بسم الله الرحمن الرحیم
اول
اولین بار که دیدمش احساس کسی را داشتم که هیچ وقت نمی شود با «او» ارتباط گرفت. فکر می کردم سیسَش به ما نمی خورد. هرچه هم که می گذشت احساسم به «او» تغییری نمی کرد. توی محل کار هم خیلی همرا نمیدیدم. نه «او» با من کاری داشت و نه من با «او». اما اولین بار در اتاق حاج عبدالله بچه ها روضه گرفته بودند و «او» انگار قرار شده بود عملیات انتحاری کند. همانجا تَرَکی به آن احساس مسخره ام افتاد. با حقیقت جدیدی رو به رو میشدم.
نه اینکه از خواندن چیزی بدانم اما انگارم آمد که «او» از اوج شروع کرده باشد.
دوم
زین العابدین زنگ زد. گفت در راه خانه طلاب است و بمانم تا بیاید. گفت امسال جهادی طرح نصرت ندارد. جمع شدیم. «او» هم یکی از جمع بود. جلسه پایین خانه طلاب بود. «او» گفت که عجله دارد و باید برود و خیلی سریع پذیرفت که در جمع نصرت باشد. وقتی رفت برایم مسلم بود که پیچاندهتمان اما «او» در جلسه بعدمان هم شرکت کرد. توی جلسه هروقت می خواستم صدایش کنم میگفتم: آقا علویان. آخر جلسه به «او» گفتم: آقا علویان برایم اینطور صدا زدنت سخت است و از «او» اسمش را پرسیدم. گفت که علی است. از همان جا «او» دیگر برایم «او» نبود. علی آقا بود. علی آقا خیلی راحت پذیرفت که سرود را آماده کند. خیلی راحت سرود و ملودی را گرفت و خیلی راحت چیزی تحویلمان داد که همهگی تسمه پاره کردیم.
سوم
مثل هرسال، تحویل سال افتاده بود وسط اردو. بنا شده بود که با اهالی تحویل سال را جشن بگیریم و ۲۰ دقیقه از مراسم دست بچه های طرح نصرت باشد. قرار شد یکی از بچهها دلنوشتهای بنویسد و همان را بخواند. پیشنهاد زین العابدین، ابوطالب، کودک سبزه و جذاب بشاگری بود. وقت مراسم ابوطالب رفت روی صندلی و متن را خواند. بعد از خواندن مدام تشویق شد، انگار که باید اهالی را از برق می کشیدی. توی متن به جز علی آقا از باقی مربیها تشکر شده بود.
و من میدانستم متن به کمک علی آقا نوشته شده...
چهارم
شبهای آخر نشسته بود روی سکوی مدرسه و توی خودش بود. نزدیک شدم و گفتم: ناراحتی علی آقا؟! چیزی شده؟!. جوابی که داد را یادم نیست اما فهمیدم که دلش، برای رقیهاش تنگ شده.
پنجم
علی آقا را دوست دارم. می گویند هرکجا کُرد هست آنجا ایران است. چهرهاش مثل سربازان هخامنشی میماند. هیچ وقت جلوی چشم ها نیست. توی جلسات دیده نمی شود و آرام است. علی آقا همانی است که صبحها کف دستشویی خوابگاه گرهون را تِی میکشد. همانی که آخر شب ظرفها را برق میاندازد. همانی که یک گوشه نان و پنیر و گوجه میخورد تا شب سبک بخوابد. علی آقا روضه را از اوج شروع نمی کند «او» خودش در اوج است.
#رفاقتُنا
@talabenegasht
نمیدانم! درست یا غلط رفیق و بچهمحل همیشه برایم یک معنا داشته. انگار اینطور توی مغزم رفته باشد که رفیقهایم باید از بچههای محلهمان باشند. به خاطر همین است که از دانشگاه و کلاسهای حوزه رفیقی برایم نمانده.
رفیق برایم همان است که نصفه شبی بچینیم و بزنیم به جاده و امام رئوف را زیارت کنیم و برگردیم. یا دور هم اکیپ شویم و برویم یک وَری و بساط جوجه براه کنیم. رفیق دلش که میگیرد میآید در خانهات و تا صبح دردو دل میکند.
