eitaa logo
طنزک
383 دنبال‌کننده
353 عکس
118 ویدیو
3 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر بنی‌امیه در زمان حادثه عاشورا، روزنامه داشتند احتمالا چنین تیترهایی می‌زدند. (بخش دوم) نویسندگان: گرافیست: @tanzac
از فصل سوم وایکینگ‌ها بلند میشه «هوهو خان، باد مهربان» پلی می‌کنه. عجیبند دهه نودی‌ها! @tanzac
خود پهلوی می‌گفت من دیپلم دارم. علی کریمی میگه مرحوم شکر خورده. دو تا دکتری داشت. پی نوشت‌: حسین لامعی کریمی را نقد کرده. @tanzac
جام جهانی در جوادیه؛ رمانی برای پایین‌شهری‌ها 🔸اولین بار در اختتامیه جشنواره طنز «بحران» او را دیدم. بانمک و متواضع به نظر می‌رسید. شنیده بودم نویسنده ‌زبردست و پرکاری است و عمده آثارش مربوط به طنز و داستان. اما تا آن موقع هیچ کدام از کارهایش را نخوانده بودم. بعد از جلسه، بزرگوارانه پیشنهاد همکاری داد. امیدوارم این یادداشت او را از پیشنهادش منصرف نکند! 🔸داوود امیریان نام آشنایی برای کتاب‌بازهای داستان‌خوان است. به ویژه آنها که دنبال آثار مناسب برای نوجوانان می‌گردند. «جام جهانی در جوادیه» یکی از آثار به شدت پرفروش اوست. قصه درباره چند نوجوان است که در محله جوادیه تهران به دنبال برگزاری مسابقه فوتبال بین محلات هستند اما چون سردسته آنها (سیاوش) خصوصی به پسر سفیر کانادا زبان فارسی آموزش می‌دهد (این نشان می‌دهد که سیاوش انگلیسی بلد است همان طور که سعید عزت‌اللهی اسپانیولی مسلط است!) به طور اتفاقی پای خارجی‌ها هم به مسابقات باز می‌شود. چند نکته در این باره گفتنی است: 🔸مهم‌ترین نقطه قوت کتاب، روانی متن و پرهیز از مغلق‌گویی و قلمبه‌سلمبه‌نویسی است که اثر را به کتابی خوش‌خوان برای مخاطب نوجوان تبدیل کرده است. 🔸نویسنده پز نمی‌دهد. در جامعه‌ای که برخی با دانش انگلیسیِ «I am an onion and she is a banana» در بیوی تلگرامشان می‌نویسند: «انگلیسی، زبان من نیست، سبک زندگی من است»، هنر است که این طور نباشی و امیریان این طور نیست. تمام مکالمه‌های سیاوش و پسر سفیر کانادا (اسمش را یادم نیست. همانطور که با هویت پدر پسر شجاع کنار آمدید این را هم بپذیرید) به زبان فارسی روایت شده است و تنها گاهی از واکنش اطرافیان می‌توان فهمید که دارند انگلیسی حرف می‌زنند. حالا فلان داستان‌نویس چون در مقطعی چند ترم انگلیسی خوانده است حتما در رمانش یک صفحه نامه از پزشک شیکاگویی می‌آورد تا مخاطب موقع خواندن بگوید: «وووه! زبان هم بلده» 🔸داستان کاشت و برداشت چندانی ندارد. روایت کاملا ساده و خطی جلو می‌رود و این کمی با آن چه امروز در فرهنگ نگارش داستان جا افتاده متفاوت است. شاید بهتر بود گاهی جلو و عقب برود تا تعلیق بیشتری ایجاد شود و مخاطب با هیجان اثر را دنبال کند. غیر از ماجرای قلب سیاوش و فرید دزده، کاشت دیگری خاطرم نیست. (نگاه کنید. اگر بیشتر بود حلال کنید) 🔸وجود یک تیم فوتبال از افغانستان در مسابقات