🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #مُهَنّا بعد از ۱۰ماه انتظار، از آزمایشگاه ایران خبر دادن که نتایج به ثمر نشسته و جنینی ک
#پارت_78
#مُهَنّا
مهنا: سلام دخترم، خوبی مادر؟ خبری نیست ازت؟
فاطمه: سلام مامان، ممنون خوبم، این روزای آخر خیلی سرم شلوغه، هم پایاننامهام هست، هم آزمایش و هم امتحانها، اصلا نمیرسم سرم رو بخارونم.
مهنا: همین که سلامتی خدا رو شکر، میگم فاطمه جون ان شاالله تو دقیقا کی برمیگردی؟
فاطمه: ااااا، دقیق نمیتونم بگم، من حدودا چهل روز دیگه کلا تحصیلم تموم میشه، بعدش باید بلیط پرواز رو تنظیم کنم.
مهنا: ان شاالله، پس هر وقت روز دقیق برگشتت مشخص شد خبرمون کن.
فاطمه: چشم حتما، بابا چطوره؟ دخترا، همه خوبن؟
مهنا: بابات که سرکاره، بهار هم با مرتضی رفته بیرون برا خرید و اینا، هدی و امالبنین هم گاهی درس میخونن، گاهی بازی، میگذره دیگه.
فاطمه: خدا رو شکر، ان شاالله همیشه تنتون سلامت باشه.
مهنا: مادر مزاحمت نمیشم، برو به کارات برس، ان شاالله موفق باشی، دل تو دلم نیست برگردی؛ بعد دوسال.
فاطمه: منم همین طور، دلم میخواد این چهل روز زود بگذره، دلم داره پر میکشه واسه ایران و خانوادهام.
مهنا: فعلا یا علی مادر.
فاطمه: خدانگهدار، یاعلی.
دوباره جونتازه گرفتم، این چهل روز چقدر کش میاومد، قصد نداشت که تموم بشه.
برای لحظه لحظه روزهای زندگیم تو ایران برنامه ریختم، فقط برگردم، آزادی واقعی رو اونجا بدست بیارم.
حال و روز من تو آمریکا، مثل حال و روز پرندهای بود که تو قفس بود و از پرواز محروم، آزادی کذایی داشت، هر وقت از قفس بیرون میاومد با حصارهای بزرگتری مواجه میشد.
تا حالا فقط از آمریکا و بیفرهنگیشون شنیده بودم، اما تو این دوسال هرچه شنیده بودم رو دیدم، تبعیض نژادی، بیفرهنگی در حدی که تو خیابان ادرار و مدفوع میکنن.
تو بعضی کوچهها و خیابانها بوی تعفن پر شده.
دزدیهای کلان و حمله به مغازههاو... اصلا نمیشه شمرد.
اونا فقط یه ظاهر درست کردن برا خودشون و جوونهای دیگران رو هوایی میکنن، والا این خانه از ریشه داغون است.ظاهر عالی، باطن خرابهآباد.
آخرین امتحانم رو هم دادم و خیالم راحت شد، الان وقت آزمایش پس دادن است.
استاد: سلام خدا قوت دختر خوب و باهوش.
فاطمه: خجالت میدید استاد.
استاد: بشین، برات دوتا خبر دارم.
فاطمه: خیر باشه.
استاد: هم خوبه، هم بد.
فاطمه: عجب، چی شده؟
استاد: ما الان فقط بیست روز دیگه داریم تا نتایج آزمایشی که انجام دادیم رو به هیئت پزشکی نشون بدیم و عملا کار تو اینجا تموم بشه درسته؟
فاطمه: بله درسته.
استاد: اما تو باید بعد از اون تا زمانی که این جنین سالم به دنیا بیاد اینجا باشی، حضور تو زمانی که جنین به دنیا میاد الزامیه.
فاطمه: چی!؟ یعنی من باید ۹ماه دیگه هم اینجا باشم؟ وااای نه تو رو خدا، خب من برمیگردم ایران، بعد ۹ ماه میام اینجا.
