🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #مُهَنّا هرچند شهر برای من تازگی نداشت، ولی سعی کردم از دید دیگهای به همه چی نگاه کنم. ب
پارت بعدی به شرط فعالیت تو رواق☺️
بیاید ببینم، نظرتون چیه؟ چه حدسهایی میزنید؟
هنوز مشتاق هستید یا نه؟
یکم در مورد قلم نویسنده نظر بدید☺️🦋
لینک رواق رو هم دارید دیگه
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #مُهَنّا هرچند شهر برای من تازگی نداشت، ولی سعی کردم از دید دیگهای به همه چی نگاه کنم. ب
#پارت_86
#مُهَنّا
استاد: سلام فاطمه جون.
فاطمه: سلام استاد، خسته نباشید.
استاد: چطور میگذره این چهار پنج ماه آخر؟
فاطمه: چهار ماه و ۱۴ روز مونده هنوز تا برگشت.
استاد: بگو تا تولد بچه، تا به بار نشستن تلاشت.
فاطمه: دیگه نمیتونم استاد، اتفاقهای عجیب غریبی داره میافته، چهار رو پیش صدای شکستن چیزی رو شنیدم ایلیا اومد دیدیم شیشه ماشین رو شکوندن، گفتم شاید اتفاقیه، فردا شب دقیقا همون ساعت از کافه برمیگشتم دیدم یه گربه رو سر بریدن و انداختن جلو در چاقو رو هم روش گذاشتن.
استاد: اوووو چه خبره، چرا اینقدر بزرگش کردی، نکنه فکر میکنی خیلی کاری کردیم میخوان بلایی سرت بیارن؟ فیلمهالیوودی زیاد دیدی؟
فاطمه: منظورتون چیه استاد؟ یعنی چی خیلی کاری کردیم؟ مگه کار من بزرگ نیست؟ کار من خیلی مهم نبود مگه؟
استاد: منظورم این نیست، فاطمه تو اگر یه نسخه رو میدادی دست اونا الان نیاز نبود تو ۹ ماه اینجا بمونی، تو همه قانونها رو گذاشتی زیر پا و طبق قانونت باهاشون پیش رفتی.
فاطمه: اگر میخواستم یه نسخه از اون رو بدم به اینا، این همه زحمت نمیکشیدم نمونه رو با هزار درد سر بفرستم ایران اونجا آزمایش بشه و ۹ ماه صبر کردم تا نتیجه بیاد. اصلا مگه شما خودتون این کار رو نکردین تا اینا چیزی نفهمن؟ شما خودتون این راه رو پیش پای من گذاشتید.
استاد: درسته من پیش پات گذاشتم ولی نگفتم نسخه و نمونه بهشون نده، من حتی از روند کاری تو هم خبر نداشتم و اعتماد کردم و نمونه رو فرستادم ایران.
فاطمه: خب، حالا مگه اتفاقی افتاده که اصرار دارید به تحویل نمونه
استاد: نه اتفاقی نیفتاده، فقط نگرانم، من اینا رو میشناسم، تا به چیزی که میخوان نرسن دست از سرت برنمیدارن.
من چند ماه نیستم، میخوام برم ایران، اینجا تنها نگرانت میشم خب.
فاطمه: ایران؟ شما که گفتید تا روز آخر میمونید.
استاد: یه کار مهم برام پیش اومد، حتما باید برم، میدونم هم زود تموم نمیشه.
فاطمه: من که به تنهایی عادت کردم، دوست داشتم وقتی که بچه به دنیا میاد اینجا باشید.
استاد: خیلی دوست داشتم که باشم ولی دست من نیست، این اتفاق یهویی منو کشونده ایران.
فاطمه: ان شاالله خیره.
استاد: فاطمه خیلی مراقب خودت باش، الکی هم نگران نشو، اون اتفاقها رو هم خیلی تو ذهنت بزرگ نکن.
فاطمه: چشم، سفر به خیر استاد.
نمیدونم چرا استاد اصرار به دادن نمونه است، رفتارهای استاد سلیمانی رو درک نمیکردم، اون از آمریکاییها و دولتش بدش میاد بخاطر شهادت همسرش ولی تو دولتشون داره کار میکنه، معتقد میخواد بهشون ضربه بزنه، ولی با این خوش خدمتی همخوانی نداره.
باز هم بار این قضیه سنگین رو تنهایی به دوش کشیدم.
فاطمه: سلام آقا ایلیا.
ایلیا: سلام خانم، خسته نباشید.
فاطمه: بفرمایید، خیره این وقت ظهر.
ایلیا: اممم، چیزه.... اومدم بگم که میخوایید برا نهار بیرون باشید یا خونه؟
فاطمه: من همیشه نهار رو خونه میخورم، بیرون نمیرم.
ایلیا: پس.... پس من این اطراف میمونم تا شما راحت نهار بخورید.
فاطمه: خیلی ممنون، زحمتتون میشه، نیاز نیست اصلا. راستی آقا ایلیا دوربینخونه مقابلی رو چک کردید؟
ایلیا: بله.... اااا، همون طور که گفتیم چند نفر مست بودن اون کار رو کردن.
فاطمه: خب خیلی ممنون.
تا حالا سابقه نداشته ایلیا برا بیرون رفتن اصرار کنه، یا بخواد وقت نهارم پیشم باشه.
اما خب سعی کردم به همه چی خوشبینانه نگاه کنم.
............
بریک: چهار ماه دیگه اون بچه و اولین نتیجه کار خانم عباسی دنیا میاد، اما ما هنوز نتونستیم اونو قانع کنیم به ما یه نسخه بده، طبق قرار ایشون بعد تولد بچه بلافاصله پرواز داره و کلا برا همیشه این سلول میره ایران.
