#داستانک_صبح_گاهی
#قسمت_اول
به سُم هایم نعل تازه زدهاند، صاحبم حرف عجیبی میزند.
میگوید قرار است آنجا هنر نمایی بکنند.
مرا ناز و نوازش کرد و گفت: آبرویم را بخری یک جایزه خوب پیش من داری، قول میدم زینت را مطلّا کنم.
من که از حرف هایش سر در نیاوردم، چه مسابقه ای است که اگر او برنده بشود زینم مطلا میشود؟
به راه افتادیم، گاه تند و با عجله و گاه آرام.
دو روز تاخت رفتم، دیگر نایی برایم نمانده.
مقابلم یه عالمه اسب بود، فقط تعداد مشخصی از آنها نعل هایشان تازه بود.
معلوم بود قرار است با کدام دسته مسابقه دهم.
هوا به شدت گرم بود، ظهر آنجا مرغ را زنده زنده بریان میکرد.
در مقابلم ۷۲اسب دیگر را دیدم، آنها از من بی حال تر بودند ولی حس میکردم آنها در درون از من سر خوش ترند.
هوا تاریک شد، آرام آرام به سمت یکی از آنها اسب ها رفتم کنارش نشستم و پرسیدم: شما چرا اینقدر خسته اید؟ نکند صاحبانتان به شما آب غذا نمیدهند؟
گفت: صاحب ما کسی است که غذایش را با سگ هم تقسیم میکند، تا حالا یک بار هم به ما تازیانه نزده، حتی حواسش هست افسارم را محکم نکشد.
_عجب آدمی است صاحب شما! خوشبحالت.
-شما برای چه به اینجا آمده اید؟ نعل تازه، افسار قشنگ!
_صاحبم گفته ، قراره مسابقه بدن، اگر برنده بشه زینم رو مطلّا میکنه.
-چه مسابقه ای که قراره توش برنده بشی؟
اینها که میبینی برای جنگ آمده اند.
_جنگ!؟ با چه کسی؟
-با صاحب من، آنها سه روز است آب را بر ما بسته اند.
_واقعا!؟ من خیال میکردم قرار است ....
-میشه یه چیزی ازت بخوام؟
_آره حتما
-میتونی یجوری آب جور کنی؟
_خیلی تشنه ای؟
-من تشنه ام ولی اینجا یه بچه شش ماهه داریم مامانش شیر نداره ، برا اون میخوام.
_باشه سعی ام را میکنم.
هر طور شده باید آب ببرم، برای جنگ آمدهاند، حتما امشب بعد از رسوندن آب میرم و دیگه پیش صاحبم برنمیگردم.
پیدا کردن آب تو این شرایط، فقط یه راه داره برداشتن یکی از مشک های سربازان.
+کجا بودی اسب عزیزم؟ بیا بیا اینجا فردا خیلی کار داریم باید استراحت کنی.
افسارم را محکم به ستونی بست، دیگه نمیتونم برم اونجا.
طلوع آفتاب آن بیابان هم مانند ظهرش گرم است.
این آفتاب رحمی به هیچ کس نمیکند.
از نزدیک های ظهر جنگ شروع شد، هرکس میرفت یا میمرد یا با شمشیر خونین بر میگشت.
جوانی رعنا و نورانی این بار به مصاف آمده بود، صدها نفر را کشت، جنگش تماشایی بود.
یک نفر از میان جمعیت تیری به سویش پرتاب کرد، تمام خون بدنش روی چشم اسبش ریخت، راه را گم کرد و در دل لشکر آمد، اسبش بی سواره از جمع بیرون رفت.
از آن جوان یک تکه هم باقی نماند، سر تاسر صحرا پر بود از تکه های بدنش😔
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~