eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزا اونایی که مادر از دست دادن رو آقام علی بیشتر نگاه می‌کند🥺 این روزا حسن بچه یتیم‌ها رو بیشتر نگاه می‌کند😭 این روزا زینب بیشتر به دخترکان یتیم سر می‌زند💔 این روزا حسین... میدونی‌چیه؟ خانم تو خونه هر شب بالا سر حسینش آب می‌گذاشت😭 آخرین وصیتش به مولا این بود که شب‌ها حسین تشنه میشه، یادت نره بالا سرش آب بزاری😭 بیاید این روزا یتیم نوازی کنیم در مدینه کسی به امیر‌المومنین تسلیت نگفت🥀 بیاید با او عزاداری کنیم😭🖤 بیاید یکیمان حسن را آرام کند و دیگری حسین را💔 بیاید برای زینب مادری کنیم و موی‌سرش شانه کنیم😭 بیاید، امیر‌المومنین را آرام کنید حواستان باشد از راز کوچه هیچ نگویید😔 بیاید حسن را آرام کنیم😭 ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #مُهَنّا فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش می‌کرد. هرکاری ازش میخواستم
همکار احمدرضا که اهل بروجن بودند، خانمش باردار بود و پابه‌ماه؛ بنده‌خدا کسی رو نداشت که مراقبش باشه. ماه رمضون بود، کسی هم نمی‌تونست از بروجن بیاد پیشش بمونه. دقیقا دو روز مونده به عید فطر خانمش زایمان کرد، زایمان سختی داشت، تو بیمارستان فقط من پیشش بودم، اینقدر نگرانش بودم که دکتر و پرستارا فکر کردن من خواهرش هستم. البته من واقعا اون خانم رو مثل خواهر خودم می‌دونم، خیلی خانم مودب و باوقاری هست. دیدم حالا که کسی نیست مراقب این زن باشه من به همسرش گفتم پیشش می‌مونم، اونا میدونستن که ما دوساله اهواز نرفتیم و امسال قصد داریم بریم اما من گفتم این عیدهم اهواز نمی‌رم چه اشکالی داره؟ کارهای ترخیص خانم رو انجام دادم، بردم بچه رو حموم دادم، هرچی هم نیاز داشت براش فراهم کردم، خیالم که از بابتش راحت شد برگشتم خونه. احمدرضا: نمی‌خوای بریم اهواز؟ مهنا: چهارسال که ما یزد بودیم همش ما رفتیم، حالا امسال نریم چی می‌شه؟ احمدرضا: دوساله نرفتیم، خانواده‌ات رو نمیخوای ببینی؟ مادرت گناه داره، دوساله تو رو ندیده. مهنا: نمیدونم احمدرضا، من خیلی دلم گرفته، اصلا نمیدونم چی میخوام، یه نگرانی خاصی دارم، اما خودم نمی‌دونم چیه، کلافه‌ام. احمدرضا: بیا وسایل رو جمع کن بریم اهواز، بریم اونجا این دلشوره‌ها و نگرانی‌ها هم درست می‌شه. یه شبه همه وسایل سفر رو آماده کردم، دخترا لباس‌هایی که برا عید براشون خریده بودم رو هم آوردن و تو چمدون گذاشتم. همه چی که آماده شد، با اذون صبح یا‌علی گفتیم و راه افتادیم. به کسی هم خبر ندادیم که داریم میایم اهواز، احمدرضا هدفش این بود که یه یک هفته اهواز بمونیم و بعد بریم شمال. به دخترا قول داده بود بعد کنکور ببردشون یه گردش حسابی. برخلاف عادت همیشگی که ما تو مسیر استراحت می‌کردیم و گاهی از جاده‌های انحرافی می‌رفتیم و شهرها رو می‌گشتیم، اما این دفعه احمدرضا تخته گاز رفت، ساعت ۶بعد از ظهر با اذان مغرب رسیدیم خونه مادرم، البته هم خونه مادرم بود هم خونه برادرم حسن، طبق رسم قدیمی پسر کوچیکه با مادرش زندگی می‌کنه. سهم مادر منم یه اتاق بود از این خونه. برادرم بعد از چند سال تونست زمین بخره و خونه رو بسازه، هنوز هم کاملش نکرده بود، فقط کاشی زده بود تا نیمه، پولش کفاف نداده بود سفید کاری کنه. خسته و کوفته راه بودیم، شب جمعه بود، همین که رسیدیم من و احمدرضا رفتیم دوش گرفتیم، بعد هم به نوبت دخترا حموم رفتن. شام رو خوردیم و رفتیم خونه مادر شوهرم، همه برادرای