام گرفت. براساس مُفاد صلح‌نامهٔ حُدیبیّه، مسلمون‌ها سال ششم هجری اجازهٔ انجام حج نداشتند. اما سال بعدش یعنی سال هفتم موفق شدند تا به مدت سه روز وارد مکه شده و عمره بجا بیارند. فاطمه توی این سفر حضور داشت. وقت برگشتِ کاروان، دختر جناب حمزه که هجرت نکرده و هنوز ساکن مکه بود به سرعت خودش رو به پیغمبر رسوند و ازش خواست تا او هم به همراه اون‌ها به مدینه بره! پیامبر نمی‌تونست این دختر رو به هر گرگ دندون‌تیزی بسپره، این شد که ماموریت رو به علی واگذار کرد و علی هم دختر حمزه رو به همسرش فاطمه سپرد تا توی کاروان و در طیّ سفر ازش مراقبت کنه. دخترک وقتی به مدینه رسید از فاطمه خداحافظی کرد و به خونهٔ جعفربن‌ابی‌طالب که سرپرستیش رو قبول کرده بود، رفت. ربیع‌الابرار: ج ۲ ص ۱۰۴، مقتل‌الحسین للخوارزمی: ج ۱ ص ۸۰، شواهد التنزیل: ج ۲ ص ۳۱۷، المستدرک للحاکم: ج ۱ ص ۳۷۷ ح ۱۳۹۶، مسند‌ابن‌راهویه: ج ۵ ص ۱۹۵ ح ۷۰، صحیح البخاری: ج ۳ ص ۲۲۳ ح ۲۶۹۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و پنجم عزیزِ مامان! فاطمه از اینکه موفق به انجام عُمره شده بود خوشحال به نظر می‌رسید اما ته دلش دوست داشت به حجّ تمتّع مشرّف بشه. همون حجّی که مسلمون‌ها با انجامش حاجی می‌شند. پيامبر خدا هم ده سالی می‌شد که حجّ تمتع به جا نیاوُرده بود و دلش برای کعبه و صحرای محشر و عرفات و منا بال‌بال می‌زد. خدا که حال پیغمبر و فاطمه رو اینجوری دید آيه نازل کرد که بسم‌الله! زودباش! بین مردم، اعلامِ حج كن تا مردم، پياده و سواره هر کی هر جور که می‌تونه حتی با مَركب لاغر هم که شده از هر راه دورى حرکت کنه و خودش رو به مکه برسونه! پیغمبر بعد از دریافت فرمان خداوند با شادی وصف‌ناپذیری به جارچی‌ها دستور داد با رساترين صدا بین مردم جار بزنند كه رسول خدا امسال به حج می‌‏ره! خبر دهان به دهان بین مردم مدينه و كوه‏نشین‌ها و باديه‏‌نشین‌ها پیچید. همه از جمله فاطمه آماده حرکت شدند. البته علی مدت‌ها بود که برای انجام ماموریتی تبلیغی از طرف پیغمبر به یمن رفته بود و توی مدینه تشریف نداشت. فاطمه در نبود علی همراه پیامبر وارد مکه شد و حج به جا اُوُرد. علی هم در مسیر برگشت از يمن توی مکه به پیغمبر و فاطمه ملحق شد. این حج خاطره‌انگیز حسابی فاطمه رو شادمان کرده بود. چرا که علاوه بر زیارت خونهٔ خدا تونسته بود یه بار دیگه به زادگاهش مکه برگرده! شهری که کوچه پس کوچه‌هاش، یادآور خاطرات تلخ و شیرین دوران کودکی در کنار پدر و مادر بود. اما الان دیگه فاطمه خودش مادر شده بود و چندتا دختر و پسر قد و نیم‌قد، یکی‌از‌یکی شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر دوروبرش رو گرفته بودند. با این حال هیچکدوم از این مشغولیت‌ها مانع از عبادات شبانه‌روزی فاطمه نمی‌شد. حسن که بزرگتر بود بعضی از شب‌ها مجذوبانه به تماشای عبادت‌های مادر می‌نشست. او شاهد زمزمه‌های عارفانه و عاشقانهٔ مادر با خداوند بود. حسن می‌دید که مامان دائما در رکوع و سجود به سر می‌بره و دعا می‌خونه! او بارها می‌شنید که مادرش پیوسته برای زن‌ها و مردهای مسلمون دعای خیر می‌کنه و یکایک اون‌ها رو نام می‌بره و از خدای بزرگ براشون طلب سعادت و رحمت و برکت می‌کنه. یکی از شب‌ها حسن که انگاری از این همه دعا‌کردن مادر برای این و اون ابهامی براش پیش اومده باشه آهسته جلو رفت و گوشهٔ چادرنماز مادر رو گرفت. فاطمهٔ مهربون نگاهی به حسن انداخت و فرمود: پسرم بیداری؟! حسن عرض کرد: بله مامان‌جون بیدارم اما... فاطمه به نگاه پرسشگر حسن پاسخ داد و پرسید: اما چی پسر گلم؟! حسن عرض کرد: شما همش مردم رو دعا می‌کنی. پس خودمون چی؟! فاطمه با دست مبارکش حسن رو به آغوش کشید و بعد از بوسه‌ای که به صورت زیبای حسن زد به پسرش فرمود: عزیزِ دل مامان! من، اول برای همسایه‌ها دعا می‌کنم بعدش برای خودمون. حسن که از این فرمودهٔ مادر راضی به نظر می‌رسید همونجا در آغوش گرم فاطمه به آرومی به خواب رفت. تهذيب الأحكام: ج ۵ ص ۴۵۴ ح ۱۵۸۸، الكافي: ج ۴ ص ۲۴۵ ح ۴، علل الشرایع: ص ۱۸۱، مجمع البيان: ج ۲ ص ۵۲۰، بحار الأنوار: ج ۲۱ ص ۳۹۰ ح ۱۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و ششم نوشته‌جات فاطمه با اینکه خودش مهمترین میراث پدر بود اما اهتمامی جدی در حفظ و نگهداری آثار کلامی پدر داشت. این میزان از تلاش برای مراقبت از سخنان گهربار پیامبر از سوی فاطمه واقعا شگفت‌انگیز بود. ابن‌مسعود که خودش از یاران اسم و رسم‌دار پیغمبره جایی می‌گه: یادمه بندهٔ خدایی، سراغ یکی از فرمایشات رسول خدا رو از فاطمه گرفت. فاطمه از خدمتکارش خواست تا فلان دفتر رو براش از توی صندوق‌خونه بیاره! خادمه رفت و پس از مدتی، دست‌خالی برگشت. فاطمه با تعجب پرسید: پس چی شد؟! چرا دفتر رو نیاوُردی؟! خادمه منّ‌ومن‌کنان عرض کرد: خانوم‌جون! تازگی پستو رو تمیز کردم. نمی‌دونم کجا گذاشتم. همین‌ جاهاست. بزودی پیدا می‌شه! فاطمه که نشونه‌های ناراحتی توی چهره‌اش نمایان بود به خادمه فرمود: یعنی که چی نمی‌دونم کجا گذاشتم؟! زود برو پیداش کن. مگه نمی‌دونی فرمایشات پیغمبر برای من به اندازهٔ حسن و حسین، عزیز هستند؟! دخترک این‌بار رفت و خداروشکر با دست پُر برگشت. ظاهرا غفلت کرده بوده و به هنگام روفتنِ خونه، این دفتر رو هم روفته بوده! فاطمه با دیدن دفتر ثبت فرمایشات پدر توی دست‌های دخترک، انگاری دنیا رو بهش داده باشی، نفس راحتی کشید. به گفتهٔ ابن‌عباس، این نوشته‌جات نوعا مطالبی بود که خود پیغمبر می‌نشست و باحوصله یک‌یک اون‌ها رو به فاطمه املا می‌کرد. خانوم هم با دقت و حساسیّت زیادی اون‌ها رو می‌نوشت و گوشه‌ای از خونه، داخل صندوقچه‌ای ازشون نگهداری می‌کرد. خود ابن‌عباس می‌گه: یه‌بار مُلتمسانه از فاطمه خواستم تا یکی از اون نوشته‌ها رو برام بیاره و بخونه. ایشون هم پذیرفت. فاطمه دفتر رو اُوُرد و گذاشت مقابل خودش. از زیر چادر با انگشتان مبارکش، برگه‌های دفتر رو یک‌به‌یک ورق می‌زد. انگاری دنبال چیز خاصی می‌گشت. چندتا ورق نگذشته بود که دست‌ نگه داشت و دیگه ورق نزد. ظاهرا صفحهٔ مورد نظرش رو پیدا کرده بود. فرمایشی از پیغمبر که حاوی سه دستورالعمل در رابطه با اخلاق معاشرت بود. منِ ابن‌عباس، گوشم رو تیز کردم تا ببینم فاطمه چی می‌گه. دختر رسول‌الله با طمأنینه و توجه خاصی، شروع به خوندنِ نوشته کرد. فرمودهٔ پیامبر این بود: کسی که همسایه‌اش از شرِ ستم و تعدّی و حتی سر و صدای او در امان نباشه مؤمن نیست. خودم رو یه خُرده جمع و جور کردم. فاطمه ادامه داد: و هر کس به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشه، باید به مهمونش احترام بگذاره! و