eitaa logo
یادداشت‌ های یک طلبه
386 دنبال‌کننده
525 عکس
276 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دهۀ آخر ماه صفر بود. مدّتی از حوادث تلخ کوی دانشگاه تهران گذشته بود. جوّ جامعه هنوز مقداری ملتهب بود. برای شرکت در مراسم عزاداری به منزل حاج آقای امجد رفته بودم. مجلس خوب و با معنویّتی بود. امّا یک چیز غیر عادی بود که توی ذوق می‌زد. آدم‌هایی اونجا نشسته بودند که خارج از اون جلسه، دیدگاهایی کاملا متفاوت با هم داشتند. سیدهادی‌خامنه‌ای، مرحوم سیدعلی‌اکبرابوترابی، محمدهاشمی‌رفسنجانی، شیخ‌کاظم‌صدیقی، دکتراحمدتوکلی‌، آیت‌الله خوشوقت و... دیدگاه این آدم‌ها در بسیاری از مسائل جاری کشور ۱۸۰ درجه با هم متفاوت بود و حتی به مانند کارد و پنیر شده بودند ولی همگی اونجا کنار هم آرام و متین نشسته و عزاداری می‌کردند. به اقتضای شور جوانی‌ام طاقت نیاورده و پس از پایان جلسه یکراست رفتم کنار حاج آقای امجد که میزبان مراسم بود نشستم و تعجّب خودم را به ایشان ابراز داشتم. ایشان پاسخی به من داد که تا مدتی فکر می‌کردم پاسخ بسیار خوبی است. ایشان به منِ طلبهٔ یک لاقبا فرمود: اینجا خیمۀ امام حسینه و هر کسی که حسینیه زیر این خیمه جایی برای او وجود داره! سخنی به ظاهر زیبا و جذاب که تا مدّتی با آن، صفا می‌کردم تا اینکه روزی از روزها از مرحوم آیت‌الله آقای خوشوقت شنیدم که: مومن باید راه و روش روشنی داشته باشه تا دوست و دشمن تکلیفشون رو بدونند. یکی به میخ و یکی به نعل زدن، روش خوش‌آتیه‌ای نیست. آدم باید تکلیفش با خودش معلوم باشه. اتفاقا بعدها شنیدم که آقای خوشوقت با اینکه خودشون مدتها به این روضه رفت و آمد داشتند یکی دوبار به آقای امجد تذکر داده بودند که ارتباط حسنهٔ شما با همهٔ این آقایون نمی‌تونه معنای خوبی داشته باشه. فکری به حال خود کنید. آقای خوشوقت بعد از ادامه رویّهٔ آقای امجد، دیگه به اون جلسات نرفت. متاسفانه آقای امجد راهی رو در پیش گرفت که از گفتنش دهانم تلخ می‌شود. حیف!!! https://www.instagram.com/p/CaNmeHQoEdC/?utm_medium=share_sheet
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و هشتم آهْ پدر هر چی علائم بیماری در چهرهٔ پیامبر بیشتر نمایان می‌شد دو نگرانی در وجود مبارکش افزایش پیدا می‌کرد. یکی دلشوره از گرفتاری‌ها و مصائبی که در انتظار دخترش فاطمه و دامادش علی بود و دیگری نگرانی بابت اختلافات بر سر جانشینی بعد از رحلتش. تشویش رسول خدا برای فاطمه بعد از ملاقاتی که با جبرئیل داشت زیادتر شد. آخه فرشتهٔ وحی طیّ دیداری به پیامبر خدا اظهار کرده بود: دختر و دامادت بعد از تو مورد ظلم و بی‌مهریِ مردم واقع می‌شند و حقشون غصب و پایمال می‌شه! به علی ستم می‌شه و آدم‌های نابکار علی رو از حق جانشینی تو محروم می‌کنند. علاوه بر این، فرزندانش رو می‌کشند و بچۀ فاطمه رو که بهش بارداره از بین می‌برند و گستاخانه وارد خونۀ فاطمه می‌شند. البته بعدها قائم که از فرزندان فاطمه هست قیام می‌کنه و این وضع رو تغییر می‌ده و فرمانش حاکم می‌شه و همۀ امت دوست‌دار واقعیِ این خونواده می‌شند. هر چند پیغمبر در پاسخ به جبرئیل فرموده بود صبر می‌کنم، اما همین مقدار اخبار غیبی از آیندۀ فاطمه و شوهرش و بچه‌هاش کافی بود تا پیامبر مضطربِ سرنوشت اون‌ها بشه و در صدد انجام کاری برای پیشگیری از این حوادث ناگوار بر بیاد. بعد از این ملاقات هر وقت نگاهِ غم‌بار پیغمبر به فاطمه میفتاد بی‌اختیار اشک توی چشم‌هاش حلقه می‌زد. به ویژه اینکه فاطمه باردار بود و توی اون شرایط، نیازمند آرامش برای وضع حمل. وقتی از حضرت سوال می‌‌شد که چرا با دیدن فاطمه شروع به گریه می‌کنید، با صدای بُغض‌کرده پاسخ می‌داد: وقتی فاطمه رو می‌بینم به یاد مصیبت‌های آیندۀ او میفتم. گاهی پیغمبر مصائب فاطمه رو یکی‌یکی بر می‌شمرد و آخرش می‌گفت: هر کسی فاطمه رو اذیت کنه و حقش رو غصب کنه ملعونه و جاش توی جهنّمه! علی‌بن‌ابی‌طالب می‌گه یادمه روزی از روزها پيامبر