eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
11.4هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22 «عاشق دیدار یار»💕 🌸🍁🌼🌺🌷🌹 💠وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ‏؛خداوندا! به من نشان بده آن درخشش هدایت کننده و آن سفیدی پیشانی ستوده شده را و سرمه فرما، چشم نظر کننده مرا به نظری از من به سوی او... 🌟 «کحل ناظر به نظر به آن حضرت » یعنی آن حضرت را به دیده بصیرت مشاهده کنم و بشناسم طوری که این دیدار باعث شادی من بشه و گرنه صرفا دیدن ظاهری او، ثمری نخواهد داشت. 🌸🍁🌼🌺🌷🌹 ⭕️ برای دست یافتن به این‌ دیدار به چشم بصیرت، آدم باید چشمی همجنس چشم آن حضرت پیدا بکنه، که با چشم او، او را ببیند و بشناسد والا این دیدار میسر نمی شود‌ ⚠️ در حقیقت می خوایم خود آقا دلیل این شناخت باشند نه آنکه غیر او وسیله شناخت ایشان بشه. چون خود اون ، حجاب بین حضرت و شخص هست. 💎و البته این همجنس بودن، بستگی به میزان !پاکی طینت و خلوص اعمالمون" داره، و گر نه ظاهر سازی هیچ فایده ای نداره... 🌸🍁🌼🌺🌷🌹 🔰و از اینجا معلوم میشه که این درخواست هم میتونه فقط یک ادعا باشه و میزان درستی و نادرستی این ادعا، آن حضرت هست که مشخص می کنه چقدر درخواستمون حقیقت داره وگرنه اگر به ادعا باشه هر کسی می تونه ادعا بکنه.... 🌸 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌸🍁🍂🌷🌼🌹 سلااااام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت طاعات و عبادات شما قبول درگاه احدیت ان شاءالله که حال دلتون نورانی باشه درس امشب واقعا عالیه حتما با دقت فراوان بخونید👌 الحمدلله رب العالمین🍃 به وسعت بی کرانش به پهنای بیکران اقیانوسش چنین توفیق روزی ای به ما داد واقعا مطالعه چنین دروسی شکرانه داره یادتان باشد همیشههه شکر تمام مطالبی که یاد گرفتید و یاد می گیرید و خواهید گرفت را به جا بیاورید😊✅ بریم سراغ درس جدیدمون از با ذکر شریف ادرکنی🌸👇 🌹🌼🌷🍂🍁🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌼🌷🍁🌸🌺 برای ✴️ گفتیم که ذهن انسان توانمندی های زیادی داره که باید ازشون استفاده کنه. مثلا انسان در ذهن خودش میترسه. خب این واقعا لازمه زندگی هست. اگه ترس نباشه واقعا زندگی انسان مختل میشه 🔵 ولی خب باید ترس رو جهت دهی کرد. آدم باید به جا و به اندازه بترسه. 📌 یا مثلا "حسرت خوردن" هم توی ذهن اتفاق می افته. حسرت هم چیز خوبیه در جای خودش. آدم اگه حسرت نداشته باشه هیچ وقت توبه نمیکنه! ✅ در واقع با قدرت نفس لوامه هست که انسان میتونه از شر نفس اماره نجات پیدا کنه. 🌹🌼🌷🍁🌸 همه مناجات ها هم در اثر فعالیت نفس لوامه و سرزنش کننده به وجود میاد. 💢 ولی همین نیروی سرزنش گر رو اگه رها کنی مثل همون انرژی هستیه ای که رها میشه باعث نابودی انسان میشه...🔥 🚸 شما حق نداری هر جوری که شده خودت رو سرزنش کنی! 😒 👈 آدم باید خودش رو به جا و حساب شده و به اندازه سرزنش کنه. ⛔️ بعضی ها وقتی یه گناهی انجام میدن یه جوری خودشون رو سرزنش میکنن که به حد یاس و نا امیدی میرسن 😒 🌹🌼🌷🍁🌸🌺 در هر صورت تو نباید مایوس بشی. ⭕️گناه کردی باشه. حواست نبود! حسرت میخوای بخوری؟ اشکالی نداره حسرت بخور ولی نه تا جایی که بشی. بگو خدایا غلط کردم با گناه خودم رو از بین بردم و ضعیف کردم. ولی به تو امید دارم... ولی به تو توکل میکنم...✔️✅💥💪 تلاش میکنم هر روز بهتر بشم و به تو نزدیک تر هر روز بیشتر بنده و عبد تو باشم... ✅ ذهن انسان خیلی قدرتمند و فعاله. و اتفاقا این خیلی خوبه. بالاخره ما انسانیم دیگه! این بخشی که در ذهن ما به طور شبانه روزی داره کار میکنه اگه کنترلش نکنیم نابود میشه. 🌹🌼🌷🍁🌸🌺 باید بتونیم این بخش رو کنترل کنیم. 🔵 روانشناس ها میگن که اگه این بخش رو کنترل نکنی دائما تو رو در نگرانی ها سوق میده. 🔶بخش فعال مغز ما که بدون کنترل ما کار میکنه کارش چیه؟ "افکار نگران کننده" میاره. و این بد نیست. برای انسان ضروریه. هی میگه: اینجوری نشه... اینجوری نشه... و... ✅ حالا شما باید بتونید این بخش رو کنترل کنید. به این بخش مدیتیشن یا قدرت تمرکز میگن ولی بهتره بهش بگیم قدرت کنترل ذهن. ⭕️ البته کنترل هم خارجیه! چی بگیم به جاش؟ 🌹🌼🌷🍁🌸🌺 مدیریت؟ این خوبه ولی جواب نمیده! ✔️ مراقبت! بهتره اسمش رو بذاریم مراقبت. این بهتر از مدیریت، معناش رو میرسونه. قبوله؟😊 👌 اگه گفتید مراقبت معنای کدوم لفظ عربی هست توی قرآن؟ تقوا.... تقوا یعنی مراقبت. جاااانم به این ادبیات خدا....💞💖 🌹🌼🌷🍁🌸🌺 الهی دور خدا بگردم! البته دور خدا که نمیشه! دور کتابش بگردم!😊❤️ میدونید دیگه. قدرت مراقبت هست. 