همانی که وقتی قرار است کمد خانه را جابهجا کنی ذهنت فقط سمت او میرود. انگار که برادرت باشد و میتوانی رویش حساب کنی.
* با بچه محلها دور هم جمع شدیم تا کاری بکنیم و چه جایی بهتر از پایگاه بسیج محل؟!
#رفاقتُنا
@talabenegasht
ایام کرونا بود. تازه ازدواج کرده بودم. کلی بنایی کرده بودم و تازه دستم از گِل درآمده بود.
چیزی به محرم نمانده بود. عید غدیر باید میرفتم شیراز و خانمم را میآوردم و کار کشیده بود به وقتهای اضافه.
علی برق کار است و قرار بود برق خانه را ردیف کند. کابلهای کهنه را نو کند و لامپها را ردیف کند و خلاصه همه کارهای برقی خانه مانده بود.
این وسط شیشهبُر هم کار را زخمی کرده بود و هرکاری میکردم تمامش نمیکرد.
سرتان را درد نیاورم. شب قبل از حرکت زنگ زدم به علی و حسابی از خجالتش درآمدم. علی رفاقتی آمده بود و انگار من طلبکار باشم ساکت گوش میداد. دادو بیدادم که تمام شد فقط گفت کلید خانهات را برسان به اکبر، سوپری محل و خودت برو شیراز.
خلاصهاش اینکه وقتی برگشتم علی خانه را نورانی و چشمم را روشن کرده بود. علی غیر از آن همه کار برق، زیر کابینت را هم لامپ کشی کرده بود. علی سراغ شیشهها هم رفته بود و آنها را هم خودش نصب کرده بود.
علی برق کار است و کارش رساندن نور به خانه خلق الله.
برای او کجا بهتر از فرماندهی پایگاه بسیج؟! حالا او میخواهد قلب بچههای محل را هم چراغانی کند.
#رفاقتُنا
@talabenegasht
توی گوشی ذخیرهاش کردم خاله پسر. اندازه نمکدان بودیم که میزدیم توی سرو کله هم بزرگتر که شدیم اما انقدر هم را میزدیم تا سیاه و کبود شویم!
هرچه گذشت بیشتر باهم رفیق شدیم و من ریشهاش را در همان کتککاریها میدانم.
ریشش را بلند میکرد، پنج.یازده میپوشید، کلاه عماد مغنیه میگذاشت و میرفت دانشگاه. عشق میکردم.
نمیدانم از کی اینطوری شد اما مرور که میکنم انگار به اردو راهیان میرسم.
بعد هم خودش را رساند سوریه. چند روز پیش فیلمی از گلزار شهدا نبل و الزهرا فرستاده بود و برایم نوشته بود وقتی توی کوچه و خیابان آنجا قدم میزدیم، از کودکهای تازه زبان باز کرده تا پیرمرد و پیرزنهای سوری با "قواک الله" و "الله معک" و "الله یحفظکم" میهمانمان میکردند. میگفت با لبخند بچههای سوری بهشت را چشیدم.
یک بار برایم تعریف میکرد که روز آخر عباس دانشگر را میبیند او برمیگردد ایران و فردایش عباس شهید میشود. حالا عباس برایش تنها یک داغ در سینه است که سرد هم نمیشود.
او دم عیدها و شبهای قدر برایم پیامک میزند «شهید علمدار: برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید.»
#رفاقتُنا
@talabenegasht
خیلی جدیاش نمیگرفتیم. سنش هم پایین بود. انگار که به ما نمیخورد و این حرفها.
یک چیزهایی در ذهنم است از اینکه میخواست پاسدار شود یا طلبه یا چی و آمده بود مشورت کند. بعدها فهمیدم توی یک مجموعه انقلابی کار تدوین میکند و شده گادآف پریمیر و افترافکت و این چیزها.
خیلی از او خبر نداشتم؛ تا اینکه انتخابات شد و عکسهای او وایرال شد. حقیقتا جا خوردم.
سید جوان رعنایی شده بود که با لباس دامادی دست دختر خانم باحیا را با لباس عروس گرفته بود و رفته بود مسجد محل پای صندوق رای.
