eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
719 دنبال‌کننده
680 عکس
413 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذر کردم که اگر کرب‌وبلا قسمت شد اربعین جای رقیه به زیارت بروم . .❤️‍🩹 حاج -ساکن کربلا-
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_107 #آبرو مهماندار: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه امام فرود می‌آییم، لطفا کمربند‌ه
نازنین پوشیه زد و مدارک شناسایی‌اش رو دست گرفت. تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز کرد و جلو رفت. + نمی‌تونید کیف داخل ببرید، گوشیتون هم باید بررسی بشه. نازنین‌زهرا: مردم می‌خواستن برن دیدن علی ابن ابی‌طالب اینقدر سخت نمی‌گرفتن، ایشون که نماینده اون بزرگان هستن این همه سخت گیری!؟ بعدشم این کارت طلبگی من، خیالت راحت اگر قصد جونشون رو داشتم جور دیگه اقدام می‌کردم. + به هر حال متاسفم، نمی‌تونم اجازه بدم کیف داخل ببرید. نازنین‌زهرا: اونوقت من کیفم رو کجا بذارم؟ _ چی شده خانم؟ + ایشون اصرار دارن کیفشون داخل ببرن. _ کیفشون خب بگردید و اجازه بدید همراهشون ببرن. نازنین‌زهرا: ممنونم آقا خدا خیرتون بده. _ دفعه بعد اومدید دیدار این مورد لحاظ کنید که کیف نمی‌تونید داخل ببرید، امروز استثنا اجازه میدیم، فقط زیر چادرتون باشه که بقیه اعتراض نکنن. نازنین‌زهرا: حتما، خدا خیرتون بده. + بفرمایید داخل. نازنین‌زهرا کیفش رو تحویل گرفت و وارد شد، گوشه‌ای کنار دیوار رو اختیار کرد و نشست. حامدی: من سر گروه این تیم هستم، از قم اومدیم. + خوش اومدید، کارت‌های شناسایی رو لطف کنید. حامدی: بفرمایید خدمت شما. نازنین پوشیه‌اش رو بالا داد، آروم سرش رو چرخوند متوجه خانم حامدی شد، فورا سر برگردوند، سرش انداخت پایین. خانم حامدی با سه صف فاصله جلوی نازنین قرار گرفت. بعد از دقایقی انتظار پرده‌ها کنار رفت و حضرت آقا با ابهت و لبخند وارد شد. حسینیه سراسر صدای لبیک شد و همه روی پا ایستاده بودند و عکس آقا رو روی دست گرفته بودن. نازنین‌زهرا از دور نگاهی انداخت و ناخودآگاه محو تماشای جمال آقا شد. آقا با اشاره دست از همه خواست بشینند و سکوت کنند. به محض شروع سخنرانی مجلس در سکوتی پر از آرامش فرو رفت. آقا با سلام و صلوات و درود بر صاحب الزمان و یاد شهدا سخن رو آغاز کردن. نازنین کیفش رو زیر چادر محکم گرفته بود،ناخودآگاه دست‌هاش به لرزه افتاد. نیم ساعت از سخنرانی گذشت و نازنین سرجاش میخکوب شده بود. خودش هم دلیل این اضطراب را نمی‌دانست، تا بحال اینطور نشده بود، اینقدر مصمم بود و با تصمیم و اراده قدم گذاشته بود تو این مسیر، دلیل این ترس چی بود؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
به نیابت یک شهید راهی اربعین شوید❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_108 #آبرو نازنین پوشیه زد و مدارک شناسایی‌اش رو دست گرفت. تیغ کوچیک رو توی دسته کیف جا ساز ک
دیدار تمام شد، نازنین همچنان دسته کیف به دست خیره به جمال آقا مانده بود. خانم حامدی بلند شد، دخترای گروهش رو داشت به صف می‌کرد که چشمش به نازنین افتاد. حامدی به چشمای پیدا از پشت نقاب خیره شد، شک نداشت که اشتباه نمی‌کند، چشمای نازنین رو می‌شناخت. جلوتر رفت، قبل از رسیدن حامدی به نازنین، نازنین از جا بلند شد و سمت آقا رفت، حامدی رو پشت سر گذاشت، عده کمی که اونجا بودن متوجه حرکت مشکوک نازنین شدن، نرد‌های موجود تو حسینیه مانع پیشروی نازنین شد. نازنین دست به نرده گرفت و بلند گفت: مگه تو کی‌هستی که بادیگار داری؟ چرا برا دیدنت حصار کشیدن؟ نکنه ادعای پیامبری داری؟ چهارتا مرد چهارشونه مقابل نازنین قرار گرفتن. حامدی سمت نازنین رفت، فورا دست نازنین رو گرفت که عقب بکشه. آقا با اشاره دست به نازنین گفتن جلو بیا. نازنین با شتاب جلو رفت، درست مقابل آقا قرار گرفت، خانم حامدی از اون فاصله چند متری شاهد صحنه بود. آقا: چیزی شده دخترم؟ با من کاری داشتی؟ سبک صحبت آقا، نازنین رو حالی به حالی کرده بود. نازنین به من من افتاده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: تو کی میمیری؟ چرا شما آخوندا دست از سرمون برنمی‌دارید؟ چرا دوست دارید ما متحجرانه زندگی کنیم؟ آقا لبخندی زد نشست و از نازنین خواست که مقابلش بشینه. آقا: اثرات پیری و سن بالاست، من نمی‌تونم خیلی رو پا بایستم. نازنین با هر جمله آقا نسبت به کاری که می‌کرد مردد می‌شد. نازنین مقابل آقا نشست، تماما سعی می‌کرد که به خودش مسلط باشه و حین کار دستش نلرزه. آقا: من چندتا برنامه دیگه دارم دخترم، این رو از من قبول کن، اگر مشکلی داشتی به من نامه بزن خودم شخصا می‌خونم. نازنین بسته رو تحویل گرفت، پارچه رو آروم باز کرد، به مقدار خاک و تسبیح و یه نگین انگشتری و یه شال سیاه مزین به اسم حضرت زهرا(س). اشک‌های نازنین سرازیر شد، دلیلش .... هیچ کس دلیل این حال نازنین رو نمی‌دونست. آقا از مقابل نازنین بلند شد قبل از رفتن رو به نازنین گفت: منم از این فاصله‌ای که بین من و شما هست معذبم، ببخش اگر برا دیدنم اذیت شدی. تمام بدن نازنین یخ کرد نوری که از اسم حضرت زهرا ساطع می‌شد نازنین رو زیر و رو کرده بود. - خانم بیدار شید رسیدیم. نازنین با ترس و دلهره بیدار شد و داد زد، غلط کردم، دست رو پسر زهرا بلند نمی‌کنم. - چی می‌گی خانم؟ خیلی وقته رسیدیم، پیاده بشید. نازنین به خودش اومد، تو تاکسی بود، تمام بدنش خیس عرق بود. از ماشین پیاده شد، کرایه رو حساب کرد و قدم زنان پیش می‌رفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام بر ۲۳ سالگی🥺 صبحتون بخیر🌱
به مناسبت روز تولدم امروز هدیه داریم❤️🖤