دستم رو گرفته بود و دوتایی داخل يكى از كوچه‏‌هاى مدينه قدم می‌زديم. به باغى رسيديم. من گفتم: چه باغ زيبايى؟! پيامبر بلافاصله فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! به باغ ديگه‌اى رسيديم. من دوباره گفتم: چه باغ زيبايى؟! پيامبر دوباره فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! تا اين كه به هفت باغ رسيديم و هر بار من می‌گفتم: چه باغ زيبايى و پيامبر می‌فرمود: توی بهشت از اين زيباتر براى تو وجود داره! به جای خلوتی رسیدیم. پیامبر من رو به آغوش گرفت و بلند بلند گريه كرد. گفتم: آقا! چی باعث شد كه گريه كنيد؟ حضرت در جوابم فرمود: كينه‏‌هاى نهفته در سينه‏‌هاى عدّه‏‌اى نسبت به تو كه پس از من نمايان می‌شه! این جملۀ پیغمبر برای علی تازگی نداشت، چرا که در جنگ خيبر هم وقتی پیغمبر پرچم رو به على‌ داد به ایشون فرمود: بترس از كينه‏‌هاى نهفته در سينه‏‌هاى عدّه‏‌اى نسبت به تو كه پس از من، نمايان می‌شه! خدا و همۀ لعنت‌كننده‌ها این آدم‌های کینه‌توز رو لعنت می‌كنند. رسول خدا هر چی به آخر عمر مبارکش نزدیک‌تر می‌شد بی‌تابی‌هاش برای فاطمه آشکارتر می‌شد. یکی از روزهای آخر زندگی پیغمبر بود که علی و فاطمه و حسن و حسین به دیدار پیامبر رفتند. همین که نگاه علی به پیامبر افتاد اختيار از کف داد و شروع به گريه كرد. پیامبر با گریۀ علی به گریه افتاد و فرمود: اشک نریز عزیزم. زمان جدايى فرا رسيده! تو رو که برادرم هستی به خدا می‌سپارم. گريه و غم و اندوه من براى تو و فاطمه‏ است كه بعد از من پايمال می‌شید. چرا كه اين قوم برای ستم‌کردن در حق شما هم‏داستان می‌شند. گریۀ من بابت ضربتى هست كه بر فرق تو زده می‌شه، گریۀ من از چنگى هست كه فاطمه بر گونۀ خودش می‌زنه، گریۀ من از نيزه‏‌اى هست که بر ران حسن فرو برده می‌شه، گریۀ من از زهری هست كه بر حسن نوشانده می‌شه و گریۀ من از كشته‌شدن مظلومانه و غریبانۀ حسینه! همۀ اون‌هایی که دوروبر پیغمبر نشسته بودند از شنیدن این حرف‌ها سخت به گریه افتادند. علی، اشک مبارک پیغمبر رو پاک کرد و فرمود: ناراحت و غمگین نباشید یا رسول‌الله! خداوند ما رو براى رنج و بلا و امتحان آفريده! ابن‌عبّاس که اونجا حاضر بود، می‌گه پیغمبر در ادامه فرمود: گریه می‌کنم براى فرزندانم و كارى كه بدترين‏‌هاى امّتم، پس از من با اون‌ها می‌كنند. دخترم فاطمه رو می‌بينم كه پس از من به اندازه‌ای بهش ستم می‌شه که گویی فرياد آهْ پدر آهْ پدرِ او بلنده و هيچ كس از امّتم به ياری دخترم نمی‌شتابه! جلاءالعیون: ج ۱ ص ۱۸۴، فرائدالسمطین: ج ۲ ص ۳۴، الأمالي‎للصدوق: ص ۱۹۷ ح ۲۰۸ و ح ۲۰۰، المناقب لابن‎شهر‎آشوب: ج ۲ ص ۲۰۹، الأمالي‎للطوسي: ص ۱۸۸ ح ۳۱۶ ص ۳۵۱ ح ۷۲۶، كشف‎اليقين: ص ۴۵۷ ح ۵۵۹، الطرائف: ص ۵۲۱، المناقب‎للخوارزمي: ص ۶۱ ح ۳۱، بحار‎الأنوار: ج ۲۸ ص ۴۱ ح ۴ ص ۴۵ ح ۸ ج ۲۲ ص ۲۸۸ ح ۵۸ ص ۴۹۰ ح ۳۶ ج ۴۴ ص ۱۴۹ ح ۱۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت نود و نهم اشک‌تمساح پیامبر بارها به جانشینی بعد از خود اشاره کرده بود؛ بااین‌حال دلشوره، رسول‌خدا رو رها نمی‌کرد و دلش عینهو سیر و سرکه می‌جوشید. البته ماجرای بی‌نظیر غدیر خم به تنهایی کافی بود تا وجدان‌های خفته رو به تلنگری بیدار کنه؛ اما پیامبر با دیوِ نفس و هوسی که به جون برخی از یارانش اُفتاده بود چی کار باید می‌کرد؟! گویی بعد از بیان اونهمه شایستگی‌های علی‌بن‌ابی‌طالب برای خلافت، آخرین تیر در ترکش این بود که خداوند، سپاه روم رو راهی سرحدّات اسلامی کنه. بلکه پیغمبر به این بهانه بتونه حضراتِ طمّاعِ به مُلک رو از مدینه خارج بکنه تا انتقال حاکمیت از نبوت به امامت در فضایی آرام و به دور از مناقشه میسّر بشه! پیامبر به یکی از سپاهیان جوانش به اسم اُسامه دستور داد تا هرچه سریع‌تر سپاه اسلام رو برای مقابله با تهاجم لشگر روم به سمت سرزمین شام حرکت بده! همچنین به همهٔ مهاجرین و انصار غیر از علی‌بن‌ابی‌طالب دستور اکید داد که سپاه اسامه رو آمادهٔ حرکت