موجب شده نویسنده گاه و بیگاه به اخبار درگیری‌های طالبان با نیروهای محلی اشاره کند. آن موقع طالبان در قدرت بودند. (الان دولت لیبرال‌دموکرات در افغانستان حاکم است!) در پایان داستان، نیروهای مسلمان بر طالبان پیروز می‌شوند و تیم کارگران غیرمجاز افغانستانی هم در مسابقات به قهرمانی می‌رسند و به کشورشان برمی‌گردند. همه تیم‌های برگزیده جوایزشان را به افغانستانی‌ها می‌دهند تا موقع برگشت بتوانند به سهم خود کشورشان را بازسازی کنند. این پایان خوش احتمالا به خاطر روحیه لطیف نوجوانان طراحی شده است. همه حوادث داستان ختم به خیر می‌شود و تقریبا تلخی به هیچ چیزی نمی‌ماند. البته که نوجوان امروز با نوجوان اوایل دهه هشتاد که امیریان برایشان می‌نوشت متفاوت است. کسی که شبش را با چند «finish him» مورتال کمبت به صبح می‌رساند و صبحش را با ماموریت ویژه جی.‌تی.‌ای می‌آغازد (این می‌آغازد را غیر از من فقط جلال‌الدین کزازی استفاده می‌کند!) و در کنار چای و کیک عصرگاهی اسپارتاکوس تماشا می‌کند، (فقط خشونتش را) حتما تحمل باخت تیم مهاجران غیرقانونی را دارد. 🔸اکثر آثار سینما و نمایش خانگی درباره مرفه‌نشینان پایتخت است و هم‌زمان در قحطی کتاب مناسب کودک و نوجوان به سر می‌بریم. امیریان برای این مقطع سنی می‌نویسد و زندگی پایین‌شهری‌ها را روایت می‌کند. این ستودنی نیست؟ دم شما گرم آقا داوود! همین یادداشت در سایت دفتر طنز حوزه هنری @tanzac
وی افزود: «حالا طالبان هم ممکن است شیر آب را ده دقیقه بسته باشد. مهم دریای خزر است. آن را دریابید» @tanzac
دل خسته ز فقدان و غم و مرگ و فراق است این فاجعه پیوند جهالت و نفاق است داغ دل ما از غم قبلی سر پا بود ناگه خبر آمد خبر از شاهچراغ است @tanzac
بستنی قیفی ۳۵ تومنه، ساعت کاری ما ۳۳ @tanzac
اول راهنمایی بودم. از کتابخانه مدرسه، «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را گرفتم. جلوی بچه‌ها باز کردم و شروع کردم مطالعه. بعد از ده دقیقه آرام بستم، یواشکی رفتم مخزن و کتاب بعدی را گرفتم: ماجراهای خرس مهربان. @tanzac
وقتی ننه‌من‌غریبم‌بازی، بی‌مخاطبی را جبران می‌کند. @tanzac
27.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور (از نویسندگان طنزک) در مسابقه طنز بلا به‌ دور (معرفی خود با زبان طنز) @tanzac
37.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نثر مسجع درباره انگشت کردن در بینی و ارتباطش با آلزایمر (ادامه حضور در مسابقه طنز بلا به‌ دور) @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از این برنامه، چند نفر از خنده ترکیدند و راهی بهشت زهرا شدند @tanzac
