eitaa logo
تنها مسیری های استان کرمان
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
48 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
"نخل سوخته" ♥️ به راستی او چه ڪسی است؟! او ڪیست ڪه سردار و ، "حاج قاسم سلیمانے" وصیت میڪند در ڪنار او خوابے ابدے داشته باشد ؟!! او ڪیست ڪه روز شهادتش، سیل اشڪ هاے بے امان و بغض آشڪارِ گلوے فرمانده اش، قاسم سلیمانی، چشمها را به شگفتے وامیدارد ؟؟ او ڪیست ڪه پس از سے و اندے سال تدفین در ، بوے گلابِ مزارش و ڪفنِ سالمش، همگان را به این ڪلام خداوند مؤمن و معتقد میڪند : "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"؟! 💎 ڪتاب «نخل سوخته» ڪوشیده است بخشے از زندگینامه و خاطرات این را به رشته تحریر درآورد.. همراه میشویم با شرح زندگےِ عزتمندانه و مجاهدانه شهید یوسف الهے به روایت ڪتاب "نخل سوخته".. 📖 👇👇 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سوم 🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ✍خط زندگی حسین.. 🔶قصه ما تا آنجا کشیده
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از دوستانم به علاوه یک تخریب چی همراه حسین و یک بلد چی که منطقه راخوب میشناخت  سوار بر لنکروز به سمت خط مقدم حرکت کردیم،▪️ 🔶بعداز یک ساعت به خط مقدم خودی رسیدیم.♨️ تا از آنجا ۳ ساعت پیاده روی داشتیم تا به منطقه مورد نظر برسیم،🚷 ✅در طول مسیر به عادت دیرینه همگی وجعلنا زمزمه میکردیم ،🍃🍀 📛دیگر نزدیک عراقی ها بودیم  محکم تجهیزاتمان را به خودمان چسبانده بودیم مبادا سر و صدایی از آنها بلند شود،😣 📛اولین کمین عراقی را رد کردیم، بعد از آن به یک میدان مین بر خوردیم❌ حسین تخریب چی را جلو فرستاد ‼️ 🔸بعد مدتی برگشت و گفت  : هیچ میدان مینی در کار نیست فقط سیم خاردار است ♐️ ❤️اما دل حسین آرام نشد  خودش باید میرفت و میدید آخر پای جان نیروهایش در میان بود..❣ ⏱هنوز چند دقیقه از رفتن حسین و تخریب چی نگذشته بود که صدای انفجار بلند شد،💥😣  همگی حسابی جا خوردیم، توقع این یکی را نداشتیم،😥 ♻️چهار طرفمان کمین عراقی بود.  ⭕️با آنکه نه اجازه درگیری داشتیم و نه مهمات چندانی همراهمان بود، ناخود آگاه اسلحه مان را از ضامن خارج و آماده در گیری شدیم  فاصله مان با کمین عراقی ها کمتر از بیست متر بود .📛 ادامه دارد.....   📚 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهارم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍🕟حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر با یکی از
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و تخریب چی رساندیم.. حسین به شدت سرفه میکرد.😣 ♨️ترکش به زیر گلویش اصابت کرده بود😢 تخریب چی هم به شدت مجروح شده بود  بی اختیار ومرتب با صدایی بلند ناله میکرد..😞 ☄شدت انفجار تخریب چی را کنار سیم خاردار ها پرت کرده بود طوری که نیاز بود از سیم خار دار ها جدایش کنیم و این خود مصیبت را دو چندان میکرد..❌ 🌧ظاهرا باران های متعددی که در آن منطقه میبارید قسمتی از میدان مین را شسته بود و یک تله انفجاری را کج کرده بود طوری که تخریب چی متوجه آن نشده بود💥 🔸به هر جان کندنی بود تخریب چی را جدا کردیم♒️ همگی وجعلنا میخوانیم 🤲 ☑️معجزه قرآن را به چشم میدیدم..