توی ایامی که حتی خیلی از ماها هم به لکنت افتاده بودیم، او اعتقادش را فریاد زد. اعتقادش به اینکه سوپرمنی وجود ندارد و باید خودمان سرنوشتمان را بسازیم. اعتقادش به هویت جمعیمان. به اینکه ما قومی نیستیم که به موسی بگوییم "ما همینجا مینشینیم، تو و خدایت برو و همه چیز را درست کن".
علی دیگر توی چشمم بزرگ شد. در مقابلش احساس خشوع میکنم. به شجاعتش غبطه میخورم و از اینکه او هم توی جلسات پایگاه شرکت میکند احساس خوبی دارم.
حالا همه رویش حساب میکنند.
#رفاقتُنا
@talabenegasht
علی صمیمیترین دوست من است. همان یار غار و رفیق گرمابه و گلستان. همان که مثل برادرم است و رویش حساب میکنم.
علی خیر است و خیرخواه همه. همیشه به او غبطه خوردهام و وقتی که طولانی نمیبینمش دلم تنگ میشود.
رفاقتمان از پشت کنکور و کتابخانه مسجد قدس شروع شد. من وارد دانشگاه شدم و علی پزشکی قبول شد اما به قصد دندانپزشکی دست رد به سینه پزشکی زد و نشست پشت کنکور. اما بعد از آن درگیر ابتلاء سختی شد و چند سال از درس و دانشگاه دور افتاد. خدا اما برایش نقشه دیگری کشیده بود.
همیشه به بچهها میگویم ما همگی دوست داشتیم که راهی سوریه شویم اما علی کفش آهنی پوشید و آنقدر رفت تا راه را پیدا کرد. بعدها به خودم گفت که سوریه را باید از عقیله بنی هاشم گرفت. علی آنجا جانباز شد و وقتی برگشت پخته و مرد شده بود. انگار که تکیه گاه جمعمان شده باشد.
رفاقت من و علی مثل همه رفاقتها تاثیر متقابلی روی هردوی ما گذاشته. تاثیر علی روی من احساس همزمان شوق و حسرت است به شهادت. نگاهش که میکنم این دو احساس در من زنده میشود.
حالا برای علی دندانپزشکی و همه آن اهداف و موفقیتها، مسخره بازی است. علی با معرفتتر شده و بالاتر را نگاه میکند.
او به هر چیز که میخواهد میرسد.
او عاشق شهادت است...
#رفاقتُنا
@talabenegasht
▪️محمد صنایع خوانده و توی یک شرکت کنترل کیفیت میکند. خودش را وقف انقلاب کرده و از طرفدارهای تیفوسی انقلاب اسلامیست. یک چیزی شبیه آنهایی که از خدا هم حزب اللهیترند!.
▪️رضا برادر علیست. باعلی که رفیق شدم فنچ بود با لپهای گلی. حالا اما وکیل شده. یادم است دانشگاه که قبول شد رفت توی سنگکی محل و شد شاگرد شاطِر. برایم خیلی عجیب بود اما رضا میگفت نانی که از نانوایی در میآورم، نان حلالی است.
▪️هادی مکانیکِ تهران میخوانْد. سال دوم انصراف داد و طلبه شد. حالا طلبه ملاییست که تمرکزش روی اقتصاد است.
▪️محمدرضا برادر هادی است. ارشد هوافضا دارد. یک دورهای خیلی دنبال شغل میگشت و پیدا نمیکرد. برایش از آلمان دعوت نامه آمده بود اما میگفت نمیخواهم برم آنجا پیچ و مهره استعمار شوم.
▪️به این لیست اضافه کنید مِهدی را که برقِ شهید بهشتی خوانده و حالا توی یک شرکت دانشبنیان مشغول است. یا حمید که طلبه درسخوان و فعالی است. یا ابوالفضل که معلم است و حسابدار چند شرکت.
بچهها هرکدام جایی مشغولند و شغلی دارند. اینجا اما جمع شدهاند تا باری را بردارند. خلأی را پرکنند و مسئلهای را حل کنند. اینکه چه کاری یا چه باری را هنوز دقیق نمیدانم اما میدانم که برای ماموریتشان جمع شدهاند.