👌 یعنی هر کلمه دیگه ای رو جای مراقبت در ترجمه تقوا بذاری غلط در میاد! الان تقوا رو چطوری معنا میکنن؟ 👈 پرهیز. درسته؟ ببینید چطوری غلط در میاد:👇 اتَّقوا النّار... درست درمیاد! یعنی پرهیز کن از آتش. حالا این:👇 اتَّقواالله... 🌹🌼🌷🍂🌸🌺 درست درنمیاد! پرهیز کن از خدا! ⭕️مگه خدا چیه که ازش پرهیز کنیم؟😒 🔷 ولی مراقبت نه. مراقبت رو ما توی فارسی برای هر دوتا استفاده میکنیم. بچش در معرض خطره میگه مراقب بچه باش! یعنی بغلش کن.❤️ یا میگه مراقب آتش باش. یعنی فاصله بگیر از آتش. 🔥 هر دو معنا رو میده. پرهیز فقط یه طرفش رو معنا میده. واقعا ما اشتباه میکنیم که تقوا رو به پرهیز ترجمه میکنیم. 💢 خب حالا بحث لفظیش تا همین جا کافی باشه. برای رفع افسردگی از قوی ترین داروها موثر تره. در این زمینه مقالات زیاد خارجی وجود داره که نمیخوام واردش بشم. 🔶 اون وقت ما بهش میگیم: تقوای ذهنی یا درونی. تقوای روحی. یعنی اینکه مراقبت کنی ذهنت هر جایی نره... در این باره بیشتر صحبت خواهیم کرد. 🌺🌸🌼🍁 🌎 علم روز دنیا داره به سرعت به سمت تقوای ذهنی حرکت میکنه. داره به سمت مفاهیم میره که 1400 سال قبل با دقت فراوان بهمون داده شده. 💢 یه موقع ما جا نمونیم و بخوایم تازه دنبال روانشناسان غربی بریم و ده ها سال دیگه عقب بیفتیم... پاینده و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار 🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹 حاج آقا حسینی @saritanhamasir 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️ 🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕 امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!» 🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊 🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉 وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.... 💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند. 🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود. 🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند. من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊 🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش. ❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. 🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم. پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸 🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. ⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. 🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. 🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕 🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.» ➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ 🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم. 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🌹 @saritanhamasir
12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» 🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد. ✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» 📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍 ⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.... 🔶ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜 💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» 🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋 🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» 🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫 🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. 🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. 💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند... تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد. 😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.... پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. ❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» 💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇 🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!»⁉️😊 ➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣ 🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.» 🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🏴 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا