🎊🌼🦋🌼🎊
قسمت اول قصه غدیر
منبع:جامع الاخبار، ص۱۱. مجمع البیان، ج۱۰، ص۵۳۰. الطرائف سید بن طاووس ج۱، ص۱۵۲. الغدیر علامه امینی، ج۱، ص۲۳۹
🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود...
چند روزی میشد که مکه خیلی شلوغ بود.
اطراف کعبه پر از مردمی بود که همراه پیامبر عزیزمون داشتن خونه خدا رو زیارت میکردن .
این اولین باری بود که پیامبر بدون آزار و اذیت مشرکان مکه به سفر حج میرفت.
غیر از مسلمونایی که با پیامبر از مدینه اومده بودن، کلی از آدمای شهر مکه هم به زیارت کعبه اومده بودن.
تازه، مردمی که به همراه علی مولا به شهر یمن رفته بودن هم به مکه برگشتن و به اون جمعیت زیاد، اضافه شدن.
اعمال حج که تموم شد، کم کم همه اون جمعیت که تقریبا ۱٠٠هزار نفر بودن، آماده شدن تا به شهرهای خودشون برگردن.
اسب ها و شترهاشون رو برای یک راه طولانی آماده کردن و به همراه پیامبر راه افتادن.
چند روزی میشد که تو بیابون های گرم، مردم راه میرفتن.
راه طولانی بود، هوا هم خیلی گرم بود.
همه خسته میشدن ولی به عشق پیامبر، راه میرفتن و ازین که کنار ایشون بودن خیلی خوشحال بودن...
مردم میانه ی راه
خسته بودن حسابی
موندن پیش پیامبر
کنار برکه آبی
وسطای راه کاروان پیامبر رسید به یه منطقه ای که بهش میگفتن جُحفه، برکه آبی هم تو اون منطقه بود که بهش میگفتن غدیر خم.
تو همین مکان بود که یه اتفاق بزرگ و مهمی افتاد.
اتفاقی که وقتی به گوش مردم رسید، همه هیجان زده شدن...
اون اتفاق مهم
یعنی چیه خداجون؟
که این همه مرد و زن
جمع شدن توبیابون
باز اومده جبرئیل
به دیدارپیامبر
تادستورات خدا
انجام بشه توسفر
جبرئیل این آیه از قرآن رو برای پیامبر خوند:
به نام خداوند بخشنده مهربون.
⚜⚜
«یَا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا اُنزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنْ النَّاسِ اِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
ای پیامبر، اون چیزی که از طرف خدا بهت گفته شده رو کامل به مردم بگو.
اگر این پیام مهم رو به گوش مردم نرسونی، وظیفه ات رو کامل انجام ندادی، نگران نباش ما تو رو از شر مردم حفظ میکنیم و کافران کمکی از طرف خدا ندارند.
پیامبر بعد شنیدن این آیه قرآن، خداروشکر کرد.
آخه ایشون قبل از این سفر هم میدونست که این آخرین باری هست که میتونه بیاد به سفر حج.
پس باید همه اون ۱٠٠ هزار نفر، این بار، خیلی آشکار و واضح، میفهمیدن که جانشین پیامبر کی هست تا باهاش بیعت میکردن و این خبر رو به گوش بقیه هم میرسوندن.
جانشین پیامبر کسی بود که باید بعد از ایشون همه کارهاشون رو انجام میداد و راه درست زندگی رو به مردم نشون میداد.
مردم هم باید مثل زمانی که به حرف پیامبر گوش میدادن، حرفای جانشین ایشون رو هم قبول میکردن.
💛💛💛💛💛💛💛
وقتی که جبرئیل تو همچین جایی، این آیه رو برای پیامبر خوند، پس باید دستور خدا فورا اجرا میشد.
فوری باید اجراشه
دستورپروردگار
کنار برکه آبی
شده وعده ی دیدار
گروهی از کاروان
رفته بودن جلوتر
هنوز یه عده بودن
ازکاروان عقب تر
کم کم دیگه جمع شدن
همه کنار غدیر
بودن همه منتظر
از مردوزن،جوان،پیر
جمعیت کنار غدیر خم لحظه به لحظه زیاد تر میشد.
همه منتظر بودن. یه عده روی شتر هاشون نشسته بودن و یه عده دیگه روی زمین.
هوا به شدت گرم بود.
زمین هم خیلی داغ شده بود.
مردم برای اینکه کمتر اذیت بشن، یه قسمت از عباهاشون رو روی سرشون انداخته بودن و یه قسمت دیگه رو زیر پاهاشون گذاشته بودن.
دیگه کم کم مردم خسته شده بودن و با خودشون میپرسیدن که چرا ما باید تو این هوای گرم اینجا جمع بشیم؟
قراره چه اتفاقی بیفته؟
اونا نمیدونستن که قراره چه خبر مهمی رو بشنون.
💛💛💛💛💛💛💛💛💛
نزدیک اذان ظهر شده بود، کم کم همه جمعیت از راه رسیدن.
همه اون ۱٠٠ هزار نفر.
کنار اون برکه ۵تا درخت بزرگ بود. مردم به عشق پیامبر، زیر اون درختا رو آب و جارو کرده بودن.
قرار بود پیامبر اونجا نماز جماعت رو برگزار کنن.ادامه قصه غدیر
یه منبر برای سخنرانی هم با زین شترها ساخته بودن تا پیامبر بعد از نماز، اونجا سخنرانی کنن.
⚜الله اکبر... الله اکبر.
اذان گفتن.
نماز جماعت با حضور پیامبر برگزار شد.
بعد نماز، همه آماده شنیدن سخنرانی پیامبر بودن.
پیامبر دستش رو به سمت علی مولا دراز کرد.
علی مولا با افتخار دست پیامبر رو
گرفت و باهم به سمت منبر رفتن.
مردم همه با نگاه هاشون علی مولا و پیامبر رو دنبال میکردن.
منبر سخنرانی انقدر بلند بود که حالا که دونفر روی اون ایستاده بودن همه مردم میتونستن اونها رو ببینن.
علی مولا کنار پیامبر ایستاد و پیامبر سخنرانی شو شروع کرد.
داستان ادامه دارد👇
#قصه_غدیر
#متن_داستان_غدیر
#قسمت_اول
🦋https://eitaa.com/tameshk110
قصه دعای امام علی علیه السلام 💞
منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲
🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد .
علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد .
پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی .
مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم .
بچه ها گفتن کجا ؟
مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون .
سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم .
بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن.
بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن .
بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون .
با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون،
آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه .
آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد.
بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟
آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید .
مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید.
بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد.
گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه.
آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون.
بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟
آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیهالسلام بود.
.
بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون .
لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون !
آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده .
بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن :
یه روزی از روزای خوب خدا
که روز جمعه هم بود مثل امروز
امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن)
دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره .
اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید .
علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم .
وقتی میاد ، بهش میگن :
بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟
دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ،
می دونم که امروز با خودت گفتی :
بهتره برم پیش علی مولا
غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز
بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره
اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد
ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد.
رُمَیلِه یار امام علی علیه السلام گفت:
ای امیرالمومنین علی مولا
قسم به خدا که همه رو راست گفتی
امام علی هم گفتن :
هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن
ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم !
هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم !
هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم .
هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه
ما براش دعا می کنیم .
رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟
ادامه دارد...👇
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
#مهربانی_مولا
#قسمت_اول
🦋https://eitaa.com/tameshk110
قصه دعای امام علی علیه السلام 💞
منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲
🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد .
علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد .
پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی .
مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم .
بچه ها گفتن کجا ؟
مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون .
سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم .
بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن.
بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن .
بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون .
با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون،
آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه .
آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد.
بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟
آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید .
مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید.
بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد.
گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه.
آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون.
بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟
آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیهالسلام بود.
.
بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون .
لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون !
آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده .
بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن :
یه روزی از روزای خوب خدا
که روز جمعه هم بود مثل امروز
امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن)
دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره .
اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید .
علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم .
وقتی میاد ، بهش میگن :
بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟
دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ،
می دونم که امروز با خودت گفتی :
بهتره برم پیش علی مولا
غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز
بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره
اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد
ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد.
رُمَیلِه یار امام علی علیه السلام گفت:
ای امیرالمومنین علی مولا
قسم به خدا که همه رو راست گفتی
امام علی هم گفتن :
هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن
ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم !
هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم !
هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم .
هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه
ما براش دعا می کنیم .
رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟
ادامه دارد...👇
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
#مهربانی_مولا
#قسمت_اول
🦋https://eitaa.com/tameshk110