10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز رفته بودیم به مجلسِ ترحیم یکی از فامیلها در تبریز...
حجمِ اتفاقات و فورانِ معانی، آنچنان بالا بود_ فقط طی یک ساعتِ طلایی_ که بیان، فیالحال عاجز است از نقل آن...
فیالجمله فقط همین چند خط را مینویسم تا بعدها، دقیقتر به یادِ این روز بیافتم:
_ اشعاری که حاج اسماعیلِ ۹۳ ساله و دلزنده برای دکتر یحیایِ ۱۰۰ ساله و جوان، خواندند...
_ خاطراتی که تعریف کردند...
_ توصیههایی که دکتر، فقط با پرسشهای مکرر من، فرمودند... دست از دامن معصومین نکش که هر چه هست، در دامن آنهاست... قناعت پیشه کن و حرص نداشته باش...
_ تجزیههایی که در باب معانیِ حروف انجام دادند؛ ارفع و ارفعی... پیله، پیلهور...
_ سخنانی که باید با صدایی بلند به حاج اسماعیل منتقل میشدند؛ بخاطر سنگین بودن گوشها...
_ اشکهایی که دکتر، با شنیدن اشعارِ حاج اسماعیل، جاری کردند...
ای وای... ای وای...
_ "والسلام" گفتنهای حاجی...
_ غمِ از دست دادنِ پسر...
_ یادم بماند که خیلی از حاج احمد خوشم آمد، چون حس خوبی از وجودِ آرامَش گرفتم...
_ اولین باری که چشمم به صورت یک مُرده برخورد کرد و مرا با خود بُرد...
_ اولین باری که زیرِ تابوت کسی را گرفتم و دیدم که نعشِ خودم را دارم میبرم...
_ صورتِ خاله لیلان که مرا یادِ مادربزرگ انداخت و آن معصومیت و زلالگیای که دستم را گرفت و به کودکی برد...
_ نمازی که در خلوت خوانده شد...
_ پرتقالهای تازهی شمال...
_ و و و... و...
چرا اینها را اینجا میگویم... نمیدانم...
همیشه مجالس ترحیم، برایم عجیب و تازهاند... و تازهکنندهی دیدارها... انگار که باید کسی بمیرد تا ما به دیدار زندگان، نائل شویم...
عجیب است.. عجیب...
اشعار و آیاتی که حاج اسماعیل خواندند و همانجا به ذهنم نقش بستند:
_اگر در خواب میدیدم غمِ روز جدایی را
به دل هرگز نمی دادم خیال آشنایی را...
_بیر گل واریدی، درمدیم،
آقشام اولدی
من سنن آیریلانان،
آغلاماخ پِشَم اولدی...
_ تابوت مرا جای بلندی بگذارید
تا باد بَرَد بوی مرا بر وطن من...
_ و من اعرض عن ذکری، فاِنّ له معیشتاً ضنکا...
#هیچ
#معنا