به طرف مرزهای روم کنید و هر چه سریع‌تر از مدینه خارج بشید. پیامبر برای محکم‌کاری این جمله رو هم مکرر فرمود که لعنت خدا بر کسی که از حرکت و شرکت در سپاه اُسامه طفره بره! اسامه طبق فرمودهٔ پیامبر خارج از مدینه در جایی به اسم جُرَف اردوگاهی نظامی برپا کرد. بیشتر مردم حتی ابوبکر و عمر هم یکی پس از دیگری به اردوی اسامه می‌پیوستند. عایشه و حفصه، دخترهای ابوبکر و عمر که همه چی رو زیزیرکی می‌پاییدند به محض اینکه متوجه شدند حال شوهرشون، پیغمبر خوب نیست دزدکی، قاصدی روانهٔ اردوگاه اسامه کردند. راپورتچی خودش رو به ابوبکر و عمر رسوند و از قول عایشه و حفصه گفت که رسول خدا حالش خوب نیست و ساعت به ساعت داره وخیم‌تر می‌شه! صلاح توی اینه که شما برگردید. ابوبکر و عمر به بهانهٔ عیادت از پیامبر و اینکه به وجود ما احتیاج داره از اردوگاه نظامی به مدینه برگشتند. این دو یکراست به دیدار پیغمبر رفتند تا از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرند. همین که چشم پیامبر به این دو افتاد بی‌درنگ فرمود: مگه به شما نگفتم با اسامه برید؟! مگه نشنیدید که متخلّف از سپاه اسامه رو نفرین کردم؟! ابوبکر و عمر که اشک‌تمساح می‌ریختند در جواب گفتند: ما نمی‌تونستیم شما رو در این حال رها کنیم و بریم!!! پیامبر هر چه اصرار به رفتن اون‌ها کرد بی‌فایده بود. بعدها بعضی‌ها تلاش کردند تا نافرمانی ابوبکر و عمر رو اینجوری ماست‌مالی کنند که اون‌ها دل‌نگران پیامبر بودند. این ماله‌کش‌های بی‌مزد و مواجب، انگاری یادشون رفته که خداوند توی قرآن دستور داده بود اونچه پیغمبر به شما دستور داد اطاعت کنید و از اونچه نهی کرد پرهیز کنید. یا جایی دیگه می‌گه: ای رسول ما، به این مردم بگو اگه خدا رو دوست می‌دارید از حرف‌های منِ پیغمبر که فرستادهٔ او هستم بی‌چون‌و‌چرا اطاعت کنید تا خدا هم شما رو دوست داشته باشه. اما چرا ابوبکر و عمر علی‌رغم دستور اکید و پرتکرار پیغمبر توی مدینه جاخوش کردند؟!! الملل و النحل للشهرستانی: ص ۲۹، السیرة النبویّة لابن‌هشام: ج ۶ ص ۵۴، الطبقات الکبری: ج ۲ ص ۱۹۰، الارشاد للمفید: ص ۹۴، اعلام الوری: ص ۸۲. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد هذیان می‌گه! شامه‌های تیز ابوبکر و عمر بو برده بودند که اگه از مدینه دور باشند ممکنه رسول‌خدا از دنیا بره و علی‌بن‌ابی‌طالب زمام امور رو به دست بگیره! این دو نفر به شدت مضطرب بودند که نکنه وقت برگشت در مقابل یک عمل انجام‌شده قرار بگیرند و دیگه کاری از دستشون بر نیاد. یا ممکنه رسول‌خدا در نبودشون دست به قلم بشه و در مورد علی‌بن‌ابی‌طالب کتباً هم وصیّت کنه و این‌ها آرزوی خلافت رو که از خیلی پیش‌ترها توی سر داشتند به گور ببرند. این شد که برق‌آسا به مدینه برگشتند و پیه بدنامی در نافرمانی از پیامبر رو به تن خودشون مالیدند. اتفاقا پیش‌بینی ابوبکر و عمر درست از کار در اومد. پیامبر که توصیه‌هاش دربارهٔ خلافت علی‌بن‌ابی‌طالب رو بی‌فایده می‌دید تصمیم به وصیت کتبی گرفت. داخل خونهٔ پیامبر و بالاسر ایشون خیلی‌ها از جمله همین عمربن‌خطاب چمباتمه زده بودند و چهارچشمی شرایط رو رصد می‌کردند. پیامبر که فرصت رو مناسب می‌دید خطاب به حاضرین فرمود: بیایید برای شما نامه‌ای بنویسم تا بعد از این هرگز گمراه نشید. عمربن‌خطاب که اوضاع رو به شدت وخیم و آرزوهای خودش رو بربادرفته می‌دید دست به کاری متهورانه زد. عمر بلافاصله در برابر این فرمودهٔ رسول‌الله با نهایت بی‌شرمی و گستاخی گفت: ولش کنید! مریضیش شدت پیدا کرده و داره هذیان میگه!!! قرآن برای ما کافیه!! یاوه‌گویی عمربن‌خطاب در بی‌احترامی آشکار به رسول‌خدا موجی از اختلاف و بگومگو دوروبر بستر پیغمبر خدا راه انداخت. عده‌ای می‌گفتند: قلم و کاغذی بیارید تا رسول‌خدا چیزی بنویسه اما عده‌ای که هواخواه عمر و ابوبکر بودند هرزه‌گویی‌های عمر در بالین پیغمبر رو تکرار می‌کردند. پیامبر به شکل بی‌سابقه‌ای از سوی عمر‌بن‌خطاب مورد اهانت قرار