🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_115 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: احمد کجاست؟ حمدان: تو مقر. حسین: صداش بزن بیاد. حمدان چشم. احمد:
#پارت_116
#پشت_لنزهای_حقیقت_روایت_عاشقی
معراجشهدا از هر وقت دیگه سردتر بود، هرلحظه منتظر بودم از خواب بیدار بشم و این کابوسی که چند ماهه افتاده تو زندگیم تموم بشه.
خودم رو بیغیرتترین مرد میدونستم، هیچکس مثل من ناموسش سپر نکرده بود، من حتی به طفل چند ماههام هم رحم نکردم.
لحظهای که خبر شهادتش رو از زبان احمد شنیدم فراموش نکردم.
صدای احمد در گوشم پیچید. خبر را مستقیم شنیده بودم، اما انگار مغزم توان درک نداشت. "فرمانده، جنازهی سارا خانم رو آوردن..."
دنیا ایستاد. صدای خندههایش هنوز در گوشم بود؛ شیطنتهای خاص خودش که همیشه فضای سخت عملیات را برای همهمان قابل تحملتر میکرد. چهرهاش با آن برق نگاهش که همیشه پر از امید بود، در ذهنم ظاهر شد. اما حالا؟ جنازهای سنگین به دوش مردی غریبه … این بود آن پایانی که برای سارا رقم زدند؟
صدای مرتضی تکانم داد:
"فرمانده، آمادهایم بریم سردخونه."
قدمی برداشتم. هر عضلهای از بدنم به زحمت حرکت میکرد، انگار وزنهای عظیم روی دوشم بود. مرتضی و احمد پشت سرم بودند، اما سنگینی زیر پوستم بیشتر از چیزی بود که قابل بیان باشد.
وقتی در سردخانه باز شد، انگار سرمایش به روحم رسوخ کرد. جنازهی سارا در گوشهای قرار داشت. پارچهی سفید هنوز گوشههایش خونی بود، اما چیزی که آتش خشمم را شعلهتر کرد، رد کبودیها و زخمها روی پوستش بود.
چند قدم جلوتر رفتم. حتی چشمان بستهاش هم انگار پر از حرف بود.
"سارا …" صدایم در گلو خفه شد.
احمد کنارم نجوا کرد: "فرمانده، این ... خیلی واضحـه. این یه پیام مستقیمه. قصداً جنازه رو اینجا فرستادن که شما رو عصبانی کنن. ما باید آروم بمونیم."
با تمام قوا جلوی طوفانی که در دلم به پا شده بود را گرفتم. احمد درست میگفت، این فقط مرگ سارا نبود. این یک تله بود، به تمام معنا. آنها نه فقط جان او را گرفتند، بلکه غرور و عقیدهام را نشانه رفته بودند.
اما نمیدانستند، آتش زیر خاکستر وقتی شعله بکشد، فقط خاکستر باقی میگذارد.
به سختی لب باز کردم:
حسین: مرتضی، اون اسیر رو پس بفرست. اما همراهش یه جواب هم بفرست.
مرتضی سری تکان داد. "چی بنویسم، فرمانده؟
بنویس: شما فکر کردید با گرفتن یک نفر از ما، ما میشکنیم؟ اما حواستون باشه، این آغاز فروپاشی شماست. ما حالا چیزی برای از دست دادن نداریم.
چشمان احمد پر از بهت شد: فرمانده، این یعنی چی؟!
برگشتم و مستقیم در چشمان هر دویشان نگاه کردم:
حسین: ما تا حالا محتاط بودیم، همیشه فکر میکردیم باید کمترین هزینه رو بدیم. اما حالا، دشمن حدی برای قساوت خودش باقی نگذاشته. وقتشه که بفهمن هزینهی خشم ما، بسیار بیشتر از چیزیـه که فکرش رو میکنن. هرچقدر هم تله پهن کنن، اینبار ما شکارچیها خواهیم بود."
احمد اخم کرد، اما چیزی نگفت. میدانست وقتی این تصمیم را گرفتهام، دیگر رفتنم مشخص است.
حسین: مرتضی، به تمام تیمها اطلاع بده. تجهیزات لازم رو آماده کنن. حمدان رو خبر کن، نیاز داریم خروجیهای اطلاعات سوریه و لبنان رو زیر نظر داشته باشه.
مرتضی پرسید: برای چی، قربان؟
حسین:برای قطع ریشهی این مار. ما از شیشهی کارگاه اینها، به مغزشان نفوذ میکنیم. همهچیز از اطلاعات شروع میشه. میخوام بفهمیم جنازه از کجا عبور کرده، کی این تصمیم رو گرفته. هر دستوری که برای این کار صادر شده، میخوام توی دستم باشه. فقط اونطوری میتونیم اونها رو تکهتکه کنیم."
***
چند ساعت بعد، روی نقشهها خم شده بودیم. احمد وارد اتاق شد:
احمد: فرمانده، حمدان گفت اسیر تحویل داده شد. پیام رو هم دست خودشون داد، اما …"
صورتش گرفته بود. لبخندی تلخ زدم.
حسین:اما چی؟
او مردد مکث کرد.
احمد: خیلی آروم بودن، انگار از گرفتن جنازه مطمئنتر از چیزی بودن که ما فکرش رو میکنیم."
نگاهم را از نقشهها بلند کردم. قسم میخورم که خون سارا تمام افکارم را به آتش کشیده بود. اما عقل میگفت، بیشتر فکر کنم. نبرد به این مرحله که میرسه، فراتر از انتقامهای ساده است. همهچیز محاسبه شدهست.
حسین: چند نقشه داریم، احمد؟"
احمد: دو تا. یکیش حمله مستقیم به پاسگاه گذر مرزی اسرائیل ـ لبنان. یکی هم نفوذ به پایگاه اصلی یسرائیل."
نگاهم دوخته شد به نقشه. چیزی که همه اطرافیانم فهمیدند این بود که انتخابم از قبل گرفته شده بود.
حسین:"برای یسرائیل آماده بشید. میخوام خودش ببینه. میخوام اون لحظهای که میفهمه تمام نقشههاش شکست خورده، چهرهش رو با چشم خودم ببینم."
اینبار نه عملیات معمولی بود، نه فقط انتقامگیری. قسم خوردم این مبارزه، پیامی باشه برای تمام کسانی که خیال میکنن میتونن باور و شرفمون رو بخرند.
لحظاتی سکوت اتاق را فرا گرفت، اما در سکوت، صدای خشم گروه ما از مرزها عبور کرد.
حسین: آماده باشید، این آغاز پایان است.