استاد: نمیشه، تو باید لحظه به لحظه حال مادری که جنین به بدنش منتقل میشه روچک کنی و بالا سرش باشی، البته تنها نیستی، یه گروه پزشکی دیگه هم کنارت هستن.
فاطمه: ولی من نمیکشم استاد، تازه خانوادهام منتظرن که برگردم تا تاریخ عروسی خواهرم رو مشخص کنن.
استاد: میدونم عزیزم، اما راه چاره چیه؟
فاطمه: من باهاشون صحبت میکنم، اونا باید به من اجازه بدن که برگردم ایران، من نیاز دارم که برگردم ایران، این به نفع اونا هم هست.
استاد: چی تو سرته دختر؟
فاطمه: شما فقط بشینید و تماشا کنید استاد.
استاد: فاطمه خیلی مراقب باش، نزنی روز آخر همه چی رو خراب کنی.
فاطمه: نگران نباشید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #آبرو نازنین از لحاظ روحی نیاز داشت که محمدحسین رو کنارش داشته باشه. نازنین خودش را جمع
#پارت_78
#آبرو
مریم: از کاری که میکنی مطمئنی؟
نازنینزهرا: تا حالا هیچ وقت اینقدر مطمئن نبودم.
مریم: من که الان نمیرم عزیزم، نزدیک تعطیلات نوروز میرم، میتونی تا اون موقع صبر کنی؟
نازنینزهرا: یه کاری میکنم، فقط بگو شرایط تبعیت ترکیه چیه؟ من میخوام کلا جز شهروندان اونجا حساب بشم، اسم و فامیلم رو هم تغییر میدم، بگو چیکار باید بکنم.
مریم: همه رو از عموم میپرسم بهت میگم، ویزا باید داشته باشی من فقط اینو میدونم.
نازنینزهرا: اونو دارم نگران نباش.
مریم: حوزه نمیای؟
نازنینزهرا: شاید مجبور بشم یه سر اونجا بیام، نمیدونم، به هر حال ممنون راهنماییم کردی.
مریم: خواهش میکنم نازنین جون.
نازنین بعد از اتمام تماس به خونه برگشت، چمدونش رو از طبقه بالای کمد دیواری بیرون کشید، خاکهای روش رو کنار زد، همه وسایلش رو از کمد ریخت بیرون و با دقت تو چمدون میچید.
در اتاق رو هم قفل کرده بود تا کسی مزاحمش نشه.
مقداری طلا داشت که محمدحسین براش خریده بود، تو جعبهای جداگونه اونا رو گذاشت،تو کیف کولیاش انداخت.
دو ساعت طول کشید تا همه وسایلش رو جمع کنه.
زهره: در رو باز کن دختر؟
محمدعلی: کدوم گوری میخوای بری؟ من خیلی باهات راه اومدم، اما تو دیگه صبر منو لبریز کردی.
زهره: از ایران میرم رو از کی یاد گرفتی؟ کجا میخوای بری؟ چرا یه ذره فقط یه ذره فکر آبروی ما نیستی؟ هر غلطی دلت خواست کردی کسی بهت چیزی نگفت، ولی دیگه تو از حد گذروندی، بیا بیرون ببینم چه غلطی میکنی؟
نازنین ایرپادهایش رو تو گوشش گذاشت و صدای آهنگ رو تا آخر بلند کرد.
روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست و رویایی جدید را برای خودش میساخت.
محمدعلی: بیا بریم فعلا، بالاخره که بیرون میاد.
زهره: محمدعلی، من هرچی بچگیام رو کنکاش میکنم تا قبل ازدواج یادم نمیاد کار اشتباهی کرده باشم، پدرم لقمه حلال میآورد سر سفره، منبر ایام محرمش هزینه نمیگرفت، جز مجاهدان همراه حضرت روح الله بود، آخرش هم شهید شد، نمیدونم کجا رو اشتباه رفتم.