✨💫 🔺در حالت عادی ما باید اسیر میشدیم♨️ اما آنگار وجعلنا حسابی عراقی ها را کور و کر کرده بود💯 ➰با هزار مصیبت کمین های عراقی را رد کردیم📛  ➖هنوز باید دو ساعت پیاده روی میکردیم تا به خط خودی میرسیدیم...‼️ ➿با مجروحیتی که بچه داشتند طی این مسافت طولانی آن هم با پای پیاده خود یک درد مضاعفی را به بچه ها تحمیل میکرد..⭕️ 🔁در مسیر برگشت یادمان افتاد یک مشکل دیگر هم داریم..💢🔃 🔄ما بسیار زودتر از آنچه مقرر شده بود بر میگشتیم⁉️ ⬅️اگر زودتر از زمان مقرر به سمت خط خودی میرفتیم🚷 🔺احتمالا با عراقی ها اشتباهمان میگرفتند سمتمان رگبار میبستند..☄💥 ➖نزدیک خط خودی روی یک تخته سنگ پناه گرفتیم 🛑 🕜ساعت ۱.۳۰ بود و موعد برگشت ما ۳ بود🕞 ✍با توجه به مجروحیت شدید حسین و تخریب چی تحمل این زمان آن هم تقریبا بدون هیچ کمک پزشکی سخت بود✔️ 😣 هم برای آن ها که درد میکشیدند😰 💔 هم برای ما که شاهد درد کشیدن عزیزانمان بودیم😓❣ چند بار بچه ها  سعی کردند جلو بروند و آشنایی بدهند💞 اما حسین به شدت ممانعت میکرد توان صحبت کردن نداشت آما با ایستادن و آشاره کردن مخالفت میکرد🚫 🕞نهایتا با اجبار حسین تا ساعت ۳ صبر کردیم و بعد به سمت خط خودی رفتیم.🌴🍃. ادامه دارد.... @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پنجم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍..به سرعت خودمان را بالای سر حسین و ت
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ✍از بالا  دستور آمده بود که مسئولین بخش اطلاعات و عملیات روی شناسایی ها نظارت دقیق داشته باشند.💯♨️ ‼️حالا حسین با اصرار از من میخواست در شناسایی ها شرکت کنم..♻️ 🌀حرفش این بود تو که  حکم معاونت را داری باید در شناسایی ها باشی ✅ ➿در آن منطقه یک 📈دکل فلزی بود به ارتفاع ۶۰ متر 📏 🏫 اندازه یک ساختمان ۲۰ طبقه 🏢  🔭بچه های اطلاعات عملیات از آن برای دید بانی استفاده میکردند 🎥 برای استفاده یک نردبان داشت آنهم بدون هیچ حفاظی..❌ حسین اصرار میکرد که آلا ولابد باید از این دکل بالا بری 😣 🔺هر چه اصرار میکردم که این کار بنیه جسمی قوی میخواهد کار من نیست وسط راه سرم گیج میرود کار دستم خودم میدهد..😢 🔶میگفت ‌‌: اگر مشکل تو این چیز هاست من حلش میکنم..👌 گفتم: آخه چجوری؟ 🤔 مثل همیشه  جواب درستی نداد و گفت : صبر کن میفهمی..💤 ▪️نیمه های شب از خواب بیدارم کرد و گفت : بریم پرسیدم : کجا ⁉️ گفت : دکل ‼️ الان؟ 😳حالا نمیشه نریم بابا من میترسم،😰 🔸گفت نه همین الان باید بریم ، نترس من پشت سرت می آیم 🔺اصرار فایده ای نداشت ظاهرا مجبور بودم 💢 📏به سمت دکل راه افتادیم ..🚶‍♂🚶‍♂ شب مهتابی بود، 🌌 زیبا و روشن..🌉 اما ترس بالا رفتن از دکل این زیبایی را برآیم تلخ کرده بود😰 📏به دکل رسیدیم اول من را بالا فرستاده بعد هم پشت سرم بالا آمد.. نیمه های راه به یک باره سرم گیج رفت 😣 دست پایم شل شد  نه راه پس داشتم نه را پیش  دست به دامن حسین شدم 💢 گفت : چیزی نمانده برو ♨️ گفتم  : حسین نمیتوانم  پاها یم دارد میلرزد ➿ گفت صبر کن و چند پله ای را که با من فاصله داشت به سرعت طی کرد✔️ ✋دست هایش را زیر پایم محکم کرد و گفت بنشین 🧎‍♂   گفتم حسین این طور که نمیشود  ❌ گفت چاره ای نیست  بنشین 🧎‍♂ ♨️با کلی خجالت روی شانه هایش نشستم کمی استراحت کردم 😔 ⚔بعد از مدتی به دکل رسیدیم 🔚 🔺من را مامور کرد که مدتی آنجا بمانم 🕕 خودش هم چند باری به بهانه های متفاوت به من سر زد 🚶‍♂ 🍝یک بار غذا 🍜 یک بار پتو 🌫 🧩این همه زحمت را بر خودش هموار میکرد تا یک نیرو را برای برای انقلاب توانمند تر کند🧩 ادامه دارد.... @Tanhamasirikerman
