🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
لحظات قبل از تصمیم تاریخی 🔹۱۳ فروردین ۱۴۰۳، روز شهادت ابوالایتام؛ آیتاللّه رئیسی که از کودکی طعم ی
وقتی فرق میکنه رئیس جمهور کی باشه🖤🙃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #دوستی_با_سایهها با چه هدفی اومده بودم عراق، الان به چه حال و روزی افتادم. علی، تو کی هس
#پارت_70
#دوستی_با_سایهها
هر روز از جمع ۱۰ نفره ما یک نفر کم میشد.
پنج نفر مونده بودیم و هر کدوم با ترس روزهامون سپری میکردیم که فردا نوبت کیه؟
در زندان باز شد، باریکه نوری به صورتم تابید، از میان نور یک دست خشن و غضبناک یقهام رو محکم چسبید و به سمت خودش کشید.
منو مقابل صورت خودش نگه داشت، با صدای خشن و اگزوزی و لبخندی نفرت انگیز گفت: ببینم توی شیعه که به علی مینازی، علی برات چیکار میکنه؟
صدبار تو دلم خودم لعن کردم، این چه اسمی بود انتخاب کردی، علی دیگه کی بود؟ بگم مسیحی هستم و خودمو راحت کنم شاید آزادم کنن.
بالاخره دل رو به دریا زدم و بهشون گفتم من مسیحی هستم و از برلین اومدم. شش سالی هست ایران اومدم برا کاری اما شیعه نیستم.
اولش اون دو نفر یه سکوتی کردن و بعد شروع کردن به خندیدن.
یکیشون خم شد و تو صورتم نگاه کرد و گفت: شیعه ترسو، علی به این شیعههاش مینازه؟
با قنداق اسلحه به جونم افتادن و تا جا داشت منو زدن.
حامد درست میگفت برا اینا فرقی نداره چه دینی داری، اینا نسل کشی میکنن.
چقدر شباهت دارن با اسراییلی که روزی من افسرش بودم، هنوز صحنه بچههای یتیم و آواره جلو چشمم.
بعد از چند ساعت کتک خوردن تفنگ رو بالا سرم نگه داشتن.
هر روز از جمع ۱۰ نفره ما یک نفر کم میشد.
پنج نفر مونده بودیم و هر کدوم با ترس روزهامون سپری میکردیم که فردا نوبت کیه؟
در زندان باز شد، باریکه نوری به صورتم تابید، از میان نور یک دست خشن و غضبناک یقهام رو محکم چسبید و به سمت خودش کشید.
منو مقابل صورت خودش نگه داشت، با صدای خشن و اگزوزی و لبخندی نفرت انگیز گفت: ببینم توی شیعه که به علی مینازی، علی برات چیکار میکنه؟
صدبار تو دلم خودم رو لعن کردم، این چه اسمی بود انتخاب کردی، علی دیگه کی بود؟ بگم مسیحی هستم و خودمو راحت کنم شاید آزادم کنن.
بالاخره دل رو به دریا زدم و بهشون گفتم من مسیحی هستم و از برلین اومدم. شش سالی هست ایران اومدم برا کاری اما شیعه نیستم.
اولش اون دو نفر یه سکوتی کردن و بعد شروع کردن به خندیدن.
یکیشون خم شد و تو صورتم نگاه کرد و گفت: شیعه ترسو، علی به این شیعههاش مینازه؟
با قنداق اسلحه به جونم افتادن و تا جا داشت منو زدن.
حامد درست میگفت برا اینا فرقی نداره چه دینی داری، اینا نسل کشی میکنن.
چقدر شباهت دارن با اسراییلی که روزی من افسرش بودم، هنوز صحنه بچههای یتیم و آواره جلو چشمم.
بعد از چند ساعت کتک خوردن تفنگ رو بالا سرم نگه داشتن.
نفسهایم به شماره افتاده بود. درد تمام وجودم را گرفته بود. وقتی اسلحه را بالای سرم دیدم، ته دلم خالی شد. یعنی این پایان کار است؟
اما یک حسی درونم فریاد میزد: نه لئو! تو نباید تسلیم بشی! تو باید زنده بمونی!
به چشمان مردی که اسلحه را گرفته بود خیره شدم. سعی کردم در عمق نگاهش چیزی پیدا کنم، شاید ذرهای انسانیت. اما چیزی جز نفرت و تعصب ندیدم.
نقشهای به ذهنم رسید باید یکاری کنم اینطوری نمیشه.
با صدایی که به زور از گلویم بیرون میآمد، گفتم: "من... من فقط یه تاجر هستم. من با شما دشمنی ندارم."
او پوزخندی زد و گفت: "همه شما یه جورید. همه شما دشمن ما هستید."
ناگهان فکری به ذهنم رسید. "شما... شما دنبال چی هستید؟ پول؟ قدرت؟ من میتونم به شما کمک کنم."
مرد کمی مکث کرد. انگار حرفم روی او تاثیر گذاشته بود. "تو چی میدونی؟"
"من... من با آدمهای مهمی در ارتباطم. من میتونم پول و امکانات زیادی برای شما فراهم کنم."
مرد اسلحه را کمی پایین آورد. "بگو ببینم چی داری؟"
با تمام توانی که در وجودم بود، شروع کردم به چرب زبانی و وعده دادن. از روابطم در اروپا گفتم، از پولهایی که میتوانم به حسابشان واریز کنم، از امکاناتی که میتوانم برایشان فراهم کنم.
نمیدانم چقدر طول کشید، اما بالاخره توانستم نظرشان را جلب کنم. آنها مرا به سلول برگرداندند، اما این بار رفتارشان کمی بهتر شده بود.
میدانستم که این فقط یک فرصت است. یک فرصت برای زنده ماندن و فرار.
روزها گذشت و من همچنان به وعده دادن ادامه دادم. سعی میکردم اعتمادشان را جلب کنم. کمکم متوجه شدم که چه چیزهایی برایشان اهمیت دارد. فهمیدم که تشنه قدرت و ثروت هستند.
یک شب، وقتی یکی از نگهبانها برای آوردن غذا به سلولم آمد، به او گفتم: "من یه نقشه دارم. یه نقشه برای اینکه شما رو به ثروت و قدرت برسونم. اما برای اجرای این نقشه، به کمک شما نیاز دارم."
نگهبان که جوانی کم تجربه بود، با تردید به من نگاه کرد. "من... من نمیدونم."
"فقط کافیه به من اعتماد کنی. من بهت قول میدم که پشیمون نمیشی."
با هزار امید و دلهره، نقشه فرارم را با او در میان گذاشتم. نقشه ای پر از ریسک و خطر، اما تنها شانسم برای نجات.
خوشبختانه نگهبان قبول کرد. او هم از وضعیت موجود خسته شده بود و به دنبال راهی برای تغییر زندگیاش میگشت.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #دوستی_با_سایهها با چه هدفی اومده بودم عراق، الان به چه حال و روزی افتادم. علی، تو کی هس
شب موعود فرا رسید. با کمک نگهبان، توانستم از سلول فرار کنم. در تاریکی شب، به سمت مرز حرکت کردیم. راهی طولانی و پر از خطر در پیش داشتیم، اما من مصمم بودم که زنده بمانم.
من فرار خواهم کرد، حتی اگر لازم باشد با سایهها دوست شوم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
29.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« یه خیابون بهشتی
اسمش بین الحرمینه »
🎙 با مداحی: حاج #مهدی_رسولی
🏴 انتشار به مناسبت شب زیارتی
اباعبدالله الحسین علیهالسّلام
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
🛑📸 هورامانِ جذاب، هورامانِ خوشگل
صبحتون با این نمای جذاب شروع کنید
•
سلام خوش سلیقه ها😍
با آخرین روز تعطیلات چطورین؟😅
اون شنبه ی معروف داره از راه میرسه و🌹😅
انشاءالله امسال سال رسیدن به اهداف و آرزوهاتون باشه قشنگای من🎀
•
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #دوستی_با_سایهها هر روز از جمع ۱۰ نفره ما یک نفر کم میشد. پنج نفر مونده بودیم و هر کدوم
#پارت_71
#دوستی_با_سایهها
روز موعود فرا رسید. قلبم مثل طبل میکوبید. نگهبان طبق نقشه، در را باز کرد و من با احتیاط بیرون خزیدم. سلولهای دیگر تاریک و ساکت بودند. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال نگهبان راه افتادم.
آرام و بیصدا از راهروها عبور کردیم. نگهبان با کلیدهایی که داشت، قفل درهای مختلف را باز میکرد. هر لحظه میترسیدم کسی سر برسد و نقشهمان نقش بر آب شود.
بالاخره به محوطه بیرونی زندان رسیدیم. هوای خنک شب به صورتم خورد و جانی دوباره به من بخشید. یک ماشین جیپ قدیمی در گوشهای پارک شده بود. نگهبان به سمت آن رفت و در را برایم باز کرد.
"بپر بالا، وقت نداریم."
سوار ماشین شدم و او با سرعت از محوطه زندان دور شد. در طول راه، سکوت سنگینی حکمفرما بود. هر دوی ما میدانستیم که چه ریسک بزرگی کردهایم.