گرفت. توهینی که بدتر از اون تصور نمی‌شد. بعد از این اهانت بزرگ، جایی برای نوشتن نامه از سوی پیغمبر باقی نموند. عمر با گفتن این سخن بی‌شرمانه در صدد این بود که بگه معاذالله پیغمبر هذیان‌گوست و وصیت کسی که هذیان می‌گه پذیرفته نیست. عمر در حقیقت با یک تیر دو نشان زد. یکی اینکه به خاطر جار و جنجالی که راه انداخت پیغمبر رو از وصیت بازداشت و یکی هم اینکه به ایشون فهموند اگه وصیت هم بکنی فایده نداره و ما خواهیم گفت که پیغمبر در حال هذیان وصیت کرده! شاید به همین خاطر بود که وقتی سر و صداها خوابید و یکی گفت: آقا یا رسول‌الله! قلم و کاغذ بیاریم، پیامبر در جواب فرمود: بعد از گفتن این حرف چی بنویسم؟! یعنی وقتی من رو متهم به هذیان‌گویی کردید دیگه نوشتهٔ من اثری نداره! اینجا بود که پیامبر به ناچار مجبور به طرد مردم شد و فرمود: بلندشید و برید. شایسته نیست که در حضور پیامبری، نزاع و کشمکش کنید. بعدها ابن‌عباس هرگاه به یاد اون روز میفتاد قطرات اشک از گونه‌هاش به روی زمین می‌چکید و می‌گفت: بزرگ‌ترین مصیبت امت اسلام این بود که بین پیغمبر و اون نوشته، مانع پیش اومد. صحیح البخاری: ج ۲ ص ۱۱۸، مسند احمد: ج ۱ ص ۳۵۵، صحیح مسلم: ج ۵ ص ۷۵، تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۴۳۶. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و یکم چهرهٔ مضطرب ۱ دل بی‌تاب فاطمه در واپسین ساعات زندگی پدر شاهد بی‌مهری‌های حیرت‌انگیزی از سوی برخی به‌ظاهر اصحاب‌ها بود. فاطمه که تاب و توان دیدن این اندازه از خیره‌سری امثال عمربن‌خطاب رو نداشت گوشه‌ای از اتاق، بی‌صدا کِز کرده و با مرور خاطرات خوش گذشته، آهسته‌آهسته اشک می‌ریخت او با دیدن خناسان، گرداگرد پیکر رنجور و رنگ‌پریدهٔ پدر به یاد بَخ‌ِّبَخِّ گفتن‌های چابلوسانهٔ همین جماعتِ ریاکار و مُزوّر به شوهرش علی‌بن‌ابی‌طالب در سفر حجة‌الوداع افتاد. او توی کُنج اتاق به آدم‌های بی‌وجدان و دنیاپرستی نگاه می‌کرد که در حجة‌الوداع از پیامبر شنیده بودند: من به هر کسی که ولایت دارم از این به بعد هم علی به او ولایت داره! مرغ خیال فاطمه به پرواز در اومد. به یاد خبری رازگونه و البته ناگوار افتاد. رسول‌خدا در بازگشت از حجة‌الوداع به فاطمه فرموده بود: دخترم! جبرئیل هر ساله یک‌بار قرآن رو برای من می‌خوند اما امسال دو بار این کار رو انجام داد. فاطمه با ابهام پرسیده بود: معنای این اتفاق چی می‌تونه باشه، که پیامبر پاسخ داده بود: به گمانم امسال آخرین سال زندگی من باشه! لحظاتی گذشت. بعد از توپ و تشرهای پیامبر به بیرون رفتن عمر و هم‌پالگی‌هاش، مقداری از شلوغی اتاق کم شد. فاطمه از فرصت خلوتی دوروبر بستر پدر استفاده کرد و خودش رو به بالین پدر رسوند. به چهرهٔ نورانی رسول‌الله که به زردی می‌زد نظاره می‌کرد و بی‌محابا اشک می‌ریخت. عرقِ مرگ عینهو دونه‌های مروارید از پیشانی و صورت پدر سرازیر بود. فاطمه با قلبی دردمند و دیدگانی پر از اشک و گلوی گرفته شروع به خوندن یکی از سروده‌های پدرشوهرش، ابوطالب دربارهٔ عظمت پیغمبر کرد. شعری که می‌گه: محمد، چهرهٔ روشنیه که به احترامش از ابرها بارون درخواست می‌شه. شخصیّتی که پناهگاه یتیمان و نگهبان بیوه‌زن‌هاست! ناگهان نگاه بی‌رمق پیامبر بازشد و به چهرهٔ مضطرب فاطمه افتاد. رسول‌خدا با اشارهٔ چشم، فاطمه رو به سمت خود فراخوند. فاطمه به آرومی روی زانوها نشست. اشک، امان زهرا رو بریده بود. پیامبر با دستان مبارکش اشک‌های صورت فاطمه رو پاک کرد اما هق‌هق‌های دختر قطع نمی‌شد. وابستگی غیر قابل وصفی بین پدر و دختر وجود داشت. پیامبر به سختی لب به سخن بازکرد و آهسته فرمود: دخترم! اینکه خوندی سرودهٔ ابوطالب دربارهٔ من هست. اما عزیزم! با این شرایطی که پیش‌آمد کرده مناسب‌تره که این آیه رو یادآور بشی: محمد فرستادهٔ خداست. پیش از او هم پیامبرانی اومدند و رفتند. آیا اگه محمد فوت کنه یا که کشته بشه شما باید به آئین گذشتگان خودتون باز گردید؟! اگه کسی به آئین گذشتگان خودش برگرده با این کار به خدا هیچ ضرری نمی‌رسونه بلکه خودش زیان می‌بینه! الطبقات الکبری: ج ۸ ص ۱۷، تاریخ الطبری: ج ۳ ص ۱۱۴، کشف الغمة: ص ۵۱، الارشاد للمفید: ص ۹۸. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و دوم چهرهٔ مضطرب ۲ فاطمه با همۀ وجود، محوِ شنیدن حرف‌های ناب و دم‌آخری پدر بود. برای اینکه صحبت‌های بابا رو بهتر بشنوه کمی خم شد و صورت به صورت رسول‌خدا نزدیک کرد. قطرات اشک از‌ چشم‌های فاطمه جاری شد و از گونه‌هاش به صورت پیامبر افتاد. لب‌های پیامبر آهسته تکون می‌خورد و حضرت چیزی دم گوش پارهٔ تنش می‌فرمود. جوری که اطرافیان متوجه حرف‌های پدر به دختر نمی‌شدند. گوش‌دادن‌های فاطمه همراه با دقت و اشک بود. اما کسی نفهمید پیغمبر چی فرمود که ناگهان چشم‌های خیس و اشک‌آلود فاطمه به طور عجیب و غافلگیرکننده‌ای به لبخند شکفته شد. ترکیب گریه و خنده، زیبایی مضاعف و بی‌نظیری به چهرۀ نورانی فاطمه داده بود. عایشه که دوباره شاخک‌هاش تیز شده بود و فضولیش گُل کرده بود، با اینکه در باطن به اندازۀ صنار و سی شاهی عقیده‌ای به منزلت فاطمه نداشت، می‌گه: با خودم گفتم این دیگه چه حالتیه از فاطمه؟! باباش توی بستر مرگ افتاده، اون‌وقت دخترک داره... من تا حالا این دختر رو از بقیۀ زن‌ها بالاتر می‌دونستم، اما حالا با این خندۀ بی‌وقت معلوم می‌شه که فاطمه هم مثل بقیۀ زن‌هاست. آخه یعنی که چی؟! یه‌بار گریه می‌کنه، یه‌بار می‌خنده!! با تعجب و اعتراض‌ جلو رفتم و پیش فاطمه نشستم. کمی که گذشت توی فرصت مناسبی پرسیم: نه به اون گریه‌هات و نه به این خندۀ آخری! ماجرا چی بود؟! فاطمه که انگاری من رو برای شنیدن این رازها فاقد صلاحیّت می‌دونست در جوابم گفت: به تو نمی‌‌‌گم؛ اگه بگم، افشاکنندهٔ رازی مهم هستم. به هر در و تخته‌ای که زدم فاطمه حکمت این کارش رو به من نگفت که نگفت. بعد از رحلت پیغمبر ازش دربارۀ راز اون خندهٔ بعد از گریه سؤال کردم. این‌بار در جوابم گفت: اون روز پدرم خبر از وفات خودش داد و این، موجب گریۀ من شد. این حرف عینهو آتیش به نیستان وجودم افتاد. پدرم می‌خواست کاری بکنه تا از اندوه و اضطراب من در این لحظات، مقداری کم بشه. اینجا بود که دم گوشم فرمود: فاطمه جانم! تو اوّلین نفر از اهلبیتم هستی که به من خواهی پیوست. این فرمودۀ رسول‌ خدا چنان فاطمه رو شاد کرد که ناخودآگاه خندید. حرف‌های پدر تا اندازهٔ زیادی اندوه وفات رو از دل دختر بُرد و از اضطراب ایشون کاست. جالب‌تر اینکه فاطمه بعد از شنیدن پیشگویی پدر صورتش برافروخته شد و‌ به طور معجزه‌آسایی از غم‌هاش کاسته شد. الارشاد: ج۱ ص۱۸۷، الامالی للطوسی: ص ۴۰۰، بحارالانوار: ج۲۲ ص۴۷۰، دلائل الامامة: ص۱۳۱. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و سوم طوفان‌های تازه فاطمه در سوگ رحلت پدر، رخت عزا به تن کرد. او در فراقِ جانسوز رسول‌الله شال عزا به سر می‌بست و چشمانی گریان و قلبی سوزان داشت. بهار زندگی فاطمه با رحلت بابای نازنین، رو به پاییزی‌شدن گذاشت. هرچند به یک معنا توی زندگی فاطمه، شیرینی جایی نداشت؛ چرا که تار و پود زندگی دختر پیامبر یا فشار بود یا جنگ و درگیری و فرار و بگیر و ببند و یا خبرهای اضطراب‌آور و نگران‌کننده! همۀ اینها دست به دست هم می‌داد و آرامش روحی فاطمه رو به هم می‌ریخت. انگاری درد از نهادِ فاطمه بود. به گفتۀ خودش: اگه مصائب وارده بر من به روزهای روشن وارد می‌شد روشنایی روزها به تاریکی مُبدّل می‌شد! با وفات پیامبر طوفان‌های سهمگین حوادث وزیدن گرفت. کینه‌های کینه‌توزانِ زخم‌خورده در بدر و خیبر و حنین سرباز کرد. شعله‌های آتش از زیر خاکسترِ پنهان، سر بلند کرد. منافقینِ به ظاهر مسلمون و در باطن مشرک به فکر انتقام‌جویی از اسلام نوپا افتادند. اسلام نوپا یعنی دایرۀ اهل‌بیت که فاطمۀ زهرا کانونش بود. تیرهای زهرآگین از هر سو فاطمه رو نشونه رفته بود. فاطمه گاه و بی‌گاه در گوشه‌ای خلوت می‌نشست و آهسته با روح پدر نجوا می‌کرد که بعد از رفتن تو یکّه و تنها شدم. حیران و محروم موندم. صدایم خاموش شد و پشتم شکست. آب گوارای زندگی در کامم تلخ شد. اُمّ‌سلمه همسر وفادار پیغمبر که متوجه ناله‌های فاطمه در فراق پدر شده بود خودش رو به دختر رسول‌خدا رسوند و خانوم رو به آغوش گرفت و جویای حالش شد. فاطمه آهی از سُویدای دل کشید و فرمود: از حالم چه می‌پرسی اُمّ‌سلمه؟! شب و روزم شده غم و اندوه و رنج. از طرفی پدرم رو از دست دادم و از طرفی می‌بینم به شوهرم علی که جانشین به حقّه پدرمه، ظلم می‌شه! به خدا سوگند که حرمت علی رو شکوندند. این‌ها کینه‌های بدر و انتقام‌های جنگ اُحده که توی قلوب منافقین پنهان بوده! به هر حال با رحلت پیغمبر خیلی‌ها از جمله عُمر و ابوبکر به حسب ظاهر بنا بود عزادار باشند ولی خیلی زود متوجه شدند که الان وقت چیدن میوه از درخته، چون صاحب باغ که علی‌بن‌ابی‌طالب باشه به کارِ آماده‌کردن پیکر پیامبر برای دفن مشغوله. این شد که عُمر پیکر رسول‌خدا رو رها کرد و به طرف محلّی مشورتی به نام سقیفۀ بنی‌ساعده رفت. اما ابوبکر فعلاً صلاح و مصلحت رو بر این دید که توی خونۀ پیغمبر و کنار پیکر بی‌جان رسول‌الله حضور داشته باشه. تاریخ الطبری: ج ۲ ص ۲۰۸، المناقب لابن‌شهر‌آشوب: ج ۲ ص ۲۲۵ ج ۳ ص ۳۶۲، روضةالواعظین: ص ۸۷. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و چهارم سقیفه ۱ عمر وقتی به سقیفۀ بنی‌ساعده رسید متوجه شد کلّه گُنده‌های قبیلۀ خزرج اونجا جمع شدند. خزرجی‌ها که یکی از دو قبیلۀ اصلی و تاثیرگذار مدینه به حساب میومدند بی‌معلّلی رَدای خلافت رو به تن سعدبن‌عباده بریدند و دوختند. عُمر داشت شاخ در میاورد. یعنی همه چی تموم شد؟! کمی که گذشت جلوی چشم‌های از حدقه بیرون زدۀ عُمربن‌خطاب، خزرجی‌ها سعد‌بن‌عباده رئیس قبیلهٔ خزرج رو در حالى كه بيمار بود به سقیفه اُوُردند تا جُبّهٔ خلافت رو رسماً به تنش کنند. از حرف و حدیث و اتفاق‌هایی که توی سقیفه ردّ و بدل می‌شد شامّۀ تیز عُمر بو برد که حُبّ ریاست، سعد‌بن‌عباده رو گرفته و خودِ سعد هم بدش نمیاد که جای پیغمبر تکیه بزنه! شوربختانه حُبّ ریاست‌طلبی، سعدبن‌عباده رو واداشت تا سنگ بنای همۀ انحرافات بعدی یعنی واقعۀ شوم سقیفۀ بنى‌ساعده رو بنا بگذاره!حادثه‌ای که می‌شه ازش به بزرگترین جنایت تاریخ اسلام یاد کرد. سعدبن‌عباده مریض بود و نمی‌تونست بلند حرف بزنه! پسرش، قیس حرف‌های پدر رو با صدای بلند برای حاضرین تکرار می‌کرد. سخنانِ تبلیغاتی و بازار گرمْ‌کنْ، اندر فضایل مردم مدینه در خدمت به اسلام. لُب کلام سعدبن‌عباده این بود که برای به دست اُوُردن خلافتی که حقّتونه آستین‌ها رو بالا بزنید و پافشاری کرده و از خواسته‌هاتون کوتاه نیایید! مردهای قبیلۀ خزرج که از شنیدن حرف‌های آدمْ خرکنِ سعد، حسابی خرکیف شده بودند با خوشحالی به سعد گفتند: نظرات درسته و حرفات عین صوابه! خلافت، شایستۀ خودته، ما جانشینی پیغمبر رو به تو سپُردیم. خداروشکر که مقبولیت عامه داری و مؤمنانِ صالح به خلافت تو راضی‌اند. یکی از خزرجی‌ها از جاش بلند شد و با دستپاچگی گفت: اگه مهاجرینِ قريشْ خلافتِ سعد رو قبول نکنند چی؟!! اگه زبونم لال، ادعا کنند که ما فک و فامیل پیغمبریم و اول از همه بهش ایمان اُوُردیم؛ چی کار باید بکنیم؟! حرف‌های نگران‌کنندهٔ مرد خزرجی که تمام شد یکی از عقب مجلس گفت: نترس! اگه اینجوری گفتند ما هم می‌گیم: طوری نیست. یه خلیفه از اهل مدینه باشه و یه خلیفه هم از شما مکه‌ای‌ها. بهشون می‌گیم ما به کمتر از این راضی نمی‌شیم. اما سعد‌بن‌عباده که شاهد ردّ و بدل‌شدن این حرف‌ها بود از پیشنهاد ناپختهٔ "دوخلیفه‌داشتن" راضی نبود و این رو نوعی انفعال و سستی می‌دونست. عمر که آرزوهای خودش رو بر باد رفته می‌دید یواشکی دم‌گوش یکی از دوروبری‌هاش گفت: فی‌الفور به خونۀ پیغمبر می‌ری و به ابوبكر می‌گی بی‌معطّلی بیاد اینجا. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲ و ۱۳، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و پنجم سقیفه ۲ ابوبکر که فکر می‌کرد اوضاع عادیه در پاسخ به فرستادۀ عمر گفت: برو به فلانی بگو من کنار پیکر پیغمبر کار دارم و سرم شلوغه! عمر طاقت نیاوُرد و این دفعه خودش به سراغ ابوبکر رفت. به دم خونهٔ پیغمبر که رسید توی کوچه وایستاد و داخل نرفت. یکی از عمله و اکره‌های خودش رو صدا زد و بهش گفت: برو به ابوبکر بگو زود بیاد بیرون، بهش بگو عمر دم در واستاده! بگو کار مهمی پيش‌آمد کرده و باهات کار داره! پیغام عمر به اطلاع ابوبکر رسید. این دفعه ابوبكر دوزاریش افتاد و متوجه شد که انگاری توی سقیفه خبرهاییه. این شد که خودش رو به رفیق گرمابه و گلستانش، عمربن‌خطاب توی کوچه رسوند. عمر که خوی پرخاشگری داشت همینکه نگاهش به ابوبکر افتاد با تندی گفت: چرا وقتی صدات می‌زنم فِس‌فِس می‌کنی و نمیای؟! مگه نمی‌دونى بزرگان مدینه، توی سقیفه جمع شدند و می‌خواهند سعد‌بن‌عباده رو خلیفه کنند؟! حتی نظر بعضی‌هاشون اینه که اگه ما مکه‌ای‌ها مخالفت کردیم پیشنهاد بدند که یه خلیفه از مدینه باشه و یه خلیفه از مکه. ابوبکر که دسپاچه شده بود به عُمر گفت: پس زودباش تا دیرتر نشده راه بیفت بریم. ابوبکر و عمر دوتایی باشتاب به طرف سقیفه راه افتادند. توی راه، ابوعبيدةبن‌جرّاح رو ديدند و بعد از پچ‌پچی کوتاه، سه نفرى به سمت سقیفه رفتند. کمی جلوتر به عاصم‌بن‌عدى و عويم‌بن‌ساعده برخورد كردند. عاصم و عویم وقتی از قصد ابوبکر و عُمر با خبر شدند بهشون گفتند که برگردید اون چیزی که شما می‌خوایید نمی‌شه! اما ابوبکر و عُمر که بدجوری تشنۀ خلافت بودند و براش لَه‌لَه می‌زدند در جواب گفتند: نه! ما بر نمی‌گردیم. طولی نکشید ابوبکر و عُمر به همراهِ ابوعبيدةبن‌جرّاح به سقيفه‏ رسیدند. خزرجی‌ها همه اونجا جمع بودند. عمر‌بن‌خطّاب حرف‌هایی آماده کرده بود تا توی سقیفه بزنه. امّا همینکه خواست دهان باز کنه، ابوبكر نیشگونی ازش گرفت و آهسته گفت: صبر کن بگذار من حرف بزنم. بعدش هرچی خواستی بگو. عمر خودش رو کنترل کرد و آروم گرفت. ابوبكر شروع به حرف‌زدن كرد و بعد از کلّی آسمون ریسمون، لُب کلامش رو اینجوری گفت: ما گروهِ مهاجرین بودیم که توی سخت‌ترین شرایط برای اسلام اِل کردیم و بِل کردیم. الان هم سزاوارترينِ مردم برای خلیفه‌شدن ماییم. ابوبکر برای شیره‌مالی به سر اهالی مدینه در ادامه گفت: البته فضيلت شما توی دينداری و سابقتون در حمایت از اسلام، فراموش نمی‌شه. خداوند، شما رو به عنوان ياوران دین خودش پسنديد و هجرت پیغمبرش رو به سوى شما قرار داد. ابوبکر حرف آخرش رو زد و با مِنّت گفت: ما امير و خلیفه‌ایم و شما وزير و مُشاورِ ما. خیالتون راحت باشه که ما بدون شما كارى نمی‌كنيم. عُمر گوشه‌ای ایستاده بود و قیافه‌اش نشون می‌داد که از حرف‌های ابوبکر راضیه. پسر خطّاب احساس می‌کرد هرچی رو که می‌خواست برای فریب مردم مدینه بگه ابوبکر با این نُطْقی که داشت دولا پهنا توی پاچشون کرد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، صحيح البخاري: ج ۳ ص ۱۳۴۱ ح ۳۴۶۷، الطبقات الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. ادامه دارد...
داستان فاطمه سلام‌ الله علیها قسمت صد و ششم سقیفه ۳ حُباب‌بن‌مُنذر که هوادار خزرجی‌ها و طرفدار خلیفه‌شدنِ سعدبن‌عباده بود بعد از تمام‌شدنِ حرف‌های ابوبکر بلند شد و به خزرجی‌ها گفت: اینجا مدینست. كارِ خلافت رو به دست بگيريد. این مردم، زیر سايۀ شما هستند. کسی جرئت مخالفت نداره و مردم، جز با رأى شما كارى نمی‌کنند. شما عزّت دارید، ثروت دارید، آدم دارید، تجربه دارید، قدرت و شجاعت دارید. مردم نگاه می‌کنند ببینند شما چی کار می‌کنید. با هم یکصدا باشید كه اگه حرفتون دوتا بشه خلافت از دستتون می‌ره! اگه اوسی‌ها یا حتی مهاجرین مکه زیر باز انتخابتون نرفتند شما هم زیرِ بار نرید و بگید یه امیر از ما باشه یه امیر از شما. عُمر تا این حرفِ حُباب رو شنید بی‌درنگ گفت: به هيچ وجه! هرگز توی یه سرزمین، دوتا فرمان‏روا نمی‌شه. عرب، راضى