🔸جمشیدی در شهر هرت، به خاطر ضعف شدید فیلم‌نامه از بامزگی‌های شخصی و حرکات طنزآمیزِ لحظه‌ای برای خنداندن استفاده می‌کند. البته این که مخاطبان فیلم به آن بخندند یا نه بسته به سواد سینمایی‌شان هم دارد. مثلا کنار من پیرزنی بود که هم‌زمان با دیدن فیلم، برای بغل‌دستی‌هایش (بخوانید عروسِ کَنه و جاریِ آویزان) عینا همان صحنه را تعریف می‌کرد. احتمالا بار دومی بود که به سینما می‌آمد. دفعه اول را با مش‌قربانِ خدابیامرز به خاطر زینال بندری رفته بودند. متن کامل یادداشتِ «وقتی سینما شهرِ هرت است» در سایت دفتر طنز حوزه هنری: http://dtnz.ir/?p=319049 @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۱ 🔸مانند بسیاری از مسافران ایرانی، بعد از رسیدن به مهران، به دنبال جایی برای پارک ماشینمان بودیم. جوانان مهرانی کل شهر را به پارکینگی بزرگ تبدیل کرده بودند و هر محله برای خودش صاحب داشت. باید کرایه پارک ماشینت در آن محل را به جوان بزرگ که سردسته پارک‌بانان آن‌جا بود پرداخت می‌کردی. البته چه بسا جای گلایه هم نباشد؛ بندگان خدا در این چند وقت، همه زندگی و کسب و کار‌شان مختل می‌شود و چند هزار تومان کاسبی پارکنیگی از زائران حسینی جای دوری نمی‌رود. 🔸آخر با یکی از پارک‌بان‌ها سر قیمت و امنیت به توافق رسیدیم. دختر کوچک و زیبایی داشت. اسمش را پرسیدم. جواب داد: «امّ‌البنین» معلوم شد هیولای سکولاریسم، هنوز ایلام - یا حداقل - مهران را کامل نبلعیده است. به سمت اتوبوس‌های حمل زائر راه افتادیم. 🔸نفری پنج هزار تومان به کمک راننده دادیم و پیاده شدیم. پارسال همین مسیر را بچه‌ها سه هزار تومان داده بودند. به هر حال شیب ملایم تورم، تنها گوشت و مرغ و برنج را متاثر نمی‌کند! دیدیم امسال هیچ خبری از موکب‌های فراوان و وفور خدمات نیست. ظاهرا زود آمده بودیم. شبیه همان که از هول حلیم توی دیگ افتاد. تصمیم خودمان بود و جای گلایه نبود. بعد از گذر از چند صف طولانی و ایست بازرسی وارد خاک عراق شدیم. 🔸پارسال بعد از ورود به خاک عراق با راننده ونی که «قُصیر» نام داشت سر کرایه به توافق رسیدیم. قصیر جوانی سبزه و بانمک بود و بعد از توافق اقتصادی به ما گفت: «ده دقیقه صبر کنید تا با چند مسافر برگردم» ده دقیقه‌اش شد یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت. هر چه به رفیقش می‌گفتیم به قصیر بگو ما داریم می‌رویم او قسم می‌خورد که پنج دقیقه دیگر می‌آید. ولی پنج دقیقه در فرهنگ عراقی با پنج دقیقه ایرانی زمین تا آسمان تفاوت دارد. مثلا در پنج دقیقه ایرانی نهایتا شما بتوانید یک دستشویی بروید و دوباره وضو بگیرید. اما در پنج دقیقه عراقی می‌توان کارهایی از قبیل خواندن هفده رکعت نماز روزانه به اضافه نوافل، خوردن سه وعده غذایی، تعمیر ماشین، اصلاح سر و صورت، رفتن به باشگاه و ده‌ها کار دیگر را انجام داد و در نهایت هم دو دقیقه وقت اضافه آورد. خلاصه بدعهدی قصیر باعث شده بود رهایش کنیم و به سراغ علی (یا همان علّاوی خودشان) برویم! @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۲ 🔸امسال اما خاطره و تجربه تلخ بدعهدی قصیر و قصیری‌ها را داشتیم. از این رو با راننده‌ها بدبینانه تعامل