بعد از چند ساعت رانندگی بیوقفه، به یک شهر کوچک رسیدیم. نگهبان گفت که باید از اینجا به بعد را خودمان برویم. او مقداری پول و یک نقشه به من داد و خداحافظی کرد.
با پولی که داشتم، یک ماشین دم راهی دیدم و سوار شدم و به سمت نجف حرکت کردم. دلم میخواست هرچه زودتر به حرم امام علی (ع) برسم. احساس میکردم آنجا در امان خواهم بود.
اما سفر به نجف آنقدرها هم که فکر میکردم آسان نبود. جادهها ناامن بودند و هر لحظه امکان داشت به دست نیروهای داعش بیفتم. چندین بار با ایستهای بازرسی مواجه شدم و به سختی توانستم از دستشان فرار کنم.
شهر پر از نیروهای داعشی بود، نیروی خودی از ناخودی مشخص نبود.
در یکی از این درگیریها، گلولهای به بازویم اصابت کرد. درد شدیدی تمام بدنم را فرا گرفت. خون از زخم جاری بود و احساس ضعف میکردم. دیگر نمیتوانستم به رانندگی ادامه دهم.
راننده در آخرین ایست بازرسی تیر به سرش اصابت کرد و از دست رفت خودرو را کنار جاده متوقف شد و از ماشین پیاده شدم. به سختی خودم را به سایه یک دیوار رساندم و همانجا نشستم. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم دارم از هوش میروم.
در همین حال، صدای یک موتور سیکلت را شنیدم که به سمتم میآمد. با آخرین رمقی که در بدن داشتم، سعی کردم خودم را پنهان کنم. اما دیگر دیر شده بود.
موتور سیکلت جلوی من متوقف شد و دو مرد مسلح از آن پیاده شدند. با دیدن آنها، فهمیدم که کارم تمام است. آنها نیروهای داعش بودند.
آنها به سمت من آمدند و اسلحه هایشان را به طرفم نشانه گرفتند. یکی از آنها به زبان عربی چیزی گفت که من متوجه نشدم. اما از لحن و نگاهشان میفهمیدم که قصد کشتن من را دارند.
ناگهان صدای شلیک گلوله سکوت را شکست. یکی از مردان مسلح نقش بر زمین شد. مرد دیگر با وحشت به اطراف نگاه کرد.
در همین لحظه، چند مرد مسلح دیگر از پشت دیوارها و خانههای اطراف بیرون آمدند و به سمت نیروهای داعش آتش گشودند. درگیری شدیدی بین آنها در گرفت.
من که گیج و مبهوت شده بودم، نمیدانستم چه خبر است. فقط میتوانستم با حیرت به صحنه نبرد نگاه کنم.
بعد از چند دقیقه، درگیری به پایان رسید و نیروهای داعش کشته شدند. مردانی که مرا نجات داده بودند، به سمت من آمدند.
یکی از آنها که لباس نظامی به تن داشت، به زبان انگلیسی گفت: "حال شما خوب است؟"
با سر جواب مثبت دادم.
او مرا به داخل یکی از خانهها برد و زخم بازویم را پانسمان کرد. بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد، از او پرسیدم: "شما کی هستید؟"
او لبخندی زد و گفت: "ما نیروهای مردمی هستیم. ما برای دفاع از مردم و کشورمان با داعش میجنگیم."
آنها مرا به یک پایگاه نظامی بردند و از من مراقبت کردند. در آنجا با افراد زیادی آشنا شدم که تجربیات مشابهی با من داشتند. آنها هم از دست داعش فرار کرده بودند و به دنبال پناهگاهی امن بودند.
در پایگاه نظامی، فرصتی پیدا کردم تا بیشتر درباره داعش تحقیق کنم. با خواندن مقالات و صحبت کردن با افراد مختلف، به هویت اصلی آنها پی بردم. فهمیدم که داعش یک گروه تروریستی است که توسط سرویسهای اطلاعاتی غربی و عربی حمایت میشود. هدف آنها ایجاد تفرقه و جنگ در منطقه است.
همچنین متوجه شدم که داعش از اسلام به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکند. آنها با تحریف آموزههای دین، جوانان ناآگاه را فریب میدهند و به جنگ میفرستند.
با فهمیدن این حقایق، احساس خشم و انزجار بیشتری نسبت به داعش پیدا کردم. تصمیم گرفتم هر کاری که میتوانم برای مبارزه با آنها انجام دهم.
بعد از چند روز، با کمک نیروهای مردمی، به نجف رسیدم. وقتی وارد حرم امام علی (ع) شدم، احساس آرامش عجیبی کردم. انگار بعد از سالها سرگردانی، بالاخره به خانه رسیده بودم.