eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
25.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشِ ماقبلِ اول: روز های سال تحویل، خیلی دنبال این قسمت از وضعیت سفید گشتم، ولی نبود... بخشی که شیرین شعر می‌خوانَد و امیر، بی حس و حال افتاده در گوشه‌ای از تنهایی خود... البته با خیالِ شیرین... که شعر می‌خواند... صحنه‌هایی که امیر با دوربین به آنها نگاه می‌کند، صحنه‌های خندیدن و احوال خوشِ اطرافیان امیر است... همه، به آنچه که می‌خواسته‌اند، رسیده‌اند... وصالشان حاصل شده ولی فراقِ امیر، هنوز باقیست... امیر، شروع به صحبت می‌کند... دردِ دل با شیرینِ خیالی... وای‌... وای... اگر همین شیرین خیالی نبود، امیر چه می‌کرد... گرچه همین شیرین خیالی هم امیر را خون به دل کرده، ولی باز هم غنیمت است... و ادامه‌ی جریان ها که در بخش های قبلی گفته شد...
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش اول«هدیه» وقتی می‌خواهد برای شیرین، هدیه‌ای بدهد... چهار دقیقه‌ و سی ثانیه‌ی تمام، هیچ دیالوگی نیست..‌. فقط اکت... نگاه‌های با توجه امیر... لرزش دست ها... استرسی که دارد... همه و همه، فقط امیر بودن او را می‌رسانَد... امیر به سرش زده که هدیه‌ای برای شیرینِ قصه‌مان بدهد... هدیه‌ای کوچک ولی در حد خود امیر... نمی‌داند و یا شاید هم کمی می‌داند دارد کار اشتباهی می‌کند که همچین خطر بزرگی را به جان می‌خرد... خطر بی آبرویی... ولی امیر اگر این کار را نمی‌کرد که دیگر امیر نبود... امیر باید خطر بی آبرویی را به جان بخرد... باید در راه رسیدن به شیرین، بی آبرو هم بشود... وگرنه چه ارزشی دارد که یک عاشقِ ساده باشد و هیچ کاری برای به دست آوردن دل شیرین نکند... ولی... من می‌گویم امیر، قبل از این هدیه، هدیه‌ی بزرگتری را به شیرین داده که شیرین، قدر آن را ندانسته است... امیر، قلب خودش را داده رفته... قلبی صاف و ساده، بدون هیچ خط و خشی... اما امان از ساده بودن که همین ساده بودن، دمار از روزگار او درآورده و بیچاره‌اش کرده است... که هر چه ساده‌تر بوده، نادیده‌تر گرفته شده است...
41.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش سوم «هدیه» ایندفعه امیر را لابه‌لای گم‌شدن‌هایم، گم کردم... مثل او گم شده بودم... در میان بودن ها و نبودن‌هایی که بودنشان درد بود و نبودنشان، زجر... ولی پیدا شدم... امیر هم پیدا شد... حالا او در میانِ قصه‌ی هدیه دادن به شیرین نشسته و توی خودش رفته و نقش و نگار سکه ها را روی کاغذ می‌کشد... یادش بخیر... این حرکت امیر... چقدر از این کار لذت می‌بردیم... سکه را زیر کاغذ می‌گذاشتیم و شکلش را روی کاغذ در می‌آوردیم... انگار که خودمان سکه کشیده باشیم... کمی می‌گذرد... صدای مینی‌بوس عباس آقا، توجه امیر را جلب می‌کند... شیرینی در کار است... شیرین و عباس آقا پیاده می‌شوند... شیرین، کیف دستی خود را ول می‌کند کنار در باغ... عباس آقا که دیگ بزرگ آش را به دست شیرین می‌دهد، امیر هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود... باران، هر لحظه می‌بارد به لحظه‌های امیر و او را خیس تر می‌کند... با این حال، او چتر را روی سر شیرین می‌گیرد... ولی شیرین... آی شیرین... شیرین پس می‌زند... و امیر... امیر، همینطور خیره... خیره می‌مانَد... خیرگی امیر... خیره به شیرین... که می‌رود... که نمی‌ماند... که اصلا طوری رفتار می‌کند که انگار امیری نیست و اگر هم باشد، قرار بر شیرین شدن لحظه‌هایش با شیرین نیست و همیشه تلخ است... که این تلخی را فقط از شیرین می‌گیرد که کاش اصلا شیرینی در کار نبود تا... بیخیال... حرفم را پس می‌گیرم... اگر شیرینی نبود، امیری هم به اینگونه نبود... باید همه چیز در جای خودش باشد... همه چیز... شیرین باشد و تلخ کند... امیر باشد و شیرین نه...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
بخش سوم «هدیه» ایندفعه امیر را لابه‌لای گم‌شدن‌هایم، گم کردم... مثل او گم شده بودم... در میان بودن