احمدرضا و خواهراش هم بودن. اما اون شب من از شدت دلهره نمی‌تونستم بخوابم، یه ناآرامی عجیبی سراغم اومده بود، بعد از اینکه مهمونی خونه مادر شوهرم تموم شد رفتیم خونه برادر شوهرم ساعد، یه ربع اونجا موندیم، بعدش هم رفتم خونه خواهرم محنا. اما همش احساس خفگی می‌کردم نمی‌دونستم چی کار کنم. ساعت ۱۲شب برگشتیم خونه مادرم، تو اتاق مادرم نشستیم فرش‌های خواب رو آماده کرده بود، مادرم با بچه‌های حسن داشت بازی می‌کرد، پسر برادرم یک سالش بود و دختر برادرم دو سال و‌نیمش بود. این دوتا بچه اصلا حاضر نبودن اون شب بخوابن، هرچی بهشون گفتم عمه برید بخوابید، بزارید چراغ ها رو خاموش کنیم قبول نمی‌کردن. خلاصه به هر سختی‌ای بود بچه‌ها رو خوابوندیم و من در حالی که هنوز مادرم رو خوب ندیده‌بودم خوابیدم. با صدای اذان موبایل از خواب بیدار شدیم، احمدرضا جلوتراز من رفت بیرون وضو بگیره، مادرم هم بیدار شد، منتظر موند بعد از احمدرضا بره وضو‌بگیره، سلامش کردم ولی جواب سلامم رو نداد، دست به دیوار حرکت کرد، برام تعجب آور بود مادرم هیچ وقت اینطور راه نمی‌رفت، باز هم سلام کردم جواب نداد. وضویم رت گرفتم و رفتم تو اتاق؛ نمازم که تموم شد کنار احمدرضا دراز کشیدم، مادرم هم نمازش تموم شد، کمتر از چندثانیه دراز کشید و به یک باره از جاش بلند شد. رفت تو حیاط، فکر کردم شاید دستشویی رفته باشه، منم به همین خیال پشت سرش نرفتم، بعد از چند دقیقه صدای ناله می‌شنیدم. احمدرضا: صدای چیه؟ کی داره ناله می‌کنه؟ مهنا: نمیدونم، مادرم رفت بیرون احمدرضا: برو ببین چه خبره. بلند شدم به سمت حیاط برم، همین که در اتاق رو باز کردم دیدم مادرم دم در اتاق افتاده، بلندش کردم، پاهاش سرد بود، طلب آب می‌کرد، بلند دخترا هم از صدای بلند ما بیدار شدن، فاطمه رو فرستادم که حسن رو صدا بزنه. هرچی آب بهش دادیم و به صورتش زدم فایده نداشت، احمدرضا فهمیده بود ولی دلش نیومد بهم بگه، مادرم در حال احتضار بود، تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد، رو دستای خودم جون داد، اونجا یه بخشی از وجودم با مادرم مُرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂ کمی هوای سرد ❄️ یه نمه بارون💦 یه لیوان قهوه☕️ یه جلد کتاب خفن📚(。♥‿♥。) این یعنی زندگی꧁࿇♥ ✍ف.پورعباس ꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
انسان بعد از ۳۰ سالگی مغزش شروع میکنه به نابود کردن هزاران نورون و سلول🧠 این امر باعث میشه، در بزرگسالی به آلزایمر دچار بشیم😥 اما این بیماری یه راه حل خیلی ساده داره🤩 میشه با کتاب خوندن📚 از این مشکل جلوگیری کرد♥️ کتاب خوندن رو جدی بگیرید🦋 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤️•༆$𝓒𝓸𝓷𝓰𝓻𝓪𝓽𝓾𝓵𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷𝓼$༆•❤️꧂ امیدوارم که با این قلمرو مثبت و انرژی‌بخش که با شما به اشتراک می‌گذارم، توانسته باشم به شما الهام و انگیزه بدهم. ♥࿇꧂ شما شایسته‌اید تا بهترین خود را بیافرینید و به آرمان‌ها و اهدافتان نزدیک‌تر شوید. ꧁࿇♥ شب بخیر و شیرین خوابی دوست داشتنی برای شما آرزومندم(◍•ᴗ•◍)❤ ꧁❤️•༆$𝓒𝓸𝓷𝓰𝓻𝓪𝓽𝓾𝓵𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷𝓼$༆•❤️꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹 زندگی همچنان جاریست꧁࿇♥ پشت پنجره‌ها، امیداست تو را صدا‌می‌زند꧁࿇♥ برخیز و دوباره شروع کن・❥・ صبح‌بخیر ˚ ༘♡ ⋆。˚ 🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی چونان زلخیا منتظرت نماندیم😔 تو غریب‌تر از آنی که می‌گویند😭 ای آقای غریب، به غربت مادرت و پدرت حسن مجتبی، مارا از این غربت دنیا رهایی بده💔 ما خسته شده‌ایم😭 ✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #مُهَنّا همکار احمدرضا که اهل بروجن بودند، خانمش باردار بود و پابه‌ماه؛ بنده‌خدا کسی رو ن