ماموریت کمک به اسلام، وقتی روی زمین میآید. کمک به امام زمان، وقتی تشکیلات تشکیل میدهد و کمک به آقای جمهوری اسلامی، وقتی #نصرت میخواهد...
#رفاقتُنا
@talabenegasht
نمیدانم شاید آن روز که "خمینی" آرزو میکرد با بسیجیهایش محشور شود همین جمعها را میدید. جمعهایی که نگاه به کمی عددشان و کثرت عدوشان نمیکنند و میگویند ربنا الله؛ و بعد استقامت میکنند. جمعهایی که میخواهند جمعی امامشان را نصرت دهند. چیزی شبیه حواریون عیسی بن مریم که میدانند راه یاری خدا، #نصرت ولی خداست.
و چون عیسی پرسید کیست مرا در راه خدا یاری دهد؟!
قالَ الْحَوارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّـهِ
* آل عمران "۵۲"
#رفاقتُنا
@talabenegasht
اولین بار که با علی دست دادم و سلام علیکمان گرم شد وقتی بود که علی، چندتا از همپایه های خودش را برای جلسهی نمیدانم چی، جمع کرده بود. رضا و روح الله هم به من گفتند که همراهشان بروم.
علی یک اورکت خاکی آمریکایی قدیمی تنش بود که تا امروز هم وقتی می خواهم توی ذهن بیارمش همان اورکت تنش است. دقیق یادم نیست اما از معصومیه پیاده راه افتادیم تا مصلی. یک اتاق کوچک بود که باید از راه پله های آهنی اش بالا میرفتیم. دور یک روحانی سید جمع شدیم و اولین بار آنجا بود که از اسلام حداکثری و طرح کلی میشنیدم.
دو سال بعد مرخصی گرفتم و سال بعد با علی و رضا و احمد همکلاس شدم؛ استاد مهدیان، کلاس اصول. زنگ بعد هم همان جا می نشستیم و کلاس بعدی شروع می شد؛ استاد مهدیان، کلاس عقاید. از علی در آن کلاسها دو ویژگی را در ذهن دارم: چُرت زدن های مدام و اشکال کردن در همان حال؛ و خوب درس خواندن.
بعد از آن کلاس غیر از سلام علیک رفاقتمان هم گرم شده بود. با علی راحتم. علی انگار آن نیمه ای است از من که من نیستم و باید باشم. آنقدر باحوصله است که بعضی وقت ها فکر می کنم اینکه یک مطلب را اینقدر توضیح می دهد هم به خاطر همین باحوصلهگی اش است. علی خیلی سخت به کسی نه میگوید؛ آنقدر سخت که حاضر است همه آن سختی های نه نگفتن را بکشد که سختی نه گفتن را نچشد یا شاید هم نچشاند.
در اردوها و جهادی هم باهم بودیم. همیشه وقت غذا علی خیلی گرسنه نبود. میگفت که باهم غذایمان را نصف کنیم. اما بعد که غذای خودمان تمام میشد میرفتیم سراغ نصفه ی غذای بچه ها. به علی میگفتم: ما دهتا غذای نصفه میخوریم و من اینطور از نظر ذهنی سیر نمیشم و بگذارد من غذای خودم را کامل بخورم. اما منطق علی چیز دیگری بود.
یک بار قرار شد با هیلتی کرایه ای و علی اصغر و علی، دیوار و کاشی های آشپزخانه مان را بریزیم پایین. آنقدر کار کردیم که هیلتی سوخت. علی اصغر هم باید میرفت. من بودم و علی؛ اما از یک جایی به بعد من هم دیگر نبودم. ریه هایم راحت پرو خالی نمی شد. رفتم و نشستم روی پله های حیاط. به صدای نفس هایم گوش میدادم و به علی که ایستاده بود در غبار نگاه می کردم. چفیه را پیچیده بود دور دهانش و کار می کرد.
علی بچه پایین است. می شود رویش حساب کرد. دلش مثل صحن حرم شاه عبدالعظیم می ماند. مدام روزه می گیرد. کودک درونش لبخند می زند. چشم هایش همیشه خسته است.
عالم رفاقت بدون علی قدس یک چیزی کم دارد. تاریخ خانه طلاب همیشه یک جایی برای علی باز خواهد کرد.
#رفاقتُنا
@talabenegasht