می‌کردیم. آخر سر با «باسم» به تفاهم رسیدیم و او هم قول داد ده دقیقه دیگر مسافر پیدا کند و برگردد. ده دقیقه‌اش خیلی با ایرانی‌ها تفاوتی نداشت. نهایتا بیست دقیقه بیشتر بود. در این فاصله با پیرمرد بغدادی‌ای که از ایران به خانه‌اش برمی‌گشت و هم‌سفرمان بود هم‌صحبت شدیم. فصیح صحبت می‌کردیم و این باعث می‌شد به ما بیشتر احترام بگذارد. (بیشتر عراقی‌ها نمی‌توانند عربی فصیح را به روانی صحبت کنند) از تظاهرات بغداد پرسیدیم و او هم به عربی فصیح و با صدایی رسا و بیانی شیوا، حق را به مردم داد و برای شادی روح صدام دعا کرد! می‌گفت: «صدام با همه بدی‌هایش، حداقل کشور را اداره می‌کرد اما این‌ها فقط به جیب خودشان فکر می‌کنند.» به تندی از گروه‌های سیاسی مختلف عراق انتقاد می‌کرد. معرکه گرفته بود و ول‌کن ماجرا نبود. گرم شنیدن خطبه پرشورش بودیم که ناگهان سر و کله باسم پیدا شد و به سوی کاظمین راه افتادیم. در طول مسیر، باسم دائما از پراید بد می‌گفت. از بی‌کیفیتی‌اش، ضعفش، ناامنی‌اش و جثه زشتش. انتظار داشت ما دفاع کنیم. همراهی‌مان را که دید دیگر چیزی نگفت و فقط به سمت کاظمین تاخت. 🔸اوضاع کاظمین عجیب بود. جمعیت زیادی اطراف حرم روی آسفالت کف زمین خوابیده بودند. زائران پاکستانی‌ البته به این وضع عادت داشتند. ایرانی‌ها هم عادت کرده بودند. در واقع اصلا مشکل چندانی نبود. اربعین همین است دیگر. سال پیش در یک حسینیه دنج اتراق کردیم و امسال هم به سختی گشتیم و عاقبت توانستیم پیدایش کنیم. خالی خالی بود. این همه زائر پاکستانی آواره در کف خیابان و این همه جالی خالی در حسینیه. یک لحظه وجدانم یقه‌ام را چسبید و گفت: «علی! خجالت بکش. تو سر بر بالش به زمین بگذاری و هم‌کیشانت از اسلام‌آباد و لاهور و کراچی کف خیابان بخوابند. شرم هم چیز خوبی است.» در همان لحظه من هم یقه وجدانم را گرفتم و گفتم: «حرف رایگان نزن! من به بهداشت حساسم. فضولی موقوف!» وجدانم که این حجم از بی‌وجدانی مرا دید بی‌خیال شد و دیگر چیزی نگفت. @tanzac
بدون شرح @tanzac
از مهران ایران به کاظمین عراق - ۳ 🔸صبح بعد از نماز برای زیارت راهی حرم شدیم. وسط راه یک دستشویی عمومی تمیز (مفهوم دستشویی عمومی تمیز در برخی کشورهای همسایه چیزی شبیه دایره مربع یا کوسه ریش‌پهن است) پیدا کردیم و فرصت را برای تجدید وضو غنیمت شمردیم. توالت شماره دو را انتخاب کردم و وارد شدم. روی دیوارش چند فحش به هم‌پیمانان عراقی ایران از جمله نوری مالکی نوشته بود و از آن چه «دخالت‌های ایران در کشورهای منطقه» می‌خوانند انتقاد کرده و آن را مخالف استقلال سیاسی و توسعه اقتصادی دانسته بود. ادبیاتش اینقدر قوی و مستدل بود که یک لحظه احساس کردم دارم سرمقاله «الشرق الاوسط» را در لابی برج خلیفه امارات می‌خوانم اما به خودم که آمدم دیدم مشغول توالت‌خوانی در وسط کاظمینم! برایم خیلی جالب بود که لیبرال‌های عراق حتی از توالت هم برای انتقال پیام‌شان به مردم غفلت نمی‌کنند و بعضی لیبرال‌های ما اگر پنکه مسافرتی همراه‌شان نباشد سفر را لغو می‌کنند. 