44.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش چهارم «هدیه» ابتدا حیرانی... سپس جنب و جوش و غنیمت شمردن فرصت... امیر، همین قاعده را رعایت می‌کند... باید دست بجنباند... شیرین می‌رود و امیر می‌مانَد و کیف شیرین... جَلدی می‌پرد و هدیه را داخل کیف، جاساز می‌کند... ولی ولی ولی... ای دل غااااافلللل... مادر شیرین، نظاره‌گر این ماجراست... همیشه کسی هست که نظاره‌گر این ماجرا‌هاست... همیشه کسی هست که پته ها را روی آب می‌ریزد و نمی‌گذارد قصه آنطور که باید پیش برود... چرا... واقعاً چرا... البته ناگفته نماند که همین نظاره‌گر بودن مادر شیرین، ایندفعه به نفع امیر تمام می‌شود... و قایله، همینجا پایان می‌یابد...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
بخش چهارم «هدیه» ابتدا حیرانی... سپس جنب و جوش و غنیمت شمردن فرصت... امیر، همین قاعده را رعایت می‌ک
41.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخش پنجم«هدیه» حالا اما این رسوایی برملا شده... پرده ها کنار رفته... معلوم شده که امیر، چه بی آبرویی‌ای به بار آورده است... ابتدا، هدیه‌ی مذکور در صحنه دیده می‌شود... به امیر نزدیک‌تر می‌شویم... غذا می‌خورَد... اما چه غذا‌خوردنی؟... انگار زهر می‌خورَد... ولی طوریست که گویا خبر ندارد چه شده... فقط از رفت و آمد ها متوجه می‌شود که خبریست... ناگهان، پدر... خشمگین... هدیه، در دست... امیر، پر از دلهره... پدر، فهمیده است... امیر، هیچ نمی‌گوید... تنها فقط نگاه است که حرف می‌زند... کمی بعد، زیرِ چراغ... امیر، خشمگین... هدیه، در دست... هدیه‌ای که دیگر هدیه نیست... بلای جان او شده... پرت می‌شود و می‌شکند... امیر شروع به خودخوری و خودزنی می‌کند... وای پسر.‌‌.. آخر چرا؟... تقصیر تو که نیست... هر چه آتش است، زیر سر عشق است... عشق، هوایی می‌کند... عشق، دیوانه می‌کند... عشق، هدیه ندادن را مذموم می‌داند... در مرامِ عشق، باید هدیه بدهی تا بیشتر جا در دل معشوق وا کنی... تو که همه‌ی قواعد عاشقانه را رعایت می‌کنی، تقصیر تو نیست... فقط کسی که عاشقش شده‌ای، زیاده از حد بی‌وفاست... بی‌توجه است... ای بابا... بیخیالْ امیر!... این شیرین، کام تو را تلخ‌تر نکند، شیرین نخواهد کرد... بعد از خودخوری، جنب و جوش شروع می‌شود... امیر، خیز بر می‌دارد به زیر تخت... دنبال چه می‌گردد؟... دفتر و دستک خود را بیرون می‌آورد... آری آری آری... پناهی جز نوشتن، نیست... می‌نویسد... اما گویا فکر دیگری در سر دارد... بلههههه... فکر بهتری به سرش می‌زند...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
ماجرای نامه نوشتن و امضای جعلی و اردوی نظامی رفتنِ #امیر بسیار مفصل بود... اما آنچه که اهمیت داشت، ج
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«کمی قبل تر از لبریز شدن صبرِ امیر» اردو، اردوی نظامی‌ست... برای تفریح نیامده‌اند... آمده‌اند که مقداری از راه مرد شدن را طی کنند تا شاید برسند... اردو، اردوی نظامی‌ست... خشم شب دارد، زیرکی نیاز دارد، آمادگی فوری را می‌طلبد و... امیر به خیالِ خودش، آمده برای فرار از آبروریزی و مقداری هم اثبات خودش برای مرد بودن... امیر، مدتی‌ست که با شهاب، به هم زده‌است... اصلا بهتر بگویم: امیر، مدتی‌ست که با عالم و آدم، به هم زده است... آن آبروریزی بزرگ، آن نقش بر آب شدن نقشه‌ی هدیه، آن نرسیدن به شیرین و و و... همه‌ی اینها، امیر را به هم زده‌ است... اعصاب درست و حسابی ندارد... از درون، خسته است... فقط کافیست که تَقّی به توقّی بخورد تا امیر، برآشفته شود... امیر شده است: گرگِ دهن آلوده‌ی یوسف نَدَریده... او فقط دهنش آلوده به نام شیرین شده است... همین... اما من می‌گویم، کاش امیر نترسد از این آبروریزی... کاش بداند که رفتن آبرو در راه شیرین، شرف دارد به بی‌خبر ماندن عالم از این عشق... امیر جان! بگذار عالم و آدم بدانند که تو شیرین را دوست داری... بگذار همه بدانند که تو برای رسیدن به شیرین، چه تلخ‌کامی هایی را که تحمل نمی‌کنی... کاش بدانند که عاشق شدن، امیر بودن می‌خواهد و همین‌... پ.ن: امیر: شهاب جون! خواهشا برو اینور یکی دیگه رو واسه خودت پیدا کن!... بذار ما با تنهایی خودمون حال کنیم... برو شهاب!... برو!__ بذار به درد رسوایی و بی آبرویی خودمون بمیریم...