محمدعلی: اگر من یا تو یا اجدادمون جایی رو اشتباه رفته بودن پسری مثل محمدحسین نصیب ما نمیشد، مشکل همنشینهای نازنین بودن تو دوران راهنمایی، مشکل فضای مجازی هست که توش غرق شده، مشکل ما نیستیم، اینو من تازه فهمیدم.
نازنین آخر شب، تو سکوت مرگ بار زمین و آسمون از خونه زد بیرون، صدای جیرجیرکها سکوت کوچه رو شکونده بود، یک ساعتی رو با یک چمدان راهی ترمینال شد.
تعدادی مسافر هم مثل نازنین رو صندلی ترمینال منتظر بودن تا نوبت حرکت اونا برسه.
نازنین نماز خونه ترمینال رو پیدا کرد و کیفش رو زیر سرش گذاشت و چمدونش رو بالا سرش گذاشت و خوابید.
با صدای اذون ترمینال از خواب بیدار شد، کولهاش رو روی دوش انداخت و چمدونش رو کشون کشون دنبال خودش میکشید.
سمت ایستگاه بلیط فروشی رفت، یک خانم تخممرغ آبپز به دست و چای پیش آمد و پشت میزکارش نشست.
نازنینزهرا: برا قم بلیط دارید؟
+ صبر کن خانم، هنوز سیستم بالا نیومده.
نازنینزهرا: چشم، صبر میکنم.
+ ساعت ۱۰ صبح یه بلیط دارم.
نازنینزهرا: همون رو برام رزرو کنید.
+ کارت بکشید لطفا.
نازنینزهرا: بفرمایید خدمت شما.
+ ساعت ۱۰ سکوی شماره ۱۳ اتوبوس قم.
نازنینزهرا سمت بوفه ترمینال رفت، یه ساندویچ سرد خرید ویه نوشابه روی صندلی انتظار نشست و ساندویچش رو با خون سردی خورد.
.............
حامدی: سلام دخترم خوبی؟
نازنینزهرا: استاد میتونید منو یه سه چهار ماه تحمل کنید؟ برا من جا دارید؟
حامدی: این چه حرفیه قدمت سر چشم، کجایی الان؟
نازنینزهرا: ساعت ۱۰ حرکت میکنم، شب ساعت ۹ میرسم.
حامدی: خوشحالم کردی نازنین جون، منتظرتم گلم
نازنین زهرا: ممنونم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: یا اباعبدالله، منلی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو،
#پارت_78
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: ببینم سرت رو.
سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم میگیرن؟
حسین: ناراحتی اومدم دنبالت؟
سارا: اونا دنبال تو هستن، دستشون بهت برسه تکهتکهات میکنن، فوقش من میمردم.
حسین: بهت گفته بودم برام مهمی، حالا باور کردی؟
سرت رو بچرخون، خیلی بد شکسته.
سارا: لباسام بوی بنزین میده، زخمهام دوباره عود کرده.
حسین: ببخش کوتاهی کردم، نباید تو رو تنها میگذاشتم.
سارا: اگر ایران رفته بودم، الان تو هم اینجوری نبودی.
حسین: شرایط بدتر میشد، فکر کردی اونجا هم تو امان بودی؟
سارا: تا وقتی که اینجام همین آش و همین کاسه است.
رضا: ابوعلی، ما نمیتونیم از اینجا خارج بشیم.
حسین: چرا!؟
رضا: منطقه زیر آتش، ماشینی که باهاش میخواستیم بریم، منفجر شد.
فعلا باید مدتی اینجا باشیم.
حسین: باشه. به کسی که خبر ندادی؟
رضا: نه، کسی نمیدونه اینجاییم.
حسین:تا چند روز آذوقه و تدارکات داریم؟
رضا: خیلی نیست، نهایتا یک هفته.
با اندک وسایلی که داشتن خیلی سطحی و جزئی زخمهام رو درمان کرد، زخم سر و بالای ابروم خیلی اذیتم کرده بود.
......................