وقتی یه خواهر خوشگل و ناناز و مهربون داری🥺 خوش ذوق، با دستپخت عالی یه قول ازش بگیرم وقتی اومد خونمون برام یه کیک غیر کاکائویی و یه ته چین درست کنه😁
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_109 #آبرو دیدار تمام شد، نازنین همچنان دسته کیف به دست خیره به جمال آقا مانده بود. خانم حامد
هاکان: الو، آقا محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: بله بفرمایید. هاکان: من همونی هستم که در مورد جمره بهتون اطلاع دادم، من هم رسیدم ایران. محمد‌حسین: من الان فرودگاهم شما کجایید؟ هاکان: منم فرودگاهم. هاکان و محمدحسین همدیگه رو تو فرودگاه پیدا کردن. محمد‌حسین: نازنین با چه اسمی وارد ایران شده؟ هاکان: یا اسم اصلی یا جمره دنیز. محمد‌حسین: بریم بپرسیم. محمد‌حسین: سلام خانم، امروز یا دیروز مسافری داشتید که با اسم نازنین‌زهرا معالی وارد شده باشه؟ + اجازه بدید ببینم. هاکان: اسم اصلیش نازنین زهراست؟ محمد‌حسین: خانمش رو یادت نره. بله. + بله، خانمی با اسم نازنین زهرا معالی وارد شدن. هاکان و محمد‌حسین نفس راحت کشیدن. محمد‌حسین: کی؟ چه ساعتی؟ + صبح ساعت ۴ رسیدن. هاکان: الان چطوری پیداش کنیم؟ محمد‌حسین: همین که ایران راحت میشه پیداش کرد. تو چرا اومدی پی خواهرم؟ هاکان: من و جمره ... محمد‌حسین: نازنین‌زهرا خانم. هاکان: ما نامزد هستیم. محمد‌حسین: تو همین یک سال!؟ هاکان: جمره دو ماه بعد از ورودش با من آشنا شد، یعنی آشنامون کردن. محمد‌حسین: خیلی خب، تا همین جا کافیه، فعلا به نازنین زنگ بزن ببین جواب میده یا نه. هاکان: چشم. محمد‌حسین رگ گردنش باد کرده بود، انگار هاکان رو به چشم رقیبش می‌دید، حسابی عصبانی بود. می‌دونست بحث نامزدی نازنین‌زهرا حتما دردسر جدیدی برا محمد‌علی و زهره می‌شد. اونم با پسری که اسماً مسلمان است. هاکان: جواب نمیده. محمد‌حسین: بنظرت کجا می‌تونه رفته باشه؟ هاکان: هرجا که آخوند باشه. محمد‌حسین: چیزی به تو نگفت؟ هاکان: نه، یعنی فقط گفت من برا کشتن زهره و محمد‌علی و آخوند ایران می‌رم. محمد‌حسین: آخوند ایران!؟ هاکان: منظورش رهبر بود فکر کنم. محمد‌حسین: درسته، رهبر، امروز دیدار طلاب، واااای خدای من چرا به ذهن من نرسید. حتما میره اونجا. خانم حامدی قطعا امروز رفته اگر نازنین اونجا رفته باشه حتما اونو دیده. هاکان: ولی من اخبار دنبال کردم، دیدار تموم شده. خبری خاصی هم نیست، یعنی جمره... محمد‌حسین: می‌خوای چیکار کنی نازنین؟ خدای من، کجا رفتی دختر؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما قافله سالار جهانیم نکند خواب بمانیم باید خبری را برسانیم نکند خواب بمانیم 📺 تا 🏴 🎙 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  ﹝کاکتوس🎍﹞
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای منو ببین چقدر داغونم :))❤️‍🩹.
