eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
احساسات عجیب و دریافت های عجیب از دنیا، واقعا کم پیش می آید و بسیار شگفت انگیز است... مثلاً یادم می آید که یک بار احساس کردم عقربه ثانیه شمار، یک ثانیه به عقب برگشت... تا شب به آن لحظه فکر میکردم و از درون می جوشیدم... احساس عجیبی است... شاید هم اصلا آن اتفاق نیفتاده بود... ولی من آن را احساس کردم... پس بوده است... میبینی چقدر عجیب است؟...
در شرح آن حرکت هم باید گفت که حرکت، احساس اولیه‌ای است که ما به لحظه حضور خودمان می دهیم... به عبارتی آن حرکت، کُنِشِ ما به زمانی است که در آن به سر می بریم... اتفاق عجیب هم همان واکنشی است که باید از اطرافمان دریافت کنیم...
اتفاق عجیب دیگر، زمانی بود که آمدم بروم به کلاسِ مرگْ آگاهی... کتابی که داریم درباره‌ی مرگ و اتفاقاتِ حین و بعد از مرگ می خوانیم... قبل از کلاس_ ساعت ۴:۱۲_ می آیم و پیرهنی با رنگ روشن می پوشم( بعد از سالها، لباسی با رنگ روشن گرفته‌ام)... به کلاس می روم... هنوز استاد نیامده است... یادم رفته عطر هم بزنم... بر می‌گردم و عطر می زنم و دوباره میروم به کلاس... استاد می آید... بحث درباره‌ی مرگ را شروع می کنیم.‌‌.. نظر دو طیف از تفکر را درباره‌ی مرگ طبیعی و خروج نفْس از بدن بررسی می کنیم... نظر مشایی ها و حکمت صدرایی... مشایی ها قایل به اینند که هرگاه رابطه‌ی نفْس و بدن از بین برود، باعث مرگ می شود... یعنی اگر عوامل خارجی نباشند، مزاج فاسد شده و بدن از بین می رود... حکمت صدرایی اما قایل به این نیست و خروج نفس از بدن را، فطری می داند که مرگ، در اثر خروج نفس، از قوه‌ به فعل حاصل می شود... که نظر فلسفی تر و دقیق تر هم نظر صدراییست که قایل به این است که نفْس بنا بر جوهریت و استقلال، رشد دارد و به تدریج خارج می شود... خلاصه بحث های جالبی در می گیرد و حسابی سر کلاس، به فکر فرو می روم... مرگ، عجیب ترین مخلوق خداست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااااااای... وااااااااااای... عمیقا با دیدن این آدم به فکر فرو رفتم... در ستایش سادگی و بی آلایشی، هر چه بگوییم، کم گفته‌ایم... واااااااااای... ظاهر فیلم، خنده دار است ولی این مرد... یقینا این مرد، مرد عجیبیست... یک کلمه‌ی نسبتا پیچیده را نمی تواند تلفظ کند و اطرافیانش به او می خندند... او نیز همراه با آنها می خندد... بی توجه به این که او را مسخره می کنند... او فقط به سادگی می خندد... من اینجا... من... نمی دانم چه بگویم... او حقیقتا مرد عجیبیست... واااااای... لعنت به کلماتی که هنوز وضع نشده‌اند برای توصیف یک چنین احساساتی که من به این آدم دارم... هوووووووووفففففف...