الکس: تقصیر توئه بریک، از روز اول جلوش کوتاه اومدی.
هرچی خواست در اختیارش گذاشتی، حتی دستیار کنارش نگذاشتی؛ نتیجهاش شد این.
بریک: فکر نمیکردم در برابر اون همه چیزی که بهش دادیم مقاومت کنه.
الکس: من میدونم چیکار کنم، بسپارش به من. کاری میکنم دو دستی بیاد بهمون فرمول ساخت اون سلول رو یاد بده، علاوه بر اون اعتراف کنه که خودش به نتیجه نرسیده و امتیاز کامل اون سلول رو برا خودمون بگیریم.
بریک: میخوای چیکار کنی؟ خونه به اون بزرگی و ماشین و شهریه ۲۵ هزار یورویی رو رد کرد، با چی میخوای قانعش کنی؟
الکس: تو فقط بشین و تماشا کن بریک.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هیاهوی جهان گم شده بودیم.
بی خبر از هر دو جهان، به جهان آمده بودیم.
با بیخبری از جهانی به جهانی رفته بودیم.
اما باز هم شب است که به این هیاهو پایان میدهد و خواب چشمانمان را مهمان میکند
شب خوش✨🌙
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_86 #مُهَنّا استاد: سلام فاطمه جون. فاطمه: سلام استاد، خسته نباشید. استاد: چطور میگذره این چ
#پارت_87
#مُهَنّا
سرم رو به ضریح تکیه داده بودم، از سفر اولم بهش میگفتم، از روزی که چشمام با تاری گنبدش رو دید، رقص پرچم گنبدش رو.
از دوری سه ساله میگفتم، از دلتنگی، از خنکای آب حرم که ازش محرومم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای زنگ در بیدار شدم.
با صدای گرفته و خواب آلود آیفون رو برداشتم.
ایلیا: خانم ایلیا هستم، لطفا سریع آماده بشید باید بریم کلینیک.
فاطمه: چی شده آقا ایلیا؟
ایلیا: از کلینیک تماس گرفتن ظاهرا شما جواب ندادید، حال بیمارتون خوب نیست ظاهرا.
فاطمه: چی!؟
به سرعت آماده شدم، همراه ایلیا رفتیم کلینیک.
بوکان: سلام خانم دکتر.
فاطمه: سلام، چی شده؟
بوکان: کیسه آب بچه پاره شده، زمان تولد بچهاست.
فاطمه: هنوز سه هفته مونده تا اتمام دوران...
بوکان: بله درسته، ایشون در حال رفتن به حمام بودن که پاشون سر میخوره و با صورت زمین میخورن.
فاطمه: الان کجاس؟
بوکان: اتاق عمل رو آماده کردیم، منتقلش کردیم اونجا. فقط خانم دکتر ایشون الان باید عمل بشن یا زایمان رو بزاریم طبیعی انجام بشه؟
فاطمه: از جهتی که زمان زایمان نبوده نمیتونه طبیعی بچه رو دنیا بیاره، فورا برید برای عمل سزارین آماده بشید.
منم الان میام حال مادر رو چک میکنم.
بوکان: چشم خانم دکتر.
از هر کسی بیشتر استرس داشتم، هرچی دعا و سوره و آیه بلد بودم میخوندم تا این عمل به خوبی پیش بره.
با بسمالله وارد اتاق عمل شدم.
شوهر و مادر این خانم پشت در اتاق عمل دل تو دلشون نبود، درست مثل من.
این بچه و مادر اگر سالم از عمل بیان بیرون، سربلندی ایرانم رقم میخورد.
اجازه ندادم ترس تو وجودم راه پیدا کنه و با توکل عمل رو شروع کردم.
صدای گریه بچه که پیچید همه گریه و خنده رو باهم تلفیق کردند.
بچه سالم بدنیا اومد، بچه مبتلا به سندروم داون حالا سالم بدنیا اومده بود.
بخاطر این که سه هفته زودتر دنیا اومد تو بخش مراقبتهای ویژه موند تا شرایط جسمیش به حد نرمال برسه.
خسته اما پیروز از اتاق عمل زدم بیرون.
بریک: چی شد خانم دکتر؟
فاطمه: بچه و مادر هر دو حالشون خوبه.
بریک: یعنی... بچه سندروم....
فاطمه: میتونید برید بخش مراقبتها نوزاد رو ببینید، بچه سالم سالم.
آقای بریک با عجله رفت سمت بچه، منم آروم آروم پشت سرشون رفتم.
بریک: خانم دکتر باورم نمیشه، ما چندین ساله داریم کار میکنیم ولی همش بیفایده بود، خیلی خوشحالم که شما تونستید به نتیجه برسونید این رویای چندین ساله رو.
فاطمه: منم خوشحالم.
بریک مقابلم زانو زد و گفت:
بریک:من اعتراف میکنم شما ایرانیها تو همه چی قوی و شکست ناپذیر هستید، به عنوان یه آمریکایی قطعا این حرف من برای من تبعاتی خواهد داشت، ولی من بی هیچ ترسی به این امر اعتراف میکنم.
فاطمه: بلند شید آقای بریک، اینا همش لطف خدا بوده، من که کارهای نبودم.
بریک: خانم دکتر زمان بلیط شما برای سه هفته دیگه تنظیم شده بود، من سر قولم هستم، اگر میخواهید میتونم اون تاریخ رو جلو بندازم.