هر کس به خدا و روز قیامت باور داشته باشه وقتی می‌خواد حرفی بزنه یا باید حرفِ خوب بزنه یا که ساکت باشه. آخر حدیث هم نوشته بود: خداوند آدمِ خیّرِ بردبارِ عفیف رو خیلی دوست می‌داره و از اون طرف هم آدم بدگوی بخیلِ بسیار درخواست‌کنندهٔ مصرّ رو دشمن می‌داره! فاطمه برگهٔ دفتر رو ورق زد. پشت برگه در ادامهٔ حدیث نوشته بود: حیاء نشونهٔ ایمانه و آدم با ایمان جای ابدیش، بهشته! فحش‌دادن، زشتگویی به حساب میاد و آدم زشتگو جای ابدیش، توی جهنمه! از جایی که نشسته بودم به نوشته‌ها چشم دوخته و شیش‌دنگ حواسم به حدیث‌خوندن‌های فاطمه بود. العلل: ج ۱۵ ص ۱۷۱ س ۳۹۲۹، فضائل فاطمه للحاکم: ص۱۰۹ ح ۱۳۴، المعجم الکبیر: ج ۱۰ ص ۱۹۶ ح ۱۰۴۴۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و هفتم شازده پسرها فاطمه در نگهداری از آثار کلامی پدر حتی حواسش به ثبت و ضبط چیزهای خیلی جزئی هم بود. به طور مثال وقت‌هایی که پیغمبر وارد مسجد می‌شد فاطمه با دقت نگاه می‌کرد تا ببینه پدرش چی می‌گه و چی کار می‌کنه. فاطمه بارها می‌دید و می‌شنید که پیغمبر به هنگام ورود به مسجد آروم می‌گه: بِسْمِ‌اللَّهِ وَ الْحَمْدُ‌لِلَّهِ! و جالب اینکه بلافاصله بعدش برای خودش و آلش صلوات می‌فرسته و آخرش هم اینجوری دعا می‌کنه که خدایا گناهانم رو بیامرز و درهای مهربانی خودت رو بی‌دردسر به روی من باز کن. فاطمه می‌دید که پدر به وقت خروج از مسجد هم دقیقا همین جملات رو تکرار می‌کنه. اما اون چیزی که بیش از دیگر فرمایشات پیغمبر هوش از سر فاطمه می‌بُرد تعریف و تمجیدهایی بود که دربارهٔ علی از زبان پیغمبر می‌شنید. فاطمه از شنیدن این چیزها اِنقده شاد و سرکیف می‌شد که طاقت از کف می‌داد و بلافاصله سراغ دخترهاش زینب و اُمّ‌کلثوم و پسراش حسن و حسین می‌رفت و شنیده‌ها رو با آب و تاب برای جیگرگوشه‌هاش تعریف می‌کرد. مثلا زینب و اُمّ‌کلثوم رو کنار خودش می‌نشوند و براشون تعریف می‌کرد که یه روزی در حضور بابابزرگ نازنینتون پیغمبر نشسته بودم که با انگشت به آقاجونتون، علی اشاره کرد و فرمود: این آقا و دنباله‌روهاش همگی اهل بهشتند. فاطمه از تعریف‌کردن این تیپ حرف‌ها خسته که نمی‌شد هیچ، بلکه خیلی هم لذت می‌برد به طوری که آدم احساس می‌کرد انگاری داره قند توی دلش آب می‌شه. البته این کارهای فاطمه همگی روی حساب و قاعده بود. او می‌‌خواست فضایل شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب رو برای بچه‌هاش بگه تا نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه بچرخه و به آیندگان منتقل بشه. به همین خاطر اتفاقا یه‌بار دوتا پسرهای گُلش حسن و حسین رو کنار خودش نشوند و براشون گفت: یه شبی توی صحرای عرفات، داخل چادر نشسته بودم. یادمه دقیقا شب عرفه بود. بابابزرگ با حالتی متفاوت وارد خیمه شد. حالش شبیه وقت‌هایی بود که جبرئیل بهش نازل می‌شد. مقداری عرق به پیشونی مبارکش نشسته بود. در اون حال، جلو اومد و نگاهی به من و شماها انداخت. لبخندی زد و بی‌مقدمه فرمود: خداوند به آفرینش شما خونواده افتخار می‌کنه خصوصا به آفرینش على. پدرم در ادامه فرمود: من فرستادهٔ خدا هستم و صِرفاً به خاطر فک و فامیلی و پيوند خويشاوندی، امتيازى به كسى نمی‌دم. برادرم جبرئيل این چیزها رو به من خبر داد. دخترم! فرشتۀ بزرگ خدا برام می‌گفت: خوشبخت واقعی اونیه كه على رو هم توی دوران حياتش دوست بداره و هم پس از رحلتش. از اون طرف هم بدبخت حقيقى، به كسی گفته می‌شه كه با على چه توی دورۀ حياتش چه بعد اون خدای‌نکرده، دشمنی کنه! فاطمه این‌ها رو با حلاوتی به طعم عسل برای بچه‌هاش تعریف می‌کرد. شازده پسرها هم به مامان چسبیده بودند و مُشتاقانه به حرف‌هاش گوش می‌دادند. كشف‌الغمة: ج‏ ۱ ص: ۵۵۳، الذریّة‌الطاهرة: ص ۱۴۸ ح ۱۸۷، تاریخ‌الطبری: ج ۱۱ ص ۶۱۸، مسند‌ابی‌یعلی: ج ۱۲ ص ۱۱۶ ح ۶۷۴۹، العلل: ج ۱۵ ص ۱۸۱، المعجم الكبير: ج ۲۲ ص ۴۱۵ ح ۱٠۲۶، فضائل الصحابة لابن حنبل: ج ۲ ص ۶۵۸ ح ۱۱۲۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و هشتم پشت‌بام فاطمه صرفا به نگارش و انباشت آثار کلامی پدر بر روی اوراق اکتفا نمی‌کرد بلکه از هر فرصتی برای رواج‌دادن اندیشه‌های الهی پدر بزرگوارش در بین مردم بهره می‌جست. بارها می‌شد که خانوم‌های مدینه به منزل فاطمه رفت و آمد می‌کردند و شرعیّاتشون رو از دختر پیغمبر می‌پرسیدند. فاطمه هم بدون کمترین روترشی در اوج شکیبایی به تک‌تک سوالاتشون جواب می‌داد. روزی از روزها خانومی به خدمت فاطمه شرفیاب شد و سوالی مطرح کرد و جوابش رو گرفت. زن مجدد اجازه گرفت و پرسش دوم رو مطرح کرد. فاطمه این‌بار هم با گشاده‌رویی جوابی درخور داد. زن که از پاسخ‌های فاطمه به وجد اومده بود پرسش‌های خودش رو ادامه داد و هی پرسید و هی پرسید و هی پرسید تا اینکه تعداد سوال‌ها به ده رسید. فاطمه هم صبورانه، دونه‌به‌دونهٔ سوالات رو پاسخ داد. زن از اینکه پرسش‌هاش زیاد شده بود احساس شرمندگی می‌کرد. این شد که چادر و چارقدش رو جمع و جور کرد و یواش‌یواش آمادهٔ رفتن شد. فاطمه پی‌بُرد که زن هنوز سوالاتش تمام نشده اما به خاطر رودرواسی می‌خواد رفع زحمت کنه! فاطمه سر حرف رو دوباره باز کرد و فرمود: خجالت نکش عزیزم. من در ازای هر مسئله‌ای که به شما آموزش می‌دم حق‌الزحمه‌ای کلان دریافت می‌کنم. زن که از سخن فاطمه متعجب شده بود در ادامه از دختر پیغمبر شنید: اگه از زمین تا عرش خدا رو از جواهرات ارزشمند پُر کنند پاداش یاددادنِ فقط یک مسئله، بیشتر از این جواهرات می‌شه. زن، مات و مبهوت به سخنان فاطمه گوش می‌داد و ساکت بود. دختر پیامبر برای اینکه زن، احساس بهتری پیدا کنه و آزادانه و بی‌ملاحظه حرف‌هاش رو بزنه و سوالاتش رو بپرسه در ادامه فرمود: به من بگو ببینم اگه کسی در ازای به دوش‌کشیدنِ باری سنگین‌وزن و به پشت‌بام بردنِ اون، صدهزار سکهٔ طلا از کارفرمای خودش مزد بگیره آیا احساس خستگی می‌کنه؟! زن در پاسخ گفت: نه! اصلا. فاطمه تیر خلاص رو زد و فرمود: من هم در ازای آموزش‌هایی که انجام می‌دم چنین احساسی دارم، البته پاداش من به مراتب بیشتره! منیة‌المرید: ص ۲۰. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هفتاد و نهم مرد بی‌چاره این خانوم هنوز پاش رو از آستانهٔ درب خونه بیرون نگذاشته بود که مراجعه‌کنندهٔ بعدی احتمالا با کوله‌باری از سوالات جورواجور وارد خونهٔ فاطمه شد. زن، خودش رو سراسیمه به فاطمه رسوند و بعد از سلام و احوالپرسی عرض کرد: خانوم جون! قربونتون بشم. همسرم من رو فرستاده تا ازتون سوال کنم که ایشون یعنی شوهرم آیا از شیعیان شما محسوب می‌شه یا نه؟! فاطمه بلافاصله در پاسخ به زن فرمود: از قول من به ایشون بگو اگه به گفته‌های ما اهل‌بیت عمل می‌کنی و از چیزهایی که برات ممنوع اعلام کردیم دوری می‌کنی شیعهٔ ما هستی و گرنه، نه! زن بعد از گرفتن این پاسخ از خونه خارج شد و دوان‌دوان پیام فاطمه رو به شوهرش رسوند. مرد بی‌چاره با شنیدن این پاسخ، دودستی به سرش زد و گفت: زن! بدبخت شدم. زن بی‌نوا مات و مبهوت مونده بود چی‌کار کنه. مرد پریشانْ‌حال همینجوری جلوی چشم‌های زنش گریه و ناله می‌کرد و با خودش می‌گفت: خدایا با این همه بار گناه چه خاکی به سر کنم؟! زندگی و اعمالِ من به هیچ‌وجه اونجوری که دختر پیغمبر فرموده نیست. با این حساب، جای من، یک‌راست توی جهنّمه و همیشه گرفتار دوزخم. چون عقیده دارم کسی که شیعهٔ اهل‌بیت نباشه گرفتار آتیش قهر خدا می‌شه! زن به محض اینکه شوهرش رو پریشان‌ْحال و درمانده دید دوباره به خدمت فاطمه برگشت و حال و روز همسرش رو به اطلاع دختر پیامبر رسوند. زن، منتظر بود تا ببینه آیا فاطمه برای شوهرش چاره‌ای می‌کنه و راهی بهش نشون می‌ده یا نه! فاطمه بعد اینکه خوب به حرف‌های زن گوش داد در پاسخ فرمود: به شوهرت بگو اینجوری فکر نکن! حقیقتا شیعیان ما از بهترین افراد بهشتند. اما اون دسته از دوستان ما که به مقام شیعه‌بودن نمی‌رسند همیشه توی آتیش جهنم نمی‌مونند. عُمدهٔ گناهان دوستان ما بر اثر گرفتاری به انواع و اقسام بلاها و بیماری‌ها توی همین دنیا پاک و محو می‌شه. بقایای گناهانشون هم توی صحرای محشر بر اثر ترس و وحشت از اون صحنه‌ها کم می‌شه و نهایتا توی طبقات بالایی جهنم با عذابی محدود، کاملا پاک می‌شند. اونگاه با محبّت و شفاعت ما اهل‌بیت نجات پیدا می‌کنند و پیش ما اُوُرده می‌شند. فاطمه تلاش می‌کرد تا مردم رو با سخنانی بیدارکننده از افراط و تفریط در دینداری دور کنه. البته بعضی‌ها این حرف‌ها رو گوش نمی‌دادند و از فیض وجود فاطمه بی‌بهره می‌موندند. اما عده‌ای هم مانند فضّه، خادمهٔ فاطمه کاملا خودشون رو در معرض هدایت‌های نورانی خانوم قرار داده بودند. همین فضّه خانم به مقامات عالیهٔ معنوی رسید. فضّه‌ یکی از کراماتش این بود که بیست سالِ تمام هر سوالی رو با آیهٔ قرآن جواب می‌داد. التفسیر‌ المنسوب‌ الی‌ الامام‌ العسکری: ص ۳۰۸ ح ۱۵۲، بحارالانوار: ج ۶۸ ص ۱۵۵، ج ۴۳ ص ۸۶. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد لوح سبز برای مردم این پرسش مطرح بود که فاطمه این همه چیز رو از کجا می‌دونه؟! بلدبودن خیلی مطالب و اطلاع‌داشتن از حوادثی که دسترسی به اون‌ها از عُهدهٔ افراد عادی خارجه باعثِ حدس و گمان‌های زیادی پشت سر فاطمه شده بود. هر کی یه چیزی می‌گفت. اما واقعیت این بود که فاطمه در زمان حیات پدر علاوه بر دریافت الهامات ربّانی به لوحی دسترسی داشت که با نگاه با اون لوح از خیلی چیزها با خبر می‌شد. جابر‌بن‌عبدالله‌انصاری نقل می‌کنه: حسین تازه متولد شده بود. برای عرض تهنیت به حضور فاطمه رسیدم. لوح سبزرنگی رو در دستان دختر رسول خدا دیدم که عینهو زمرّد می‌درخشید. داخل لوح، نوشته‌های سفیدرنگی بود که مانند نور خورشید درخشندگی داشت و جلب توجه می‌کرد. کنجکاوانه پرسیدم: خانوم! ماجرای این لوح چیه و داخلش چی نوشته شده؟ فاطمه سخاوتمندانه در پاسخم فرمود: این لوح از طرف خداوند و توسط پیغمبر به من هدیه شده! داخل این لوح خیلی چیزها از جمله نام پدرم، همسر و فرزندانم یک‌به‌یک نوشته شده! بدون شک، لوحی که جابر از وجودش در دستان فاطمه خبر می‌ده با مُصحف‌ فاطمه فرق می‌کنه. مُصحف‌ فاطمه، محصول عینی ارتباط چهره‌به‌چهرهٔ فاطمه با عالم غیب و شخص جبرئیل و سایر ملائکه بود. مصحف فاطمه مجموعه‌ای کتاب‌گونه بود که از جانب خدا به وسیلهٔ پیک وحی در دوران غم‌بار پس از رحلت پیامبر به فاطمه القاء شد. ماجرای نزول جناب جبرئیل به فاطمه، حادثه‌ای غیر عادی بود. به همین علت، فاطمه این موضوع رو با شوهرش علی‌بن‌‌ابی‌طالب در میان گذاشت. علی پس از بررسی جوانب ماجرا در پاسخ به فاطمه فرمود: وقتی پیک وحی تشریف اُوُردند حتما خبرم کن. به محض اومدن پیک وحی فاطمه علی رو در جریان می‌گذاشت. علی هم بلافاصله وارد جلسهٔ گفتگوی جبرئیل با فاطمه می‌شد و در گوشه‌ای از اتاق می‌نشست و محتوای گفتگوها رو مکتوب می‌کرد. اینجوری شد که مصحف فاطمه به وجود اومد. این کتاب، شامل اخبار و اطلاعاتی از آیندهٔ جهان تا روز قیامت، سرنوشت فرزندان و تبار فاطمه، ستمگری و انواع جنایات خلفای جور و پادشاهان بی‌داد و علوم و اخبار دیگه‌ای از جهان بود. جالب‌تر اینکه این مُصحف از نظر حجم، سه برابر قرآن بود اما چیزی دربارهٔ قرآن یا احکامِ حلال و حرام داخلش وجود نداشت. این مصحف، آیندهٔ تاریخ رو تا روز رستاخیز مو‌به‌مو ترسیم کرده بود. بعدها این کتاب پر‌ رمز و راز دست‌به‌دست بین بچه‌های معصوم فاطمه گشت تا رسید به دست امام ششم شیعه! این بزرگوار هم گاه و بی‌گاه از مطالب این کتاب استفاده می‌کرد. به طور مثال امام صادق طیّ یک پیشگویی از حوادث آیندهٔ روزگار خویش می‌فرمایند: سال صد و بیست و هشتم هجری، زنادقه خروج می‌کنند. این بزرگوار صراحتا می‌فرمود: پیشگویی طغیان فرقهٔ زنادقه رو از کتاب مصحف فاطمه نقل می‌کنم. این کتاب بعد از امام ششم، بین امامان شیعه دست‌به‌دست چرخید و چرخید تا نهایتا رسید به دست منجی آخرالزمانی بشریّت، حضرت بقیة‌الله. اینجور که می‌گن، این کتاب جزو ودایع امامت به حساب میاد و نزد امام دوازهم شیعیان نگهداری می‌شه. ودایع امامت، اصطلاحا به اشیائی از میراث پیامبران و علی و فاطمه گفته می‌شه که همیشه نزد امامان شیعه بوده و یه جورهایی یکی از معیارهای شناخت امام بعدی قلمداد می‌شده! اشیایی مانند شمشیر و انگشتری پیغمبر اکرم، عصای موسی، انگشتریِ سلیمان و کتاب‌های مصحف فاطمه، جفر و جامعه و خیلی چیزهای دیگه. فرائدالسمطین: ج ۲ ص ۱۳۶- ۱۴۱، کافی: ج ۱ ص ۲۳۹ ح ۱، ص ۲۴۰ ح ۲، ص ۲۴۱ ح ۵، بحارالانوار: ج ۲۶ ص ۱۸ ح ۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و یکم تحفه‌ای از خدا فاطمه زنی منزوی، خانه‌نشین و بُریده از اجتماع نبود. هر چند که توی شرائط عادی ترجیح می‌داد بانویی پرده‌نشین و به دور از مردان نامحرم و غریبه باشه اما در جای خودش نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی خیلی حساس و یه مُسَلمون فعال بود. گاهی حتی با افراد لایقی که به اهل‌بیت نزدیک بودند و به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب عشق می‌ورزیدند نشست و برخواست می‌کرد و هم‌سخن می‌شد. سلمان می‌گه یادمه یه‌بار علی‌بن‌ابی‌طالب از من گله‌گذاری کرد که فلانی تو دیگه چرا؟! تو که از خود مایی، پس چرا بعد از وفات پیغمبر ما رو ترک کردی و به دیدار ما نمیایی؟! از خجالت سرم رو پایین انداختم. رنجش علی به حق بود. چند روزی از رحلت پیامبر گذشته بود و من بابت این مصیبت بزرگ، حسابی به‌هم‌ ریخته بودم و حوصلهٔ انجام هیچ‌کاری رو نداشتم. به اشتباهم در کم‌توجهی به خاندان پیغمبر فکر می‌کردم که علی سکوتم رو شکوند و فرمود: حالا من هیچ! پس چرا به فاطمه سر نمی‌زنی؟ اگه فرصت داری هر چه زودتر به دیدار فاطمه برو که مشتاق دیدارته. برو که فاطمه می‌خواد تحفه‌ای رو که از بهشت به دستش رسیده بهت مرحمت کنه. بعد از پایان فرمایشات علی، با عجله به سمت خونهٔ فاطمه راه افتادم. توی راه به این فکر می‌کردم که اگه دختر پیغمبر ازم پرسید سلمان تا حالا کجا بودی، چی بهش جواب بدم. توی این افکار غوطه‌ور بودم که به منزل فاطمه رسیدم. بسم‌الله گفتم و با کوفتن درب خونه، سکوت منزل فاطمه رو شکستم. طولی نکشید که در باز شد. کنیز فاطمه پشت در بود. یاالله‌ گفتم و وارد صحن حیاط شدم. فاطمه داخل اتاق نشسته بود. با دیدن من خودش رو با چارقد و روسری پوشوند. وارد اتاق شدم و سلام کردم. اولین حرف فاطمه بعد از جواب سلام این بود که سلمان بعد از مرگ پدرم به من جفا کردی! حرفی برای گفتن نداشتم. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. اما سکوت، همیشه کار پسندیده‌ای نیست. با شرمندگی گفتم: حبیبهٔ من! چگونه ممکنه من شما رو ترک کنم؟! فاطمه با دست مبارک به کناری اشاره کرد و فرمود؛ بنشین! پیر شده بودم و به سختی راه می‌رفتم. به سمت جایی که اشاره کرده بود قدمی برداشتم. به کمک چوب‌دستی و گرفتن دیوار روی زمین نشستم. فاطمه شروع به صحبت کرد. حرف‌های عجیبی می‌زد. از آخرین دیدارش با حوریان بهشتی می‌گفت. ساکت بودم و فقط گوش می‌دادم. وقتِ خداحافظی که شد تحفه‌ای به دستم داد و فرمود: این رو بگیرش جناب سلمان. از طرف خداوند برام فرستاده شده! یکی از مهمترین کارهای سیاسی فاطمه این بود که تلاش می‌کرد تا یاد شهدا و حماسهٔ اون‌ها رو همیشه زنده نگه داره! به همین خاطر هفته‌ای دو بار روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه به زیارت شهدای احد می‌رفت و قبورشون رو از نزدیک زیارت می‌کرد. از اونجایی که خودش توی نبرد سخت اُحد به عنوان امدادگر حضور داشت و از نزدیک شاهد ماجرا بود گاهی حتی مثل یه راوی عمل می‌کرد و به اون‌هایی که همراهش بودند می‌فرمود: این نقطه محل نبرد پدرم بود و اون نقطه محل حضور مشرکین. اینجا اینجور شد و اونجا اونجوری. فاطمه علاوه بر روایتگری، در حق شهدا به ویژه برای سیدالشهدای عصر پیامبر یعنی جناب حمزه دعا و طلب آمرزش می‌کرد و براشون نماز می‌خوند و اشک می‌ریخت. الکافی: ج ۴ ص ۵۶۱، بحارالانوار: ج ۴۳ ص ۶۶ ح ۵۹ ص ۹۰ ح ۱۳، شرح نهج‌البلاغه لابن‌ابی‌الحدید: ج ۱۵ ص ۴۰. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و دوم من گرسنه‌ام فاطمه در قبال نداری مردم و به تبعِ اون، آسیب‌های ایمان‌سوز و مخرّب فقر بی‌تفاوت نبود. با اینکه خودش و بچه‌هاش توی سختی و فشار زندگی می‌کردند اما پی‌گیر اوضاع و احوال مستضعفین و آدم‌های بی‌نوا بود. فاطمه به اهمیّت فرمودهٔ پدر پی‌ برده بود که دیو کفر و الحاد توی مخروبهٔ فقر و بی‌نوایی لونه می‌سازه. فاطمه بارها از لابه‌لای حرف‌های شوهرش علی، مشابه حرف پیغمبر رو شنیده بود که دست‌تنگی و بی‌پولی، همزاد کفر و الحاده! چونکه آدم بی‌چیز و مُفلس همینکه حال زار خود و خونوادش رو مى‌بینه به شدت متأثر مى‌شه و چه بسا دست به دزدى و خيانت و هزار کار دیگه بزنه و به آدم‌بدها ملحق بشه! فاطمه توی فشار اقتصادی سخت، حواسش بیش از همه به فقرای فامیل بود. نگاه می‌کرد ببینه بنی‌هاشم وضع و اوضاعشون چطوریه؟! مراقب بود که خدای‌نکرده حتی یه نفر از طایفهٔ بنی‌هاشم شب، سر گرسنه به زمین نگذاره! اگه غذایی، پولی، تحفه‌ای، چیزی از پدر یا همسرش به دستش می‌رسید با اینکه خودش مستحق بود اما می‌برد و به فقرای فامیل می‌داد. یکی از روزها توی مدینه مرد تهیدستی پیش پیغمبر اومد و عرضه داشت: آقا من گرسنَمه! پیغمبر به ناچار مرد محتاج رو فرستاد به خونهٔ خودش تا شاید چیزی باشه که مرد گرسنه رو سیر کنه. اما همسران پیغمبر به مرد غریب گفته بودند که غذایی برای خوردن توی خونه نیست. مرد بینوا به مسجد برگشت و به پیامبر عرض کرد: آقا جانم! غذایی برای خوردن در منزل شما وجود نداشت. پیامبر به اهالی مسجد اشاره کرد و فرمود: کدوم یک از شما امشب می‌تونه از این مهمون من، پذیرایی کنه تا من هم پیش خدا بهشت رو براش به عهده بگیرم؟! علی‌بن‌ابی‌طالب با تکیهٔ بر روحیهٔ مهمان‌نوازی فاطمه دستش رو بلند کرد و فرمود: من! سپس از جایی که نشسته بود بلند شد و دست مهمون رو گرفت و به خونهٔ فاطمه بُرد. علی وقتى داخل خونه شد دید که فقط دو قرص نون وجود داره كه فاطمه براى افطار تهيّه كرده! چاره‌ای نبود باید با همین دو قرص نون، سر می‌کردند. وقت شام که شد فاطمه اون نون‏‌ها رو خیسوند و باهاش تريدى درست کرد و جلوىِ مهمون و على‌بن‌ابی‌طالب گذاشت. با هماهنگی قبلی که با علی داشت به طرف چراغ رفت و به بهونهٔ درست کردن فتیلهٔ پی‌سوز، چراغ رو خاموش كرد. اتاق تقریبا تاریک شد. مختصر کورسویی از چراغ کم‌نور حیاط به داخل اتاق می‌تابید. توی اون کم‌نوری على، دست خودش رو به طرف غذا می‌بُرد و بالا می‌اُوُرد و به مهمون، چنين وانمود می‌كرد كه داره غذا می‌خوره، در صورتى كه چيزى نمی‌خورْد تا غذا براى مهمون، کافی باشه. وقتى مهمون کاملا سير شد، فاطمه چراغ رو مجددا روشن کرد. على و فاطمه اون شب رو گرسنه و روزه‏‌دار خوابيدند. فردای اون روز وقتی آفتاب مدینه بالا اومد خداوند، در حقّ فاطمه و علی آیه‌ای فرو فرستاد به این مضمون که این خونواده اگه لازم باشه نیازهای بقیهٔ مردم رو بر منافع شخصیشون، مقدّم می‌دارند با اینکه خودشون بهش نيازمندند. الفتوة: ص ۲۸۵، الکافی: ج ۲ ص ۳۰۷، مسند الشافعی: ص ۳۰۹، الاُم: ج ۲ ص ۱۰۷، الطبقات الکبری: ج ۱ ص ۲۳۵ ح ۱۶۳، سوره حشر آیهٔ ۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و سوم دلداری فاطمه در قبال غم و غصه‌های دوروبری‌ها بی‌خیال نبود. وقت‌هایی که متوجهِ مشکلی عاطفی توی در و همسایه‌ها می‌شد بی‌تفاوت نمی‌نشست. تا جایی که براش امکان داشت با آسیب‌دیده‌ها صحبت می‌کرد و دلداریشون می‌داد به طوریکه طرف‌، احساس می‌کرد فاطمه غم‌خوارشه! دختر پیامبر کاملا حواسش بود که فرد آسیب‌دیده نیاز به آرامش داره، به همین خاطر حمایت عاطفی خودش رو ازش دریغ نمی‌کرد. روزی از روزها باخبر شد که یکی از همسایه‌ها از دنیا رفته و خونوادش عزادارند. فاطمه بچه‌ها رو به خادمه سپرد و