فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موکب عزاداری امام حسین علیه السلام در سیاتل آمریکا
🆔 @tanzyf ♨️
علم افتاده و نیست علمدار حسین - حسین سعادتمند .mp3
3.29M
علم افتاده و نیست علمدار حسین...
این نوحه زیبا و به یاد ماندنی توسط زنده یاد #حسین_سعادتمند از مداحان معروف یزد اجرا شده است.
🆔 @tanzyf ♨️
نهضت امام حسین (علیه السلام) از نظر مهاتما گاندی:
من زندگی امام حسین(علیه السلام) آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خواندهام و توجه کافی به صفحات کربلا نمودهام و بر من روشن است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از سرمشق امام حسین(علیه السلام ) پیروی کند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
چارلز دیکنز درباره نهضت امام حسین (علیه السلام) اینگونه میگوید:
اگر منظور امام حسین جنگ در راه خواستههای دنیایی خود بود، من نمیفهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟
پس عقل چنین حکم مینماید که او فقط به خاطر اسلام فداکاری خویش را انجام داد.
🆔 @tanzyf ♨️
✨ #داستان_شب ✨
همدرد
#نفیسه_محمدی
هنوز صحنهی دیدن اشکهای بابا را فراموش نکردهام، همان روزها که تازه پیکر عمو مجید را تحویلمان داده بودند. همهی ما میدانستیم عمو مجید شهید شده، یعنی دوستان و همرزمانش اینطور گفته بودند. با اینکه "عزیزجان" داغ فرزندش را پذیرفته بود، اما بابا انگار نمیتوانست باور کند. گریه نمیکرد، به همه دلداری میداد و جالبش اینجا بود که خیلی آرام و متین بود و تکه کلامش شده بود:"هنوز که چیزی معلوم نیس!"
پذیرش داغ برادر برایش سخت بود. تا آن روز که پیکر نحیف و کوچک عمو را تحویل گرفتیم. من هشت ساله بودم، همهجا دنبال بابا راه میافتادم و همه چیز را به خوبی درک میکردم. زودتر از همه من و بابا رسیدیم جلوی گلزار شهداء! پیکر را تحویل گرفتیم و بابا همانجا دیگر نتوانست طاقت بیاورد. صدای شکسته شدن دلش را به خوبی میشنیدم. روی زمین نشست و هایهای گریه کرد. من هول شده بودم، تابهحال گریه یک مرد، آنهم بابا را ندیده بودم. وحشتزده به اطرافم نگاه میکردم، از صدای گریه بابا، از عمویی که بیجان بود و دیگر با ما سر شوخی و بازی نداشت و از صدای سنج و طبل، میترسیدم و حتی نمیتوانستم گریه کنم.
به گمانم روزهای آخر ماه صفر بود مثل همین روزها! یادم هست و حتما تو هم یادت هست که یکی دو ماه بعد از آن اتفاق مریض بودم.
همهی آن روزها و اتفاقات را فراموش کردم، یا شاید سعی کردم فراموش کنم، جز یک چیز! بابا را یکی دو نفر از روی زمین بلند کردند، همان لحظه برگشت و پرچم یاحسینی را که دست من بود، بوسید و شعری را با خودش زمزمه کرد. از آن روزها آن تک مصراع خوب به یادم مانده، چون بارها آن را از زبان بابا وقتی به پرچم امام حسین میرسید، شنیده بودم.
درک درستی از مفهموش نداشتم، اما بزرگتر که شدم خوب میفهمیدم که منظور بابا چه بوده، منظور را میفهمیدم، اما درک نمیکردم تا این روزها که نوبت خودم شد. چه روزگار عجیبی است. میچرخد و سهم هر کس را دستش میدهد و سهم من را هم که داغ تو بود، دستم داد و من سوختم. این سوختنی را که میگویم تو اصلا نمیتوانی درک کنی، اما اگر بابا بود حتما میفهمید سوختن یعنی چه!
سه هفته پیش که تلفن زدی و گفتی دستور بستری خودت را نوشتی و تحویل بیمارستان دادی، با خودم گفتم مگر امکان دارد متخصص ریه نتواند به داد خودش برسد؟ و چه فکر سادهی کوچکی داشتم من! بیماری متخصص و غیر متخصص نمیشناسد و چه دردناک جلوی چشم من پر پر زدی و تمام! من که برادر بزرگ تو بودم و چه سخت است تحمل این داغ جانفرسا!
از داغی که بر جگر مادرم مانده نمیگویم، از دخترت که با دستهای کوچکش عکست را بغل میکند و معصومانه اشک میریزد، حرفی به زبان نمیآورم، فقط امروز که بالاخره توانستم سر مزارت بنشینم، آرزو کردم کاش پدر زنده بود. آن وقت بغلش میکردم و زیر لب همان مصرع را زمزمه میکردم:"غم داغ برادر را، برادر مرده میداند..." و با هم اشک میریختیم که من و او خوب درد هم را میفهمیم. غم داغ برادر را....
🏴🖤
🆔 @tanzyf ♨️
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب واژه گون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
#مقبل_کاشانی
🆔 @tanzyf ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ راحله: کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟
عبدالله: من حقیقت را در زنجیر دیده ام. من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیده ام. من حقیقت را بر سر نیزه دیده ام..
#دیالوگ
#روز_واقعه
🆔 @tanzyf ♨️
مختار:توچرا از قافله عشق جامانده ای کیان؟
کیان:راه گم کردم ابواسحاق....
مختار:راه بلدی چون تو که راه گم کند،نابلدان راچه گناه؟
کیان:راه را بسته بودند،ازبیراهه رفتم،هر چه تاختم مقصد را نیافتم،وقتی به نینوا رسیدم خورشید برنیزه بود.
مختار:شرط عشق جنون است،ماکه ماندیم مجنون نبودیم...
#دیالوگ
#مختارنامه
🆔 @tanzyf ♨️
سیدرضا میگفت فرق صبر و حلم توی همین است، صبر مال وقتی است که تو دچار یک امتحان بشوی که هیچ کاری از دستت برنیاید. اینجا را اگر تحمل کنی، میشوی صبور!
ولی حلم مال وقتی است که میتوانی بزنی زیر میز، میتوانی کافه را به هم بریزی. میتوانی حقت را بگیری، ولی به دلیل و مصلحتی زبان ببندی و خشم مقدس بپیچد توی حنجرهات غمباد شود بعد شبها بروی سرت را توی چاه بکنی و حرف بزنی و بعد کلمههایت را دفن کنی.
سیدرضا میگفت:
«حلیم علی است و صبور زینب.»
📚از #کتاب خال سیاه عربی |
نوشتهٔ
#حامد_عسکری
🆔 @tanzyf ♨️