فاطمه: من ترجیح میدم این سه هفته رو هم تحمل کنم و بمونم بخاطر بچه و مادر.
تازه الان برای ارائه جمع بندی و باید جلسه رو هم حضور داشته باشم.
بریک: من همین الان میرم زمان جلسه رو تنظیم میکنم، حضور مادر و بچه رو...
فاطمه: بنظرم زمان جلسه باشه هفته آینده که حداقل مادر و بچه به حالت نرمال برسن، اگر همون تاریخ خودش یعنی سه هفته دیگه باشه هم که عالی میشه.
بریک: مشکلی نیست خانم دکتر، چون شما میگید من صبر میکنم، همون سه هفته دیگه.
فاطمه: ممنونم آقای بریک.
بریک: ایلیا، خانم دکتر رو تا خونه راهنمایی کنید، چندتا خانم خادم هم بیار امروز در خدمت خانم دکتر باشن.
فاطمه: آقای بریک....
بریک: خواهش میکنم اینو از من قبول کنید.
ایلیا: چشم آقای بریک.
همه اون روز خوشحال بودن، اما ایلیا حالش اصلا مناسب نبود، نگرانی تو چشماش موج میزد.
ایلیا: خانم رسیدیم، من میرم چندتا خدمتکار رو بیارم و نهارتون رو هم بیارم.
فاطمه: ممنونم آقا ایلیا. آقا ایلیا ببخشید شما حالتون خوبه؟
ایلیا: بله خوبم، چطور؟
فاطمه: هیچی فقط حس کردم یه موردی شما رو اذیت میکنه، چند روزه حس میکنم آروم قرار ندارید.
ایلیا: نه خوبم خانم.
فاطمه: خدمتکارها که اومدن و نهار رو آوردی برو خونه استراحت کن، تو این چندماه خیلی زحمت کشیدی و بی خوابی کشیدی.
ایلیا: من خوبم خانم نگرانم نباشید.
فاطمه:امیدوارم همیشه سالم باشید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #مُهَنّا سرم رو به ضریح تکیه داده بودم، از سفر اولم بهش میگفتم، از روزی که چشمام با تاری
#پارت_88
#مُهَنّا
ایلیا اومد ولی بدون خادمه خانم، تعجب کردم، برخلاف دستور مافوق عمل کردن براش بد تموم میشد.
ایلیا: سلام خانم، بفرمایید نهارتون رو آوردم، من خودم.... اگر اجازه بدید براتون آماده میکنم و هر کاری بخواید انجام میدم، نتونستم خادم بیارم.
فاطمه: خوب کردی آقا ایلیا، من خودم اینجوری راحتترم، پس شما برو استراحت کن، برید خونه، رنگ به روتون نمونده، چند روزه خیلی آشفتهاید.
ایلیا: من وظیفهام هست اینجا بمونم، استراحت میمونه بعد از برگشت شما به ایران.
فاطمه: به هر حال ممنونم، خیلی لطف کردید.
ایلیا: فقط یه چیزی خانم میشه به آقای بریک بگید خودتون نخواستیدخادم بیارم؟
فاطمه: من بگم!؟ نمیخوام سوال پیچت کنم، حتما دلیل خودت رو داری برا این کار به پاس همه دوسالی که در خدمتم بودی این کار رو میکنم.
ایلیا: ممنونم، قول میدم براتون جبران کنم.
توی تمام این ۹ ماه بهترین غذایی که خوردم همین غذا بود، حالا راحت میتونستم بخوابم، همه چی به خیر گذشته بود، به لطف خدا و اهل بیت موفق شده بودم.
دیگه هیچ جای نگرانی برای هیچ چیزی نمونده بود.
برگهها رو برداشتم و نشستم پای تنظیم متن برای یک ارائه قوی.
............🦋
الکس: خب جناب بریک، بگو چیکار میکنی الان؟
بریک: طبق قولی که به خانم دکتر دادم ایشون سه هفته دیگه برمیگرده ایران.
لوکاس: پس قرار داد ما چیمیشه؟ یعنی همه امتیازات این کار برا ایرانه؟
بریک: مگه غیر از اینه؟ اگر به فرض نسخهای از اون رو هم به ما بده باز ایران برندهاست نه ما، تازه طبق شناختی که من از این دختر پیدا کردم، حس نوع دوستی و انسان دوستیش اجازه نمیده پا بزاره روهمه چی و برا ما کار نکنه.
الکس: چه خوش خیالی تو بریک، فکر کردی این دختر هم مثل استادش میاد برا ما کار کنه؟
بریک: چرا نیاد؟ چه دلیلی داره؟
الکس: به همون دلایلی که تا حالا حاضر نشده یه نسخه از اون سلول رو به ما بده.
بریک: شما بیخود نگرانید، اون دختر هم مثل استادش میاد برا ما کار کنه.
الکس: ولی نیاز نیست به خودت فشار بیاری، چون من بدون دردسر این کار رو کردم.
بریک: تو چیکار کردی الکس؟
الکس: استادش رو خریدم، نمیبینی سه هفته ازش خبری نیست، این دختر به استادش اعتماد کرده و همه اطلاعات رو داده به استادش، استادش الان تو چنگ منه، قول داده اون فلش اطلاعات رو به من بده.
دختر بیچاره فکر میکنه استادش رفته ایران.
بریک: تو چیکار کردی الکس؟
الکس: اگر استادش اون اطلاعات رو نده، حتما میکشمش.
لوکاس: نه الکس، این کار رو نکن، این شرایط و روابط ما رو با ایران به هم میزنه، ایران قطعا سکوت نمیکنه.