چادر و چارقدش رو سر کرد و روانهٔ مراسم دفن اون بندهٔ خدا شد. از لابه‌لای جمعیت، خودش رو به خونوادهٔ اون مرحوم رسوند و مدتی باهاشون گرم‌ گرفت و ابراز همدردی کرد. وقتِ برگشتِ به خونه، پیغمبر متوجه حضور فاطمه توی مراسم شد و به طرفش رفت. اصحابی که همراه پیغمبر بودند اولش خیال کردند که پیامبر داره با یکی از زن‌های فامیل یا یکی از زن‌های مدینه حرف می‌زنه. اما خیلی زود از سابقهٔ رفتاری پیغمبر و نوع احترامش، متوجه شدند که این خانوم، فاطمه است. پیامبر بعد از سلام و احوالپرسی، جویای علت حضور فاطمه توی مراسم خاکسپاری شد. فاطمه که کوه عاطفه و احساسات بود همینجور که آروم و آهسته با پدرش به طرف خونه گام بر می‌داشت نجیبانه عرض کرد: آقاجون! راستش رو بخوای برای دلداری به این خونوادهٔ عزادار اومده بودم. بازماند‌ه‌های این مرحوم، خیلی بی‌تابی می‌کردند. سعی کردم بهشون دلداری و سرسلامتی بدم و مقداری آرومشون کنم. المعجم الکبیر: ج ۱۴ ص ۴۰ ح ۱۴۶۲۹، مسند احمد: ج ۲ ص ۱۶۹ ح ۶۵۷۴. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و چهارم‌ ماهرانه حمایت‌های عاطفی فاطمه از این و اون بی‌دلیل نبود. کسی که خودش دل‌رحم نباشه نمی‌تونه از اعماق وجود هواخواه دیگران بشه. راز مهربونی دختر رسول خدا این بود که در کنار پدری با خُلق عظیم رشد کرده بود. پدری که خودش، اصل و ریشهٔ مهربونی در بین آدم‌ها و مایهٔ رحمت خدا برای همه مردم دنیا بود. فاطمه این خُلق عظیم رو با همهٔ ذرات وجودش از رفتار و کردار پدر آموخته بود. پدری که هر گاه از مسافرت بر می‌گشت بعد از رفتن به مسجد و خوندن دو رکعت نماز مستحبی، قبل از رفتن به خونه، یکراست به دیدار دختر عزیزتر از جونش، فاطمۀ زهرا می‌رفت. پيامبر در حضور هر کی که می‌خواست باشه با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر خم می‌شد و چشم‌ها و صورت فاطمه رو می‌بوسید. گاهی هم اشکِ شوق و شادی می‌ریخت. این رویداد احساسی، نه یک بار و نه ده بار شاید ده‌ها و صدها بار مقابل چشم مردم مدینه تکرار می‌شد. عایشه که شاهد این قضایا بوده خودش می‌گه: توی عمرم احدالناسی رو ندیدم که از جهت شمایل ظاهری، لحن حرف‌زدن و استخدام کلمات، نوع نشست و برخواست و پایبندی به شرعیّات، شبیه‌تر از فاطمه به پدرش رسول‌ خدا باشه. بارها شاهد بودم که فاطمه هر وقت به دیدار پدرش میومد پیامبر تمام‌قد به احترامش از جا بلند می‌شد و فاطمه رو به آغوش می‌کشید و دستش رو می‌بوسید و ایشون رو جای خودش می‌نشوند. عایشه در ادامۀ حرف‌هاش می‌گه: جالب‌تر اینکه هر وقت پیامبر هم به خونهٔ دخترش فاطمه می‌رفت ایشون هم عیناً به احترام پدر تمام‌قد از جا بلند می‌شد و بابا رو بغل می‌کرد و بعد از دست‌بوسی، جای خودش می‌نشوند. زندگی در کانونی چنین گرم و پر عاطفه، هر انسان عادی رو دل‌رحم و نوع‌دوست می‌کنه تا چه برسه به فاطمه که خودش اهل بود فاطمه به هنگام حرف‌زدن با پدر زیباترین کلمات رو به کار می‌گرفت. تکیه‌کلام فاطمه توی حرف‌زدن با پدرش، فداتون بشم، قربونتون برم، بود. حتی یه بار که پیغمبر تازه از معراج برگشته بود و بابت دیدن وضع بد برخی از گنهکاران امتش توی عالم ملکوت، ناراحت به نظر می‌رسید فاطمه برای آروم کردن پدر عینهو پروانه به دورش می‌چرخید و قربون صدقه‌اش می‌رفت و عرض می‌کرد: فداتون بشم آقاجون، شما نور چشم من هستید. شما رو بخدا بخندید و ناراحت نباشید. عاطفه پدر دختری به حدی بود که حتی یه‌بار فاطمه و علی بر سر اینکه پیغمبر کدومشون رو بیشتر دوست‌داره با هم گُل می‌گفتند و گُل می‌شنُفتند و می‌خندیدند که ناگهان پیغمبر درب خونه رو زد و وارد شد. هنوز شیرینی لبخند به لب‌های علی و فاطمه باقی بود که با دیدن پیغمبر ساکت شدند و به احترامش، خنده‌هاشون قطع شد. پیامبر پرسید: چی شد عزیزانم چرا خنده‌هاتون قطع شد؟ به چی خنده می‌کردید؟! فاطمه پیش‌دستی کرد و فرمود: باباجون! فداتون بشم. علی داشت به من می‌گفت: پیامبر من رو بیشتر از تو دوست داره! منم در جوابش می‌گفتم: نخیر! بابام من رو بیشتر دوست داره! پیامبر لبخندی زد و با لطافتی ماهرانه فرمود: خب البته فاطمه جانم! تو دخترم هستی و پارهٔ تنم. دوست‌داشتن تو از جنس عاطفهٔ پدر و دختریه. اما علی! از تو برای من عزیزتره! المستدرک للحاکم: ج ۱ ص ۴۸۸ ح ۱۷۹۷، المعجم الاوسط: ج ۵ ص ۵۷ ح ۴۱۰۱، الکشف و البیان: ج ۳ ص ۵۷، المعجم الکبیر: ج ۱۱ ص ۵۵ ح ۱۱۰۶۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و پنجم‌ پریشان‌خاطری احساسات پدر و دختری بین فاطمه و رسول‌الله در اوج خودش قرار داشت به طوری‌ که چشم از بابا بر نمی‌داشت. فاطمه برای پدر هم دختر بود و هم مادری مهربون. کافی بود فقط بشنوه پدر مقداری گرسنه مونده! خودش رو به آب و آتیش می‌زد تا غذایی برای بابا دست و پا کنه. یه بار که مثل همیشه، پیغمبر ابتدای برگشت از مسافرت می‌خواست دخترش رو ببوسه فاطمه متوجه ضعف و رنگ‌پریدگی توی چهرهٔ بابا شد. فاطمه با دیدن این صحنه نتونست خودش رو کنترل کنه و از زیر روبندی که به صورت بسته بود شروع کرد به گریه‌کردن. پیامبر متوجه ناراحتی فاطمه شد و با نگرانی علت رو پرسید. فاطمه در پاسخ عرض کرد: آقاجون! چه طور اشک نریزم و بی‌تفاوت باشم و حال اینکه می‌بینم به خاطر گرسنگی یا خدای‌نکرده بیماری، رنگ به چهره نداری؟! آخه چرا انقده سر و وضعتون غبار‌آلود و ژولیده و تن مبارکتون خسته و لباس‌های کهنه و مندرس به تن دارید؟! پیامبر با گفتن بشارتی از آیندهٔ اسلام، دم گوش فاطمه تا حدودی پریشان‌خاطری دخترش رو تسکین داد. المستدرک للحاکم: ج ۱ ص ۴۸۸ ح ۱۷۹۷، ج ۳ ص ۱۵۵ ح ۴۷۳۷، تاریخ دمشق: ج ۴۰ ص ۵۳۷ ح ۴۷۳۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و ششم‌ وساطت فاطمه مردم مدینه به خوبی می‌دونستند که حرف هیچ کسی به اندارهٔ سخنان فاطمه روی پیغمبر اثر نداره! به همین خاطر هرگاه در رابطشون با پیغمبر پیچ و گره‌ای میوفتاد بی‌بروبرگرد دست به دامن فاطمه می‌شدند تا بلکه ایشون کاری کنه. یکی از اون گره‌هایی که در نبود علی‌بن‌ابی‌طالب به دست با کفایت فاطمه باز شد قضیّهٔ گوشه‌گیری پیغمبر از مردم بعد از ملاقات با جبرئیل بود. ماجرا از این قرار بوده که روزی از روزها جناب جبرئیل در ساعتی که اومدنش سابقه نداشت به دیدار پیغمبر رسید. ظاهرا سر و وضع جبرئیل حال و روز عادی نداشت. مثل همیشه نبود. رنگ و رو پریده بود. پیامبر با تعجب علت به‌هم‌ریختگی جبرئیل رو ازش پرسید. جبرئیل در پاسخ عرض کرد: الهی گذر هیچ آفریده‌ای به جهنم نیفته! ساعتی پیش به ناچار راهم به دوزخ افتاد. نگهبون‌های جهنم رو دیدم که مشغول دمیدن توی شعله‌های آتیش