eitaa logo
طنزیم
9.4هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
29 فایل
🔴از طنزیم باد مسئولین تا مسائل اجتماعی، سیاسی، تاریخی و... زیر قیمت بازار!😎 در تلگرام، بله و ایتا با شناسه @Tanzym_ir راه راه: instagram.com/rahrahtanz نطنز: instagram.com/natanz_ir 📢تبلیغ وتبادل: @tanzym_tabligh ارتباط با ادمین: @tanzym_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مزاح الدین
خبر حمله‌ی داعش اون سال از مسجد کوفه حرکت کردیم. برای اینکه به طریق (راه) اصلی برسیم از یه سری روستا رد می‌شدیم. تو یکیشون که برای نماز مغرب وایسادیم شب هم نگهمون داشتند. جاتون خالی عجب جایی بود. چهارتا خونه وسط بیابون. حتی برای دستشویی از ترس سگا جرئت نداشتی بیرون بیای. فقط تو خونه یه لامپ ضعیف وصل بود که نمی‌دونم برقش رو چطور تامین می‌کردند. ولی واقعا دمشون گرم! به نظر می‌اومد اصلا اوضاع خوبی ندارند. تو اون اوضاع تخم‌مرغ و نون تنوری‌ای که جلومون گذاشتن خیلی ارزش داشت و از خجالت از گلو پایین نمی‌رفت. ما هم که ماشاءالله کم نبودیم؛ نزدیک چهل نفر. تصمیم گرفتیم جمع بشیم و قبل از خواب زیارت عاشورا بخونیم. بسم الله و گفتم .... الحمدلله خوب هم گرفته بود، داشتم تو ذهنم مرور می‌کردم که بعدش دم نوحه رو بگیرم و خلاصه ... که دیدم از بیرون صداشون بلنده و دارن با هم صحبت می‌کنند. عراقی‌ها هم که ماشاءالله وقتی با هم معمولی مکالمه می‌کنند، همچین داد و بیداد می‌کنند که فکر می‌کنی دعوا شده. منم که دستم، نه ببخشید، دهنم بند خوندن بود یکی از دوستان رو فرستادم ببینه چه خبره. برگشت و آروم زیر گوشم گفت: «حاجی می‌گن داعش داره میاد.» حالا حسابش رو بکن، سال‌هایی که داعش هنوز فعال بود، وسط بیابون، دور از جمعیت، خبر داعش ... چشمتون روز بد نبینه، زیارت عاشورا رو ادامه دادم، ولی چه زیارت عاشورایی؟ همش تو ذهنم مرور می‌کردم که اگه حمله کردن بگم چیکار کنند بچه‌ها. پناه بگیرند؟ گارد حمله بگیرند؟ داد بزنم علیکم بالفرار؟ دیگه رنگ به رخ ما نمونده بود. زیارت تموم شد ولی خبری از داعش نبود! بلند شدم اومدم بیرون ببینم چی شده، دیدم دوتا همسایه‌ها انگار که با هم رقابت کنند یکیشون اومده گیر داده که اینا زیادن بگو ده یازده‌تاشون بیان خونه ما. عراقی‌ها به زبان محلی به یازده میگن اِدعَش. آخه برادر من، ادعش کجااا داعش کجاااا! 🔸یاسر پناهی‌ فکور🔸 مزاح‌الدین | @mezahoddin
طنزیم
#پویش_خاطرات_اربعین خبر حمله‌ی داعش اون سال از مسجد کوفه حرکت کردیم. برای اینکه به طریق (راه) اصلی
🔶 با جست‌و‌جوی هشتگ می‌تونین همه‌ی خاطرات پویش اربعین رو از کانال مزاح‌الدین بخونین: 🔹 @mezahoddin
هدایت شده از مزاح الدین
ممنوع التصویر چند سال پیش جلوی باب‌القبله‌ی کاظمین علیه‌السلام ایستاده بودیم یه عکس دسته‌جمعی بگیریم که یهو یه سربازی دوید جلو و داد میزد: «ممنون، ممنوع» حال گروه داشت گرفته می‌شد که دستمو انداختم گردن سربازه گفتم: «میای یه عکس یادگار با هم بگیریم؟» گل از گلش شکفت. اومد بین ما وایساد و عکس گرفتیم، به همین سادگی. 🔸یاسر پناهی فکور🔸 مزاح‌الدین | @mezahoddin
طنزیم
#پویش_خاطرات_اربعین ممنوع التصویر چند سال پیش جلوی باب‌القبله‌ی کاظمین علیه‌السلام ایستاده بودیم یه
🔶 با جست‌و‌جوی هشتگ می‌تونین همه‌ی خاطرات پویش اربعین رو از کانال مزاح‌الدین بخونین: 🔹 @mezahoddin
! کربلا کربلا، تو ما رو میاری! یک کوه را تصور کنید؛ کوهی از قسط و قرض و قوله و غم و غصه و غبغب (البته کوه را بدون مورد آخر تصور کنید، چون فقط برای رعایت قرینه‌گی آورده شده!)؛ حالا ما را تصور کنید که زیر این کوه، مدفون شده بودیم! در این شرایط، در جواب ما که می‌گفتیم: «یا امسال اربعین بریم کربلا یا کره ماه, با کره مریخ عکس سلفی بگیریم!» اباعبدالله زد پس سرمان و یک کربلای راحت‌الحلقوم قسمت‌مان کرد! با یک پسر دو سال و سه ماهه می‌توانست سفر آسانی نباشد، در واقع سفر سختی بود؛ بهتر بگویم خیلی سخت بود! اما چون این سفر به قرائن فراوان، رزق همین پسر بود، هیچی نمی‌توانستیم به او بگوییم؛ چون می‌ترسیدیم به فنا برویم! البته سختی‌های سفر در حد گرما و خستگی راه بود، وگرنه اباعبدالله در این چند روز به ما نشان داد «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست...» این‌طوری که جا و غذا و حتی نوشیدنی خنک و رایگان همیشه برایمان آماده بود و یک نفر هی به‌ ما اصرار می‌کرد پولش را بگیریم و برویم برای بستگان سوغاتی بخریم. شاید شما که می‌شنوید باورتان نشود، ولی خود من هم که دیده‌ام هنوز باورم نشده است! پس حالا فهمیدید «این چه شمعی است که جان‌ها همه پروانه اوست؟» 🔺هانیه سادات حسینی‌زاده🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! متأسفانه من دوبار بیشتر قسمتم نشده که کربلا مشرف بشم که هر دوبار من بودم و کوله پشتیم. رو حساب این‌که تنها بودم از یه جهاتی خوب بود، چون تر و فرز بودم و سریع‌الانتقال. از یه جهاتی هم تنها بودن برای کسی که اولین بارش هست مشکلات خودش رو داره. اولین بار سال نود و سه بود که با کلی سوار و پیاده‌شدن از پشت موتور سه‌چرخ گرفته تا پشت کامیون کمپرسی، تا ون، تا سواری قدیمی، (یه چیزی تو مایه‌های هیلمن‌های قدیمی خودمون) به نجف رسیدم. پس از طی سه روز پیاده روی منظم و با کمترین خستگی خودم رو به کربلا رسوندم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به حرم یه دوش آب گرم بگیرم تا خستگی چهار روزه از تنم در بره. ولی متاسفانه وضعیت آب در شهر کربلا مطلوب نبود و پیدا کردن جایی که بشه یه دوش آب داغ گرفت تقريبا غیر ممکن بود، اگر هم پیدا می‌شد یا خیلی شلوغ بود و نیاز به ایستادن طولانی در صف داشت یا آب سرد و کم فشار بود. تا این‌که به فکرم رسید که به یک پاسگاه یا منطقه نظامی برم و با این عربی دست و پا شکسته که چه عرض کنم عربی فلج مادرزادم، از اونا بخوام اجازه بِدن یه دوش بگیرم. رفتم یه جایی توی شهر کربلا که ظاهراً ستاد فرماندهی انتظامی بود، به سرباز دم در گفتم: «اَنا زائر اَلیَوم اربع لا الحمام.» شاید باورتون نشه ولی طرف فهمید چی گفتم و خیلی دوستانه ازم استقبال کرد و با هماهنگی افسر ارشد که یه مرد میان‌سال خوش قد و بالا و خوش برخورد عراقی بود منو به داخل ستاد راهنمایی کردند. وارد ستاد که شدم یکی از سربازان بهم نزدیک شد شروع کرد به زبان فارسی باهام خوش و بش کردن. بچه یکی از شهر های نزدیک به مرز ایران (بین بصره و خرمشهر) بود و فارسی رو خیلی روان صحبت می‌کرد. خداروشکر کردم که یه مترجم پیدا شد و مجبور نبودم با اون عربی در حد فاجعه ام صحبت کنم، هر چند همون عربی فاجعه نجاتم داد و تونستم یه دوش آب گرم مشتی بگیرم. ! 