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام میگرفت🌌 چون طبیعتا بچه ها باید تا جای ممکن به عراقی ها نزدیک میشدند ...☪ ⚛در روز معمولا بچه ها به کار های شخصی خودشان ‌و کلاس هایی که در واحد برگذار میشد شرکت میکردند..💯 🔺آن روز هم بچه ها طبق معمول به کار های خودشان میپرداختند.. ⏲تا اینکه نزدیک ۱۲ ظهر  هوا کاملا طوفانی شد چنان گرد وغباری منطقه را پوشانده بود که چشم ،چشم را نمیدید 👁‍🗨🌫 ➿〰➿با وقوع این اتفاق حسین به سرعت تصمیم گرفت میان عراقی ها برود 😣 هرچه التماسش کردیم که حسین جا ،بابا بیخیال شو.. میگفت : الان هیچی دیده نمیشه 🚫 گفتم :بابا الان این طوریه چند ساعت دیگه هوا صافِ صاف میشه...🏞 به خرجش نمیرفت که نمیرفت..‼️ 🔸به سرعت خودش را آماده کرد و به سمت عراقی ها رفت➿ ➖➖چند متر که از میان گرد وغبار پیش رفت کاملا محو شد چند دقیقه طوفان کاملا آرام شد💨 هوا صافِ صاف بود 💔دلشوره اراممم نمیگذاشت دوربین را برداشتم و رفتم لب خط ➖➖شروع کردم به دید زدن خط عراقی ها کاملا آرام بود. همه سر پست هایشان بودند ☑️ ‼️که ناگهان حسین از یکی از سنگر های عراقی بیرون پرید و با سرعت به سمت خط خودی شروع به دویدن کرد⭕️ عراقی ها که تازه متوجه او شده بودند با هرچه دم دستشان بود به سمت او شلیک میکردند 😣 شمردم، فقط حدود ۷۵ خمپاره شصت کنارش زدند..😰 🔸با همه این اوصاف او سالم به خط خودی رسید😇🔚 ✌️البته این قسم اعمال فقط مربوط به خودش بود، ❌به هیچ وجه روی جان نیرو هایش ریسک نمیکرد😊 👈از طرفی آدمی هم نبود که بیگدار به آب بزند وقتی کاری را میکرد دلش از جای دیگر مطمئن بود❣ ادامه دارد.... @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 💢ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، مامور به شناسایی جزیره ای در نزدیکی شلمچه شده بود،،📱 ♻️مسیررفت وآمد به جزیره در دید مستقیم عراقی هابود👁‍🗨 ☀️به همین خاطر، روز نمی توانستیم به سمت جزیره حرکت کنیم➿➖➿ 😣ناچار اشخاصی باید آن ها را به جزیره می رساندند💢 وغروب روز بعد برشان می گرداندند🌄 آن روز نوبت کاظمی ومهر جویی بود🌀 رساندیم و برگشتیم🔁 🌅غروب روز بعد که قرار بود دنبالشان برویم متاسفانه مه بسیار غلیظی منطقه را پوشانده بود تشخیص جهت غیر ممکن بود 🌫 🚣‍♂به خاطر تکان های شدید قایق حتی امکان استفاده از قطب نما نبود🧭 از جهتی شدت سرما ما را نگران حال بچه ها میکرد 😔 ✔️چون بچه ها امکانات کافی نداشتند 🔰 اصلا نیروی شناسایی نمیتواند چیز زیادی با خود ببرد 🧩 ❄️لحظه به لحظه به شدت سرما افزوده میشد ولی از شدت مه کاسته نمیشد 🌫 🔸حسین حال  مثل مرغ سر کنده را داشت  آرام قرار نداشت 🐤 ناگهان  راهی به ذهنش رسید 🤔 🧨چند تیر رسام تهیه کرد و گفت : شما راه بیفتید من هر چند دقیقه به سمت جزیره شلیک میکنم تا شما جهت را پیدا کنید 🔫 🚶‍♂حرکت کردیم اما بی فایده بود شدت مه قوی تر بود 🌬   مهدی، غیبی را صدا زد تا با هم شرایط را بررسی کنند 👬 نهایتا قرار شد خودشان را به تیرک های برق در جزیره برسانند و به کمک آنها راهشان را پیدا کنند ، خود حسین ، همراه مهدی راه افتاد 📝 آما گذر زمان نشان میداد کار آن ها هم به کندی پیش میرود 📁📂📁 🔺نهایتا بعد از چند ساعت قایقشان در میان مه پیدا شد ✨ 👬ظاهرا دو نفر بودند ولی وقتی نزدیک تر شدند دیدیم کاظمی و مهر جویی از شدت سرما بی حال کف قایق افتاده اند🚣‍♂ میشد رضایت را از چهره حسین خواند😇 😣سخت ترین اتفاقات را به راحتی تحمل میکرد اما تحمل دیدن کوچکترین ناراحتی نیروهایش را نداشت💝 ادامه دارد.. @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، ما
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین دارد، دوان دوان به سمت خط خودی می آید،➖🚶‍♂ 💤از بچه ها شنید بودم که برای غسل در رود خانه رفته...🌊 ❄️هوا سرد بود و آب سرد تر💧 🤔پیش خودم گفتم حسین قطعا مریض میشود،😰 😇درگیر افکار خودم بودم که حسین به من رسید چهره اش مضطرب بود..😣 💢به سرعت سلام کرد و گفت علیرضا عراقی ها میخواهند حمله کنند♨️ گفتم : چرا ؟ از کجا میگی؟⁉️ ♦️گفت بعد از غسل دوری در منطقه زدم 👁‍🗨 دیدم که دارند معبر باز میکنند به احتمال قوی میخواهند جلو بیآیند..➖➿➖ 🔸گفتم حالا چه کنیم ⁉️ ♦️گفت : جلویشان می ایستیم..💪 🔸گفتم : با همین چند نفر ؟؟؟!!⁉️ 💢آخر تازه عملیات والفحر ۳ انجام شده بود غیر از بچه های اطلاعات عملیات کس دیگری در خط نبود..📞📱 ⬅️حدودا هفت نفر... ♦️گفت  : آنها که تعداد ما را نمیدانند.❌ ⏮⏭حسین بچه ها در خط چید،➖➖➖ ➖➖طول خط ۸۰۰ متر بود و قسمتی که به هر نفر میرسید بالای ۱۰۰ متر میشد،😣 🧨سلاح هایمان هم فقط ار پی جی و کلاش بود، حدودا دو ساعت با عراقی ها درگیر بودیم ☄📛 ▪️هر کس با هرچه میتوانست شلیک میکرد☄ ⚡️خود حسین بی توجه به شدت انفجار ها روی سنگر ایستاده بود و شلیک میکرد، 😊بالاخره نیروی های خودی رسیدند و پاتک دشمن را عقب زدند...↪️ ✌️آن روز اگر رشادت حسین و نیروهایش نبود ،💪🤛قطعا مهران سقوط میکرد واین مساوی بود با شکست کل عملیات والفجر ۳،،😥👌 ادامه دارد.. @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی شد.😎 ‼️اما نمره چشمش طوری بود که برایش عینک پیدا نمیشد..💢 ♻️با کلی تلاش در قم برایش شیشه عینک پیدا کردیم😊 🔹چند ماه بعد که از جبهه بر گشت عینک همراهش نبود🧐 🤔پرسیدم عینکت چی شده⁉️ 💢گفت : در یکی از شناسایی روی ارتفاعات دشمن با دوتا گشتی دشمن بر خورد کردم😣 تا آمدم به خودم بجنبم رسیدند بالای سرم رسیدند😰 به ناچار درگیر شدم♨️ 🔸اولی را زدم و به پایین پرتگاه پرت کردم⤵️ 👈اما دومی سماجت میکرد👹 🤛🤜با مشت لگد به جان هم افتادیم حین درگیری ضربه‌ای به سرم خورد کاملا  گیج شده بودم😵 بی دفاع روی زمین افتادم😨 👈نفر دوم پایم را گرفت و به سمت پرتگاه کشید♨️ حواسش به پشت سرش نبود📛 یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد♨️ ✔️مرا رها کرد تا خودش را نگه دارد اما موفق نشد به پایین دره پرت شد⤵️ ⏱دو سه ساعتی بیهوش آنجا افتادم🤕 به هوش که آمدم خودم را کشان کشان به خط خودی رساندم➖➿➖ در همان درگیری عینکم را از دست دادم..❌ @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی ش
