داستان کوتاه📚📚📚
دارایی همسر
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مالاندوزی کرده و پول و دارایی زیادی اندوخته بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم. او از زنش قول گرفت که تمامی پولهایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد، مرد خسیس، دار فانی را وداع کرد. وقتی مأموران کفن و دفن، مراسم مخصوص را به جا آوردند و میخواستند تابوت را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید این صندوق را هم در تابوتش بگذارم. دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند، به او گفتند: آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمیتوانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمام داراییاش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی داراییهایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل، چکی به همان مبلغ، در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم تا اگر توانست آن را وصول کرده، تمامی مبلغ آن را خرج کند.
هزار داستان، ج ۲، ص ۱۹۰.
#داستان_کوتاه
#دارایی_همسر
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚
شتر و گربه 😂
مردی، شترش گم شده بود. مدتی گشت؛ ولی پیدایش نکرد. با حالی مضطرب، گفت: ای خدا، اگر شترم پیدا شود، او را به یک دِرهَم به محتاجان بفروشم.
وقتی پیدا شد، دید صد درهم میارزد. گربهای به گردن شتر آویخت و گفت: شتر را با گربه، صد درهم میفروشم؛ ۹۹ درهم گربه، یک درهم شتر.
هزار داستان، ج۲، ص ۱۸۰ و ۱۸۱.
#داستان_کوتاه
#شتروگربه
😂😂😂😂
داستان کوتاه📚📚📚
ادعای شیطان
شخصی به شیطان گفت: با اهل دنیا، چه کردهای که مردم تو را لعنت میکنند؟ شیطان گفت: بهتان بیجا به من نسبت میدهند؛ من به قول و فعل، در حق کسی بد نکردهام؛ مگر حرکت سهلی از من سر میزند که منجر به فتنه و آشوب میشود. آن کس گفت: حرکت سهل خود، به من بنما.
هر دو به دکان حلوایی رفتند. شیطان از قوام قند، چند قطره برگرفت و بر دیوار دکان مالید. سپس هر دو از آن جا برخاسته، روبروی دکان نشستند تا سرانجام کار، به مشاهده آید.
مگسان، بر قطرهی قوام(شیره) جمع آمدند؛ بلبل حلوایی، به طمع مگس دوید. از قضا، بازدارِ پادشاه ایستاده بود. باز از دستش جَست و بلبل را در زیر پنجه گرفت. حلوایی، ترازو بر باز انداخت و باز مُرد. بازدار و حلوایی، هممشت و لگد شدند. کسان حاکم آمدند و همه را گرفته، بردند. شیطان گفت: سرانجام حرکت من، این است.
معارف اللطائف، محمدعلی مجاهدی، ص ۳۶.
#داستان_کوتاه
#شیطانوادعایش
داستان کوتاه 📚📚📚
آشغال
یک ماه بود که هر شب به خانه میرسیدم، میدیدم کسی یک کیسه زباله درست جلو درِ پارکینگ گذاشته. خیلی ناراحت کننده بود. باید در آن سوز سرما پیاده میشدم و با پا آن را کنار میکشیدم و در را باز میکردم و بعد ماشین را داخل پارکینگ میگذاشتم.
صبحها خبری از کیسه زباله نبود. کسی که این کار را میکرد، نظم عجیبی داشت. همیشه کیسه را جای ثابتی میگذاشت و حتی یک روز هم وظیفهی مقدسش را ترک نمیکرد. هیچ یک از اهالی ساختمان آدمهای پیگیری به نظر نمیآمدند؛ حتی پیرزن فضول همسایه نمیتوانست تا آن ساعت بیدار بماند و مچ طرف را بگیرد. من هم که دیر میآمدم.
یک شب که با لگد به پهلوی کیسه زدم و آن را کنار کشیدم، فکری به سرم زد. کیسه را برداشتم و با خودم به آپارتمانم بردم و توی بالکن چند روزنامه روی زمین پهن کردم و کیسه را روی روزنامهها خالیکردم. دستکشهای ظرفشویی را دستم کرده بودم و آشغالها را به دنبال نشانهای از مجرم، زیر و رو میکردم.
کوچهی ما بنبست بود. به نظر نمیرسید همسایههای سرِکوچه، دست به این کار بزنند. مجرم، یا یکی از ساکنان آپارتمان خودم بود، یا در یکی از چهار آپارتمانی زندگی میکرد که به انتهای کوچه نزدیکتر بودند. از زبالهها فقط میشد حدس زد خانوادهی پرجمعیتی نیستند.
تا این جای کار در مورد بچه یا جنسیت ساکن یا ساکنان نمیشد حدسی زد؛ اما امیدوار بودم با یک هفته پیگیری بتوانم مجرم را شناسایی کنم. بدون در نظر گرفتن خودم که آشغالهایم را صبح به صبح سرِ کوچه میگذاشتم، هجده نوزده مظنون بیشتر نداشتم. اگر وجود بچه ثابت میشد، کارم را سادهتر میکرد. از پیرزن طبقهی دوم میتوانستم مشخصات همسایهها را بگیرم و وقتی دلایل اثبات جرم همسایهای کامل میشد، میتوانستم مجرم را شناسایی کنم.
فردا صبح با صدای زنگ که قطع نمیشد، از خواب پریدم. توی چشمی در نگاه کردم؛ کسی دیده نمیشد. در را باز کردم...
(ادامه دارد)🌺🌺🌺
بودای رستوران گردباد، حامد حبیبی، خلاصهی ص ۲۰ - ۲۱. خلاصهکننده: معصومه زارعی.
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه
🔹یغمای جندقی ؛ از شاعران معروف و بذله گو دوران قاجاریه بود. هنگامی که فتوای قتلش صادر شد، فرار کرد و به طور ناشناس خود را به کاشان رساند و در خانه ی یکی از علمای بزرگ پناهنده شد تا به این وسیله از خطر مرگ و کشته شدن رها شود.
🔸پس از مدتی آن عالم بزرگ دختر خود را که زشترو و تند خو بود به نکاح یغما در آورد و به عبارتی یغما داماد سرخانه شد. روزی عالم سرزده به اتاق داماد آمد و دید یغما به عیال خود شرعیات و آداب و احکام دینی می آموزد.
🔹عالم خوشحال شد و وقتی برای تدریس می رفت به شاگردانش گفت: "یغما برعکس آنچه درباره ی او می گفتند آدم بدی نیست و به آداب مذهبی دلبستگی دارد."
🔸چون این خبر به گوشم یغما رسید گفت :"به آقا بگویید اشتباه فرموده اند علت اینکه من به عیال شرعیات می آموزم از این جهت است که یقین دارم من خودم در روز قیامت به جهنم خواهم رفت خواستم با این کار عیالم به بهشت رود و لااقل در آخرت از او جدا شوم و در آنجا از دست تندخویی او در امان باشم."
نتیجه اخلاقی حکم می کند کاری به بهشت و جهنم رفتن همسرتان نداشته باشید بهشت بروید با حوریان بهشتی همنشین خواهید شد به جهنم هم بروید با نیکول کیدمن و بیانسه 😄😂😂😂
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
https://eitaa.com/tamezendegi14000
╰─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╯