نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا؟...🍁
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت،
عمری که حرامِ تو شد ای عشق! حلالت...🍂
#شعر
#فاضل_نظری
"تو از کدام جاده خواهی رسید؟..."
این همان دروغیست که ما سالها به خود گفتهایم و باور کردهایم...
تو از هیچ جادهای نخواهی رسید...
تو سالهاست که چشم به راه آمدنِ ما ایستادهای؛
تا ما از پیچ و خمِ جادههای تاریک خویش، بَرآییم و سلامی به تو بدهیم و بگوییم: ما را هم از آمدگانت حساب کن!
آری! تو از هیچ جادهای نخواهی رسید...
#متن
#اللهم_عجل_لآدم_شدنمان
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگآورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از #او گرفته... عزیزترینهایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکتتر از همیشهاش کرده... فقط همان نگاهها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که #او را همین نگاه ها #او کردهاند و معنا بخشیدهاند... می خواهم بگویم: #او بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با #او بیاید... #او خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازهای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخههای بیشمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشههایش نتوانستهاند ببرند..."
دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...
#او
#زندگی
#مرگ
#متن
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
بدا به حال همه آنها که محبت را دکان میکنند
تا با تجارت تزویر و تقلب، به جاه و مقامی برسند..
- آتش بدون دود، جلد اول.
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیافتد؟...
#شهریار
گفت: هزاران دلیل برای ایمان آوردن هست
و هیچ دلیلی برای کفر ورزیدن نیست...
گفتم: بر ما چه رفته است که اینهمه کافریم پس؟...
گفت: شما قبل از خود، به سمت خدا رفتهاید...
و حالا نه خود را شناختهاید و نه خدا را...
به خود آ، تا به سمت خدا آیی...
#فکر