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شده بود.. ☣منطقه ای بود باتلاقی و پوشیده از چولان که حرکت بچه ها را خیلی کند میکرد😣 💢قرار شد من هم بروم و منطقه را ببینم👁‍🗨 🏖باتلاق خیلی روان بود آب تا سینه آدم می آمد به راحتی در دید عراقی ها بودیم 🏊‍♂ 💢مجبور بودیم روی بلم خم بشویم حرکت کنیم 🐆مشکل بعدی جانوران مختلف و وحشی آن منطقه بودند ♨️ 🐉آن روز یک افعی را دیدیم که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود 🐍 ❌زمانی که از کنارش رد شدیم دیدیم بسیار وحشتناک بود😰 🙀وقتی خواست به بچه ها حمله کند حسین با یک تیر آو را کشت♨️ ⭕️کار حسین و بچه هایش این بود که شب ها با داس چولان ها را زیر آب ببرند🎇 تا راه برای بلم ها باز شود🔓 آن هم به طول ۴ کیلومتر   و آبی که تا سینه بالا می امد 🏊‍♀ راوی : @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_یازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ☣قبل از عملیات خیبر بود، 🔻امام جمعه زرند  آمده بود مقر لشکر در دشت عباس،🗻 🍃از خصوصیات معنوی ایشان زیاد شنیده بودیم  قرار شد با حسین بعد از نماز به دیدن ایشان برویم..📿 📿موقع نماز اورکتم روی شانه ام بود، زمانی که خواستیم به ملاقات برویم اورکتم را کامل پوشیدم  و سر وضعم را مرتب کردم😇 🔹حسین کنارم ایستاده بود 🔸گفت : برگردیم 🔹با تعجب پرسیدم : چرا ⁉️ 🔸جواب داد: موقع نماز اورکت روی شانه ات بود 👈اما زمانی که خواستی  به ملاقات آقای شوشتری بروی کامل آن را پوشیدی این کار تو خالصانه نیست😣 ♦️یک بار دیگر هم او را با کلی کالک نقشه دیدم 🔹پرسیدم : کجا ⁉️ 🔸گفت : جلسه با تعجب گفتم : با همین دمپایی ها⁉️😳 🔸جواب داد: من همین طوری رفتم مسجد🕍 حالا چه لزومی داره عوضشون کنم🤔 🔸به حال من که تفاوتی نداره واقعا هم به حال او تفاوتی نداره...✔️👌 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ☣قبل از عملیات خیبر بود، 🔻امام جمع
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها، 🔹و اولین برخورد من با حسین 💤شناخت زیادی نداشتم ☣فقط میدانستم در واحد اطلاعات عملیات معاون فرمانده است.👨‍✈️ 🤔پیش خودم گفتم : چون ایشان معاون فرمانده هستند باید امکانات بهتری برایشان فراهم کرد،💯 🔸قصد داشتم بروم و با دوتا از بهترین پتو هابرگردم که دیدم حسین دوتا پتوی خاکی از گوشه سنگر را برداشت ‼️ 🔸خوب آن ها را تکاند و بعد با همان ها خوابید خیلی دلم سوخت 😣 🔸با خودم گفتم : مشخص است که خانواده بسیار فقیری دارد که حتی یک پتو کهنه درخانه ندارند.😢 ♻️تصمیم گرفتم که حتما به خانواده اش کمک کنم💯 💢مدتی بعد به مرخصی رفتم با پرس جو زیاد خانه را پیدا کردم🏘 ❗️از تعجب دهانم باز مانده بود 😲 🏠خانه بسیار بزرگی بود که با آنچه من تصور میکردم ،خیلی تفاوت داشت حتی یک ماشین هم در خانه پارک بود🚘 ⭕️بعدها وقتی این مسئله را با دیگر دوستان در میان گذاشتم متوجه شدم خانواده ایشان از لحاظ مالی بسیار خوب است😇 🔹آن جا بود که بی اعتنایی واقعی به دنیا را دیدیم👌 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سیزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها، 🔹و اولین ب
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بود، 🔹آن روز از سمت آقا حسین ماموریت داشتم روی خط نگهبانی بدهم تا عراقی ها نتوانند در روز مارا غافلگیر کنند.❌ 🔸در حین نگهبانی ناگهان مه شدیدی منطقه را گرفت... 🌫 🔸من هم برای اینکه از فرصت استفاده کنم بدون اجازه و  هماهنگی از خط زدم بیرون ➖➰➖ 🗻چند تا تپه در فاصله ۲۰۰ متری ما بود خودم را به آن ها رساندم و مشغول شناسایی شدم✴️ 🌌شب که در سنگر نشسته بودیم آقا حسین گفت؛ برادر ها دستشان درد نکند  حالا سر خود میروند و میگردند♨️ 🔹من که بلا فاصله منظور آقا حسین را متوجه شدم و حرفی نزدم🤐 🔸ایشان هم دیگر در این مورد صحبتی نکردند.. ♦️از خصوصیات اخلاقی بارز ایشان این بود که به بهترین شکل ممکن تذکر میدادند👌 ♻️بعد ها متوجه شدم  که موقع خروج از خط➖➖➖ یکی از بچه ها من را دیده و به آقا حسین گفته😣 البته کار من هم کار خطرناکی بود..😰 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهاردهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بو
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی بود که وضع مالی خوبی داشت..✅ 💢در واقع می شود گفت  او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرد بود و به جنگ آمده بود👌 🔸بین بچه ها خیلی ساده می گشت یکدست پیراهن کره ای داشت که همیشه آن را میپوشید😊 ♻️اما پشت جبهه اوضاع دگر گونه بود کاملا به سر وضع خودش میرسید..👌 شاید میخواست به عنوان یک رزمنده در میان مردم ظاهر مرتبی داشته باشد😇 😣در والفجر ۴ مجروح شدم  و به کرمان آمدم مدتی را به عنوان مرخص استعلاجی ماندم  💢یک روز در شهر در حال تردد بودم که یکدفعه شنیدم کسی مرا به اسم صدا میزند🤔 سری چرخاندم و آشنایی را ندیدم 🙄 🔺تا این که متوجه شدم شخصی مرا از داخل یک پیکان صدا میزند ➖➖➖جلوتر که رفتم دیدم آقا حسین خودمان هست حسابی به خودش رسیده بود و عینک دودی هم به چشم داشت 😎 😳با تعجب از چرایی  تفاوت رفتارش در جبهه و سطح شهر پرسیدم ⁉️ با همان لبخند همیشگی پاسخ داد😌 ♦️بنده خدا ما آن جا هم همین طوری هستیم ولی شما متوجه نیستی😇😊 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی ب
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت سلمانی یاد بگیرد‼️ ♻️از آن آدم ها بود که اگر تصمیمی را میگرفت  تا انجامش نمیداد دست بردار نبود،🌀 ⭕️از آن به بعد همیشه شانه و قیچی همراهش بود،✂️ ↙️یک روز آمد و گفت :  بچه ها من تازه کارم میخواهم سلمانی یاد بگیرم..😊 🔹هر کس میخواهد موهایش را اصلاح کند بیاید 😇 🔹آن روز تعدادی از بچه ها از جمله خود من برای اصلاح پیش او رفتیم😊 🔸کارش هم بد نبود این وضعیت ادامه داشت 🔹حتی وقتی که مجروح هم شده بودم به آسایشگاه می آمد و موهایم را مرتب میکرد😌 🔺یادم هست یکبار بعد از اصلاح موهایم خواستم موهایی را که دور برش ریخته بود را جمع کنم نگذاشت 🔻خواستم اجازه دهد لااقل موهای خودم را جمع کنم باز هم اجازه نداد😣 ✅دلش میخواست زحمتی که میکشد برای خالصانه باشد و تمام وکمال خودش انجام دهد..💯 @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_شانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣️ مسئول شناسایی و فرمانده ما بود. ⭕️اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار میکرد که اگر یک نفر غریبه از راه میرسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام و کدام نیروی تحت امر هست💯 💢در حقیقت قبل از هر چیز برای همه یک برادر ویک دوست صمیمی بود👌 🔸همین رفتار ایشان باعث شده بود که معاونت اطلاعات و عملیات جو بسیار با صفایی به وجود بیاید..💯 🔹هر وقت بچه ها جمع میشدند وبرای حمام به مرخصی شهر می آمدند🛁 او هم می آمد و دلاک میشد ♻️ 💤یادم هست یک بار ده دوازده نفر از بچه های اطلاعات و عملیات به مشهد رفته بودیم😌 🕌قرار شد قبل از زیارت به حمام برویم ✳️حدود های ۷ صبح بود که یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل...🚿 ✴️آن روز حسین آقا گفت که من امروز همه شما را کیسه میکشم، 😇من هم از خدا خواسته گفتم پس من آخرین نفر و روی سکوی حمام خوابیدم💠 💢یادم هست آن روز ساعت ۱۱ نوبت به من رسید... @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده م