تفاوت سلیقه ها و دیدگاه ها چیز همیشه عجیبیه که منو مشغول خودش می کنه... هر کسی به میزانِ درک و دریافتی که از پدیده ها داره، نگاه متفاوتی هم نسبت به بقیه داره... حتما دیدین که دو نفر از یه منظره یا از یه موسیقی خوششون میاد و با دیدن و شنیدن اون پدیده، باهم ذوق می کنن... حتی همین دو نفر که ظاهراً دارن از اون پدیده ذوق می کنن هم میزان درک و دریافتشون متفاوت هستش... چون این دو نفر، دو انسان متفاوتند... هیچ وقت هیچ دو نفری کاملاً شبیه هم نیستن... هیچ وقت هم نمی تونن باشن... یه مثال میزنم: مثلا تصور کنین دو نفر در حال گوش دادن به یک موسیقیِ غمگین هستن... غمی که برای این دو نفر داره تداعی میشه توی ذهنشون متفاوته... یکیش یاد درگذشت مادرش میوفته... اون یکی هم غمِ دوری از وطن رو با این آهنگ احساس می کنه... ولی باهم دیگه دارن میگن وااااای عجب آهنگ خوبیه و چقدر باعث تسکینه... کلا چیز عجیبیه این موضوع و باید از جهات مختلفی بررسی بشه تا به فهم درستی ازش برسیم... فعلا این کلیات چیزیه که از بحث تفاوت سلیقه ها به ذهنم میاد... شاید بعدا چیزای بیشتری متوجه شدم...
05 La noyée_021828.m4a
4.01M
این قطعه از چندین قطعه موسیقیِ فیلم« سرنوشت شگفت‌انگیز املی پولن» هستش... فیلمی که حقیقتا شگفت انگیزه... اگه تماشا نکردین، حتما پیشنهاد می کنم... به گفته یکی از دوستام، سینمای فرانسه تقسیم میشه به قبل و بعد از این فیلم... من این فیلم رو تابستان تماشا کردم و تا حالا دو بار هم دیدمش و میتونم به جرات بگم که بخشی از زندگی من هم به قبل و بعد از این فیلم تقسیم میشه... دیدگاهی که این فیلم به آدم میده واقعا بی نظیره... لذت بردن از کوچکترین اتفاقات زندگی و توجه به کوچکترین و ساده ترین رویداد ها توی این فیلم، موج می زنه...
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی نمیگم... فقط ببینید چجوری دارن فلسفه‌شونو توی دل فیلم هاشون و جامعه‌شون پیاده می‌کنن و بعد هم، بَسطش میدن... به دنیا... به ذهن ها... و واقعا هم قابل تأملن... درسته یه جاهایی ایراد دارن حرفاشون و طبق حقیقت نیستن ولی... بلدن دیگه... بلدن چجوری القا کنن... پ.ن: فیلم بی‌نظیر و تماشاییِ «۱۲ مردِ خشمگین». ساخته‌ی سیدنی لومت در سال ۱۹۵۷. این فیلم، روایتگر یک جلسه‌ی هیأت منصفه در زمان تنفس دادگاه برای اخذ رأی نهاییه که دوزاده نفر در اون جمع شدن تا حکم پسر بچه‌ای که زده و باباشو کشته(که معلوم نیست واقعا کشته یا نه) به دادگاه تحویل بدن. پ.ن۲: فووووق العاده‌اس... آدم رو جزئی بین و ریز بین تر می‌کنه... قوه‌ی توجه رو فعال می‌کنه... میگه به هر چیزی که می‌شنوی، اعتماد کامل نکن... تردید داشته باش ولییییی؛ یه تردید منطقی... اصن یه چیزی میگم و یه چیزی می‌شنوید... پ.ن۳: و این سکانس که یکی از مفهومی‌ترین و فلسفی‌ترین سکانس های این فیلم بود و گفتم بهتره که شما مخاطب‌های عزیز هم نگاهش کنید. تحلیلی هم اگر داشتید، بفرمایید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فقط برای ما چیز ساده‌ای‌ست که هر روز، سایه‌ی خود را روی دیوار ها ببینیم؛ برای بچه‌ها، همه چیز، عجیب است... ما هم اگر همینگونه باشیم، دنیا هر روز، حرف تازه‌ای برای زدن دارد... عجایب، همیشه می‌توانند چیز‌های ساده‌‌ای باشند که ما هر روز می‌بینیم، اما توجه نمی‌کنیم... ما فقط دنبال چیزهای دور از مخیله‌مان هستیم و خیال هم می‌کنیم که اگر پیدایشان کنیم، کار شاقی کرده‌ایم؛ در حالی که با پیدا کردنشان، بلایی به اسم سادگی بر سرشان می‌اوریم و رهایشان می‌کنیم... ما ادمها، حقیقتا موجودات عجیبی هستیم که خودمان هم سر از کار خودمان در نمی‌اوریم...
مَن سَرَّهُ زَمَن، سائتهُ اَزمان: هر که زمانه او را خوشحال کند، به دست زمانه نیز غمگین خواهد شد...
تازه رختِ اقامت را روی بند طهران، پهن کرده‌ام. قبل‌تر ها فقط وقتی گرفتاری‌ها دست از گریبانم بر می‌داشتند و فرصتِ نفس کشیدن فراهم می‌شد، می‌توانستم نگاهِ کوتاهی به این شهر عجائب بیاندازم. ویارِ خیابان انقلاب و بساط کتابفروشی‌ها که به دلم چنگ می‌زد، سخت می‌توانستم تحمل کنم نیامدن را. اما حالا، ظاهرا دورِ گردون هم دو روزی بر مرادِ ما چرخیده و حالِ دوران از یکسان بودن، در آمده است. از بند خانه که می‌گریزم، صدای قدم‌زدن‌های خودم در گوش‌هایم می‌پیچند و این اولین صدایی‌ست که توجه مرا به شکل عجیبی به خود جلب می‌کند. مکانی که ما ساکن شده‌ایم، پای کوه است. ساختمان‌های زیادی از اینجا دیده می‌شوند و سیطره‌ی عجیبی بر شهر داریم. چند قدمی پایین‌تر می‌روم. نورِ غروبِ آفتاب، این رنگِ عجیب و شگفت‌انگیز، بر روی تمام شهر، پهن شده. لحظاتِ اولیه‌ی قدم زدن، کوه‌ها نمی‌گذارند غروبِ خود آفتاب را ببینم. اما فاصله‌ی کمی با آن لحظه‌ دارم و ناگهان، آفتاب. دیدن، همانا و نفس عمیق از عمق جان، همانا. این لحظه هیچگاه برایم کهنه نمی‌شود. هیچگاه. و من همیشه می‌خواهم این لحظه‌ را به نوشتن بنشینم و هر لحظه آغاز کنم و پایان نداشته باشم. احساسِ نوشتنِ لحظه‌ها و اتفاقات را خودم کشف کرده‌ام. احساسی که همانند غروب خورشید، هیچگاه کهنه نمی‌شود‌. هر لحظه در من غروب می‌کند؛ اما این غروب، غروبی ندارد و همین برایم تازگی و زندگی دارد. خوب که توجه می‌کنم، غروب هیچگاه تمام نمی‌شود. هر لحظه روی این کره‌ی خاکی، غروبی هست و طلوعِ غروبی... عجیب است. حالا که دقت می‌کنم. حقیقتا عجیب است.. مرا ببخشید که این واژه را بسیار تکرار می‌کنم؛ اما این لحظه‌ها و این تجربه‌ها همیشه برایم عجیب‌اند.. نه اینکه تازه به این دیدگاه رسیده باشم، نه! ولی چه کنم که هر لحظه انگار تازه‌ترین اتفاقات در حال رخ دادن‌اند. عجیب نیست؟؟؟ اصلا من نمی‌خواستم اینها را بنویسم، نمی‌دانم چه شد. نوشتن، این بلا را سر من می‌آورَد، بلای دیوانه شدن را. و من خوشحال‌ترینم که در بند این بلا می‌افتم.
عاقبت‌بخیری، لزوما یک اتفاق خارق العاده نیست. عاقبت‌بخیری، در درون انسان اتفاق می‌افتد... هر لحظه باید این اتفاق بیافتد، وگرنه لحظه‌ی آخر، معنی ندارد؛ هر لحظه، می‌تواند لحظه‌ی آخر باشد... و چه دور می‌پندارم آن لحظه را، حال آنکه در آن، تنفس می‌کنم...