بودند. شعله‌های دوزخ گُر گرفته بود و زبانه می‌کشید. مسَلمون نشنوه کافر نبینه! پیامبر کنجکاوانه پرسید: چیزهایی که دیدی رو برام وصف کن. جبرئیل عرض کرد: باشه پس خوب گوش کن تا بگم. جبرئیل شروع کرد مو به مو با جزئیات به شرح و بیان دیده‌های خودش از جهنم. فرشتهٔ وحی، گفت و گفت و گفت تا رسید به ساکنان طبقهٔ منفی هفت جهنم. اینجا بود که جبرئیل ساکت شد. پیامبر فرمود: چرا ساکت شدی؟! ادامه بده! جبرئیل عرض کرد: از من نخواه که دربارهٔ ساکنین اونجا چیزی بگم. پیامبر اصرار کرد و جبرئیل رو به خدا قسم داد. جبرئیل انگاری که علی‌رغم میل باطنیش باشه با یه حالتی گفت: ای محبوب من! اونجا کسانی از پیروان تو رو می‌برند که توی دنیا مرتکب گناهان کبیره شدند و بدون توبه و جبران مافات از دنیا رفته باشند. حرف جبرئیل به اینجا که رسید ناگهان پیغمبر از شدت تاثر ناله‌ای کرد و بی‌حال شد. جبرئیل سر پیغمبر رو به دامن گرفت تا حالش بهتر شد. پیامبر همینکه قوّتی پیدا کرد به جبرئیل گفت: عجب حرفی زدی؟! همهٔ وجودم رو غم و غصّه گرفت. آیا واقعا امت من وارد جهنم می‌شن؟! جبرئیل به تایید سرش رو تکون داد و عرض کرد: بله اون‌هایی که گناهان کبیره مرتکب شوند و بی‌توبه از دنیا رحلت کنند. پیامبر به شدت اشک ریخت. از گریهٔ رسول‌الله جبرئیل هم متاثر شد و اشک ریخت. بعد از این ملاقات، پیغمبر از مردم کناره گرفت و به داخل خونه رفت. غیر از وقت نماز جماعت از خونه بیرون نمیومد. باهیچ کس حرف نمی‌زد. کارش شده بود نماز و اشک و زاری به درگاه خداوند. سه روز به این منوال گذشت. ابوبکر پا پیش گذاشت تا بلکه بتونه سکوت و انزوای پیغمبر رو بشکونه. به دم خونهٔ پیغمبر رفت و دق‌الباب کرد. خبری نشد. صداش رو بلند کرد و های و هوی و سلامی کرد اما پاسخی نشنید. ابوبکر دست از پا درازتر برگشت. عمر که می‌خواست خودی نشون بده به طرف خونهٔ پیغمبر راه افتاد و عینا کارهای رفیق گرمابه و گلستانش رو تکرار کرد. او هم نتیجه‌ای نگرفت و دست‌خالی برگشت. همه مونده بودند چی کار کنند. علی هم توی مدینه نبود. سلمان به فکر چاره افتاد. ابتدا خودش دست به کار شد و به دم خونهٔ پیغمبر رفت و با صدایی بلند سلام کرد. اما شوربختانه باز هم جوابی نیومد. سلمان، دو یا سه بار دیگه تلاش کرد اما باز نتیجه نگرفت تا اینکه خداوند چاره‌ای به دل سلمان انداخت. باید برم سراغ فاطمه. سلمان خودش رو به فاطمه رسوند و دختر پیغمبر رو در جریان گذاشت. فاطمه از ماجرای گفت‌وگوی پیامبر با جبرئیل، خیلی هم بی‌خبر نبود. وقتی اصرارهای سلمان رو دید لباس بیرون پوشید و راه افتاد. فاطمه به مقابل درب خونهٔ پدر که رسید دق‌الباب کرد و فرمود: یا رسول‌الله! منم فاطمه. پیامبر که سر سجاده و توی سجده بود با شنیدن صدای فاطمه، سر از سجده برداشت و به اهل خونه فرمود: معطّل چی هستید. درب خونه رو باز کنید. فاطمه نور چشممه! درب خونه رو باز کردند. فاطمه خودش رو به سجادهٔ بابا رسوند. همینکه نگاه فاطمه به رنگ و روی زرد و رنگ‌پریده و صورت لاغر و چشم گود‌افتادهٔ پدر افتاد های‌های زد زیر گریه. فاطمه از شدت گریه با حالتی بریده‌بریده به پیغمبر عرض کرد: آقاجون این چه حال و روزیه که پیدا کردید؟! پیامبر وقتی بی‌تابی فاطمه رو دید مختصری از ماجرا رو براش تعریف کرد. بالاخره پیامبر با وساطت فاطمه به حالت عادی زندگی خودش با مردم برگشت. المقاصد السنیّة: ص ۱۱۵ _ ۱۱۸ ح ۱۰ حکایت ۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و هفتم‌ کلمهٔ بابا وابستگی عاطفی رسول خدا به فاطمه فراتر از رابطهٔ پدر دختری بود. پیامبر حتی به اینکه دخترِ عزیزتر از جونش، بابا رو چطوری و با چه کلمه‌ای صدا بزنه خیلی حساس بود. بعضی از مسَلمون‌ها که پشیزی معرفت نداشتند وقت صدازدن پیغمبر ایشون رو محمد صدا می‌کردند. اون‌هایی هم که به خیال خودشون خیلی حالیشون بود و می‌خواستند احترام پیامبر رو نگهدارند رسول خدا رو با کنیهٔ ابوالقاسم صدا می‌زدند. توی این اوضاع و احوال، آیه‌ای از طرف پروردگار نازل شد و دستور داد که آهای مسَلمون‌ها این فرمان مهم رو آویزهٔ گوش‌هاتون کنید که موقع صدا‌زدن پیامبر ایشون رو با عبارت محترمانهٔ یانبى‌الله و یارسول‌الله صدا بزنید. چند ساعتی از نزول آیه نگذشته بود که فاطمه طبق معمول برای حال و احوالپرسی به دیدار پدر رفت. فاطمه بدو ورود همین که خواست عبارت همیشگی باباجون رو به کار ببره ناگهان یاد آیهٔ تازه‌نازل‌شده افتاد و پدر بزرگوارش رو با عبارت یارسول‌الله خطاب کرد. پیامبر که گویی از شنیدن این واژه از دهان فاطمه یکّه‌خورده باشه سرش رو بلند کرد و به فاطمه فرمود: دختر عزیزم! این آیه دربارهٔ تو و بچه‌های نازنینت نازل نشده! تو از وجود من و پارهٔ تنم هستی. من هم از وجود تو هستم. این آیه دربارهٔ کسانى نازل شده که ادب و احترام رو مراعات نمی‌کنند. نور چشمم! تو اگه وقت صداکردن، من رو با همون کلمهٔ بابا صدا بزنى، خیلی بیشتر خوشحال می‌شم و قلبم خشنودتر می‌شه. پیامبر این رو فرمود و بلافاصله فاطمه رو به آغوش کشید و صورت نازنین دخترش رو با بوسه‌ای گرم عطرآگین کرد. المناقب للمغازلی: ص ۴۲۶ ح ۴۱۷، بحارالأنوار: ج۱۷ ص۲۶، تفسیر القمی: ج۲ ص۱۱۰، کشف الیقین: ص۳۵۴، الکافی: ج۸ ص۸۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و هشتم‌ مرهم آیین نوپای اسلام دشمنان جورواجور و رنگارنگی داشت. توی این شرایط دلهره‌آور، فاطمه دلنگران ترور احتمالی پیغمبر بود. یکی از خطرناک‌ترین جاهایی که سلامتی رسول‌خدا به طور جدی به مخاطره افتاد جنگ احد بود. در این نبرد طاقت‌فرسا بعد از شکست ابتدایی مسلمون‌ها عرصه بر پیغمبر تنگ شد‌. مبارزه به شکل تن به تن در اومده بود. ناگهان تيری خطرناک به سمت حضرت رها شد که آسیبی جدی به پیکر مبارک رسول خدا وارد کرد. علاوه بر این، دندون‌هاى ميانی پيامبر شكست و صورت مبارکش شكافته شد. اين حادثه برای ياران حضرت خیلی سخت و ناگوار بود. یکی از سپاهیان اسلام ملتمسانه به پیغمبر عرض کرد: یارسول‌الله! حالا که کار به اینجا رسیده وقتشه که اون‌ها رو با چوب نفرین، ادب کنی؛ دقیقا همونجوری که نوحِ نبی قومش رو نفرين كرد. اما پیامبر به جای نفرین، ابتدا به اون درخواست‌کنندهٔ نفرین فرمود: من براى لعن و نفرين‏ به پیغمبری برانگیخته نشده‏‌ام. سپس سرش رو به سمت آسمون بلند کرد و عرض کرد: بار خدايا! قومم رو هدايت فرما، اين‌ها نادان‏ هستند. بار پروردگارا این بنده خودت رو بر این‌ها پیروز بفرما تا دعوتم رو در فرمان‏بردارى از تو بپذیرند. در این حال، کلاه‌خود پیامبر شکاف برداشت و خون بر چهرهٔ مبارکش جاری شد. کم و بیش اخبار جنگ به مدینه می‌رسید. فاطمه دلنگران و بی‌طاقت بود. وقتی متوجه شکست ابتدایی مسلمون‌ها شد به هر زحمتی که بود خودش رو به احد و به کنار پدر و همسرش رسوند تا بلکه بتونه کمکی کنه. دختر پیامبر عینهو پروانه به گرد پدر می‌گردید و خون از چهرهٔ بابا پاک می‌کرد. علی‌بن‌ابی‌طالب هم داخل گودی سپر جنگی، برای فاطمه آب میاوُرد تا چهره خونین پیغمبر رو شستشو بده، اما خون بند نمیومد. فاطمه به ناچار حصیری رو آتش زد تا خاکستر شد. بعد، مقداری از خاکستر رو برداشت و به عنوان مرهم روی صورت پدر گذاشت تا اینکه خون بند اومد. پیامبر که با پرستاری‌های فاطمه و علی حالش مقداری بهتر شده بود با حالتی غمگین فرمود: خشم خداوند بر قومى كه صورت پيغمبرشون رو مجروح کنند، سخت می‌شه. کمی که گذشت پیغمبر دوباره فرمود: بار خدايا! قوم نادونم رو بيامرز چرا که اون‌ها نمی‌فهمند که چی کار دارند با خودشون می‌کنند. المناقب لابن شهرآشوب: ج ۱ ص ۱۹۲، بحار الأنوار: ج ۲۰ ص ۱۱۷ ح ۴۷، الدرّ المنثور: ج ۳ ص ۱۱۷، الشفا بتعريف حقوق المصطفى: ج ۱ ص ۱۰۵، المعجم الكبير: ج ۶ ص ۱۶۲ ح ۵۸۶۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت هشتاد و نهم‌ خندق بلا حتی وقت‌هایی مثل جنگ خندق که شهر مدینه میدون کارزار شده بود باز هم فاطمه هوش و حواسش به خورد و خوراک پدر بود و چشم از او بر نمی‌داشت. فاطمه دل‌نگران بود که نکنه توی این اوضاع بلبشو خدای‌نکرده پدر اونجور که باید و شاید به خودش توجه نکنه و سلامتیش به مخاطره بیفته! علی‌بن‌ابی‌طالب از اون روزهای شورانگیز و البته سخت جنگ احزاب، اینگونه یاد می‌کنه: خبر لشگرکشی گستردهٔ مشرکین به سوی مدینه به گوش پیغمبر رسید. به دستور رسول خدا جلسهٔ شور و مشورت گذاشتیم تا ببینیم چه کاری باید بکنیم. با پذیرش پیشنهاد سلمان قرار بر این شد تا به رسم ایرانی‌ها دورتادور شهر مدینه، خندقی بزرگ حفر کنیم تا مانع از ورود سربازان دشمن به داخل شهر بشه. هرکدوم از ما با هر چی که دم دستش بود طبق نقشه‌ای از پیش طراحی شده، مشغول حفر کانالی عمیق دورتادور شهر شدیم. دم‌دم‌های ظهر بود که برای نماز و استراحت، ساعتی دست از کار کشیدیم. زیر سایه به دیواری تکیه داده بودم که از دور چشمم افتاد به فاطمه. آرام و با وقار قدم برمی‌داشت و به سمت ما میومد. نزدیک‌تر که شد متوجه شدم زیر چادرش، بقچه‌ای به همراه داره! پیدا بود که برامون غذا اُوُرده. به ما که رسید بعد از سلام‌علیک و خداقوّت‌گویی به کناری رفت و سفرهٔ غذا رو باز کرد. داخل سفره، نون خالی اما تازه بود. با دستان خودش تکّه‌ای از نون رو جدا کرد و به طرف پدرش رفت. شکم پیغمبر از شدت گرسنگی به پشت چسبیده بود. ما برای لحظاتی نشسته بودیم و استراحت می‌کردیم. اما پیامبر بعد از اقامهٔ نماز بی‌امان، کار می‌کرد. فاطمه تکّه نونِ تازه رو از زیر چادر به طرف پدرش جلو برد تا به دست بابا بده. پیامبر که ظاهرا از زیر چادر فاطمه متوجه لقمهٔ نون نشده بود لبخندی به دخترش زد و فرمود: این چیه؟! فاطمه عرض کرد: برای بچه‌ها نون پخته بودم، دلم نیومد براتون نیارم. پیامبر دست مبارکش رو جلو اُوُرد و نون رو از دست فاطمه گرفت. لقمه‌ای به دهان گذاشت و میل کرد. سپس آهسته به فاطمه فرمود: دخترکم! ممنونم، سه روز بود که بابا چیزی نخورده بود. با شنیدن این حرف اشک در چشم فاطمه حلقه زد. علی از کنار دیوار به پدر و دختر نگاه می‌کرد. چشم علی هم از اشک نمناک شد. او علت اشک فاطمه رو می‌دونست. ذخائرالعقبی: ص ۴۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت نود امان‌نامه فاطمه خیلی جاها در کنار و خدمتکار پیغمبر بود. یکی از اون‌ها مربوط به ماجرای فتح مکه می‌شد. امّ‌هانی خواهرشوهر فاطمه قضایایی رو از اون روز باشکوه و به یاد موندنی تعریف می‌کنه. این خانوم که بعد از خدیجه دومین زنی بود که به پیغمبر ایمان اُوُرده بود تا هنگام فتح مکه ایمان خودش رو مخفی می‌کرد و توی این شهر ساکن بود. در ماجرای فتح مکه، جایگاه امّ‌هانی پیش رسول خدا برای مردم بیشتر آشکار شد. ایشون خودش از اون روز خاطره‌انگیز اینجوری یاد می‌کنه: روز فتح مکه به جمعه افتاده بود. چندتا از فامیل‌های شوهرم که مشرک بودند سراسیمه خودشون رو به خونم رسوندند. از اونجایی که می‌دونستند من خواهر علی‌بن‌ابی‌طالب هستم ازم امان می‌خواستند. اون‌ها رو توی خونهٔ خودم مخفی کردم تا ببینم چی کار می‌تونم براشون انجام بدم. اما نمی‌دونم چه جوری برادرم علی‌بن‌ابی‌طالب از این کارم با خبر شد. با شناختی که از تعهد برادرم به آرمان‌های اسلام داشتم، مطمئن بودم که سراغ اون‌ها میاد و ممکن بود درگیری پیش بیاد و اون افراد کشته بشند. می‌خواستم هر جوری که شده از پیغمبر برای اون‌ بدبخت‌ها امان‌نامه بگیرم. برای این کار نیاز به زمان داشتم. اما از طرفی هم نگران بودم که هر لحظه علی سر برسه و کار از کار بگذره! زود دست به کار شدم. همین که خواستم از خونه خارج بشم و پیش پیامبر برم، برادرم علی سر رسید. ازش خواستم بهم مهلت بده تا بلکه از پیامبر براشون امان‌نامه بگیرم. قبول کرد و پشت درب خونه منتظرم ایستاد. درب رو بستم و دوان‌دوان به سمت خیمهٔ پیغمبر رفتم. به چادر رسول خدا رسیدم و وارد شدم. اما آقا اونجا نبود. فاطمه داخل خیمه نشسته بود. سلام کردم و سراغ پدرش رو گرفتم. در ضمن کمی از علی پیش فاطمه گله کردم که اومده پشت درب خونم بست نسسته و از این حرف‌ها. فاطمه که گویی از ماجرا تا حدودی خبر داشت با ناراحتی به من که خواهرشوهرش بودم، فرمود: امّ‌هانی جان! تو دیگه چرا؟! تو چرا مشرکین رو پناه دادی و توی خونهٔ خودت مخفی کردی؟! پیش خودم گفتم: فاطمه که از علی تندتره!! از شرمندکی سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. کمی که گذشت پردهٔ خیمه کنار رفت و پیغمبر با چهره‌ای غبارگرفته وارد شد. سلام کردم. رسول خدا که از دیدنم خوشحال به نظر می‌رسید جواب سلامم رو به گرمی داد. با جواب‌ِ سلام پیغمبر نفس راحتی کشیدم و کمی آروم شدم. فاطمه به سمت پیغمبر رفت و عبا از دوش پدر گرفت. پیامبر همینجور که از من احوالپرسی می‌کرد آمادهٔ استحمام می‌شد. وقت من کم بود. خیلی زود اصل ماجرا رو به اطلاع ایشون رسوندم و برای اون بدبخت‌هایی که داخل منزلم از ترس عینهو بید می‌لرزیدند تقاضای امان کردم. پیامبر در جوابم سخاوتمندانه فرمود: امان دادم هر کسی رو که امان دادی، منتهی علی رو خشمگین نکن، چونکه خدا به واسطهٔ خشم علی خشمگین می‌شه! پیامبر این رو فرمود و برای استحمام به گوشهٔ خیمه که فاطمه پرده‌ای اونجا آویخته بود تشریف بردند. چیزی شبیه خُمره یا طغار خمير پشت پرده وجود داشت که پیامبر برای استحمام وارد اون شد. فاطمه آب آماده می‌کرد و از پشت پرده به پدرش می‌داد. من هم بلافاصله بعد از خداحافظی باعجله پیش برادرم علی برگشتم تا قضیهٔ امان‌‌دادن پیغمبر رو به اطلاعش برسونم. السنن‌الکبری للنسائی: ج ۸ ص ۵۷ ح ۸۶۳۱، مسندالحمیدی: ج ۱ ص ۱۵۸ ح ۳۳۱، المعجم‌الکبیر: ج ۲۴ ص ۴۳۱ ح ۱۰۵۶ ص ۴۲۳ ح ۱۰۲۹. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت نود و یکم حرف خنده‌دار فاطمه پیش خدا ارج و قُرب بالایی داشت. چندتا از آیات قرآن دربارهٔ بزرگیِ فاطمه و بچه‌هاش نازل شده بود. از جملۀ اون آیات می‌شه به آیهٔ با طعم نباتِ تطهیر اشاره کرد. آیه می‌گه: بی‌گمان، خدا اراده کرده که آلودگی رو از شما اهل‌بیت پیامبر دور کنه و پاک و پاکیزه قرارتون بده! در اینکه چرا و چه جوری خداوند اراده کرده آلودگی رو از این خونواده دور کنه حرف و حدیث زیاده اما توی باور شیعیان، شکی وجود نداره که خداوند بواسطۀ اعطای مسئولیت سنگین ادارۀ جامعۀ اسلامی به این خونواده، لطف و موهبتی انحصاری عطا کرده و این خونواده رو از هر باطلى، چه عقايد و چه اعمال حفظ کرده! روزی از روزها این آیه توی خونۀ اُمّ‌سلمه همسر پیامبر، نازل شد. هنگام نزول آیه، علاوه بر پیامبر علی، فاطمه، حسن و حسین هم حاضر بودند. اُمّ‌سلمه می‌گه: پیامبر پارچه‌ای رو که روی اون نشسته بود از زیرش برداشت به روی خودش و علی و فاطمه و حسنین که یک به یک وارد می‌شدند کشید. سپس دست مبارکش رو به سوی آسمون بالا برد و عرض کرد: خدایا! اهل‌بیت من این چهار نفرند. این عزیزانم رو از هر پلیدی پاک بفرما. از پیامبر پرسیدم: آیا من هم در شمار اهل بیت قرار دارم؟ پیامبر پاسخ داد: تو از همسران رسول خدایی و بر راه خیر هستی. اینجا بود که آیۀ شِکرینِ تطهیر نازل شد. بعضی از علمایِ بی‌جیره و مواجب عامّه، کاسۀ داغ‌تر از آش‌ شده و حرفی با طعمِ گس به قلم جاری کردند تا ثابت کنند که منظور از اهل‌بیت توی این آیه، همسران پیامبر هستند. تراوش ذهنی این آقایونِ به اصطلاح علما این بوده: از اونجایی که پس و پیش آیه یا به اصطلاح، سیاق آیه در بیان احوال زن‌های پیغمبره پس بنابراین منظور خدا از اهل‌بیت توی این آیه، همسران پیامبره! اما گویندگان این حرف خنده‌دار غافل از اینکه اگه منظور خداوند توی آیه، همسران پیامبر می‌بود باید به جای واژۀ عَنکُم که برای مذکّر به کار می‌ره از عبارت عَنکُنَّ که برای خانوم‌ها به کار بُرده می‌شه استفاده می‌کرد. یا که به جای یطَهِّرَکُم که ضمیرش برای مردهاست می‌فرمود: یطَهِّرَکُنَّ که ضمیرش برای زن‌هاست. آخه از خدایی که خودش دانای ادبیات عربه، برازنده نيست ضميرِ مردها رو به زن‌ها برگردونه! البته در جواب اون‌هایی که می‌گن: پس چرا آیۀ تطهیر وسط بیان وظایف زنان پیامبر نازل شده، می‌گیم: اولاً اینجوری حرف‌زدن در روش فصیحان عرب، چیز ناشناخته‌ای نیست. توی قرآن به آیات زیادی برمی‌خوریم که در کنار هم قرار دارند، ولی از موضوعات گوناگونی سخن می‌گند. ثانیاً از این حرف‌ها که بگذریم از روایات استفاده می‌شه که این بخشِ سوره، جداگانه نازل شده، ولی شوربختانه هنگام گردآوری قرآن توسط آدم‌های نابلد در کنار هم قرار داده شده! جالب‌تر اینکه باید به این کاسه‌های داغ‌تر از آش بگیم: جنابان حضرات! توی کتاب‌های تاریخ و حدیث و غیره هیچکدوم از همسران پيامبر، ادعا نكرده‌اند كه من در زمرۀ اهل‌بيتم و اگه چنین می‌بود به ویژه در نزاع‏‌هايى كه با ديگران داشتند گوش فلک رو کر می‌کردند و به آیۀ تطهیر تمسك مى‏‌جُستند که ما اِلیم و ما بِلیم! اما آقایون تاریخ‌نویس‌، تا به حالا چنین ادعایی رو ثبت نکرده‌اند. سنن الترمذی: ج۵ ص۶۹۹، معانی الاخبار: ج۲ ص۴۰۳، جامع البیان: ج۵ ص۲۲، تفسیر القرآن لابن کثیر: ج ۳ ص۷۹۸، مجمع البیان: ج۸ ص۵۶۰. ادامه دارد...
با آبروی آب چه باک از غبار خاک قیصر امین‌پور
داستان فاطمه سلام الله علیها قسمت نود و دوم عاقب و سیّد ۱ فاطمه پیش خداوند ارج و قُرب بی‌نظیری داشت. در بزرگیِ این خانم همین بس که خداوند گاهی که پیغمبرش در بزنگاهی سخت قرار می‌گرفت به ایشون می‌فرمود: برو سراغ فاطمه و بچه‌هاش تا گره از کارِت باز بشه. مثل ماجرای مباهله! قصّۀ مباهله از این قراره که در سال‌های پایانی زندگی رسول‌الله آوازۀ اسلام به خیلی از سرزمین‌های دوردست رسیده بود. پیامبر با ارسال نامه‌هایی جداگانه به سران کشورها و مناطق مختلف، سعی بر گسترش دین اسلام داشت. از قضا یکی از نامه‌ها رو برای مسیحیان منطقۀ نجران فرستاد و براشون نوشت: شما رو به جای عبادتِ آدم‌ها به پرستش خدا دعوت می‌کنم. اگه قبول کردید که هیچ! در غیر این صورت یا باید سر سال، مالیات سرانه بپردازید یا که خودتون رو آمادۀ جنگ کنید. مسیحیان نجران بعد از دریافت نامۀ پیغمبر به مشورت نشستند. نتیجۀ شور و مشورت‌هاشون این شد که تعدادی از ریش‌سفیدها قبولِ زحمت کنند و برای بحث و گفتگو با پیغمبر مسلمون‌ها راهی مدینه بشند. خیلی زود شصت نفر از مسیحیان نجران به منظور مذاکره با پیامبر وارد مدینه شدند. بین این‌ها سه نفر بیشتر از بقیه مورد احترام بودند. اسم اوّلی عاقب و اسم دومی سید و سومی رو اسقف صدا می‌زدند. هیئت مسیحی با لباس‌های فاخر و پرطمطراقشون وارد مسجد شدند و قبل از انجام هر کاری، جلوی نگاه کنجکاوانهٔ مسلمون‌ها به طرف دیوار شرقی مسجد ایستادند و دست‌جمعی نماز خوندند. پیامبر به تعدادی از مسلمون‌ها که به مسیحی‌ها چپ‌چپ نگاه می‌کردند اشاره فرمود: راحتشون بگذارید و کاری باهاشون نداشته باشید. مسیحی‌ها بعد اقامۀ نماز به طرف پیغمبر رفتند. اما عجیبه که پیامبر اون‌ها رو به هیچ‌وجه تحویل نگرفت و به حضور نپذیرفت. مسیحی‌ها از جمله اُسقف که متوجه راز مسئله شده بودند فردا با ریخت و قیافه‌ای ساده‌تر به دیدار پیغمبر اومدند و سلام کردند. پیامبر جواب سلامشون رو داد و اون‌ها رو به اسلام دعوت کرد. اما آقایون مسیحی طبیعتاً دعوت پیغمبر رو نپذیرفتند. بحث بالا گرفت و کار به مجادله کشید. آقایون مسیحی لابه‌لای حرف‌هاشون می‌گفتند: بعضی‌ها می‌گند عیسی خداست و گروهی ایشون رو پسر خدا می‌دونند و دستۀ سومی هم قائل به سه خدایی هستند. پدر، پسر، روح‌القدس. یکی دیگه از مسیحی‌ها پرید وسط حرف هم‌کیش خودش و به پیامبر عرض کرد: اگه عیسی پسر خدا نیست پس پدرش کیه؟ اینجا بود که آیات قرآن نازل شد و خلقت عیسی رو همانند خلقت آدم ابوالبشر معرفی کرد. الفتوح: ص۱۰۳۶، تاریخ یعقوبی: ج۱ ص۴۵۲، سیرة رسول الله لابن هشام: ج۱ ص۳۸۰، الطبقات الکبری: ج۱ ص۳۴۶، تاریخ ابن خلدون: ص۴۶۱، الدر المنثور: ج۲ ص۳۸، مجمع البیان: ج‌۲ ص۷۶۲، شواهد التنزیل: ج۱ ص ۱۵۷، الإرشاد: ج‌۱ ص ۱۶۸، امتاع الاسماع: ج۲ ص۹۵. ادامه دارد...