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢قبل از والفجر ۸ بود چند روزی را به کرمان آمدم♻️ 🎋رفته بودم گلزار شهدا که حسین را دیدم، با بدنی مجروح به گلزار آمده بود 😣 😡با تندی صدایش کردم، ❌این همه به تو تاکید میکنم خودت را به خطر نیندازی 🔻باز تو میروی و خودت را به دشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی و بچه های مردم در جبهه بی سرپرست می مانند😰 سرش را پایین انداخت😔 🔹گفت‌: زیاد نگران نباش این مرتبه آخر است 🔸گفتم : یعنی چی؟ 📛گفت : این عملیات ،آخرین عملیات من است دیگر بر نمیگردم 🔸زیاد حرفش را جدی نگرفتم 🤔با خودم گفتم ‌: این هم از شوخی های همیشگی حسین است اما او جدی صحبت کرده بود 😭 راوی :  سردار شهید  @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هجدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢قبل از والفجر ۸ بود چند روزی را به کرمان آم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🔺بعد از صبحانه بود. 💢همه بچه ها متفرق شده بودند هر کسی کاری میکرد، 📛که ناگهان صدای غرش هواپیما های عراقی را شنیدیم. ☄🔥انفجار ها که تمام شد تازه متوجه شدیم راکت ها شیمیایی بودند. ♨️با شنیدن فریاد شیمیایی هر کسی به سمتی فرار کرد در میانه راه بودیم که حسین ایستاد و گفت‼️ ❌ یک عده زیر آوار مانده اند باید نجاتشان بدهیم 😞 او حال مساعدی نداشت😢 ☣در عملیات قبلی هم مجروح شده بود و هم شیمیایی ،اما توجه نکرد او حتی ماسک هم نداشت 😷 🌀اما با این حال در کمک و مدیریت اوضاع ذره ای دریغ نمیکرد ❇️بعد از مدیریت اوضاع تصمیم گرفت همراه نیروهایش به آن طرف اروند بیاید ❌مثل همیشه کسی نتوانست مانعش بشود، 🔸اما هر چه جلوتر می آمد حالش بدتر میشد😔 ❌وضعیت او به نحوی بود که دیگر نمیتوانست ادامه بدهد،😢 💠شهید راجی(فرمانده اطلاعات عملیات ) او سوار ماشینی کرد و به عقب فرستاد 🔚این آخرین مجروحیت او بود @Tanhamasirikerman
تنها مسیری های استان کرمان
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نوزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🔺بعد از صبحانه بود. 💢همه بچه ها متفرق شده ب
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 📣خبر رسیده بود که حسین به شدت شیمیایی شده ودر تهران بستری هست 😢 🔹من مادرش و برادر بزرگترش به سمت تهران راه افتادیم 🏩او در لبافی نزاد بستری بود.. 🌀➖➖به بیمارستان که رسیدیم چون مادرش بیماری قلبی داشت و از طرفی احتمال میدادیم حال حسین به شدت وخیم باشد❌ 💢خواستم که مادرش در ماشین بماند ♻️خودم وبرادرش به سمت بیمارستانم حرکت کردیم ⏱چند دقیقه بعد روبه روی یک محفظه ای شیشه ای که حسین درونش بستری بود ایستاده بودیم◻️ 😔و نگران حال پاره وجودمان بودیم 😰حسین در حالی که صورتش از شدت سوختگی باند پیچی شده بود با چشمانی بی رمق به ما سلام کرد و محبتش را در جانمان ریخت 💞 💔چند دقیقه بعد حسین به ارزوی دیرینه اش رسید 🕊😢 انگار ان چند لحظه را هم به خاطر خداحافظی با ما صبر کرده بود😔 🔰راوی ؛ پدر شهید ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ @Tanhamasirikerman