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ببینید! خانوم شیرین! ببینید!.. من قبل از شما خیلی راحت بودم...» آن قدر در این کانال حرف از زده‌ام که شاید این یک فقره اصلا به حساب نیاید... اما تمام حرف امیر، در همین یک فقره صحبتِ کوتاه با شیرینِ خیالی خلاصه می‌شود... او حقیقت عشق را فاش می‌کند... که شیرین آمده و زندگی و آرامش امیر را به چالش کشیده است... ‍فکر و خیال و هر لحظه‌اش را به خود اختصاص داده و حالا هم، رفته است... حتی اگر گه گداری هم پیدایَش بشود، مایه‌ی عذاب می‌شود... همین صحبت ها، همین‌ها برای فهمیدن ماجرای بین امیر و شیرین، کافی‌اند... « خانم شیرین، بابا شما کی بودید، یهو اومدید مایه بدبختی ما شدید؟...»
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پائیز می‌رسد و اصلا امکان ندارد از نگفت... بارها گفته‌ام، بودنِ امیر، ماهیتِ تنهاترین‌هاست... اصلا اگر قرار باشد از امیر نگوییم، چرا باید چیزی بگوییم؟؟؟ اما از امیر گفتن، هیچ وقت برایم تکراری نمی‌شود... آنچه که در این قاب‌ها می‌بینیم، در واقع، امیر نیست، خودِ ماییم... منم... ما همگی، امیرگی‌های خودمان را داریم و شیرین‌های خیالی و بی‌رحمِ خودمان را... زخمی می‌شویم، کلافه می‌شویم... می‌خواهیم همه‌ی قوانین دور و برمان را تغيير دهیم و دنیا را برای امیرها آماده‌تر کنیم.. اما... اما افسوس که دنیا ظرفیتِ گنجایش امیرها را ندارد و ما را پس می‌زند... و گاهی، خودمان امیربودنمان را پس می‌زنیم و فرصتی نمی‌دهیم که حرف امیر درونمان را بشنويم و فراموش می‌شویم... از شیرین و جفای شیرین هم که دیگر چیزی نمی‌گویم... فقط امان... امان و صد امان...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
منیره: بچسب به درس و مشقت... به من صبح قول دادیا! امیر: می‌چسبم... می‌چسبم... من دیگه کلا تو فکر درس
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و حالا پس از یک ماه دوری از امیر، دوباره امیر... قبل از این که به خودِ مساله‌ی سوال داشتن امیر و دستمايه کردن همین بهانه، برای دیدن شیرین، بپردازیم، می‌روم سراغ یک واژه. "اتفاق" اتفاق باعث "گره" می.شود... گره زدن اتفاق پیشین، به یک ماجرای جدید... اصلا اگر اتفاقی در زندگی نیافتد، هیچ خاطره‌ای برای گفتن نداریم... زندگی می‌شود مثل یک کتاب اباطیل که سرتاسرش پر از یکنواختی و نصیحت‌های ورّاج‌گونه است... اصلا اگر از من بپرسید، می‌گویم زندگی باید مثل وضعیت سفید باشد... باید امیر باشیم تا زخم خوردن از شیرین را به جان بخریم و هی بهانه جور کنیم که دوباره برویم سراغش و دوباره زخم به جانمان بزند... همین.هاست... زندگی، همین‌هاست... زود تمام می‌شود... زودتر از آنچه که فکرش را بکنید... یکهو چشمتان را باز می‌کنید و می‌بینید: آن ساعتِ مچی که همیشه آرزویش را داشتید، دیگر برایتان جذابیتی ندارد... چرا؟ چون شما آن را در سن چهارده سالگی پسندیده بودید و حالا بیست و چهار سالتان شده است... خیلی چیزها با روند عادی زندگی، عادی می‌شوند... عشق‌ هم عادی می‌شود و از چشمتان می‌افتد، اگر عاشقی کردن بلد نباشید... خیلی زود، دیر می‌شود و حتی امیر هم، حسرت شنیدن حرفهای تلخ شیرین را در گورخانه‌ی قلب خویش، جای خواهد داد... امیر، دنبال بهانه است که فقط شیرین را ببیند و خوش به حال امیر که...
