eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
811 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم؟ چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا؟...🍁
قسم به لحظه ای که انتظار رسیدنش را داری، و فرا می رسد و می بینی او رسیده است و تو هنوز مانده ای... در خود... پ.ن: منتظر فرا رسیدن لحظه های خاص نباش محمد! خودت را برای زیستن در هر لحظه، آماده کن...
12 Ghobare Gham.mp3
14.15M
این قطعه، مخصوص تنهاترین‌هاست... آنرا با کسی به اشتراک نگذارید!
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت، عمری که حرامِ تو شد ای عشق! حلالت...🍂
"تو از کدام جاده خواهی رسید؟..." این همان دروغیست که ما سالها به خود گفته‌ایم و باور کرده‌ایم... تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید... تو سالهاست که چشم به راه آمدنِ ما ایستاده‌ای؛ تا ما از پیچ و خمِ جاده‌های تاریک خویش، بَرآییم و سلامی به تو بدهیم و بگوییم: ما را هم از آمدگانت حساب کن! آری! تو از هیچ جاده‌ای نخواهی رسید...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
#او #دکلمه
فرزند پاییز است... شاید همین روزها... هفتاد و نه پاییزِ سخت را با چشمهایِ غرقِ در سکوتش دیده و هیاهوی مرگ‌آورِ تاریخ را هر لحظه شنیده است... پاییز، خیلی چیز ها از گرفته... عزیزترین‌هایش را... و حالا هم، دست انداخته به گلوی خودش، می فشارد و قصد تسلیم کردن دارد... ساکت‌تر از همیشه‌اش کرده... فقط همان نگاه‌ها را برایش نگه داشته است... و پاییز نمی داند که را همین نگاه ها کرده‌اند و معنا بخشیده‌اند... می خواهم بگویم: بیدی نیست که با این باد ها بلرزد، ولی... پس کدام بید ها قرار است با این بادها بلرزند؟... باکی نیست، پاییز را بگو به مصاف با بیاید... خود، مشتاق لرزیدن است... که هر لرزیدنی را افتادنی نیست... که حتی اگر هم بیافتد، تمام نمی شود... او سالهاست که انتظار رفتن را می کشد... می گوید: "زندگیِ تازه‌ای قرار است داشته باشیم؛ مرگ، عوض کردن صورت زندگیست پسر! تمام که نمی شود... هیچ چیز تمام نمی شود..." تلوزیون روشن است... خبرها، از هجوم پاییز می گویند... از فروریختنِ هزاران برگ و شکستنِ شاخه‌های بی‌شمارِ سرزمینِ موعود... می گویم: مگر صبر خدا چقدر است که اینهمه غروب را می بیند و باز هم طلوع را نمی فرستد؟... می گوید: "کمترین صبر خدا، هزار سال است... قبل از طلوع، باید غروبی باشد... اما نسیمِ طلوع، وزیدن گرفته... این شاخ و برگ هایی که می ریزند، همان شاخ و برگ های هفتاد سال پیش نیستند... درختی که هم اکنون می بینی، ریشه در اعماق تاریخ دارد... چشمم را باز کردم، شاخه ها را گرفته بودند، برگ ها را از همان سالها می ریختند... اما هنوز که هنوز است، دست به ریشه‌هایش نتوانسته‌اند ببرند..." دستش را روی لبهایش می گذارد، به زمین خیره می شود. فکر می کند. غرق می شود. دوباره به دنیای خودش پا می گذارد... می رود... نه دلتنگ است، نه دلش گرفته... دلش سوخته است...
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
بدا به حال همه‌ آن‌ها که محبت را دکان می‌کنند تا با تجارت تزویر و تقلب، به جاه و مقامی برسند.. - آتش بدون دود، جلد اول.
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیافتد؟...
گفت: هزاران دلیل برای ایمان آوردن هست و هیچ دلیلی برای کفر ورزیدن نیست... گفتم: بر ما چه رفته است که اینهمه کافریم پس؟... گفت: شما قبل از خود، به سمت خدا رفته‌اید... و حالا نه خود را شناخته‌اید و نه خدا را... به خود آ، تا به سمت خدا آیی...