+ ابی‌عبدالله ؟ - جانم ؟ + یه کنج از حرم:) ؟
کسی از محضر تو دست خالی برنمیگردد گواه من، گواه من عقیقی‌ست که به دست ساربان دادی... ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حسین عزیزی که ما را فراخواند🥺 به یاد همه عزیزان خواهم بود💔 روزی همه عشاق🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_110 #آبرو هاکان: الو، آقا محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: بله بفرمایید. هاکان: من همونی هستم که در مور
حامدی: واقعا نازنین اومده ایران!؟ محمدحسین: آره، شما امروز دیدار حضرت آقا رفتید نازنین رو ندیدید؟ حامدی: نه، یعنی متوجه نشدم، شاید هم بود و من ندیدم. محمد‌حسین: اتفاقی رخ نداد؟ حامدی: نه، مثلا چه اتفاقی؟ محمد‌حسین: فرد مشکوکی یا حرکتی مشکوک از کسی بین دخترا و خانما. حامدی: نه والا، همه چی نرمال و عادی بود. اگر نیاز من برگردم تهران. محمد‌حسین: نه ممنون، من هستم، اگر با شما تماس گرفت، یا تو قم چیزی دیدید منو خبر کنید، شاید بیاد سراغ شما. حامدی: چشم حتما. ............ سمانه: خوبی مادر؟ ملکا: خوبم سمانه: این خوبم کلی حرف پشت سرشه. ملکا: نه، چه حرفی؟ سمانه: منم این دوران گذروندم، دخترا دوست دارن این دوران همسرشون کنارشون باشه، یکم حساس میشن، اما روند زندگی طبیعی و عادی همینه که می‌بینی، یکم از فانتزیات باید کم کنی. ملکا: والا فانتزیا همون موقع که زن محمد شدم ... سمانه: راهی رو که انتخاب کردی رو تا آخر برو، زندگی رو زندگی کن ملکا جان. ملکا: چشم. سمانه: میلت به چی میکشه الان؟ بگو برات بیارم. ملکا: میشه ترشی برام بیارید؟ ترجیحا لیته باشه. سمانه: قیمه دارم، با ترشی برات میارم بخوری. ملکا: عاشقتم مامان. ............... هاکان: من.... من نگران جمر.... نازنین خانم هستم. محمد‌حسین: میشه همه چی رو که تو ترکیه بین تو و خواهرم گذشت رو بهم بگی؟ شاید چیزی باشه که از قلم افتاده و همون ما رو میرسونه به نازنین. هاکان: جمره... ببخشید نازنین خانم وقتی اومده بود ترکیه رفته بود پیش آرشام و مریم، به عنوان خدمتکار آرشام با یه تیپ و استایل خاصی تو مهمونی نوشیدنی پخش می‌کرد. همون جا من ازشون خوشم اومد و از آرشام خواستم که رابطه ما رو درست کنه. البته.... محمد‌حسین: البته چی؟ هاکان: من خودم پیشنهاد ندادم، آرشام گفت این دختر خیلی شرایط خاصی داره، باید کاری کنی حس انتقامش فوران کنه و اونو بفرستی سمت ایران برا کشتن رهبر ایران. محمد‌حسین: یعنی...؟ هاکان: نه باور کنید من برخلاف کار آرشام جمره رو کنترل کردم، اما اون بعد از قبول شدن تو کنکور و بورسیه پاریس یهو گفت من باید برم ایران. محمد‌حسین: مریم الان کجاست؟ هاکان: نمی‌دونم محمد‌حسین: رابطه آرشام و مریم چطور بود؟ هاکان: اونا عاشق هم بودن و هستن، قرار ازدواج کنن، ظاهرا مریم دلش می‌خواد ایران باشه ولی آرشام اینو نمی‌خواد بخاطر همین هنوز به توافق نرسیدن. محمد‌حسین: الان مریم و آرشام هنوز ترکیه هستن؟ مریم حرفی نزد که می‌خواد بیاد ایران؟ یا اینکه آرشام چیزی در مورد دستگیری مریم به تو نگفت؟ هاکان: من وقتی فهمیدم چه بلایی می‌خوان سر جمره بیارن دستش گرفتم بردم پاریس، یه خونه تو استانبول گرفتم تا ازشون دور باشم، نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد. خودم اونجا هولدینگ دارم، بوتیک لباس دارم، خیلی خواستم جمره رو اونجا سرگرم کنم تا برگشت به ایران و انتقام فراموش کنه ولی .... محمد‌حسین: نگفت وقتی میاد ایران باهاش در تماس باشی؟ هاکان: قرار بود در تماس باشیم، ولی الان اصلا جواب نمیده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم اجعل محیای محیای من من برای تو گریه می‌کنم تو برای من آقای من