🔺امین محسنی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! مجهز به روبنده سال اولی که رفتیم پیاده‌روی اربعین، یک گروه ۶ نفره شدیم ولی بعد که درست شمردیم، دیدیم ۱۶ نفرشدیم! «خدا بده برکت». آن سال‌ها زن‌ها به ندرت در راه‌پیمایی اربعین شرکت می‌کردند و بیشتر جمعیت مرد بودند. ما زن‌ها که می‌خواستیم ثابت کنیم می‌توانیم، هشت نفری آویزان مردهایمان شدیم که می‌خواهیم با شما بیاییم. آنها موافقت کردند ولی تا آخر سفر، این مردها بودند که آویزان ما بودند، چون‌ هرجا صف مردانه بود طولانی و وقت‌گیر بود ولی صف زن‌ها کوتاه، تازه موکب‌داران هوای ما را هم که زن بودیم بیشتر داشتند و بی‌نوبت ما را رد می‌کردند. ما نقش پشتیبانی مردها را بعهده گرفته بودیم. خلاصه که آن سال برای اقدامات امنیتی، هر هشت تا خانم، روبنده بستیم. یک گروه هشت نفری سرتا پا مشکی. جای‌تان خالی از یک جایی به بعد خودمان هم یک دیگر را نمی‌شناختیم، کلی هم عکس گرفتیم. حالا هروقت بی‌کار می‌شویم، عکس‌ها را می‌آوریم وسط و مسابقه می‌دهیم، مسابقه‌ی شناختن هر کدام از خانم‌های روبنده دار. 🔺فرزانه فولادی🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! این روزا که حال و هوای اربعین حسابی داغ شده و از گرمی هوا همه چی یادمون رفته، یاد اربعین پارسال افتادم و «مای بارد»، تو اکثر موکب‌ها معمولاً بچه‌ها، زوار رو به «مای بارد» تعارف می‌کنند ماهم با این کلمه خاطره داریم و یک چالش که در هر چند تا موکب تکرار می‌شد. دخترم پرسید: «مامان اینا چی می‌گن؟» ـ مای بارد. + یعنی چی؟ ـ آب سرد. +آب به عربی چی می‌شه؟ ـ ماء. +پس چرا می‌گن مای؟! ـ عراقی‌ها اینطوری می‌گن! +بقیه عرب‌ها چطوری می‌گن؟ ـ....... و این‌جا بود که آموزش‌های دوران مدرسه به دادم رسید و یک قسمت از نگارش کتاب فارسی را به یاد آوردم که درمورد زبان و لهجه و اینا بود و برای بچه‌ها توضیح دادم که چی به چیه و کلمه آب رو مثال زدم که: درفارسی «آب» به ترکی «سو» به عربی «ماء» به انگلیسی «واتر» می‌شه و بین بچه ها بر سر تکرار کلمه آب رقابت بود و بی خیال بنده و «مای بارد» شدند. اینجا بود که دوباره سوال تاریخی علم بهتر است یا ثروت برایم تداعی شد و دانستم که علم همواره مفیدتر است. 🔺زهره محمدزاده🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! داشتیم از کربلا برمی‌گشتیم. من که چندین ساعت بود نخوابیده بودم همین جور چُرت‌ می‌زدم. عصر که سوار ماشین شدیم، همون‌جا خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم هوا تاریکه و جلوی در یه موکب هستیم، پیاده که شدیم دیدم برنج می‌دن. (حقیقتا تو عراق خیلی جایی که برنج بدن من ندیدم) خوشحال شدم و پیش خودم گفتم، دم‌شون گرم کله سحر دارن برنج و ماست می‌دن:) ۲ رکعت نماز خوندم، برنجم رو خوردم و سوار ماشین شدیم. توی راه به بغل دستیم گفتم: «ما نماز مغرب و عشا رو کجا خوندیم؟» گفت: «خب همین‌جا که بودیم!» و من این‌قدر گیج خواب بودم که حتی متوجه نشدم نماز همسفرام و بقیه که توی موکب بودن، بیشتر از من طول کشیده بود. قرار شد سر مرز من سریع برم وضو بگیرم و نماز مغرب و عشا رو بخونم. رسیدیم، سریع رفتم نمازمو خوندم و رفتیم که رفتیم. سفر تموم شد. صبح که رسیدم خونه، من تازه متوجه شدم که سر مرز از بس عجله کردم و گیج بودم، به جای این‌که نماز عشا رو شکسته بخونم، کامل خونده بودم. ان شاءالله اون ۴ رکعت اضافه، ذخیره قبر و قیامتم بشه.:)) 🔺زینب فرخیان🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! از حرم برگشتیم موکب برای استراحت، دیدیم برادر عراقیِ موکب دار، بلندگوی دستی به دست، از زائران می‌خواد موکب رو تخلیه کنند تا نظافت کنند. بعد از چند دقیقه یاالله گفتن و اعلام تخلیه، وارد قسمت خانم‌ها شد، در صورتی که مادرشوهرم تازه نماز بسته بودند. من و خواهرشوهرم که تا اون لحظه مساله رو جدی نگرفته بودیم، یه هو هول شدیم و با اشاره گفتیم الصلاة الصلاة، اون‌قدر هول شده بودیم که برای تفهیم مساله به پانتومیم هم متوسل شدیم و دست هامون رو به نشانه ی تکبیره الاحرام تکون می‌دادیم. همین جور مشغول دست و پا زدن بودیم که برادر موکب دار عراقی با آرامش و به فارسی گفت: «داره نماز می‌خونه؟» ما: «بله، نمازشون تموم شد تخلیه می‌کنیم.» 