مجیدی: خوشحالم که شما رو سالم میبینم.
علیاکبر: ممنون استاد.
مجیدی: حال خانم علوی چطوره؟
علیاکبر: وقتی اومدیم همچین خوب نبود، فقط زنده هستن همین.
مجیدی: پس شما به خانواده اون....
علیاکبر: مجبور شدیم بگیم خوبن، چون خودشون خواستن، مگه میشه تو غزه بود و سالم موند؟
شرایط سخته و حرف زیاد، اما من برا یه امر دیگه مزاحمتون شدم.
مجیدی: در خدمتم.
علیاکبر: میخوام خبرنگار ثابت منطقه باشم.
مجیدی: اما شما تازه برگشتید، چند نفر دیگه باید برن.
علیاکبر: الان تو اون شرایط وقت آزمون و خطا نیست، من منطقه رو شناختم، شرایطش رو خبر دارم، ما بهتر میتونیم فعالیت کنیم.
مجیدی: باشه ببینم چیکار میتونم بکنم.
.................
شرایط توی تونل خیلی سخت بود، تونلی که به هیچ جا راه نداشت، از هر دو طرف تخریب شده بود و ما رسما گیر افتاده بودیم.
بعد از گذشت دو روز، دونههای قرمز رنگ مثل گزیدگی پشه تو ناحیه دستهام و پاهام پیدا شد، هم سوزش داشت هم خارش.
حسین: چرا اینطور شد؟
سارا: نمیدونم، حسین خیلی میسوزه.
با آبی که برای خوردن بود و نسبتا خنک بود اونو میشستم، اما فایده نداشت.
مدام روشون فوت میکردم، حسین سعی میکرد بجای خارش با نوازش و آروم مالیدنشون آرومشوم کنه، اما اینا هیچ کدوم جواب گو نبود.
حسین: رضا حال همسرم خوب نیست، باید از اینجا بریم.
رضا: راههای خروج بسته شده، راه ارتباطی هم با خارج از اینجا تقریبا ناممکن.
حسین: باید راه پیدا کنیم، اینطوری نمیشه.
رضا: همه تلاشم رو میکنم، امیدوارم نتیجه بده.
حسین و رضا همه تلاششون رو کردن تا راه خروجی پیدا کنن، از هرچی دم دستشون بود استفاده کردن.
سه شبانه روز تلاش کردن تا راه خروجی پیدا کنن.
این دونههای قرمز تمام تنم رو پر کرده بود، حس میکردم از درون گر گرفتهام، نه تب بود، نه بیماری، بعضیهاشون که سر باز میکردن چرکین بودن، انگار جوش زده باشم، اما جوش نبود.
صبح روز چهارم سرگیجه بدی بر من غالب شد، ضعف شدیدی بر من غالب شده بود.
حسین: یکم دیگه تحمل کن سارا، راه خروج پیدا میشه.
سارا: سرم و چشمام درد میکنه، تمام تنم داغ شده، دارم میسوزم حسین.
حسین: رضا، اون دست لباس نظامی رو برام بیار.
رضا: بفرمایید
حسین: لباسهات رو دربیار، فورا.
سارا: اینجا!؟
حسین: رضا فاصله میگیره، پشتش به ما هست، باید لباسات رو عوض کنی.
با کمک حسین، لباسهام رو در آوردم و لباس نظامی رو پوشیدم.
رضا: یه صدایی از بالا میاد.
حسین: صدای تانک.
رضا: ممکنه وارد جنگ زمینی شده باشن؟
حسین: بعید نیست.
رضا: اینجوری که بدتر شد، خارج شدن از منطقه غیر ممکن ومحالتر شد.
حسین: ان شاالله خیر رقم بخوره.
صدای حداقل بیش از دو تانک به صدا میرسید، بخاطر صدای گوش خراش تانکها و درگیریهایی که شنیده میشد شرایط سردرد و سرگیجه من بدتر شد، کمی دراز کشیدم تا شاید تاثیری داشته باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~