تلخی چای عراقی رو می‌خوام💔😭 خدا میدونه چقدر خوشحالم اصلا قابل وصف نیست🥺 خونه بابا علی جان، در نجف اشرف نایب الزیاره همه شما خوبان هستم🖤
صبحتان بخیر از مسیر سامرا و کاظمین🥺 یا باب الحوائج🙏 بریم برای زیارت باباجون امام رضا و حضرت معصومه(س) 🖤 یا علی💔
لحظه به لحظه‌های این مسیر همچون رویا می‌ماند🥺 عجب رویای شیرینی‌است کاش پایانی نداشته باشد ویا پایانش شود آنگونه که ختم به دیدار همیشگی دلبر شود❤️ # اربعین
آب مهریه مادرت بود🥺 تو را از ارثی که از مادر رسیده بود منع کردند😭 السلام علیک یا عطشان🖤
وضو بگیرید و دست به سینه سلام بدید اومدیم زیارت امام زمان و بابای عزیز و غریب امام زمان😭💔 حرم و خونه امام زمان جونم مرقد امام هادی و امام حسن عسکری و عمه امام زمان حکیمه خاتون و مادر بزرگوارشون نرجس خاتون🥺 به یاد همه عزیزان بودم
خونه پدریم نجف🥺 نائب الزیاره همه خوبان و مومنان هستم☺️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
خونه پدریم نجف🥺 نائب الزیاره همه خوبان و مومنان هستم☺️
ولی گریه کردن و گله و شکایت دنیا رو پیش پدر بردن یه حال دیگه‌ای داره🥺 مخصوصا اگر اون پدر بلد باشه ناز دختر بخره💔 بابا علی جون
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_111 #آبرو حامدی: واقعا نازنین اومده ایران!؟ محمدحسین: آره، شما امروز دیدار حضرت آقا رفتید نا
+ این وقت شب چرا بیرونی دختر؟ نازنین زهرا که تو حال و هوای خودش بود جوابش رو نداد و روی چمن‌های نم دار نشست. خانم که جوابش رو نگرفت نازنین رو رها کرد و رفت. نازنین تمام اتفاقات رو مرور می‌کرد، از هدفی که بخاطرش برگشته بود ایران تا لحظه منصرف شدن رو تا خوابی که دقیقه نود نازنین رو از کاری که می‌خواست انجام بده منصرف کرده بود. لحظه به لحظه‌اش نازنین رو منقلب می‌کرد ............... محمدحسین: یه بار دیگه به نازنین زنگ بزن، جواب داد بده من گوشی رو. هاکان: چشم. محمد‌حسین: راستی نازنین پیدا بشه باید با من بیای همه رو باید توضیح بدی اظهاراتت باید ثبت بشه اون آرشام هم باید بیاد جواب پس بده، بحث یه قتل هم وسط اومده. هاکان: من به قتلی که می‌گید ربطی ندارم واقعا، من فقط خواستم نازنین از معرکه دور کنم. محمد‌حسین: به هر حال تو باید همه رو توضیح بدی. هاکان: گوشیش زنگ خورد. محمد‌حسین: بزار رو بلندگو. گوشی نازنین بیش از ۱۰ تا تماس از دست رفته از هاکان داشت. خیلی بی‌حوصله و خسته گوشی رو قطع کرد، هاکان مجدد تماس گرفت. نازنین: بله هاکان. هاکان: جمره، کجایی؟ چرا جواب نمیدادی؟ نازنین: هاکان من .... هاکان: بگو کجایی بیام پیشت. نازنین: تو مگه کجایی؟ هاکان: گفته بودم دوریی تو رو تحمل ندارم اومدم ایران، کجایی الان؟ نازنین: چرا اومدی؟ مگه از جونت سیر شدی؟ می‌خوای همدست من بشناسنت و بندازنت زندان؟ هاکان: بگو کجایی باید فورا ببینمت. نازنین: تو که تو تهران جایی بلد نیستی. هاکان: لوکیشن بفرست، زود خودم رو می‌رسونم. نازنین به امید دیدن هاکان لوکیشن محل رو فرستاد و توی پارک منتظر هاکان موند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~