نگاهِ آبیِ آسمان را مهبوطِ زمین میکرد، نگاهِ بارانخوردهی گِلآلودت...
با تو شریک بودیم، در اندوهِ باغهای سیب...
قسم به آرامش خفته در آغوشت که به آغوشها اعتبار میداد...
همانا آیاتِ سیبِ قرمز از دستانِ تو بر شاخهها نازل میشدند و دستهایت، مُصحفِ حفظشدهای بودند که کسی جرات تحریف آنها را نداشت...
سر میزدی... به دورترین سیارههای جهالت...
آنهنگام که دست ستارگان را میگرفتی و به سوی ابدیتی نامتناهی، هدایتگر میشدی...
در سرگشتهترین حالتِ انسان، به گاهِ بُهت و حیرتی دهانگشا، این تو بودی که سرانگشتِ سکوت را بر رویِ لبها میفشردی و مرا به تماشای پر زدن سنجاقکی قرمز، فرا میخواندی...
تنم در خلوتِ زنجیرهای آزادیِ موهوم، به پوسیدن عادت کرده بود، که رسیدی...
وضو گرفتی، از اشکهایی که قرنها بر دشتِ گونههایم باریده بودند...
نمازِ نوازشت را بر سرِ سجادهی قلبم اقامه کردی و سلام دادی...
آن روز، تو رازِ قبلهی عاشقان را بر من فاش کردی... دستِ خود را بر روی قلبم گذاشتی و چشم بستی...
زان پس، قلبم جوابِ سلام تو را هر روز، به آسمان میفرستد...
#برای_زندگی
#غریبه
#شاید_نو
گفت: مردی هست در یکی از آبادیهای دوردست؛ میگوید:دست مرا گرفتهاند و تا به حال، پنج_شش بار به کربلا بردهاند...
پرسیدم از حال و احوالش؛ گفت:
مردِ سادهایست، اهلِ دوز و کلک نیست...
و راز، برملا شد...
#وصال