eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
698 عکس
430 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_76 #پشت_لنزهای_حقیقت اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی
حسین: یا اباعبدالله، من‌لی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو، یا ایا‌عبدالله دللنی علی درب، سهل علی الامر. ( یا امام حسین، من جز تو کسی رو ندارم، ای باغیرت ناموس و آبروم در خطره یه راهی بهم نشون بده، این امر سخت رو بر من آسون کن. عباس: محمد، ابو‌علی کجاست؟ محمد: نمی‌دونم، خونه نیست، تنها سمت خونه رفت ولی من اونجا رفتم نبودن. عباس: باید پیداشون کنیم و جلوشون رو بگیریم. محمد: نه، بریم به سید خبر بدیم، ایشون راه درست بهمون نشون میدن. قفس رو از یک متری رها کردن، محکم به زمین خورد بعد از چند غلط سکون پیدا کرد. گالانت: الان حالت چطوره؟ سارا: اگر عجله نکرده بودید خودم می‌خواستم بیام پیشتون. گالانت: عجب! خیلی جالبه که در این حال هم می‌خوای ادای آدم نترس‌ها رو دربیاری. سارا: ترس که برام معنی نداره. گالانت: همکارانت رو برگردوندی و خودت موندگار شدی، با فرمانده گروه رضوان حسین دیان هم ازدواج کردی، می‌دونی که چرا اینجایی؟ سارا: اصلا برام اهمیت نداره، من رو بکش هم خودت راحت میشی هم من اینقدر زجر نمی‌کشم. گالانت: همون طوری که من رو زجر کش کردی و اطلاعاتمون رو دزدیدی، تو هم باید همونقدر زجر بکشی، کاری می‌کنم خودت کار خودت رو تموم کنی. جمله آخرش خیلی من رو ترسوند، یعنی می‌خواد چیکار کنه؟ تو دل تاریکی شب، بغضم بی‌صدا ترکید، عشق و علاقه حسین مانع اومدن من به اینجا شد، اما الان بخاطر حسین و عشقش دارم اینجا زجر می‌کشم. چشمام از اشک و شدت بی‌خوابی می‌سوخت، سرم از پشت و بالای ابرو شکسته شده بود، درد‌هایی که چند روز بود آروم گرفته بودن دوباره هجوم آوردن، من بودم و یه عالمه درد و تنهایی و دلتنگی. سید: نگران نباشید، ابو‌علی کار اشتباهی نمی‌کنه. محمد: بحث ناموسش سید. سید: تا خدا هست نگران چیزی نباشید. حسین: یاالله، توکلت علیک. نیمه شب، و تاریکی محض یک‌باره با صدای یک انفجار روشن شد، و با صدای انفجار دوم همه جا رو‌ گرد و خاک فرا گرفت. حسین: هاشم، کلید‌ها رو بده. هاشم: امیدوارم به کار بیاد. حسین: تو پشت سر هم انفجار ایجاد کن، به نیروها بگو‌سرباز‌ها رو دست به سر کنن‌. _ مراقب زندانی باشید، اون نباید بمیره. +بیا فرار کنیم، نمی‌بینی چقدر زیاد هستن؟ اون نمی‌تونه فرار کنه، قفس خیلی محکم بسته شده، اصلا بذار بمیره، ما هم راحت می‌شیم. سرباز‌های نگهبان متواری شدن، صدای انفجار و تیراندازی همچنان باقی بود. مرد نقاب دار نزدیک قفس شد، میون اون دود و گرد و خاک چهره‌اش پیدا نبود، بعد از چندی تلاش قفل قفس رو شکست، بدون اینکه حرفی بزنه، دستم رو گرفت و کمک کرد از قفس بیرون بیام. گرمای دستش اما برای شناختنش کافی بود. سارا: حسین، تویی!؟ حسین: عجله کن باید بریم. سارا: من نمی‌تونم بدوم، بخیه‌های پام پاره شده. حسین کولم کرد و با سرعتی نسبتا تند از اونجا دور شدیم. من رو از کولش پایین آورد، بوته‌های خار رو کنار زد و من رو از گودی که زیر بوته‌های خار بود داخل برد، پشت سرم اومد، یه نارنجک بیرون انداخت، راه ورودی کاملا تخریب شد. رضا: اون سمت همه چی آماده است تا بریم. حسین: همه چی رو اونجا آماده کردید؟ رضا: همه چی. چفیه‌ای که باهاش نقاب بسته بود رو باز کرد و به من داد. حسین: فقط این پارچه رو دارم، بیا خودت رو بپوشون تا برسیم مکان امن. سارا: ممنون. حسین: دستت رو بده. فکر همه چی رو می‌کردم جز اینکه حسین برا نجاتم شخصا وارد عمل بشه. اون راست می‌گفت، هیچ تفاوتی بین و من و ریحان قائل نمی‌شد تو بذل محبتش. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حزب‌الله زنده‌است🥺 پیروز میدان ماییم چادر مادر گنبدآهنین ماست🖤
‌‌ شهدا‌نمازشون‌نیم‌ساعت‌دیر‌میشد میگفتند:خدایا‌چه‌اشتباهی‌ا‌زماسرزده‌که‌از نماز‌اول‌وقت‌محروم‌شدیم بعدمانمازمون‌قضا‌میشھ‌ عین‌خیالمونم‌نیس! ‌‌
مواظب باشیم دلمان جایی نرود . . . که اگر رفت باز گرداندنش کار ‌ ‌سختی ‌است وگاهی محال است ، ‌ ‌اگر ‌برگردد ‌معلول و مجروح و ‌سرخورده ‌باز‌ میگردد . . . ‌مراقب باشیم دلِ آرام ، ‌سربه هوا و عاشق پیشه است ! - اقایپناهیان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: یا اباعبدالله، من‌لی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو،
حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم می‌گیرن؟ حسین: ناراحتی اومدم دنبالت؟ سارا: اونا دنبال تو هستن، دستشون بهت برسه تکه‌تکه‌ات می‌کنن، فوقش من می‌مردم. حسین: بهت گفته بودم برام مهمی، حالا باور کردی؟ سرت رو بچرخون، خیلی بد شکسته. سارا: لباسام بوی بنزین میده، زخم‌هام دوباره عود کرده. حسین: ببخش کوتاهی کردم، نباید تو رو تنها می‌گذاشتم. سارا: اگر ایران رفته بودم، الان تو هم اینجوری نبودی. حسین: شرایط بدتر می‌شد، فکر کردی اونجا هم تو امان بودی؟ سارا: تا وقتی که اینجام همین آش و همین کاسه‌ است. رضا: ابو‌علی، ما نمی‌تونیم از اینجا خارج بشیم. حسین: چرا!؟ رضا: منطقه زیر آتش، ماشینی که باهاش می‌خواستیم بریم، منفجر شد. فعلا باید مدتی اینجا باشیم. حسین: باشه. به کسی که خبر ندادی؟ رضا: نه، کسی نمی‌دونه اینجاییم. حسین:تا چند روز آذوقه و تدارکات داریم؟ رضا: خیلی نیست، نهایتا یک هفته. با اندک وسایلی که داشتن خیلی سطحی و جزئی زخم‌هام رو درمان کرد، زخم سر و بالای ابروم خیلی اذیتم کرده بود. ...................... مجیدی: خوشحالم که شما رو سالم می‌بینم. علی‌اکبر: ممنون استاد. مجیدی: حال خانم علوی چطوره؟ علی‌اکبر: وقتی اومدیم همچین خوب نبود، فقط زنده هستن همین. مجیدی: پس شما به خانواده اون.... علی‌اکبر: مجبور شدیم بگیم خوبن، چون خودشون خواستن، مگه میشه تو غزه بود و سالم موند؟ شرایط سخته و حرف زیاد، اما من برا یه امر دیگه مزاحمتون شدم. مجیدی: در خدمتم. علی‌اکبر: می‌خوام خبرنگار ثابت منطقه باشم. مجیدی: اما شما تازه برگشتید، چند نفر دیگه باید برن. علی‌اکبر: الان تو اون شرایط وقت آزمون و خطا نیست، من منطقه رو شناختم، شرایطش رو خبر دارم، ما بهتر می‌تونیم فعالیت کنیم. مجیدی: باشه ببینم چیکار می‌تونم بکنم. ................. شرایط توی تونل خیلی سخت بود، تونلی که به هیچ جا راه نداشت، از هر دو طرف تخریب شده بود و ما رسما گیر افتاده بودیم. بعد از گذشت دو روز، دونه‌های قرمز رنگ مثل گزیدگی پشه تو ناحیه دست‌هام و پاهام پیدا شد، هم سوزش داشت هم خارش. حسین: چرا اینطور شد؟ سارا: نمی‌دونم، حسین خیلی می‌سوزه. با آبی که برای خوردن بود و نسبتا خنک بود اونو می‌شستم، اما فایده نداشت. مدام روشون فوت می‌کردم، حسین سعی می‌کرد بجای خارش با نوازش و آروم مالیدنشون آرومشوم کنه، اما اینا هیچ کدوم جواب گو نبود. حسین: رضا حال همسرم خوب نیست، باید از اینجا بریم. رضا: راه‌های خروج بسته شده، راه‌ ارتباطی هم با خارج از اینجا تقریبا ناممکن. حسین: باید راه پیدا کنیم، اینطوری نمیشه. رضا: همه تلاشم رو می‌کنم، امیدوارم نتیجه بده. حسین و رضا همه تلاششون رو کردن تا راه خروجی پیدا کنن، از هرچی دم دستشون بود استفاده کردن. سه شبانه روز تلاش کردن تا راه خروجی پیدا کنن. این دونه‌های قرمز تمام تنم رو پر کرده بود، حس می‌کردم از درون گر گرفته‌ام، نه تب بود، نه بیماری، بعضی‌هاشون که سر باز میکردن چرکین بودن، انگار جوش زده باشم، اما جوش نبود. صبح روز چهارم سرگیجه بدی بر من غالب شد، ضعف شدیدی بر من غالب شده بود. حسین: یکم دیگه تحمل کن سارا، راه خروج پیدا میشه. سارا: سرم و چشمام درد می‌کنه، تمام تنم داغ شده، دارم می‌سوزم حسین. حسین: رضا، اون دست لباس نظامی رو برام بیار. رضا: بفرمایید حسین: لباس‌هات رو دربیار، فورا. سارا: اینجا!؟ حسین: رضا فاصله می‌گیره، پشتش به ما هست، باید لباسات رو عوض کنی. با کمک حسین، لباس‌هام رو در آوردم و لباس نظامی رو پوشیدم. رضا: یه صدایی از بالا میاد. حسین: صدای تانک. رضا: ممکنه وارد جنگ زمینی شده باشن؟ حسین: بعید نیست. رضا: اینجوری که بدتر شد، خارج شدن از منطقه غیر ممکن و‌محال‌تر شد. حسین: ان شاالله خیر رقم بخوره. صدای حداقل بیش از دو تانک به صدا می‌رسید، بخاطر صدای گوش خراش تانک‌ها و درگیری‌هایی که شنیده می‌شد شرایط سردرد و سرگیجه من بدتر شد، کمی دراز کشیدم تا شاید تاثیری داشته باشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
چهارچیز است که از چهارچیز سیر نمی‌شود: زمین از باران چشم از دیدن و زن از مرد عالم از علم صبحتون صادقی💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_78 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم می‌گیرن؟ حسی
فقط چند لحظه چشم‌هام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سمت من دراز شده بود، دست انسان بود ولی جنس بلورین داشت، ولی وقتی دستش رو گرفتم مثل دست خودمون بود. احساس سبکی شدیدی داشتم، قصد داشتم وارد باغ بشم که صدای انفجار شدیدی انگار که مغزم رو تکون داده باشه روشنیدم. با ترس نشستم، خون دماغ شدم، حسین من رو محکم تو آغوشش گرفته بود، یکم بعد متوجه شدم که گوش‌هام هم خونریزی داشت. رضا: تانک رو منفجر کردن، یه راه باریکه‌ای باز شده، الان ما دقیقا زیر تانک هستیم. حسین: سارا صدای من رو می‌شنوی؟ سارا: آره، می‌شنوم. رضا: یکم دیگه تلاش کنیم نجات پیدا می‌کنیم. حسین: ممکنه هنوز نیروهای صهیون تو منطقه باشن، باید مراقب باشیم. رضا: متوجه‌ام. راه باز شد، بعد سه ساعت خاک برداری، تونستیم راه باز کنیم، همچنان دونه‌های قرمز سوزش و خارش داشتن، با هرچیزی که دم دستم بود تنم رو می‌خاروندم. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه، جنس لباس‌ها طوری بود که اگر درشب سینه خیز می‌رفتیم قابل شناسایی نبودیم، آقایون برای سینه خیز رفتن مشکلی نداشتن، اما من با بخیه‌های سینه‌ام و دست و پاهای تاول زده واقعا برام سخت بود. حسین: سارا می‌تونی همراهی کنی؟ می‌دونم سخته ولی یکم تلاش کنی می‌تونم به مقر نظامی ساحلی برسیم. سارا: نمیشه من بمونم شما برید؟ من .... سکوت کردم، موندن من عین خودکشی و نامردی در حق حسین بود. سارا: میام، همراهی می‌کنم. حسین: یا‌علی. آروم آروم از تونل بیرون اومدیم، اول آقا رضا و بعد حسین و پشت سرشون من بیرون اومدم. آقا رضا جلوی من و پشت سرم حسین. به سختی خودم رو کشون کشون پیش می‌بردم. در این حالت که بودیم تنها در یک صورت شناسایی می‌شدیم، زمانی که پهپاد اسرائیلی از روی سر ما رد می‌شد. خدا خدا می‌کردیم پهپادی رد نشه. بر اثر سینه خیز رفتن بخیه‌های سینه‌ام با درد کشیده می‌شد و باز می‌شد، از شدت درد اشک‌هام جاری شده بود، ولی صدایی ازم بیرون نمی‌اومد. چهارساعت ما سینه خیز رفتیم، به مقر نظامی بچه‌های رضوان که مستقر تو صحرا بودیم که رسیدیم، رضا با گفتن یک کلمه رمزی بلند شد، حسین کنارم اومد و کمک کرد از زمین بلند بشم. بچه‌ها با دیدن حسین احترام کردن و ما رو وارد مقر کردن، وارد که شدم تمام تنم خونی بود، رد نامنظم خون روی لباسم هم پیدا بود. حسین: رضا بگو یه ماشین آماده کنن باید بریم بیروت، خانمم شرایطش خیلی بده. از یه جایی به بعد کم آوردم و از هوش رفتم. حسین: سارا؟ سارا؟ رضا: ماشین آماده‌است، پزشک گروه هم همراهتون میاد. حسین: ممنون رضا. دکتر: حسین آقا، این دونه‌های قرمز... حسین: اینا چیه؟ دکتر: مطمئن نیستم می‌ترسم یه چیزی بگم بعدش درست در نیاد. حسین: چقدر دیگه می‌رسیم؟ راننده: نیم الی یک ساعت. حسین: عجله کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ليذهَب كلٌّ منّا في طَريقه، أنا نحْوك، وأنْت نحْو . . . هر کدام از ما راه خود را در پیش گیرد من به سمت تو، و تو به سمت من .. | مناسب‌ِ‌بیو🌱
📖 جای کتاب را هیچ چیزی نمی‌گیرد. 👈 کتاب روز به روز در جامعه‌ی بشری اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. ابزارهای نوظهور مهم‌ترین هنرشان این است که مضمون کتاب‌ها و محتوای کتاب‌ها و خود کتاب‌ها را راحت و آسان منتقل کنند. جای کتاب را هیچ چیزی نمی گیرد. 🗓 ۲۴ آبان ماه، روز کتاب،کتابخوانی و کتابدار 📚
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_79 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط چند لحظه چشم‌هام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سم
دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین. پرستار: چشم. حسین: سارا؟ سارا؟ صدام می‌شنوی؟ حسین پشت در اتاق عمل نگران و حیران منتظر مونده بود. حتما بر اثر استرس چندین بار راه روی بیمارستان تا اتاق عمل گز کرده بود. دکتر: آقای دیان. حسین: دکتر، همسرم حالش چطوره؟ دکتر: زخم‌هاشون درمان کردیم، ولی... حسین: ولی چی دکتر؟ دکتر: پرده گوششون و مغزشون آسیب دیده، وقتی داشتیم درمانشون می‌کردیم یک بار سکته مغزی کردن. حسین: چی!؟ دکتر: علاوه بر اون.. حسین: دکتر جون به لبم کردید. دکتر: ایشون مسموم شدن، یعنی مسمومیت با مواد شیمایی که در هیروشیما و حلبچه ازش استفاده شد، این دونه‌های قرمز بخاطر مسمومیت. حسین: الان چیکار باید بکنم؟ دکتر: بهترین کار اینه که ایشون رو منتقل کنیم ایران... اینجا داروهایی که نیاز داریم پیدا نمیشه. حسین: ایران!؟ داروها چی هست؟ دکتر: نسخه‌اش می‌نویسم، ولی سریع‌تر باید تهیه بشه. حسین: من تهیه‌اش می‌کنم. دکتر: ان شاالله تو این جنگ ناجوانمردانه اگر کسی از آوار و بمب‌ها هم جون سالم به در می‌برد، بخاطر وجود این مواد شیمایی مرگ سرنوشت قطعی‌اش بود. حسین: الو؛ علی‌اکبر. علی‌اکبر: الو، سلام حسین خوبی؟ سارا خانم بهترن؟ حسین: من خوبم، علی‌اکبر من وقت ندارم، عکس یه نسخه دارویی رو برات می‌فرستم، اگر می‌تونی تهیه‌اش کن، یعنی این دارو حتما باید تهیه بشه، اگر میشه از هر کدومش دوتا تهیه کن. علی‌اکبر: قطعا برا خودت نمی‌خوای، اتفاق جدیدی برا خانم علوی افتاده؟ حسین: مجال گفتنش نیست، فقط اینو تهیه کن و زود به دستم برسون، خیلی فوری. علی‌اکبر: حتما حسین جان. حسین: لطفت جبران می‌کنم. ............. نتانیاهو: شما احمق‌ها از پس یه دختر برنیومدید. دیگه شک ندارم ما بازنده این میدانیم، اونا با روحیه قوی که دارن پیش میان و هیچی هم جلودارشون نیست، اون وقت بیست نفر از شما حریف یک دختر زخمی و علیلشون نمیشه. گالانت: حزب‌الله شکست ناپذیر، تا وقتی ایران حامی اوناست، ما بجای حمله به غزه و لبنان باید ایران رو هدف قرار می‌دادیم. نیروهای مقاومت اصلی اونجان. نتانیاهو: فورا یه پیام تبریک بفرستید، همه توییت کنید و ابراز شادمانی کنید از برنده شدن دکتر پزشکیان. اونا خوب می‌دونستن با موشک و تیر و تفنگ و بمب حریف ایران نمیشن، جنگی راه انداختن قوی‌تر از جنگ گرم، جنگی که گرماش مستی آور و زایل کننده عقل. ..................... حسام: این داروها رو حسین برا چی می‌خواد؟ علی‌اکبر: برا خانم علوی، حسام فورا بلیط به سمت لبنان تهیه کن، فعلا بدون برگشت و یک طرفه. حسام: قبلا انجام شده علی جون. علی‌اکبر: جدی میگی؟ حسام: فردا ظهر پرواز داریم. علی‌اکبر: داریم!؟ مگه تو هم... حسام: فکر کردی من رفیق نیمه راهم؟ معلومه که منم میام، تازه دوتا دوربین خفن با یه گوشی سامسونگ درجه یک هم تهیه کردم، برا خانم علوی، البته احتیاطا یه گوشی نوکیا ساده هم تهیه کردم. علی‌اکبر: آمریکا ترورت نکنه نابغه. حسام: ما اینیم دیگه. حال و روزم چنان تعریفی نداشت، گوش‌هام شنواییش کم شده بود، البته یکیشون. دونه‌های قرمز رنگ همچنان قصد داشتند من رو همراهی کنن و قصد ترک کردن این تن نحیف و زخمی رو ندارن. حسین: سارا جان بهتری؟ سارا: تمام تنم درد میکنه و می‌سوزه و می‌خاره. حسین: داروهات که برسه از شر اینا هم خلاص میشی. سارا: حسین من حس می‌کنم دیگه زنده نمی‌مونم، بشین کنارم بذار وصیت‌هام رو بکنم. باید آخرین حرف‌هام رو بزنم. حسین: این حرف نزن، تو باید تا نابودی اسرائیل زنده بمونی و همه اینا رو به تصویر بکشی. سارا: این آرزوی همیشگی من بوده، ولی شاید قسمت باشه جور دیگه این صحنه رو به تصویر بکشم. حسین: تو میمونی و این صحنه‌ها رو به تصویر می‌کشی حق نداری جایی بری. الان هم استراحت کن و به خودت فشار نیار. چشمان حسین پر از اشک شد و از اتاق خارج شد، هرچی می‌گذشت بیشتر عشق حسین به خودم رو باور می‌کردم و ذوق می‌کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
❣ سلام حضرت عشق آقا بیا آزاد کن ما را از این بند... ما در سیه چالِ گناه خود اسیریم! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌- فقط مخصوص اینه‌که بشینیم و تو خلوت خودمون و با اشکامون برای حضرت فاطمه، کم‌کم گناه‌های دلمون رو پاک کنیم.