🔺مریم احمدی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! کلاس یازدهم بودم و توی مدرسه، همیشه نمره‌ی درس عربیم ۲۰ بود. اولین بار رفتیم اربعین و با خودم گفتم: «من حتما باید از این استعداد و دانش عربیم استفاده کنم.» توی کاظمین یه دختر بچه عرب بهم سلام کرد و با زبون خودش پرسید که با چی اومدین؟ منم با اعتماد به نفس گفتم: «بالحافله» نگو «حافله» میشه اتوبوس سرویس مدرسه... دختر سرشو تکون داد و گفت: «بالباص» و من از ترکیب عربی و انگلیسی دخترک توی افق محو شدم. 🔺هدیه روحانی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! یکی از دوستان می‌گفت راننده ما خیلی بد رانندگی می‌کرد. یعنی چاله‌ای نبود که ماشین را در آن نیندازد و در سبقت هم حتما باید میلیمتری رد می‌کرد. وقتی به مقصد رسیدیم کلی عذرخواهی کرد و گفت چون دیر وقته شام بریم خانه‌اش. بهر حال ما را به زور راضی کرد شب میهمانش باشیم ولی چشمتان روز بد نبیند تا برسیم خانه اش، از بس روی دست‌اندازها سر ما به سقف خورد به اندازه توپ بسکتبال باد کرد. فردا صبح هم یک طوری سوسکی فرار کردیم که بیدار نشود بخواهد ما را برگرداند. 🔺محمدنعیم رستمی🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! خادم اربعین (۱) با کلی ذوق و شوق راهی عراق شده بودیم تا همسرم در یک جمع جهادی در حرم امامین عسکریین (ع) خدمت کند. همان ساعات ابتدایی روز اول، دلتنگی‌کنان، پیامکی دادیم تا زیارت پدر بچه‌هایمان میسر افتد، البته موکب‌گردی و متنعم شدن از انواع اطعمه و اشربه هم بی‌تاثیر نبود. از دور که پیدایش شد، با همان لبخند همیشگی بود ولی این بار سلانه سلانه و آرام‌تر از همیشه قدم برمی‌داشت، شاید می‌خواست دل‌مان را آب کند؟ وقتی به پاهایش نگاه کردم گفتم: «جل‌الخالق باز از آن نذرهای عجیب؟ (پا برهنه خدمت کردن؟)» به خودم نهیب زدم که: «خب برای چه حاجت محالی؟ من را که با چنگ و دندان نذورات دائمی دل‌ربوده بود، حالا دیگر چه می‌خواست؟» حس ششم زنانه‌ام در آنی پاسخ داد: «آن صندل‌های چرم اصل گاوی که با زبان بی‌زبانی‌شان سال‌ها خرت‌خرت کنان مسیر مشایه را پیموده بودند، یعنی الان دیگر به آخر خط رسیدند؟» با قلبی مجروح از این دوری به جای سلام، گفتم: «دزدیدن؟» با همان خنده‌ی همیشگی گفت: «یکی نیاز داشت، برد.» خلاصه در این محله‌ای که غیر موکب رایگان و سرباز و زائر چیزی دیده نمی‌شد مغازه‌ی دمپایی فروشی کجا بود؟ از یک کوچه‌ی فرعی پیچیدیم تا با همان زبان اشاره به پا به سرباز عراقی فهماندیم که مشکل‌مان چیست و آدرس صندل فروشی را بپرسیم. خب ما که زن بودیم و بی‌دفاع همین طرف خودی‌ها، روی پله‌های حسینیه‌ای نیمه‌تمام جا خوشاندیم و دعای خیر و اشکی بود که پشت مسافر‌مان روان کردیم. و همسر به آن طرف گیت، که ممنوع الممنوع است رفتند. یک لحظه تصور آن‌که به آرزوی شهادتش در این موقعیت کنونی برسد و من خاطره‌ی این روز خنده‌دار و مسخره را بعنوان روز شهادت بازگو کنم خجالت کشیدم و سرم را بالا گرفتم و به خدا گفتم: «خدایا خدایی الان وقتش نیست به این خنده‌داری!» آیت‌الکرسی و صلواتی بود که تند‌تند، پشت سرش فوت می‌کردیم تا برگردد و ما الان به این فوز عظیم نایل نشویم. ولی خودمانیم فوت صلوات و دعا به حدی زیاد بود که تا مدت‌ها هیچ خطری سامرا را تهدید نکرد! خلاصه بعد از ساعتی، همسر بهتر از جانمان، در حالی که دمپایی قرمز پلاستیکی عراقی در پا، لِخت‌لِخت‌کنان از کارزار سخت، لبان ما را تا بناگوش به خنده باز کرد، بازگشت. 🔺مریم عرفان پور🔺 طنزیم| @tanzym_ir
! سال 98 با خواهرم و دامادمون، موقعی که خواستیم از زیارت کربلا به سمت مرز ایران برگردیم سوار ون شدیم. حدودا یازده دوازده نفر بودیم که اکثرا هم با انرژی و سرحال بودند. بعد از چند ساعت کم کم خسته شدیم و خوابمون گرفته بود. آبجیم که خوابش نبرده بود، با حیرت به من که درحال چرت زدن بودم گفت: «راننده رو نگاه کن خوابه» ما آخر ون نشسته بودیم‌.من نگاه کردم توی آینه‌ی ماشین و دیدم یا امام حسین(ع) راننده چشماش قشنگ خواب می‌رفت و در حال خواب و بیداری رانندگی می‌کرد. زود دامادمون و بقیه رو با سرو صدا بیدار کردم و اونا هم راننده رو بیدار کردند. خلاصه به خیر گذشت. فقط هنوزم تو شوکم که: «آبجی، تو داری می‌بینی راننده از کِی خوابه با خونسردی منو بیدار می‌کنی تا دوتایی با هم تعجب کنیم؟!» 🔺نیکا حسینی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! با اتوبوس از مرز داریم می‌ریم به سمت نجف، طرف با یه پارچه قرمز پریده وسط جاده و این پارچه رو تکون داد راننده نفهمید چه جوری این اتوبوس رم کرده رو آروم کرد و برگردوند تو مسیر خلاصه به هر لطایفی که بود زدیم بغل گفتیم حتما ماشینش پنچر شده یا شاید حواسش نبوده یه چاله کنده تو مسیر می‌خواد که ما نیفتیم توش ریختیم پایین که نجاتش بدیم؛ اون رو از بدبختی، خودمون رو از گمراهی ضلالت، خلاصه تا پیاده شدیم دیدیم داره می‌گه: «مکان بارد موجود»، «لنّوم للمرافق للرجال و لنّسا و لطّفل الصغیر البدبخت الفقیر»، «شای از نوع داغ و مای از نوع بارد» آخه برادر من مگه می خوای گاو بگیری مگه این‌جا کولوسئومه؟ راننده که انگار روزی سه تا ازین مدل سر گردنه گیریارو رد می‌کنه، قبل از ایست کامل اتوبوس رفته بود نشسته بود داشت چایی می‌خورد ما رفتیم دیدیم یه دونه! آره، فقط یه دونه مرافق (wc) داره اونم با همون روش سر گردنه گیری هشت تا ون و قبل از ما خفت کرده گذاشته توی صف همون یه دونه، یک نفر اومد بیرون گفت آب میاد مثل چکه از سر سرنگ. من که بی خیال شدم رفتم وضو بگیرم نماز و تحت فشار اقامه کنم که یکی از تو مرافق گفت آقا برید واینستید که همون سرنگم قطع شد. من خیلی بی سر و صدا آب و بستم و دست چپ به بعد و تیمم کردم سر نماز روی موکت توی صحرای تاریک لیوانای یک‌بار مصرف از کنارم باد می‌خوردن رد می‌شدن، انگار که یه عده خرچنگ دارن روی تخم مرغ راه می‌رن. بی خیال.... سعینا مقبول حجنا مشکور همین بود دیگه نه؟ 🔺میثم حسینی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! یه موکبی فلافل می‌دادن و کنار دیوارش یه میز کوچک بود که روش انواع سس رو گذاشته بودن، مدل چادر ما و چفیه‌ای که روش انداخته بودیم به نحوی بود که اگر از پشت‌سر نگاه می‌کردی، فکر می‌کردی ما عربیم، یه ایرانی اومد نزدیک میز و به ما گفت: "السس الداد!" منم با لبخند گفتم: "نحن ایرانی!" 🔺هدیه روحانی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir     
! مادر من هرسال تحت هرشرایطی میان اربعین، اون سالم باردار بودن و ما خیلی شیک و مجلسی براشون تدارک یه ویلچر دیده بودیم، تا اذیت نشن. از اون‌جایی که ما یه خانواده پرجمعیت هستیم، بچه‌ها می‌ریختن روی ویلچر و جا به مادرم نمی‌رسید و پررو پررو، ویلچر رو باید براشون جلو می‌بردیم‌. یه روز من حرصم گرفت، به خواهرم گفتم یا از ویلچر پیاده می‌شی، یا می‌ذارمت تو راه. خواهرمم سرتق نشست سرجاش. منم دیدم این‌جوریه، ولش کردم رفتم تا مجبور بشه بلند بشه و ویلچر رو حرکت بده، چند دقیقه بعد صدای یه آقایی رو شنیدم که می‌گفت: _خانم واقعا کارتون زشته! برگشتم دیدم یه آقایی داره خواهرم رو میاره و به من می‌گه خجالت بکشید، با زائر معلول امام‌حسین بد برخورد کردید و... حالا من هرچی قسم آیه می‌خوردم که بابا این از من و شما هم سالم‌تره، مرده دائم نصحیت می‌کرد. به خواهرم گفتم پاشو ببینن چیزیت نیست، سفت نشسته بود می‌گفت من معلولم، چرا بهم توهین کردی!!! خلاصه که آقاهه رفت و ما رو با یه کوله‌بار نصیحت تنها گذاشت، بعد از رفتنش می‌خواستم ویلچر رو کج کنم خواهرم شوت بشه پایین که از ملت در صحنه ترسیدم و بی‌خیال شدم😁 🔺گندم راد🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir     
! یه بنده خدایی که معده‌ش یکم دچار مشکل بود می‌ره پیاده روی اربعین وسط راه شیرینی خاصی که مخصوص خود عراقی‌ها هست «بسیار شیرین وبسیار بسیار چرب» رو بهش تعارف می‌کنند و ایشون مراعات می‌کنند مثلا!! و یه ذره می‌خورند و بعدش راهی درمانگاه می‌شن چون آب و روغن قاطی کرده بوده، خلاصه بعد درمان دوباره از همون شیرینی‌ها می‌بینه و می‌خوره این سری با خودش می‌گه «من که قراره آمپول بخورم بزار واسه یه عالمه از این شیرینی‌ها آمپول بزنم و با خودش می‌گه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب» و بعد این دلیل و برهان‌ها واسه خودش این سری راهی بیمارستان می‌شه و دو روز بستری. خلاصه که اگه معده حساسی دارید به همون یه ناخونک زدن اکتفا کنید. 🔺ناشناس🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir     
طنزیم
#پویش_خاطرات_اربعین #اسیرتیم_گرچه_گرمه_ولی_تو_مسیرتیم! خادم اربعین (۱) با کلی ذوق و شوق راهی عراق
! خادم اربعین۲ به کربلا رسیدیم. هرم آفتاب شلاقی فرود می‌آمد و مغز سرمان در کاسه‌اش می‌غلّید که اگر یک تخم‌مرغ را روی سر می‌گذاشتیم جوجه کباب تحویل می‌گرفتیم. چند قدمی خودمان را رساندیم سر یک خیابان که انتهایش مرکز عالم هستی است. مثل همیشه ایستادیم تا همسرم دنبال مکان مناسبی برای استراحت بگردد و بیاید دنبال‌مان. هرم آفتاب این‌ دفعه نزدیک بود خودمان را تبدیل به جزغاله کند، پشت سر را نگاه کردم نسیم خنکی از دور نوازش‌گونه می‌وزید، دست تعارفش را رد نکرده و خودمان را داخل درمانگاه انداختیم و بوی الکل را به بوی خستگی و عرق ترجیح دادیم و نشستیم روبروی کانتر پرستاری. تشنگی چشمان‌مان را خیره به دستگاه آب سردکن کرد. با خود گفتم: این شدت خستگی از کوله‌بارمان جفتک می‌زند آن‌وقت این پرستاران ناخن خشک یک لیوان نگذاشتند که یک مای‌البارد بخوریم تا خنک شویم! به دخترم گفتم: شیشه خودمان را آب کن، بچه خفه شد از تشنگی. از آن‌جایی که خواهر، همیشه جان‌نثار برادر است، اول شیشه را به دهان خود برد و سر کشید و با درهم‌شدن چهره‌اش و داد و فریادهای درونی نزدیک سطل آشغال شد و محتویات جان‌نثاری را فرو ریخت. آنی نگذشت و بطری را به من تعارف کرد و گفت: مامان ببین چرا شوره. منِ مادر ساده‌دل، خسته‌روی، زود اطمینان کن به بچه قلپی سر کشیدم و در یک لحظه دوباره سطل آشغال، مورد عنایت قرار گرفت. همسرم رسیده بود و حالا چشمان‌مان باز شده و نگاهی با حرکات سر و دست و شیشه و دهان به پرستاران، متوجه‌ی کاغذ نوشته‌شده‌ای شدیم که به عربی نوشته بود محلول النمی‌دانم چی‌چی! که فهمیدیم یعنی: محلول خانه‌مان سوز! و در ادامه در نوبت wc بودیم. 🔺مریم عرفان‌پور🔺 طنزیم| @tanzym_ir     
! عمه خانمم رفته پیاده‌روی فقط مدلش یکم فرق داره مثلاً اول رفته کربلا بعد زیارت ماشین گرفته رفته نجف بعد از اون‌جا ۵۰تا عمود راه رفته دیده حالش رو نداره دوباره ماشین گرفته رفته کربلا دیده عه حیف شد که!!! دوباره ماشین گرفته برگشته عمود ۸۰۰، ۱۰۰تا رفته دیده حسش نیست دوباره ماشین گرفته برگشته کربلا بعد گفته «کار را که کرد آن که تمام کرد» پس دوباره ماشین گرفته اومده عمود۱۱۰۰ و بعد دیگه چون پولی نداشته واسه کرایه مجبور شده پیاده برگرده لذا به همه دوستان شرکت کننده در پیاده روی توصیه می‌شه با خودتون فقط در حد کرایه لب مرز تا نجف و برگشت دوباره به لب مرز پول ببرید تا هی رفت و برگشت نداشته باشید و قشنگ مسیر پیاده‌روی رو راه برید تا انرژی حاصل از خوردن غذاها و تنقلات سوخت بشه وگرنه با خودتون سوغاتی مجبورید ۴سایز اضافه دورشکم هم بیارید. 🔺ناشناس🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir     
! ما یک‌سال به همراه همسر و دخترم رفتیم اربعین کربلا سال 97بود توی موکب هم ولایتی‌هامون بودیم که صلاة ظه‍ر شد گفتن آقایون نماز به جماعت می‌خوانند، خانم‌ها به فرادا. یهو یکی از خانم‌های هم ولایتی‌مون گفت یعنی چی ما هم باید نماز به جماعت بخونیم رفت از موکب بیرون بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: «خانم‌ها یا الله حاج آقا می‌خوان بیان داخل که نماز به جماعت بخوانیم» اومد کنار گوش ما گفت: «خودم رفتم از تو مسیر مشایه یه آخوند پیدا کردم اوردم» دیگه ما هم نماز به جماعت خوندیم که حاج آقا رکعت اول سوره یس خوند رکعت دوم واقعه، چه نمازی شد پا درد گرفتیم. بعد نماز از حاج آقا تشکر کردیم و رفت، بعد از ظهر که شد یکی از خانم‌ها گفت پاشیم بریم بیرون تو مسیر مشایه رو صندلی بشینیم که نگاه‌مون افتاد به موکب سیدصادق شیرازی که اون حاج آقا داشت اون‌جا خدمت می‌کرد به بقیه گفتم به به چه نمازی، چه امام جماعتی! ببینید کجاست!!!!! 🔺ناشناس🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir     
! با گروه ۲۵نفرمون از وادی‌السلام می‌خواستیم بریم مسجد کوفه. سرگروه‌مون به زحمت یه ون پیدا کرده بود. به راننده گفته بود تعدادمون این‌قدره، راننده گفته بود ظرفیت ون من ۱۳ نفره حالا با سرپایی تا ۱۶ نفر رو بتونین جا بشین. سرگروه‌مون اصرار کرد که شما قبول کن ما خودمون بلدیم جاساز کنیم خودمون رو. بنده‌ خدا هم قبول کرد و دم در ماشین وایساد. یکی‌یکی سوارشدیم. رو پای همدیگه، تو بغل هم، نیم‌خیز، بغل راننده، روی داشبورد، زیرلاستیک و... نشستیم و خلاصه راننده که در رو بست داشت به این فکر می‌کرد که تا حالا چه ضرری می‌کرده که فقط ۱۳ نفر مسافر سوار می‌کرده. 🔺یاسمین‌زهرا نوروزی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir
! اندر معایب تربیت فیزیکی بعد از شش ساعت در ماشین بودن و یک ساعت پیاده‌روی، به حرم امام علی علیه السلام و صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رسیده بودم. تلفن همراهم را به یکی از چند راهی‌های خارج شده از پریز برق آویزان از دیوار رواق متصل کردم تا شارژ شود و کوله‌ام را زیر سرم گذاشتم تا استراحت کنم و شب شود و راهی طریق شوم. چشمانم تازه گرم شده بود که صدایی گفت: «آقا! آقا!» بعید دانستم با من باشد ولی چرتم پاره شد. باز چشمانم داغ شده بود که همان صدا گفت: «آقا با تو هستما! شعور نداری؟» بازهم کاری که منافی شعورم باشد را پیدا نکردم و به خوابم ادامه دادم. این‌بار در حال رد کردن پادشاه اول در خوابم بود که دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاجی فکر می‌کنی زیارتت قبولم هست؟» بلند شدم و روی یک دستم تکیه دادم و گفتم: «چرا نباشه؟» مرد پسرکی که قدش نهایتا تا زانوی مرد می‌رسید و دستش را محکم گرفته بود نشانم داد و گفت: «این بچه رو جمع کن از کف رواق. خواب برای ما نذاشته.» خدا را شکر کردم که بدون همسر توفیق پدری به من داده ولی واقعا نمی‌خواستم پسرم آن‌طوری باشد: «این بچه من نیست.» مرد متعجب گفت: «بچه تو نیست؟ دروغم می‌گی؟» رو کردم به پسرک و گفتم: «من بابای توام؟» پسرک گفت: «آره دیگه!» بعد هم دستش را جدا کرد و بغلم پرید. دستم را محکم بالا بردم و یک سیلی آب‌دار به گوشش زدم: «بچه‌ای که به حرف باباش گوش نده رو باید کتک زد.» بچه از بغلم فرار کرد و رفت. مرد هم سعی کرد من را آرام کند و معایب تربیت فیزیکی را به من گوشزد کند. دستم را شل کردم و سرم را روی کوله گذاشتم که دست دیگری شانه‌ام را لمس کرد. برگشتم و گفتم: «دیگه چیه؟» مردی سبیل کلفت که تقریبا سه برابر من هیکل داشت پسرکی را بغل گرفته بود که داشت گریه می‌کرد. خداراشکر که خسته نبود و تازه از خواب بیدار شده بود برای همین کار را با گفت و گو درآوردیم، فقط جای سیلی‌اش کمی در طریق درد می‌کرد که با کمپرس آب یخ بهتر شد. [شنیده شده از یکی از زائران برادر، با اندکی دخل و تصرف] 🔺محمد‌حسین صادقی🔺 طنزیم| @tanzym_ir     
! از این زائر عَلم به دوش پرسیدیم: + چرا آخر پرچمت این‌قدر گره داره؟ - بی‌چاره دستپاچه گفت: از در خونه‌ی همسایه‌ها تا لب مرز پنچ تا پرچم رو ملت به نیت بخت کبری و بی‌خونه بودن لیلا و... گره پیچ کردن! تو هم اگر حاجتی داری بگو یادداشت می‌کنم! فقط گره نزن که به خدا این آخرین پرچمیه که دارم. 🔺زهره باغستانی‌میبدی🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir          
! خدا توفیق داد امسال خانوادگی در پیاده‌روی اربعین حضور داشته باشیم. موکبی که در نجف ساکن بودیم روبه‌روی مقبره شهید صدر و نزدیک وادی السلام بود. برای رفتن به حرم مطهر امام علی مجبور بودیم سوار موتور های عراقی بشیم. اونم از وسط تونل وحشت قبرستان وادی السلام رد می‌شد تا ما رو به حرم برسونه. یک‌بار موقع برگشت از حرم به سمت موکب، تنها بودم وقتی رسیدم به نزدیکی وادی السلام که سوار ماشین بشم همه یا خالی بودن یا فقط مسافر مرد داشتن منم روم نمی‌شد سوار بشم سه تا خانم ایرانی که داشتن پیاده از وادی السلام عبور می‌کردن بهم گفتن بیا باهم بریم منم باهاشون همراه شدم که وسط راه اونا ماشین گرفتن و دست من بدبخت رو گذاشتن توی پوست گردو. دیگه فقط من بودم و من! هوا هم تاریک شده بود و وسط ترسناک‌ترین قبرستان زمین گیر افتاده بودم. یکم که دقت کردم دیدم یک آقای میانسال عراقی با دشداشه مشکی حدود ۱۰۰ متر جلوتر از من داشت پیاده می‌رفت. پیش خودم گفتم خدا رو شکر یک آدمی‌زاد این‌جا هست برم نزدیکش تا از این‌جا خارج بشم با همین فکر سرعتم رو تند کردم که خودم رو بهش برسونم اون بنده خدا هم پشت سرش رو نگاه کرد یک موجود سر تا پا مشکی پوشیده با یک پوشیه کامل عراقی داره می‌دوئه به سمتش، بنده خدا هم ترسید و شروع کرد به دویدن. حالا من بدو ایشون بدو هر دقیقه هم برمی‌گشت پشت سرش رو نگاه می‌کرد شاید منتظر بود محو بشم یا برم سراغ یک قربانی دیگه. تا رسیدیم به ورودی وادی السلام یکم منتظر موند ببینه من از کدوم سمت میرم خودش جهت مقابل رو انتخاب کرد و دوید رفت. ان‌شاءالله که سالم رسیده به مقصد و خونش گردن من نیفتاده باشه. 🔺زهرا جعفری اردکان🔺 طنزیم مخاطبان| @tanzym_ir