بسم الله الرحمن الرحیم
خبرنگار با حرارت از پسر شهیدش می گوید. طوری که انگار می خواهد داغ دیده ای را آرام کند. بعد میکروفون را جلوی پدر می گیرد. پیرمرد آرام است. ته لبخندی به لب دارد و همانطور آرام و محکم میگوید: پسر من از آنهایی که 30 سال پیش کنارم افتادند و شهید شدند که بهتر نبود...
به زینب می ماند و می داند ماجرای کربلا را. شاید آن لحظه که جسم چاقو چاقو خورده و غسل داده پسرش را جلوی قدمش گذاشتند و او آرام نگاه می کرد، زینب را در ذهنش مجسم کرده. زینب را با تلخ لبخندی در مقابل دشمنش.
پیرمرد شبیه کسی است که هزار بار آن فیلم را دیده. هزار بار جسم عریان پسرش را روی آسفالت گرم خیابان نگاه کرده و در دلش روضه قتلگاه شعله کشیده. اما در دلش گذشته که مگر زینب مقابل چشم یزید گریه کرد؟! بعد پیش خودش گفته داغ یک آه را بر دل لشکر یزید می گذارم.
پیرمرد حتی سیاه هم به تن نکرده...
#شهید_عجمیان
#زینب_تُعلمُنا
@talabenegasht
بسم الله الرحمن الرحیم
▪️سر ظهر است. توی مسیر به این فکر می کنم این بار "مثل خمینی" را چطور روایت کنم و از چی بگویم. چیزی به ذهنم نمی رسد. ماشین را میدان روح الله پارک می کنم و تا فیضیه پیاده راه می افتم. هرچه میروم نمی رسم. انگار گرما مسیر را کشدارتر کرده. به میدان آستانه می رسم. در فیضیه بسته است. شک می کنم گوشی را در می آورم و ساعت افتتاحیه را چک می کنم. اشتباه نکردهام. راه در دیگر فیضیه را می گیرم.
▪️مینشیند کنارم. دوستش دارم. ساده و عمیق است. میپرسد می خواهی بنویسی؟! با لبخند جوابش را میدهم. بعد می گوید لابد الانم داری محتوای رواییت را جمع می کنی؟! جویده نجویده جوابش را می دهم. بعد می آید و می نشیند روبرویم و با حرارت می گوید حتما از زاویه نگاه حزب الله روایت کن. بعد توضیح می دهد که حزب الله وسط میدان دارد هزینه می دهد. دارد تلاش می کند و هر کاری از دستش بر می آید، کوتاهی نمی کند. می پرسم چه ارتباطی به مثل خمینی دارد؟! میگوید: مخرج مشترکشان یکی است. از شیش گوشه مملکت کوبیدهاند تا توی دوره شرکت کنند؛ هزینه دادن ویژگی مشترک امت امام است.
سید همینطور با حرارت برایم توضیح می دهد. میگوید من یک سال است که در متن همین حرفها هستم و میبینم حزب الله چه خون دلی می خورد. نگاه می کنم به موهای روی سرش، تارهای سفید نظرم را جلب می کند. حالا دارد توضیح می دهد که برای فلان بند از لایحه با چه دردسری تا کجای مرکز پژوهش ها رفته و با چه بدبختی خودش را به فلان مسئول رسانده تا حرفش را به گوش او برساند. دیگر صدایش را نمی شنوم. حواسم به حرکات دستش است که عادت دارد مدام آنها را روی قلبش بگذارد. زل زدهام توی چشم هایش. دلم می خواهد فدایش شود.
▪️از پله ها پایین می روم تا وارد مسجد فیضیه شوم. یاد اولین باری که از این پله ها پایین میرفتم می افتم. محرم بود، سال دوم سوم دانشگاه. رفته بودم حرم. بعد از زیارت راهم را کج کردم و وارد فیضیه شدم. به این فکر می کنم آن هیئت و آن مراسم فیضیه جرقه ای بود برای طلبه شدنم. پله ها تمام می شوند. کفشم را میکَنم و یک گوشه رهایش می کنم. وارد مسجد که میشوم، رضا پشت میکروفون ایستاده. انگار چشمش افتاده به طلبه های بشاگردی بعد از بچهها سوال می کند از کدام شهرها آمده اند. از بین جمعیت صدا بلند می شود: تبریز! ارومیه، بم، یک نفر هم صدایش به گوش رضا نمی رسد رضا با دست اشاره می کند که کجا؟! طلبه جوان صدایش را به او می رساند که شیراز.
▪️محمدِ استاد می رود بین طلبه ها بعد میکروفنش را قطع می کند تا بچه ها دورش حلقه بزنند. دقیق نمی دانم چی، اما دانشگاه، هنر خوانده. اولین بار شهید آورده بودند مدرسه معصومیه، آنجا دیدمش. شهید وسط مسجد بود و بچهها هرکدام یه طور محزونی پخش شده بودند توی مسجد. او را نمی شناختم اما توجهم را جلب کرد. از در که وارد شد بدون توقف راهش را کشید سمت شهید، چند ضربه به تابوت زد بعد تابوت را بوسید و راهش را گرفت و برگشت. نمی دانم چرا آن تصویر در ذهنم ثبت شد. نه - ده سالی گذشت تا با هم همکار شدیم. اما حالا هم همان است. بی تکلف و بدون آقاجون بازی. با یک فرم نمایشی تاریخ فیضیه را میگوید. حالا حلقه دور ممد تنگتر شده. می گوید امام فیضیه را تازه بعد از کشتار زنده کرد؛ به فیضیه حیات داد. حرفهایش برایم جدید است. می گوید امام ماموریت جهاد تبیین را به طلبه ها داد تا فیضیه را روایت کنند. فیضیه شد کربلا و طلبه ها شدند راوی آن . مثل زینب سلام الله.
#زینب_تُعلمنا
#مثل_خمینی
https://eitaa.com/talabenegasht
{ وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ } و { وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرانَ }
قرآن آسیه همسر فرعون و مریم دختر عِمران را نمونه و الگویی برای همهی مومنین معرفی میکند برای همه نه فقط الگویی برای زنها ...
#زینب_تُعلِّمُنا
https://eitaa.com/talabenegasht