من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بی‌جونش، ته دلم امیدی بود که شاید برگرده، اصلا تغییری نکرد، انگار که خواب بود. آب غسل رو چک کردم که خیلی سرد نباشه، احکام غسل رو از نگهبان غسال پرسیدیم و ذره ذره انجام دادیم. یه مهر تربت کربلا داشتیم گذاشتم رو پیشونیش، با هر گره‌ای که به کفن می‌زدم قلبم به فشار می‌اومد. هنوز امیدداشتم مادرم برگرده، سهم من پس از دوسال و خورده‌ای دوری فقط دو سه ساعت دیدن مادرم بود. همه‌ی ما لباس نو و رنگی برا عید آورده بودیم، فکر نمی‌کردیم عیدمون تبدیل به عزا بشه. برادرم حسن رفت برا من و احمدرضا و دخترا لباس سیاه خرید. بین داماد‌های خانواده ما احمدرضا موجه‌تر بود، از لحاظ علمی هم بالاتر بود. مجلس ختم زنونه خونه مادرم برگزار شد و مردانه هم تو مسجد محل. طبق وصیت مادرم یه قبر براش آماده کردیم مشهد، وصیت کرده بود منو پیش پدرتون دفن کنید. همه خواهر و برادرا به توافق رسیدیم و مادرم رو فرستادیم مشهد. قرار بود یک هفته اهواز باشیم و بعد بریم شمال ولی ده روز موندیم، بعد هم با قلبی مالامال از درد برگشتیم یزد. اصلا حوصله خودم رو هم نداشتم، هنوز از شوک فوت مادرم بیرون نیومده بودم. شب و روزم به گریه می‌گذشت، غذا می‌خوردم گریه می‌کردم، آب می‌دیدم گریه می‌کردم، اصلا حال خوشی نداشتم. تو کل مسیر اهواز به یزد سکوت کرده بودم، ضبط ماشین فقط قرآن پخش می‌کرد و منم بی بهونه فقط گریه می‌کردم. احمدرضا هم اصلا جلوی منو نمی‌گرفت، نمی‌گفت گریه نکن، خود احمدرضا هم واقعا از مرگ مادرم متاثر شده بود. مادرم واقعا هم برای داماد‌هاش هم برای عروس‌هاش مادر بود، اصلا اهل دخالت نبود، هیچ وقت هم مادر شوهر بازی در‌نمی‌آورد. اخلاق خوبش همه رو جذب خودش می‌کرد. دخترام طفلی باید این شرایط منو تحمل می‌کردن، تا من گریه می‌کردم اونا هم با حال خراب من همراه می‌شدن. دستمون خالی بود، اما احمدرضا یه مجلس ختم آبرومند تو یزد برا مادرم گرفت، همه دوستاش و همکاراش هم اومدن. تا حالا حلوای ختم کسی رو درست نکرده بود، حین تفت دادن آرد گریه می‌کردم. نمیدونم این حلوا چقدر با اشک من پر شد. چهلم مادرم نتونستم برم اهواز، باز هم احمدرضا دست به کار شد و ترتیب یه مجلس رو داد. بعد از چهل روز رفتم خودم رو تو آیینه دیدم، باورش سخت بود، اما خودم رو نشناختم، یه بخش زیادی از موهای سرم سفید شده بود. چه بلایی سرم اومده بود؟ از خودم پرسیدم این چهل روز احمدرضا چطور هیچی به من نگفت؟ یعنی اون هم متوجه تغییر من شده بود؟ اگر متوجه شده چرا به روم نیاورد؟ همون جا به خودم اومدم. مهنا تو اولین کسی نیستی که مادر از دست داده، مادر تو بهتره یا حضرت زهرا؟ تو چهارتا بچه داری، اما حضرت زهرا چی؟ حتی عروسی بچه‌هاش رو ندید. اونجا یه لحظه فهمیدم چرا امام حسن تو اوج جوونی پیر شد، من از مرگ مادرم موهام سفید شد، اما اون بی حرمتی به مادرش رو دید. حضرت زینب شاهد غسل مادرش بود، پدرش و برادراش یکی یکی مقابلش جوون دادن و رفتن با اون وضع فجیع. مهنا تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا