eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
785 عکس
494 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز صفحه‌جدیدی از کتاب زندگیت شروع شد💝 آرزوهایت را در آن یادداشت کن✍ هرآنچه برای رسیدن به آرزویت نیاز داری را بنویس❣ پر قدرت روزت را شروع کن💋 صبح بخیر🌱🍂
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_17 #مُهَنّا فضای شهر مشهد بزرگ‌تر از قم بود، صحن و سرای مولا اینقدر بزرگه که آدم توش گم میش
احمدرضا طبق روال همیشه صبحانه‌اش رو خورد و راهی مدرسه شد. اوایل آبان ماه بود؛ اون روز من سردرد شدید داشتم، بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم، نفهمیدم احمدرضا کی رفت. میخواستم از فرصت استفاده کنم، تا وقتی بچه‌ها خوابن منم یکم استراحت کنم. با صدای گریه بهار از خواب بیدار شدم، بچه‌ام گرسنه بود. قنداقش رو باز کردم، جای بچه‌رو عوض کردم و شیرش دادم. فاطمه هم خیلی آروم به من و بهار نگاه می‌کرد. بهار که سیر شد گذاشتم زمین، فاطمه هی با دستای بهار بازی بازی می‌کرد. اون موقع ۱سال۷ ماهش بود حدودا. منم که خیالم راحت بود بچه‌ها آروم هستن رفتم سر خیاطی، باید سفارش‌هایی رو که گرفته بودم، تحویل میدادم. نزدیک‌ظهر بود که صدای زنگ در رو شنیدم. چادرم رو سر کردم و رفتم در رو باز کردم. ساعد بود برادر شوهرم. ساعد: دفترچه احمدرضا رو بده. مهنا: دفترچه رو میخوای چی‌کار؟ ساعد: نکنه به تو هم باید جواب پس بدم!؟ مهنا: چرا باید دفترچه همسرم رو بهت بدم، از خود احمدرضا بعدا بگیر. ساعد: احمدرضا بخاطر بی‌عرضگی تو بیمارستانه. میدونستم داره دروغ میگه، حتما اتفاق‌دیگه‌ای افتاده که اینقدر عصبانیه. دفترچه رو بهش ندادم، خودم دفترچه رو برداشتم و بچه‌ها رو سپردم به مادرم و رفتم بیمارستان. تا رسیدم بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم. وقتی رسیدم، احمدرضا غرق خون بود، سر و صورتش خاکی و خونی بود، پیراهنش پاره و‌خونی بود. سرش چهارتا بخیه خورد، پرستار خون رو از سر و صورتش پاک کرد، بعد از حدود یک ساعت احمدرضا بهوش اومد. مهنا: احمدرضا خوبی؟ صدام رو میشنوی؟ احمدرضا: تو اینجا چیکار میکنی؟ مهنا: چه بلایی سرت اومده؟ چی شده؟ احمدرضا: داشتم برمی‌گشتم خونه، تو مسیر دوتا موتوری منو خفت کردند و وسط خیابون افتادن به جون من، قمه و زنجیر داشتن. مهنا: اخه برای چی؟ مگه با تو عداوتی دارن؟ احمدرضا: بخاطر برادرشون، پسر این خانواده شاگرد منه، دیروز سر کلاس خیلی شیطنت کرد، مدام صدای حیوون درمی‌آورد. منم بهش گفتم از کلاس بره بیرون و خودش رو به دفتر معرفی کنه. اما ظاهرا فرار کرده و رفته خونه و یه چندتا دروغ سر هم کرده. شب هفتم محرم بود، اصلا انگار آرامش به من نمی‌اومد، از دست دروغ ساعد هم حسابی عصبانی بودم. وقتی برگشتم خونه، تو حیاط خونه سرم رو لخت کردم و سرم رو طرف آسمون گرفتم و از حضرت عباس خواستم تقاص خون ریخته شوهرم رو از این نامردا بگیره. داشتم دستی دستی بیوه می‌شدم و بچه‌هام یتیم. به یک‌سال نکشید، دودمان اون خانواده به باد رفت، خواهر و برادر و پدر به جون هم افتادن و همدیگه رو کشتن. از همون موقع به فکر بیرون رفتن از اهواز افتادیم، اون شهر دیگه‌جای زندگی نبود، از دخالت های بی‌خود و بی جهت خانواده احمدرضا هم خسته شده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخندت را امروز به چه کسی هدیه دادی؟😍😍 وقتتون به خیر و شادی🌹
در اعماق قلبم، به روحی که بی پایان است اعتقاد دارم، به شکلی که به او خدا می‌گویند.$༆•❤꧂ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ او خلق و آفریده‌ست، پرزنده در همه کائنات، در هر ذره و هر بار که نفس بمیرد و دوباره متولد شود˚ ༘♡ ⋆。˚ برخیز و برای صحبت با معشوق واقعی آماده شو💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_18 #مُهَنّا احمدرضا طبق روال همیشه صبحانه‌اش رو خورد و راهی مدرسه شد. اوایل آبان ماه بود؛ او
خدا رو شکر از وقتی که از خانواده احمدرضا جدا شدیم، تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم. هزینه‌هامون کنترل شده بود، احمدرضا یه دوچرخه از دوستش گرفته بود و با همون می‌رفت و می‌اومد. کم کم پول کنار گذاشتیم و منم از درآمد خیاطیم یه مقدار کنار گذاشتم، تا بتونیم یه موتور بخریم، ولی خب خیلی هنوز پول کم داشتیم. اولویت ما فرش خونه بود و ظرف و ظروف. دخترا کمد لباس نداشتن، وسایل بچه‌ها باما مشترک بود. خونه یه اتاق پذیرایی داشت، یه اتاق خواب و یه هال. بزرگ بود، حیاطش خوب بود، یه دوچرخه فیلی برا دخترا خریدم، فاطمه خودش رو با اون سرگرم می‌کرد. یادم هست یه بار رفتم آشپز خونه، بهار داشت گریه می‌کرد، فاطمه شیشه شیر و برداشته بود که به بهار شیر بده، همه شیر رو تو چشم‌های بچه‌خالی کرده بود. یه مقدار کنترل بچه‌ها سخت بود برام، اما احمدرضا کم نمی‌گذاشت، وقتی دید به من سخت می‌گذره فاطمه رو با خودش می‌برد سرکلاس تدریس. اون رو میخوابوند و خودش میرفت تدریس. البته فاطمه بچه آرومی بود، سر کلاس هم اذیتی نداشت بچه. با این تقسیم کار، من یکم کارم راحت شد. ما رسم داشتیم برا بچه‌ها عیدفطر لباس بخریم، احمدرضا دست منو بچه‌ها روگرفت و برد بازار، به سلیقه خودش یه پیراهن قرمز و یه روسری سرخ خرید. یه دست لباس هم برا بهار باهم انتخاب کردیم. روز اول عید به رسم همیشگی خونه پدری احمدرضا همه جمع میشدن. ما هم رفتیم، اما اونا از همون اول بین فاطمه و بهار اختلاف میگذاشتن، بهار و پسر عموش باهم تو یه سال با اختلاف چند ماه متولد شدن، تو سرشون بود که این دوتا رو از بچگی به اسم هم بزنن. اما احمدرضا خیلی مخالف بود، ناهید بعضی وقت‌ها می‌اومد بهار رو میبرد خونه مادر شوهرم، فاطمه تا زمانی که اینا بهار رو برگردونن یه سره گریه می‌کرد. از یه جایی به بعد اجازه ندادم دیگه اینا این‌کار رو بکنن، از قصد این کار رو می‌کردن. خانواده‌احمدرضا دنبال هر کاری و راهی می‌گشتن تا یه اختلافی بین خونوادم و بین من و احمدرضا بندازن. یه روز ساعد اومد خونمون، احمدرضا هنوز سرکار بود. ساعد: تو چرا به داداشم نمیرسی؟ مهنا: داداشت چی کم داره؟ تاحالا اومده از دست من پیشت ناله کنه؟ ساعد: چرا براش پسر نمیاری؟ اگر پسر نیاری میرم براش زن می‌گیرم. مهنا: تو برادر احمدرضایی نه پدرش یا مادرش، تو چیکاره‌ای که برا زندگی من و احمدرضا خط و نشون می‌کشی؟ ببین درسته که من تاحالا جواب بی‌ادبی های پدر و مادرت و‌خواهرات رو ندادم، ولی اگه کوچک‌ترین دخالتی بخوای تو زندگیم بکنید دیگه مثل قبل سکوت نمی‌کنم. ساعد: تو حق نداری چیزی از برادرم بخوای برات بخره، نه برا تو نه برا دخترات. مهنا: تو خودت هم چهارتا دختر داری، چرا برا خودت زن نمی‌گیری پسر دار بشی؟ این حرف رو که بهش زدم عصبانی شد، دندون قرچه‌ای کرد و رفت. بیشتر از هرکس ساعد دخالت میکرد، خیلی ازش بدم میاد، حد و حدود خودش رو رعایت نمی‌کرد. زورش به زنش نمی‌رسید، می‌اومد سر من و احمدرضا خالی می‌کرد. هر وقت هم احمدرضا سرکار بود می‌اومد، جرأت نداشت حتی مقابل احمدرضا این حرف‌ها رو بزنه. دلم میخواست یه جای دور برم از دستشون، یه جایی که فقط من و احمدرضا و بچه‌هام باشیم. درسته که خانواده احمدرضا خیلی با من بد کردن، ولی باز هم من طوری باهاشون رفتار می‌کردم که انگار اتفاقی نیفتاده. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
ولی گاهی مسیر زندگیت میتونه به همین زیبایی باشه❣😍💝🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سراغ علی را از فضه گرفت. خانم: فضه جان، علی را ندیده‌ای؟ فضه: خانم جان، ارباب مسجد هستند. خانم: حسن و حسین کجایند؟ فضه: تو کوچه مشغول بازی با بچه‌ها هستند، البته اینک وقت نماز است، شاید هم به مسجد نزد پدرشان رفته‌اند. خانم: زینب کجاست؟ فضه: خیلی وقت نیست که خوابیده‌است ، طفلی خیلی خسته بود. خانم: من میرم میخوابم، چند لحظه دیگر مرا صدا کن، اگر جواب دادم که هیچ، اما اگر جوابی نشنیدی، فورا علی را خبر کن. فضه: چشم خانم. برای خادمه تعجب آور بود که خانم نزدیک غروب بخوابد، برخلاف‌عادت همیشه‌است. به چرخاندن سنگ آسیاب پرداخت، اما سنگ هم بغضی نهفته در دل داشت، گویا از رازی خبر دارد. در خانه هنوز بوی دود میداد، پرده‌ای فقط بر روی در انداخته‌اند. فضه: خانم جان، خانم؟ جوابی نشنید، دستانش را به هم مالید. فضه: خانم جان اذان گفتن، وقت نماز است. باز هم جوابی نیامد، نگران شد، آرام وارد اندرونی خانم شد، پارچه را از روی خانم کنار زد، دستانش می‌لرزید، نمیدانست چه بکند. حسن: مادر، مادر کجایی؟ مادر بیا ببین من و حسین چه پیدا کرده‌ایم. فضه: سلام حسن جان، آرام‌آرام، مادرتان خوابیده است. حسین: خوابیده‌است!؟، فضه مادرمان هیچ وقت این موقع نمی‌خوابد. فضه سرش را پایین انداخت، نتوانست راه خروجی اشک‌هایش را بگیرد، گفت: بروید پدرتان علی را خبر کنید، مادرتان هم‌اکنون همسفره جدتان است. بچه‌ها انگار توی شوک رفته‌اند، دست و پایشان را گم کرده بودند. نهایتا به مسجد رفتند، صدای گریه حسن و حسین سکوت مسجد را شکسته بود. سلمان: چه شده؟ آقا زاده‌ چرا گریه میکنن؟ حسین: مادرمان، مادرمان رفت. علی با شنیدن خبر از جا بلند شد، از محراب تا خانه راهی نبود، در خانه‌اش به مسجد باز می‌شد، علی صدبار همین مسیر را زمین خورد😭😭💔 فاطمه رفیق نیمه راه نبود، فاطمه ذوالفقارش بود، فاطمه پشت و پناهش بود،فاطمه همه‌کس‌اش بود. فاطمه..... نفسش بود😔😔 راستی فاطمیه آمد باز🖤🥀 ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشبی رو با خودت خلوت کن🕊.⋆ میدونم از چرخش نامنظم دوران‌خسته‌ای・❥・ میدونم دنیا مجبورت کرده، تظاهر به شادی کنی*•.¸♡ امشب فارغ از همه درد‌ها و غصه‌ها باش˚ ༘♡ ⋆。˚ به خودت فکر‌کن♡¸.•* اگر نیاز هست، خودت رو در آغوش بگیر♡● کمی به حال خودت گریه کنღ با خدا حرف بزن، اصلا گله و شکایت کن᠂ ⚘ ˚ ⚘ ᠂ هرکاری لازمه بکن، ولی ناامید نشوღೋ صبح که دوباره روشنایی را دیدی، بخند و پرقدرت به راهت ادامه بده*:・゚✧*:・゚✧ حالا آروم بخوابੈ✩‧₊˚ شب‌بخیر❄*.¸¸*❆ ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~