الکس: ایرانیها برا یه خائن چقدر ارزش قائلن؟
بریک: اون هنوز بهت اطلاعاتی نداده، پس خیانتی نکرده، اصلا از کجا معلوم اون استاد الان تحت نظر نیروهای مخفی ایران نباشه.
الکس: میخوای بگی تو آمریکا جاسوس داریم؟
بریک: همیشه از مرحله پرتی الکس.
فردا روز ارائه این خانم دکتر، فورا استادش رو رها کن.
اون باید تو جلسه باشه.
الکس: مجبورش کردم به این خانم دکتر بگه کارش چندماه طول میکشه، اگر برگردن بد میشه.
لوکاس: بهش میگه کارم تموم شده برگشتم، برا اون که فرقی نمیکنه، الکس لطفا کار رو خرابتر از این نکن.
الکس: خواهید دید که من اون دختر و اطلاعاتش رو برا خودم میگیرم و همراه خودم میبرم اسرائیل.
بریک: الکس ......
با خوشحالی تمام از خواب بیدار شدم، چمدونم رو آماده کردم، همه چی رو چک کردم، چیزی جا نگذاشتم، فقط ۱۰ساعت دیگه تا پروازم مونده.
ایلیا: خانم اجازه بدید من اینا رو بیارم.
فاطمه: ممنونم، دوتا ساک دیگه هم هست، اونا رو هم بی زحمت بیارید.
ایلیا: چشم.
فاطمه: شما امروز از این همه رفت و آمد و مراقبت شبانه روزی راحت میشید.
ایلیا: نه خانم اینطور نیست، من که راننده هستم همیشه و هر روز باید در دسترس باشم.
شما خیلی خوشحال بنظر میرسید.
فاطمه: بعد از دوسال چندماه دارم میرم ایران خانوادهام رو ببینم، معلومه خوشحالم.
ایلیا: من خیلی خوشحالم که شما موفق شدید، راستش روز اول من از شما میترسیدم، ما مسلمونها رو مثل داعشیها میدونستیم، ولی شما اصلا شبیه اونا نیستید.
فاطمه: خدا باعث و بانیش رو نبخشه، خود دولت آمریکا و انگلیس داعش رو ساخت حالا خودش هم از پسش برنمیاد.
اسلام چیزی نیست که تو تلویزیونهای اینجا و شبکه من و تو و بیبی سی و بقیه شبکهها میگن.
دوست داشتی اسلام رو بشناسی بیا ایران، ببین تحقیق کن، کتابهای مختلف رو در مورد اسلام بخون، محدود به کتابهای کلیسا نباشید، قطعا به این میرسید که اسلام با داعش فرق داره.
برای بار آخر تو ماشین همه ارائههام رو نگاه انداختم، هیچ کم و کاستی نداشت.
ایلیا اجازه نداد پیاده بشم، صبر کرد تا آقای بریک و لوکاس و الکس هم برسن.
منم تو این چند دقیقه تیتر وار خوندم ارائه رو که چیزی کم نگذاشته باشم.
در کمال ناباوری دیدم استاد سلیمانی هم اونجاست.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_87 #مُهَنّا سرم رو به ضریح تکیه داده بودم، از سفر اولم بهش میگفتم، از روزی که چشمام با تاری
استاد: سلام عزیزم.
فاطمه: سلام استاد، خیلی خوشحالم که شما رو میبینم، کی برگشتید؟
استاد: همین امروز، خودم رو سریع رسوندم اینجا تا این ارائه شیرین رو از دست ندم.
راستی اینم فلشی که بهم امانت داده بودی، دست خودت باشه بهتره.
فاطمه: ممنونم استاد.
استاد: من با اجازه نگاه انداختم به محتوای فلش، خیلی باهوشی دختر.
فاطمه: چطور مگه استاد؟
استاد: همه چی رو گفته بودی، اما اون اصل کاری که باعث شده این سلول ساخته بشه رو توضیح ندادی دقیق چطور انجام دادی، واقعا تحسین برانگیز.
فاطمه: جسارت نباشه، من به شما اعتماد داشتم ولی به اینا اعتماد نداشتم، ممکن بود این فلش دست اونا بیفته و هم برا شما بد بشه هم من.
استاد: چطور اطلاعات رو دادی به بچههای ایران؟
فاطمه: آقای محسنی رو میشناختم، من راز ساخت سلول رو فقط به اون گفتم، ایشون هم قول دادن به کسی نگن.
استاد: افتخار میکنم به همچین شاگردی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🤲 کیفیت اعمال در اولین شب جمعه از ماه رجب
▫️ چون شب جمعه فرا رسید ما بين نماز مغرب و عشاء ۱۲ رکعت نماز ميگزاری.
(هر دو رکعت به يک سلام)
در هر رکعت از آن :
- يک مرتبه سوره حمد
- سه مرتبه سوره قدر (اِنّا اَنْزَلْناهُ ...)
- و دوازده مرتبه سوره توحید (قُلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ ...) میخوانی.
▫️ پس از پایان نماز :
چون فارغ شدی از نماز ۷۰ مرتبه ميگویی:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ الاُْمِّيِّ وَ عَلي آلِهِ»
▫️ سپس به سجده می روی و ۷۰ مرتبه ميگویی :
«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ»
▫️سپس سر از سجده بر میداری و ۷۰ مرتبه میگویی: «رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ
اِنَّکَ اَنْتَ الْعَلِيُّ الاَعْظَمُ»
▫️باز به سجده میروی و ۷۰ مرتبه ميگویی :
«سُبُّوحٌ قُدّوُسٌ، رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ»
🤲 در آخر حاجت خود را طلب می کنی.
✅
شب آرزوها
آرزو میکنم
خدا به همه دختران ایران زمینم حیا و عفت دهد
و به همه مردان غیرت و حمیت دهد.
به رهبر سیدعلی سلامتی دهد
به ایرانم، عزت و پایداری بدهد و امنیت.
آمین یا رب العالمین🙏
#شب_آرزوها
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_88 #مُهَنّا ایلیا اومد ولی بدون خادمه خانم، تعجب کردم، برخلاف دستور مافوق عمل کردن براش بد ت
#پارت_89
#مُهَنّا
ایلیا: آقای بریک میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
بریک: ایلیا الان!؟ زمان ارائه؟ بزار بعدا.
ایلیا: خیلی فوریه، خواهش میکنم.
بریک: بریم ببینم چی میگی.
ایلیا: آقا.... من...
بریک: من وقت ندارم ایلیا، زودتر بگو باید برسم به جلسه ارائه.
ایلیا: آقا من فهمیدم آقای الکس قصد انجام دادن یه کاری رو داره، میخواد بلایی سر خانم دکتر بیاره.
بریک: خود الکس بهم گفت، اگر منظورت دستگیری استادش هست...
ایلیا: نه آقا، منظورم اون نیست، چند ماه پیش شیشه ماشینش خانم دکتر رو شکوندن، بعدش هم یه گربه سر بریدن، خیلی سخت خانم دکتر رو قانع کردم که چیزی نیست، من کلی تحقیق کردم شبانه روز اونجا کشیک بودم تا فهمیدم آقای الکس قصد زهر چشم گرفتن از خانم دکتر داره.
تازه به اینجا ختم نمیشه، آقای الکس وقتی فهمید من بو بردم، از من خواست که مثل امروز که خانم دکتر ارائه دارن، نقشه ترورشون رو بکشم.
بریک: الکس اینو از تو خواست!؟
ایلیا: بله، خودم شنیدم به یه نفر میگفت نمیذارم این سلول بره ایران سازندهاش اینجا کشته میشه و ایران هیچ وقت به ساخت اون سلول موفق نمیشه.
بریک: اینا کی اتفاق افتاده؟
ایلیا: چهار ماه پیش.
بریک: از چهارماه پیش تا الان تو سکوت کردی؟ چرا الان میگی اینا رو؟
ایلیا: چون میترسم، میدونم آقای الکس دست بردار نیست، نگرانم ارائه امروز به خوبی پیش نره.
بریک: همین الان برو نیروهای امنیتی رو دور اطراف بیشتر کن.خودت هم باهاشون برو اطراف گشت بزن، ممکنه کسایی رو برا ترور گذاشته باشن.منم افراد داخل جلسه رو شناسایی میکنم.
ایلیا: استادش چطور؟ ممکنه استاد خانم دکتر ....
بریک: حواسم به اونم هست نگران نباش.
بعد از نیم ساعت انتظار رفتم بالای سکو برای ارائه و پارهای از توضیحات.
از ساعت اول ارائه تا آخر جلسه چشمم به بچهای بود که به دستهای خودم به دنیا اومده بود، بچهای سالم.
جلسه ارائه همون طور پیش رفت که دوست داشتم، تحسین همه رو برانگیخته بودم.
استاد: باز هم تبریک میگم عزیزم.
بریک: مبارکه خانم دکتر.
فاطمه: ممنونم، از همه شما متشکرم.
بریک: طبق قول و قرارمون این بلیط هواپیمای شماست، پرواز برا ساعت ۴ بعد از ظهر هست، خودم هم تا لحظه پرواز شما رو بدرقه میکنم.
فاطمه: ممنونم، من همراه استاد میرم استراحت کنم تا عصر.
لوکاس: خانم دکتر دوست داریم اینجا هم از شما استفاده کنیم، من خودم امنیت شما رو تامین میکنم بعلاوه از اون خونه بهتر و بزرگتر با تمام امکانات در اختیارتون قرارمیدم، فقط چند روز رو در تمام سال با ما باشید.
بریک: نمیگیم شش ماه، حتی اگر دوماه هم براتون مقدوره لطفا بیاید اینجا، ما کاری به سیاست و مشکلاتی که ایران با آمریکا داره نداریم، ما مسئول جون انسانها هستیم.
فاطمه: آقای بریک، آقای لوکاس منم دوست ندارم مردم اذیت بشن، چه آمریکا باشه چه ایران، چه هرجای دیگه، مسئله این هست که من اگر الان برم ایران برا چندسال نمیتونم بیام آمریکا، تو این دوسال و خوردهای کلی سختی تحمل کردم، برا تجدید نیرو حداقل باید چندسالی ایران باشم و بیرون نرم از اونجا.
بریک: باشه مشکلی نیست، شما هر وقت تونستید و حس کردید حالتون خوبه با ما هماهنگ کنید و خودمون کارهای اومدنتون رو انجام میدیم.
فاطمه: تا اون موقع بهش فکر میکنم
لوکاس: ممنونم که دست رد به درخواستمون نزدید.
فاطمه: انسانیت اجازه نمیده که من فقط برا ایران کار کنم. حساب دولت آمریکا از ملتش جداست.
بریک: حالا میتونم با خیال راحت برگردم سرکار.
با شور و شعف از راهروی آمفیتئاتر زدم بیرون، برخلاف همیشه ایلیا هنوز نیومده بود.
من و استاد و آقای بریک منتظر بودیم تا ایلیا بیاد.
سر برگردوندم که به بنری که دم ورودی گذاشته بودن نگاه بندازم، همین که سرم رو برگردوندم حس کردم چیز داغی تو پهلوم نشست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشسته در انتظار دیدن دستانت.
برای شنیدن آرزوهایت
برای برآورده کردن آنها
اون همینجاست
کنار تو، از خودت به خودت نزدیکتر
پس با خیال راحت بخواب
که او بیدار است
شب خوش🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #مُهَنّا ایلیا: آقای بریک میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ بریک: ایلیا الان!؟ زمان ارائه
#پارت_90
#مُهَنّا
الکس: فلش رو رد کن بیاد.
استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد.
الکس: من مشخص میکنم کی زنده برگرده، اون دختر نباید زنده برگرده.
استاد: منم فلش رو به شما نمیدم، شما همسر منو در اختیار دارید، هرکاری خواستید براتون انجام دادم، هشت ساله در خدمتتون هستم، دروغ گفتم که همسر شهیدم و خودمو به عنوان همسر شهید جا زدم، دیگه چیکار باید بکنم؟
الکس: فلش رو میدی همسرت رو پس میگیری.
استاد: اول همسرم رو باید ببینم، مطمئن بشم که حالش خوبه.
الکس: اینجا من شرط میزارم نه تو.
بریک: الکس لعنت به تو
لوکاس: آروم باش بریک.
بریک: چطوری آروم باشم لوکاس؟ نمیبینی زحمتهامون رو چطور هدر داد، این دختره قبول کرده بود با ما همکاری کنه، بخاطر این کار همه چی رو از دست دادیم.
الکس: اون که نمرده هنوز.
بریک: اگر بمیره که خودم با دوتا دستام خفهات میکنم، الان وزارت خارجه ایران دستور بررسی داده، سفیرش رو هم فرستاده، گفته با قاتل برمیگرده ایران.
لوکاس: الکس تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
الکس: قاتلش که من نیستم، قاتلش استادش.
لوکاس: چرت نگو، همه دیدن از بالای اون ساختمون تیر انداختن بهش، الان با این کار چی گیر تو اومد؟
الکس: اطلاعات ساخت اون سلول.
بریک: لوکاس هی من میگم این احمقه تو میگی خوددار باش. چی میگی تو هااان؟
لوکاس: حماقت محضه اگر فکر کردی اون دختر همه اطلاعات رو اونجا گذاشته.
بریک: فقط اون دختره است که میتونه سلول رو بسازه، حتی اگر همه مراحل اینجا گفته شده باشه، ما به حضور اون دختر برا ساختش نیازمندیم.
لوکاس: اون دختره بر اثر تیری که تو پهلوش خورد محکم خورده زمین و ضربه به سرش وارد شده، الکس اگر بمیره دولت آمریکا باید غرامت سنگینی بده.
بریک: منم مجبور میشم تو رو بهشون تحویل بدم، هم تو هم این استاد رو.
الکس: تو این کار رو نمیکنی، چون دولت اسرائیل ....
بریک: خفه شو الکس، نتانیاهو هم از دست تو عصبانیه، همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما میتونستیم اون دختره رو کم کم قانع کنیم و پاش رو اینجا بند کنیم بعد بفرستیم اسرائیل، این دختر یه نخبهاست، اما تو همه چی رو خراب کردی، همه چی رو.
استاد: من میتونم برم؟
الکس: فعلا برو.
بریک: من اگر بجای شما بودم خانم هیچ وقت به شاگردم خیانت نمیکردم و به هیچقیمتی اونو به غریبهها نمیفروختم.
استاد: وقتی جون عزیزانم در میان بود کار دیگهای نمیتونستم بکنم.
تو هم اگر جای من بودی همین کار رو میکردی.
.............
خبر تیر خوردن فاطمه به ما رسید، از ساعتی که خبر رو شنیدم یک سره فقط گریه کردم، گفتن زخمی شده و تو بهترین بیمارستانه ولی من باور نمیکردم.
شوهر بهار آقا مرتضی و احمدرضا فوری کارهاشون رو درست کردن و رفتن آمریکا.
هرچی اصرار کردم که منو هم ببرید قبول نکردن.
بهار:آروم باش مامان، استادش اونجاست حتما حواسش بهش هست، تازه اونجا دکترای خوبی هم داره.
مهنا: دکترای خوبشون بخوره تو سرم، دخترم برنگرده من چه خاکی تو سرم بکنم.
هدی: ان شاالله برمیگرده، گفتن فقط زخمی شده.
مهنا: دروغ میگن، اونا همش وقتی میخوان خبر مرگ کسی رو بدن اینطور میگن اولش.
بهار: بابا و مرتضی هم رفتن اونجا، یکم دندون رو جیگر بزار تا اونا خبر بدن.
مهنا: آخه بگو آبت نبود، نونت نبود، دختر خارج فرستادنت چی بود؟
ای خداااا این چه بلایی بود که سرم اومد، من دیگه طاقت درد و دوری ندارم.
مدام خودم رو سرزنش میکردم، اگر بخاطر ترس از فاش شدن راز نبود فاطمه الان ایران بود، خودش هم دلش با رفتن به آمریکا نبود، به اصرار من و پدرش راهی شد.
به معنای واقعی کلمه از چاله تو چاه افتادیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #مُهَنّا الکس: فلش رو رد کن بیاد. استاد: قرار نبود اون دختر بلایی سرش بیاد. الکس: من مشخص
#پارت_91
#مُهَنّا
احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی میگن، من زبانم خیلی فول نیست.
مرتضی: چشم بابا جان.
دکتر: شما باهاشون چه نسبتی دارید؟
مرتضی: من شوهر خواهرش هستم، ایشون پدرشون هستن.
دکتر: ایشون به علت ایجاد لخته خون تو سرشون تو کما رفتن.
مرتضی: یعنی....
دکتر: لخته ایجاد شده بخشی از مغز رو درگیر کرده، تا سطح هوشیاریشون بالا نیاد ما نمیتونیم عملشون کنیم.
کلیهاشون هم آسیب دیده و ممکنه کلیهاشون رو هم از دست بدن.
مرتضی: ما چیکار باید بکنیم؟ بهترین دکترها رو خبر کنید، چه میدونم هرکاری لازمه بکنید، شما که نمیخواید اون بمیره.
دکتر: آقای محترم ما هرکاری از دستمون بربیاد انجام میدیم، بحث دولت آمریکاست، من دستور دارم برای این که کشور آمریکا بیشتر از این غرامت نده جون اون دختر رو نجات بدم، پس نگران نباشید ما نهایت تلاشمون رو میکنیم.
احمدرضا: چی میگه مرتضی؟
مرتضی: چیزای خوبی نمیگه باباجان، ولی شما نگران نباشید، من مطمئنم فاطمه خانم خوب میشه.
وزیر امورخارجه: بنابر اینکه در خاک کشور شما به جان هموطن ما که برای تحصیل به این کشور آمده بودند سو قصد شده و ایشون به علت ضربه وارده در کما به سر میبرند، دولت آمریکا موظف است هرچه زودتر ضارب و مسئول این جنایت را به دولت ایران تسلیم کند.
در ضمن دولت آمریکا به جریمه نقدی ۳۰۰هزار یورو نیز محکوم میشود.
وزیر خارجه آمریکا: ایشون بنابر آخرین گزارشهای دریافتی هنوز زنده هستند، پس دادن غرامت به این میزان بیمعنی میباشد. ما ضارب را چهارساعت بعد از واقعه دستگیر کردیم و تحویل نیروهای شما دادیم و همین الان در حال بازجویی است، شما از چی دیگه دارید حرف میزنید؟
وزیرامورخارجه: عامل و محرک اصلی ضارب رو میخواهیم، قطعا بین شما کسانی هستند که بدونن اون کیه. دادن غرامت بر دولت آمریکا است، چه ایشون زنده بمونن چه خدایی نکرده از دنیا برن.
بریک: جناب من نگرانی شما رو درک میکنم، اما این یه تهمت بزرگ هست به دولت، شما ما دولت مردان رو خائن میدونید؟ ما تو این دوسال و خوردهای با جان و دل از خانم دکتر عباسی مراقبت کردیم، پس دلیلی نداره ما برای ترور ایشون اقدام کنیم، بنظر من عامل اصلی یکی از هموطنهای شماست، تو آمریکا دنبالش نباشید.
وزیر امورخارجه: ولی من خبر موثق دارم که خانم دکتر عباسی طی چهارماه پیش دوبار به صورت غیر مستقیم تهدید شده بودند.
جناب بریک پنهان کردن قضیه فقط به ضرر دولت شما تموم میشه بهتره منکر چیزی نشید، خودتون خائن رو تسلیم کنید خیلی بهتره تا اینکه دولت ایران بخواد خودش اونو پیدا کنه.
ایلیا: سلام قربان.
بریک: سلام، چه خبر ایلیا؟
ایلیا: هنوز تو کما هستن، پزشکش گفته تا سطح هوشیاریش بالا نیاد نمیتونن عملش کنن.
بریک: لعنت بهت الکس، جز خرابکاری هیچی بلد نیستی.
ایلیا: الان چی میشه؟
بریک: نمیدونم، تا اینجا که دولت آمریکا زیر سوال رفته.
ایلیا: یه چیز دیگه، پدرش، پدر خانم دکتر اومده.
بریک: جدی!؟
ایلیا: بله، امروز تو بیمارستان دیدمشون.
بریک: ایلیا خیلی مراقب افرادی که اونجا رفت و آمد میکنن باش.
حتی مراقب پزشک و پرستارها باش، کسی جز خودت اون دور و بر نباشه. دقیقه به دقیقه بهم خبر بده از اوضاع اونجا.
ایلیا: میخواید چیکار کنید؟
بریک: بهترین پزشکهای مغز و اعصاب آمریکا رو از تمام کشور جمع میکنم، همهشون باید شبانه روز تلاش کنن اون دختر برگرده، چون اگر برنگرده من مجبور میشم الکس رو تحویل بدم و این برای دولت آمریکا بد میشه.
ایلیا: چشم آقای بریک.
احمدرضا و مرتضی به من نگفتن که فاطمه رفته کما، گفتن عملش کردن و بیهوشه.
خیلی هم نمیتونستیم تماس بگیریم؛ من اینور از غصه آب میشدم و دخترم اونور با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.
خبر تو کل خانواده پیچید، هر روز یکی یکی زنگ میزدن و خبر از حال فاطمه میگرفتن
منم که جون حرف زدن نداشتم، یا بهار جواب میداد یا هدی.
هرچی میخواستم حریف افکارم بشم نشد، مدام یاد اتفاقهای بیستسال گذشته میافتم و حرص میخوردم فقط.
نمیدونستم این وسط مقصر کیه؟ خانواده احمدرضا؟ اون زن که بچهاش رو جا بجاکرد؟ من و احمدرضا؟
گاهی همه رو مقصر میشمردم، گاهی فقط خودم رو ملامت میکردم.
شب و روزم به اشک و آه و ناله میگذشت.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #مُهَنّا احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی میگن، من زبانم خیلی فول نیست. مرتضی: چ
#پارت_92
#مُهَنّا
بریک: همه شمارو اینجا فراخوندم که جون یک نفر رو نجات بدید، به هر قیمتی شده اون دختر باید برگرده و زنده بمونه، البته سلامت کاملش رو هم میخوام.
اگر نیاز بود جون خودتون رو بدید تا اون برگرده این کار رو بکنید، این رو میگم تا اهمیت کار دستتون بیاد.
من نشد و نتونستیم و .... امثال اینها رو قبول نمیکنم.
پزشک: ما نهایت تلاشمون رو میکنیم.
بریک: حتما همین کار رو بکنید، از الان هم شروع کنید من هم وقتتون رو نمیگیرم، برید شروع کنید، در ضمن من حواسم به تکتک شما هست، وای بحال شما اگر خطایی ازتون سر بزنه، اون موقع دیگه امید نداشته باشید طلوع آفتاب رو ببینید.
مرتضی: بابا بیاید بریم غذا بخوریم، اینجا موندن ما فایده نداره.
احمدرضا: مرتضی یه دردی تو سینهام هست که نمیزاره من راحت باشم، فاطمه به اصرار من و مادرش اومد آمریکا، بخاطر فرار از یه مصیبت فاطمه رو فرستادیم آمریکا اما الان...
مرتضی: نمیپرسم دلیلش رو قطعا شما دلیل خودتون رو داشتید، ولی الان سرزنش کردن خودتون چه فایدهای داره؟ چند روزه خواب ندارید؟ چشماتون کاسه خون شده، خدایی نکرده مریض بشید شرایط سخت میشه بابا.
احمدرضا: خواب؟ دخترم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، مادرش اونور داره از غصه و بیخبری آب میشه، چطور بخوابم؟
مرتضی: میگید چیکارکنیم بابا؟ خواهش میکنم بیاید یکم غذا بخورید استراحت کنید، من اینجا میمونم شما بخوابید یکم.
هرچی زنگ احمدرضا و مرتضی میزدیم هیچ کدوم جواب نمیدادن، دلهره منبیشتر میشد، یک هفتهای از رفتنشون میگذشت اما بی هیچ نتیجه و فایدهای.
تنها راه چاره برای خبر گرفتن از فاطمه استادش بود، گوشی رو برداشتم و به استادش زنگ زدم، اونم بعد از دوبار رد تماس بالاخره جواب داد.
استاد: سلام خانم عباسی
مهنا: سلام خانم سلیمانی، خوبید؟
استاد: ممنونم، شما چطورید؟ چه خبر؟
مهنا: زنگ زدم حال دخترم رو از شما بپرسم، هرچی به پدرش و دامادمون زنگ میزنم جواب نمیدن، تو رو خدا یه خبری از دخترم بهم بدید.
استاد: من اجازه ندارم بهش سر بزنم، اما طبق آخرین خبری که ازش گرفتم هنوز بیهوشه، همه دکترهای آمریکا رو به صف کردن تا فاطمه خانم رو نجات بدن.
مهنا: یعنی اینقدر حالش بده؟
استاد: توکل کنید به خدا، ان شاالله درست میشه، فاطمه صحیح سالم برمیگرده خونه.
اشکهام به تماس پایان داد، از این که کاری از دستم برنمیاومد بیشتر اعصابم خورد میشد.
مأموراطلاعات: خانم ساداتی یا نه بهتره بگم استاد سلیمانی .
استاد: بله قربان.
مأموراطلاعات: خدا قوت استاد، کارتون عالی بود بانو.
استاد: درس پس میدم قربان.
مأموراطلاعات: شما رو به عنوان خائن معرفی کردن، عملا شما برای اونا مهره سوخته حساب میشید، بنظرم باید پایان عملیات شما رو اعلام کنم.
استاد: پس نجات جون آقای ماهوری چی میشه؟
مأموراطلاعات: این پرونده یه قربانی نیاز داره، قربانی نباید از افراد عادی باشه، ما اینجاییم تا جون بدیم، جون شما و خانم دکتر از همه چی مهمتره.
استاد: اما من میتونم ایشون رو پس بگیرم، فقط کافیه فلش رو به الکس بدم، من تا آخرین لحظه صبر میکنم وقتی آقای ماهوری رو تحویل دادن من فلش رو بهشون میدم.
مأمور اطلاعات: نمیتونیم همچین ریسکی بکنیم، ممکنه اینجوری هردوتای شما رو از دست بدیم.
استاد: من تو دو قدمی تحویل آقای ماهوری هستم، خواهش میکنم اجازه بدید ادامه بدم.
مأموراطلاعات: برگشت شما به آمریکا خطر داره؛ ممکنه اونا تا الان گفته باشند که شما باعث اون اتفاق هستید و خانواده عباسی از دست شما شاکی باشن.
استاد: من سمت بیمارستان نمیرم، در ضمن معلومه اونا هنوز چیزی نگفتن چون مادرش همین امروز به من زنگ زد و احوال دخترش رو میپرسید.
مأمور اطلاعات: باید قول بدید سلامت برگردید، هرجا احساس خطر کردید و عرصه بهتون تنگ شد برمیگردید، ما هم از اینجا کنترلتون میکنیم.
استاد: قول میدم، ممنون که اعتماد کردید.
مأموراطلاعات: قبل از اینکه بفهمه اطلاعات اون فلش ساختگی و فیکه باید برگردید ایران.
استاد: حتما همین کار رو میکنم.
مأموراطلاعات: پس برید الان استراحت کنید، فردا اول وقت پروازتونه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~