🔸بعد از زیارت در وسط صحن منتظر فرصتی بودم تا یکی از خادمان را اصطلاحا «خِفت» و چند کلمه‌ای عربی‌ام را تقویت کنم که ناگهان پیرمردی مضطرب را دیدم که سعی می‌کرد به لهجه قمی به دو خادم جوان بفهماند ساعتش را گم کرده است. آن دو خادم هم به لهجه بغدادی می‌گفتند ما چیزی از حرف‌هایت نمی‌فهمیم. به خلاف خادمان حرم امام رضا علیه‌السلام که معمولا به عربی حرف می‌زنند و کار زائران را راه می‌اندازند، خادمان حرم پدر و پسر ایشان اصلا این گونه نیستند. این‌جا بود که احساس تکلیف کردم و وارد میدان شدم. بهش گفتم: «من عربی بلدم. بگو ترجمه کنم» 🔸شروع کرد به توضیح دادن: «صبح بعد از نماز رفتم زیارت. توی شلوغی ساعت از دستم وا شد و افتاد روی زمین. هر چی گشتم پیدا نکردم. دو میلیون تومن قیمتشه. هدیه دومادی پسرم بود که موقتا داده بود من دستم کنم» سعی کردم چکیده حرف‌هایش را ترجمه کنم. یکی از دو خادم ما را به سمت اتاق مفقودات (اشیای گم‌شده) راهنمایی کرد. دوباره همین توضیحات را دادم و مسئول آنجا هم ما را به اتاق بعدی مفقودات فرستاد! دو سه بار رفتم و آمدم تا عاقبت ساعت پیرمرد قمی را پس گرفتم. بنده خدا از ته قلبش چنان دعایی کرد که به نظرم تاثیرش با تمام زیارت‌های عمرم برابری می‌کند. (هر چند تا این لحظه هنوز اثری از استجابش رویت نشده است!) از موسی‌بن‌جعفر و نوه گرامی‌اش خداحافظی کردم و به جمع دوستان در حسینیه پیوستم تا به سامرا برویم. پایان @tanzac
وارد سامانه سماح که میشی بلافاصله میگه دوست داری چقدر پول بدی؟ - بیمه ٣۵ تومنی دارم که هیچ کاری نمی‌کنه! - بیمه ۴۵ تومنی هم دارم که همون کار بیمه قبلی رو ده تومن گرون‌تر انجام میده! - بیمه ۵۵ تومنی هم دارم که کار دوتای قبلی رو انجام میده، یه هزینه هم اضافه می‌گیره که نشون بده شما خنگی و سازنده سایت بی‌انصاف! @tanzac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم آیت‌الله قاضی شاگرد این تیپی نداشت. داشت؟ @tanzac
درددل یک پیرمرد بازنشسته 🔸تازگی‌ها رفته بودم واسه کار دوم. حقوق ما – اگه گیاه‌خواری کنیم - فقط ده روز اول رو جوابه. ماه پیش، هفته اول واریز رفتم دو تا مرغ یخی ترکیه‌ای گرفتم سیصد هزار تومن. من تو خود ترکیه واسه کنسرت تاتلیس سیصد تومن نمیدم. کارتو که کشید، اشک تو چشام جمع شد و به مرغه گفتم: «هیچ وقت نرخت رو به روی خروس مرحومت نیاوردی» 🔸خلاصه دیدیم هر چه حقوق می‌گیریم حریف رون گوسفند و سینه مرغ نمیشیم رفتیم دنبال کار. تازگی‌ها یه کارخونه نزدیک خونه ما راه انداختند که رودخونه منطقه رو کثیف می‌کنه ولی میگن زندگی مردم رو زیر و رو می‌کنه. نوشته بود «به نگهبان شایسته نیازمندیم» گفتم: «پسرم من مادرزاد نگهبان بودم. ده سال دانشکده هنر، بیست سال پرستاری، پنج سال فنی، مهندسی» گفت: «پدر شما پیری. سیاست ما جوون‌گراییه.» گفتم: «یارو با نود سال سن، مسئولیت مهم تشخیص خوب و بد رو داره. به من میگی پیر؟» گفت: «اونجا تجربه مهمه ولی ما جوون می‌خوایم.» جواب دادم: «اتفاقا فریبرز مام بیکاره» گفت: «عرب‌نیا؟» گفتم: «نه، امیرکلایی.» پرسید: «مدرکش چیه؟» جواب دادم: «لیسانس نفت» گفت: «شرمنده. ما ارشد گاز می‌خواهیم» 🔸رفتیم یه مرغ‌داری. اونجا هم واسه نگهبانی. یعنی تعهدی که من به این شغل شریف دارم مهندس به خودروسازی نداره. پس ایشون ممکنه با واردات کنار بیاد ولی من عمرا غیرنگهبانی کاری قبول کنم. تازه نگهبانی فرقی هم با مدیریت نداره. یکیش مال بیرون ساختمونه و اون یکی داخل. رئیس مرغ‌داری گفت: «پدر جان سنت بالاست. ما یکی می‌خوایم هر شب واسه مرغ‌ها آواز بخونه، تخم‌هاشون دوزرده شه» گفتم: «ناظری یا شجریان؟» گفت: «هیچ کدوم. اینها به عبدالمالکی عادت دارن» پرسیدم: «حجت‌الله؟ مگه مناطق آزاد نیست؟» گفت: «نه علی رو میگم.» گفتم: «عه! عَلیه! هیچی پس» 🔸اینجا هم نشد تا این که رفتم کارخونه سوسیس. مسئول کنترل کیفیت می‌خواستن. یه جوون خوش‌تیپ پشت میز نشسته بود که حرکات بدنش خیلی آهسته بود. گفت: «لیسانس صنایع غذایی؟» گفتم: «نه دیپلم تجربی، ولی مسلط به شامی، کتلت و خورشت کرفس. چی می‌خوای؟» گفت: «باید سوسیس‌های آخر نوارو گاز بزنی، تلخ‌هاشو بندازی کنار» بهش گفتم: «بهتر نیست یه هوش مصنوعی به کار بگیرید؟» گفت: «من خودم هوش مصنوعی‌ام. از این که مرا برای صحبت انتخاب کرده‌اید خوشحالم.» و دستش رو آروم دراز کرد. دست که دادم پرسید: «شنیدی سوسیس رو از گربه‌ها درست می‌کنن؟» گفتم: «بله مصنوعی جان! شایعه علیه فعال‌های تولید زیاده.» گفت: «درباره ما کاملا راسته. ریشه گربه‌ها رو کندیم تا قیمت‌ها ثابت بمونه. باید تو شکارشون به کارگرها کمک کنی. چقدر می‌شناسیشون؟» یکم کله رو خاروندم و گفتم: «به نظر مومن و خداترسند.» گفت: «گربه‌ها رو میگم. مهم نیست. شمارمو یادداشت کن فردا زنگ بزن.» اومد شماره رو بگه یکهو خاموش شد. 🔸پکر و قاطی از کارخونه زدم بیرون و سوار پراید خستم که فرقی با لیموزین نداره شدم و یه مسافر گرفتم. گفت: «کرج؟» گفتم: «بیا بالا» گفت: «باشه چند؟» گفتم: «سوار شو و یه صلوات بلند بفرست.» تا اومد بالا بلند صلوات فرستاد. موقع پیاده شدن گفتم: « ناقابله، سی تومن» گفت: «مرد حسابی اون صلواتی چی بود؟» گفتم: «اون رو واسه ثوابش گفتم.» دعوا راه انداخت و در رفت. برگشتیم خونه با همون چندرغاز. به خانم میگم: «راحله جان با این پول میشه زندگی کرد؟» میگه: «فکر می‌کنی نمیشه؟ حق داری. آموزش ندیدی!» خلاصه یا ما رو آموزش بدید یا حقوقمون رو زیاد کنید. خلاص همین مطلب را در سایت دفتر طنز حوزه هنری اینجا ببینید. @tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مدرسه - ۱ 🔸«امروز دیگر قرار است کار را شروع کنیم.» این جمله‌ای بود که سید، مسئول گروه، اول صبح در جلسه توجیهی به همه‌مان گفت. ادامه داد: «با چند مدرسه هماهنگ کرده‌ایم و باید به موقع و در ساعت معین شده به آنجا برویم» به گروه‌های چند نفره تقسیم شدیم و راه افتادیم. از همان ابتدا بحث بود که آیا به مدرسه دخترانه هم برویم یا خیر؟ ابتدایی، مساله‌ای نداشت. همه متفق بودند که جوان مومن می‌تواند چند دقیقه برای دختران ابتدایی از دین و خدا و اخلاق بگوید و هیچ خط قرمز شرعی‌ای را هم زیر پا نگذارد. اختلاف، سر دبیرستانی‌ها بود. برخی معتقد بودند «وظیفه است؛ برویم» و بعضی می‌گفتند: «نرویم؛ وظیفه نیست.» آخر سر به طرف یکی از بهترین دبیرستان‌های شهرستان قروه که اتفاقا برای ترویج علوم اسلامی هم تاسیس شده بود به راه افتادیم. چهار نفر بودیم. سه نفر با لباس شخصی و یک نفر ملبس به لباس روحانیت. مدرسه نزدیک بود و ترجیح دادیم پیاده برویم. هم هوا می‌خوردیم و هم مردم را می‌دیدیم. بیست دقیقه رفتیم تا به یک ساختمان رسیدیم. روی تابلویش نوشته بود: دبیرستان دخترانه فلان. (خداییش اسمش را الان یادم نیست. ولی جنسیتش را چرا!) اسم، همان اسم مدرسه پسرانه بود. فهمیدیم مقصد را اشتباه آمده‌ایم. این بار ماشین گرفتیم و پُرسان‌پُرسان به سوی مقصد راه افتادیم. راننده، پیرمردی خوش اخلاق بود و کلا سه هزار و پانصد تومان کرایه گرفت. هنوز سیستم اسنپ راه نیفتاده بود و الّا فکر کنم مبلغی هم تقدیم می‌کرد. 🔸وارد مدرسه شدیم. مدرسه‌ای تماما شیعی. آدرس دفتر مدیر را گرفتیم: طبقه بالا، انتهای راهرو، دست چپ. مثل همه بیمارستان‌های دیگر! کامل‌مردی خنده‌رو بود و با لهجه شیرین کُردی صحبت می‌کرد. به خاطر طلبه و نیز قمی بودنمان و به خصوص ملبس بودن یکی از همراهان، خیلی گرم برخورد کرد. بر اساس آن چه سیّد – مسئول گروه را می‌گویم - «هماهنگی» نامیده بود، با اعتماد به نفس بالا گفتیم: «ما آمده‌ایم یک ساعت خدمت دانش آموزان باشیم. کدام کلاس برویم؟ » پاسخ داد: « شرمنده‌ام. ما خودمون روحانی داریم. حجت الاسلام دکتر ... » گفتم: « بله بنده هم ایشون رو می‌شناسم و اتفاقا با موسسه ما هم همکاری داره.» با خودم گفتم: «بذار گرم بگیرم. یکهو پرتمون نکنه بیرون، آبروریزی بشه.» کمی شوخی کردیم و چرت و پرت گفتیم. کم‌کم یخش شکست. با اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پرسیدم: «اینجا بچه‌ها چه مشکلی دارند؟ به ما بگید سر کلاس درباره‌اش صحبت کنیم» گفت: «هیچی! همه خوبند!» ادامه دادم: «پس همه امام‌زاده‌اند؟» گفت: «بله آقا همه امام‌زاده‌اند.» چند دقیقه گپ زدیم تا بالاخره راضی شد به ما کلاس بدهد. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظار ماست. @tanzac
به مناسبت وعده دوباره وزیر برای افتتاح فرودگاه قم هر لحظه خبر ز افتتاحش بافند برجسته‌ترین نوع بشر در لافند چشمان همه به آسمان خشکیده بیش از دو دهه است اهل قم علافند @tanzac
هر چی بگم از طنز ماجرا کم می‌کنه. @tanzac