دیدن این فیلم، وظیفه است... پس از مبحثِ چراییِ فیلم دیدن، می‌رسیم به چراییِ دیدنِ فیلم . این بحث، آنچنان سهل و ممتنع است که می‌ترسم چیزی را جا بیاندازم و شرمنده‌ی ساحت مقدس این فیلم شوم؛ اما چه کنم که چاره‌ای جز پرداختن مداوم به سکانس‌های مختلف این فیلم ندارم و باید هرآنچه که به ذهنِ ضعیفم می‌رسد، بیان کنم تا فراموش نشود... از ابتدای تولد تنهاترین‌ها، وضعیت‌سفید همراه‌ِ ما بوده تا کنون و اصلا عضو جدانشدنیِ این کانال، همین بخش است. چنانکه دیده‌اید، بخش‌های مختلف، به باد فراموشی سپرده‌ شده‌اند اما این فیلم، نه! فیلم، از چنان ویژگی‌های منحصر به فردی برخوردار است که امکانِ فراموش شدنِ خود را به تماشا کنندگان نمی‌دهد. ● ساده است. ساده بودن، در رگهای لحظه به لحظه‌ی این فیلم، جریان دارد، به طوری که شما خود را در روح و جریانِ فیلم، احساس می‌کنید و به سادگی می‌توانید بوی این لحظه‌ها را استشمام کنید. و ساده‌ترین شخصیت، نمادِ سادگیِ این فیلم، امیر است که قبض و بسطِ روح خود را با دیدن و شنیدن امیر، به وضوح لمس می‌کنید. ● فیلم، به عناصرِ پایه و جاری در زندگیِ انسانِ ایرانی_اسلامی می‌پردازد و روحِ خواب‌آلوده‌ی ما را که آلوده به فراموشیِ سنت‌ها شده است، نوازش می‌کند تا شاید بیدار شود... پرداختن به مجالس عزا و روضه، به همراه همان عنصر سادگی در آن مجالس، باز هم کاملا مشهود است. ● فیلم، آمیختگی به معنا و دوری جستن از بلاهت‌های مرسوم را دنبال می‌کند؛ البته شاید این ایراد به نظر برسد که فیلم، چندان هم آمیخته به معانی والا نیست و من می‌خواهم اتفاقا همین را بگویم که این فیلم، حقیقتا فیلم است و دچار اوج‌زدگی و شعارزدگی نمی‌شود، هر چند شعارِ یک زندگی ساده و سالم را در هر لحظه‌اش سر می‌دهد و می‌خواهد کیفیت نگاه ما را ارتقا ببخشد اما نه به زور... دست ما را نمی‌گیرد که به راه راست هدایت کند و این یعنی شاهکار‌. یعنی شاهکار... ● با توجه به مطلب فوق، فیلم، واقعیت زندگیِ دهه‌ی شصت را که این دهه، در اوجِ مفاهیمی چون ایمان و صداقت، ایستادگی و نجابت، و البته گاهی رذالت و دنائتِ ناخواسته قرار دارد، نشان ما می‌دهد. اعتیادِ بهروز را دارد و تلاشِ او برای زمین زدنِ این بیماری را... لحظاتِ قهر و آشتیِ مداومِ خانواده را دارد. عاشق شدن و فارغ شدن را... اعزام به جبهه و شهید شدن را... فیلم، همچنانکه در ساحتِ مقدسِ جنگ در جریان است، مدام در حالِ جنگ و تلاشِ درونی نیز هست، برای رسیدن به یک نقطه‌ی مشترک. به اینکه تمام آدمها، بتوانند همدیگر را بپذیرند و اشتباهات همدیگر را ببخشند. ● وضعیت سفید، برخلافِ فیلم‌های بی‌محتوای امروزی، اصلا حاویِ شوخی‌های اِروتیک و بی‌مزه نیست و هرچه لحظه‌ی خوب و خوش هست را بی هیچ غل و غشی بیان می‌کند. دیدنِ وضعیت سفید، تلف کردنِ وقت نیست، وظیفه است. بقیه‌ی ویژگی‌ها بماند برای دفعات بعد.