شب خیلی با آدم حرف می‌زنه...🌑
بسم رب الحسن و الحسین✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_80 #پشت_لنزهای_حقیقت دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین. پرستار: چشم. ح
علی‌اکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟ حسین: سلام، رسیدید؟ علی‌اکبر: بله، رسیدیم، کجایی؟بیایم ببینیمت. حسین: بیا مستشفی الساحل. علی‌اکبر: حله داداش. می‌شد همه چی خوب پیش بره و داروها برسه و من از این درد نجات پیدا کنم ولی یکباره حال روزم بهم خورد و مجدد از هوش رفتم. حسین: دکتر پس چی شد؟ چرا اینجور شد؟ دکتر: اثرات مواد فسفری و شیمایی، فقط امیدوارم هوشیاریشون ثابت بمونه پایین نیاد. حسین: من داروها رو تهیه کردم، الان دستم میرسه. دکتر: امیدوارم نتیجه بده، ما تلاشمون می‌کنیم ولی بقیه چیزا رو می‌سپاریم دست خدا. حسین: دکتر خواهش می‌کنم زن جوون من رو نجات بدید. دکتر: توکلتون به خدا باشه آقا حسین. باز دستی بلورین که به سمت من دراز شده بود، از میان آن همه باغ و درخت‌های سرسبز. این بار دستش رو گرفتم و پشت سرش راه افتادم، زیبایی باغ چشمم رو گرفته بود. به یه رودخونه زلال رسیدیم، خانم دستش رو از دستم جدا کرد و گفت: هم ازش بخور هم تنت رو بشور، منم برم برات لباس بیارم. آب اینقدر زلال و پاک بود که خودم رو توش واضح می‌دیدم. خنکای آب که در لای انگشتام می‌رفت جون می‌گرفتم، پاهام رو هم تو آب گذاشتم، خم شدم و دو دستی آب زدم بصورتم، تا حالا آب به این سبکی ندیده بودم. علی‌اکبر: حسین جان سلام. حسام: سلام آقا حسین. حسین: سلام، خوش اومدید. علی‌اکبر: خیره ان شاالله، سارا خانم!؟ حسین: حالش خوب نیست، بی‌هوش شده. علی‌اکبر: چرا آخه!؟ ما که رفتیم رو به بهبودی بودن. حسین: قضیه‌اش مفصله، داروها رو بده من بدم دکتر. علی‌اکبر: بفرما. حسام: بیچاره سارا خانم، چقدر اذیت شدن تو این چند ماه. .......... گالانت: خبر موثق دارم اون دختره دم مرگ، دیگه از شرش خلاص می‌شیم. نتانیاهو: خودش مهم نیست، اطلاعاتی که از ما تو دستش مهم‌تر که بعد از مرگش هم پابرجاست، حتما تا الان به اون ایرانی‌ها رسیده. گالانت: اگر رسیده بود، تا الان باید اینجا رو با خاک یکسان می‌کردن. نتانیاهو: به زودی اون رو هم می‌کنن. .............. عباس: ابو‌علی، خبر رسیده تو بیمارستان جاسوس هست که اخبار سارا خانم رو برا اونا می‌بره. حسین: فکر می‌کنی جاسوس کی باشه؟ عباس: از خود دکتر گرفته تا پرستار و خدمتکار و ...... حسین: دکتر رو زیر نظر بگیر با تیمت، لحظه به لحظه، داروهای سارا دستش، حواست باشه بلایی سرشون نیاره. پرستار‌ها و بقیه با من. عباس: حله. باز هم اون لحظات زیبا و آرامش بخش به پایان رسید، مجدد به هوش اومدم. حسین: سارا؟ صدام رو می‌شنوی؟ سارا: حسین، تنم می‌سوزه حسین: دیگه همه چی تموم میشه الان، نگران نباش، داروهات رسیدن، دادم دکتر الان میاد اونا رو هم به زخمت میزنه بهتر میشی. سارا: حسین اینقدر بخاطر من تلاش نکن، من موندنی نیستم. حسین: تو هیچ‌جا نمیری، من رو تنها نمیزاری. سارا: اگر بمیرم از این دردها خلاص میشم. حسین: تو زنده می‌مونی، از این دردها هم به زودی خلاص میشی. دکتر: سلام، خدا رو شکر بهوش اومدید. حسین: دکتر، اون داروها چند روزه اثر میزارن؟ دکتر: یه مقدار زمان میبره اما به هر حال خب از درد کم می‌کنه. حسین: شنیدی؟ زود خوب میشی. دکتر: این یه پماد، هرروز باید به تنش بمالید، این رو‌ هم الان تزریق می‌کنم فردا هم تزریق می‌کنم، انتظار میره حداقل دو هفته‌ای ۳۰ درصد اثر بهبودی ببینم. حسین: ان شاالله، ان شاالله. کی مرخص میشه؟ دکتر: دو سه روز اینجا باشه بهتره، من باید مطمئن بشم از اثر گذاریش. حسین: خیلی ممنون دکتر. دونه‌های قرمز حتی لای انگشت‌های پام و دستام هم رفته بود، به جز سر و صورتم تقریبا جای سالمی تو تنم نمونده بود. حسین آقا زحمت پماد رو می‌کشیدن، پماد رو آروم آروم و با نوازش رو دونه‌های قرمز می‌گذاشت. اما من همچنان در فکر این بودم که معنای اون خواب چی می‌تونه باشه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار در هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_81 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟ حسین: سلام، رسیدید؟ علی‌اکب
بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامعلوم امنیت ما رو تامین می‌کنه. تنها شانس بزرگی که آوردم این بود که آتش بس اعلام کردن، که ای کاش اعلام نمی‌کردن. حسین: صحبت‌های رئیس جمهور ایران تو سازمان ملل، خیلی نارضایتی ایجاد کرده بین مردم لبنان. سارا: هنوز نیومده دست گل آب داده؟ حسین: از مردم ایران انتظار میرفت بعد از دیدن آقای رئیسی شخصیتی مثل ایشون انتخاب کنن. سارا: دست رو دلم نذار، این خودش درد بزرگیه. راستی آقای رضایی و قادری کجان؟ حسین: با یه تیم خبرنگار که جدیدا از ایران اومدن دارن مشغول جمع‌آوری اخبار از منطقه هستن. سارا: اگر درست حساب کتاب کرده باشم الان محرم و صفر تموم شده و وارد ربیع شدیم، ماه شهریور باید باشیم. حسین: آره درسته. سارا: چقدر همه چی زود گذشت، محرم پارسال من کربلا بودم، امسال.... حسین: امسال تو خود واقعه کربلایی. واقعا هم همین طور بود، لبنان و غزه با کربلا فرقی نداشتن، اونجا همه چی می‌دیدیم، علی‌اکبرها و علی‌اصغرها و گهواره‌های ربوده شده و مادرهای داغ دیده و..... دونه‌های قرمز از بین نرفتن ولی سوزش و خارشش بخاطر پماد و شربت و قرص‌ها کمتر شده بود. وقتی به چیزی دست میزدم بخاطر وجود دونه‌ها نمی‌تونستم جنس وسیله رو حس کنم. سارا: حسین اجازه هست به پدر و مادرم زنگ بزنم؟ حسین: اهم فکر نکنم الان دیگه مشکلی داشته باشه. فقط خیلی طولش نده و از مکانت هیچی نگو. سارا: باشه، ممنون. بعد از شش ماه با خونواده‌ام تماس گرفتم، خیلی سخت تونستم بغضم رو کنترل کنم. حانیه: الهی مادر دورت بگرده، مادر چرا اینقدر بی‌وفایی، نمی‌گی مادری دارم پدری دارم؟ دو ماه پیش بعد از سه ماه غیبت و عذاب یه نامه دادی دیگه ازت خبری نشد. سارا: ببخشید مادر عزیزم، من واقعا شرایط تماس رو نداشتم، زنگ زدم بگم حالم خوبه. حانیه: شنیدم یه نفر باهات ازدواج کرده، اما تو که...؟ سارا: درسته مادر، من با آقا حسین ازدواج کردم، خطبه عقدمون سید حسن خوندن، ایشون این پیشنهاد رو دادن تا وقتی که اینجا هستم ایشون به عنوان یه محرم کنارم باشه. حانیه: بعدا ازش جدا میشی؟ کی میای ایران؟ الان موندی اونجا چیکار کنی؟ سارا: هنوز چندتا کار دارم، آقای رضایی و قادری هم اومدن اینجا. شرایط اینجا نیازه به مخابره سریع داره، کلی کار هست که می‌تونم انجام بدم، عکس‌هایی که از دست دادم و می‌خوام با کیفیت بهتر مجدد به تصویر بکشم. حانیه: الان جات خوبه؟ اون مرد اذیتت نمی‌کنه؟ زبونت رو می‌فهمه؟ خوب تیمارت می‌کنه؟ سارا: آره مامان، هم جام خوبه هم آقا حسین خوب به من رسیدگی می‌کنه. می‌بخشید مامان من نباید خیلی صحبت کنم، خیلی دوست داشتم با پدر هم صحبت کنم ولی بخاطر شرایط نمی‌تونم، خیلی سلام بابا رو برسون، دلم براتون تنگ شده امیدوارم به زودی ببینمتون. حانیه: دخترم زود برگرد، ما منتظرت هستیم. یه مقدار از دلتنگی چند ماهه من با شنیدن صدای مادرم برطرف شد، یه آرامش نسبی پیدا کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_82 #پشت_لنزهای_حقیقت بعد از چهار روز مرخص شدم، باز هم مکان جدید، مکانی که باز هم به مدت نامع
با تموم شدن داروها و پماد‌ها کم‌کم سوزش و خارش دونه‌های قرمز شروع می‌شدن. دکتر گفته بود شانس آوردم که زنده موندم، بمب‌های فسفری طرف رو می‌کشند، اگر زنده بگذارند هم انواع بیماری‌ها رو بهش تحمیل می‌کنن از قبیل همین دونه‌های قرمز رنگ یا مشکلات تنفسی و معیوب‌کردن سلول‌ها که در نهایت منجر به مرگ و سرطان میشه. سارا: کجا حسین؟ لباس رزم پوشیدی! حسین: دارم میرم مرز، زود برمی‌گردم. چند روز بیش‌تر طول نمیکشه. سارا: بزار منم بیام، تصاویر اون صحنه‌ها رو ثبت کنم. حسین: نه عزیزم، تو هنوز خوب نشدی، اما قرار نیست اینجا بمونی، تو باید بری. سارا: برم!؟ کجا برم!؟ حسین: میفرستم نبطیه، منطقه‌ای که پناهندگان اونجا هستن. سارا: چرا اونجا؟ حسین: اونجا که قایم بشی کسی پیدات نمی‌کنه، فعلا اونجا امنه، چند نفر هم از نیروهای امنیتی هستن. سارا: بعد از دوبار ربوده شدن و اون همه بدبختی کشیدن خودم و خودت باز هم می‌خوای من رو از خودت دور کنی؟ هنوز متوجه نشدی هیچ‌جا جز کنار خودت برای من امن نیست؟ حسین چند لحظه بعد از این حرف من سکوت کرد، این اولین جمله شاید عاشقانه من بود. خجالت کشیدم و چند قدمی عقب رفتم. سرم رو پایین انداختم و دست‌هام تو هم گره کردم؛ حسین آقا چند قدمی جلوتر اومدن دستاشون روی شونه‌ام گذاشت، دست دومش رو زیر چونه‌ام آورد و سرم رو بالا آورد و پرسید: واقعا کنار من احساس امنیت می‌کنی؟ لب‌هام انگار به هم چسبیده بود نمی‌دونم صورتم چقدر سرخ شده بود، ضربان قلبم رو دیگه حس نمی‌کردم. حسین منو در آغوش کشید و دست‌هاش لای موهام برد و شروع به نوازش کرد. حسین: منم همین طور سارا جان، منم همین طور. هرچند که حسین عجله داشت برای رفتن اما بخاطر رد و بدل شدن این سخنان کنار دستم نشست. حسین: من فکر می‌کردم هرچی ازت دورت باشم تو راحت‌تری، ببخش اگر با کارهام اذیتت کردم. سارا: این چه حرفیه، این من بودم که با رفتارهام باعث این جدایی و دوری میشدم. حسین: منطقه نبطیه برای تو امن‌تر، جایی که من میرم از اونجا خیلی دور نیست، هر وقت برا استراحت بیام بهت سر میزنم. سارا: من از وقتی اومدم نتونستم هیچ عکسی و خبری رو بفرستم، بزار بیام. حسین: خیمه پناهنده‌ها در نبطیه پر از موضاعات و سوژه‌های جذاب و دردناک جنگی هستش، اونجا می‌تونی فعالیت کنی. سارا: چقدر طول میکشه؟ تا کی باید اونجا باشی؟ حسین: نمی‌دونم، جنگه دیگه، تا وقتی که اونا پیش میان ما هم باید دفاع کنیم. سارا: میشه خیلی من رو منتظر نذاری و زود برگردی؟ حسین: تو هم قول بده دیگه ربوده نشی و من رو نگران خودت نکنی. هردوتامون با این حرف خندیدیم. حسین: آها اینم بگم، آقا علی‌اکبر و حسام هم اونجا میان، تنها نیستی اونجا برا کار، اونا آخر مهر میخوان برگردن ایران، منم سعی می‌کنم کارهام جور کنم تا اون موقع باهم برگردیم ایران. سارا: واقعا!؟ حسین: اهم، پس سعی کن خوب بمونی. با لبخند و صلوات از حسین جدا شدم، حالا منم شدم یک پناهنده و رانده شده از شهر و دیار. باید خودم رو با شرایط خیمه کوچیک و آب و غذای جیره بندی شده وفق می‌دادم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~