نمی‌شه كه خلیفه از شما باشه، در حالى كه پيامبر از شما نبوده! مردم دوست دارند خلافت دست كسانى باشه كه نبوّت، در بین اون‌ها بوده! چه كسى با سيطره و امارت محمّد، كشمكش می‌كنه و سرِ ناسازگاری داره در حالى كه ما، دوستان و عشيرۀ اوييم، جز آدم‌های سرگردان و حیران توی باطل، يا متمايلان به گناه و يا فروافتادگان در هلاكت؟! ابوبکر که متوجه شده بود تا تنور داغه باید نون رو بچسبونه بلافاصله گفت: اين، جنابِ عُمر و اين هم، جنابِ ابوعُبيده. با هر كدام كه خواستيد، بيعت كنيد. عُمر و ابوعُبیده در واکنش به پیشنهاد ابوبکر گفتند: نه! شما باشی و ما خلیفه بشیم؟! محاله که ما ولايتِ بر جنابتون رو به عهده بگيريم؛ شما برترينِ مهاجرین و يكى از دو تنِ در غار و جانشين پيامبر خدا توی نماز هستید. با این سابقه‌ای که جنابتون داره خدا رو خوش نمیاد کسی بخواد از شما پيشی بگیره و امير بشه! لطفاً دست مبارکتون رو باز کنید تا با شما بيعت كنيم. علی‌رغم همۀ تلاش‌های ابوبکر و عُمر و ابوعبیده اما بیشتر اهالی مدینه سعد‌بن‌عُباده رو دوست داشتند. نزدیک بود کارِ انتخاب خلیفه تمام بشه و سعدِ خزرجی، جُبّۀ خلافت رو به تن کنه که قبیلۀ اوس به سرکردگیِ بشیر‌بن‌سعد مانع شدند. اوسی‌ها به هیچ‌وجه راضی نمی‌شدند که خلافت به دست قبیلۀ خزرج بیافته. اختلافات و کُهنه زخم‌های اوس و خزرج، بعد از سال‌ها که آتیش زیر خاکستر شده بود یکهویی سر باز کرد. عُمر و ابوعُبیده بدون فوت وقت جلو رفتند تا با ابوبکر بيعت كنند. بشير‌بن‌سعد، سرکردۀ قبیلۀ اوس به کوری چشمِ قبیلۀ خزرج، پا پیش گذاشت و حتی جلوتر از عُمر و ابوعُیده خودش رو به ابوبکر رسوند و جلوی نگاه‌های مبهوت خزرجی‌ها با ابوبکر بيعت كرد. عمر که می‌دید بهتر از این نمی‌شه از آب گل‌آلود ماهی گرفت به سرعت دستش رو دراز کرد و دست ابوبکر رو گرفت و باهاش بيعت كرد. حُباب‌بن‌منذر که هواخواهِ سعدبن‌عبادۀ خزرجی بود عینهو اسپند روی آتیش شده بود و هِی بالا و پایین می‌پرید و هوار می‌کشید: اى بشيرِ فلان فلان‌شده! بالاخره کارِ خودت رو کردی و آشنا رو به غریبه فروختی؟!! الهی که جِزّ جیگر بگیری و بى‌يار و یاور بمونی!! این چه غلطی بود که مرتکب شدی؟! چی تو رو به اين كار وا داشت؟ آيا امير شدنِ پسرعموت رو تاب نياوُردى؟! بشيربن‌سعد قیافۀ حق به جانب به خود گرفت و گفت: نه، به خدا سوگند؛ آخه بد می‌دونستم توی حقّى كه خداوند براى گروهى قرار داده، با اون‌ها كشمكش کنم. آدم‌های قبيلۀ اوس، وقتى از طرفی بیعتِ بُزرگشون، بشير‌بن‌سعد و از طرفِ دیگه، دعوت عُمر و ابوبکر و از اون طرف، دست و پا زدن‌های قبيلۀ خزرج توی خلیفه‌کردنِ سعد‌بن‌عباده رو ديدند، به يكديگه گفتند: اگه خزرجی‌ها فقط براى يه بار سوار ما بشند دیگه پایین اومدنی نیستند و برای همیشه اون بالا جا خوش می‌کنند. به کوری چشمِ خزرجی‌ها هم که شده می‌ریم با ابوبكر بيعت می‌كنيم! اوسی‌ها یکی‌یکی بلند می‌شدند و قطاری به صف می‌رفتند به سمت ابوبکر و باهاش بیعت می‌کردند. با این اتفاقِ ناگهانی، نقشه‌های سعد‌بن‌عُباده و خزرجی‌ها در هم شكست. حُباب‌بن‌منذر که داشت دیونه می‌شد عینهو فنر از جا پرید و شمشيرش رو از قلاف بيرون كشيد. حُباب شروع کرد به رجزخوانی و می‌گفت: من، دواى درد و چارۀ این كارم. عُمر به طرف حُباب حمله كرد و ضربه‌ای به دستش زد. شمشيرِ حُباب افتاد. عمر، شمشیر رو برداشت. هم‌پالگی‌های عُمر به بزرگِ خزرجی‌ها، سعدبن‌عُباده تشر زدند که به این سگِ خزرجی، افسار بزن وگرنه خودمون حسابش رو می‌رسیم. خبر همه جا پیچید. اهالی مدینه یکی بعد از ديگرى با ابوبکر بيعت كردند. پيشامدى غيرمنتظره بود مانند پيشامدهاى دوران جاهليّت كه ابوبكر انجام می‌داد. تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۱۸، الكامل في التاريخ: ج ۲ ص ۱۲، الإمامة والسياسة: ج ۱ ص ۲۱، الطبقات‌الكبرى: ج ۲ ص ۲۶۹، تاريخ الطبري: ج ۳ ص ۲۲۳. صحيح البخاري: ج ۶ ص ۲۵۰۵ ح ۶۴۴۲، مسند ابن حنبل: ج ۱ ص ۱۲۳ ح ۳۹۱. ادامه دارد...