eitaa logo
تربیت و حکمرانی
1.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
636 ویدیو
32 فایل
🔰طلبه درس خارج حوزه علمیه، #مبلغ اسلام ناب 🔰افتخارم #معلم بودن، آرزویم #مربی شدن 🔰پژوهشگر و نویسنده حوزه #تربیت (تربیت اسلامی از نگاه رهبر فرزانه انقلاب، قالبهای برنامه‌سازی تربیتی، خلوت ناامن و...) 🔰دانش‌پژوه دکتری #حکمرانی #مرتضی_رجائی
مشاهده در ایتا
دانلود
در ایام شهادت أم الأئمه (سلام الله علیها) و هم‌زمان با سالگرد شهادت سردار رشید اسلام حاج و اربعین دانشمند هسته‌ای شهید و مقارن با هفتمین روز درگذشت علامه آیت‌الله ، با حضور چند نفر از محبان اهلبیت، یک مجلس داریم. دعاگوی همه ارادتمندان اهلبیت و دوستان و همراهان عزیز خواهم بود.
‏در ‎ سیدالشهدا، دل ما هوای مزار سیدالشهدای مقاومت را هم دارد. روی سنگ قبرش را خوانده‌اید؟ نوشته: به دستور مستقیم رئیس جمهور آمریکا باید منتظر ‎ ما باشد ‎، این افتضاح تازه اول راه است. https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️تحریف آشکار تاریخ در شبکه آموزش سیما🤦‍♂️ 🔰در این انیمیشن که برای آموزش به فرزندان ما تولید و پخش شده است، برای اشاره به شهادت (سلام الله علیها) به جای واژه از واژه استفاده می‌شود‼ 🔰همچنین، بدون هیچ اشاره‌ای به علت اصلی شهادت ایشان، آن را ناشی از داغ فراق پیامبر اکرم و غم و اندوه ایشان به دلیل غصب خلافت امیرالمؤمنین معرفی می‌کند.😲 🔰و به همین راحتی یک گزاره غلط را در ذهن کودکان و نوجوانان ما نهادینه می‌سازند. https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
چه آسان است یک دل را به دام خود بیندازی و با جادوی چشمانت گرفتار خودت سازی اگر گوید که "چون عشقت ندارد عاقبت با من همان بهتر که این مستی نیابد هیچ آغازی"؛ تو با بغض فریبایت به بندت می‌کشی او را و با لبخند زیبایت بر این قصه سرآغازی گهی با خنده گه با اشک می‌لرزانی این دل را به هر سویی که بگریزد، برایش می‌کنی نازی چه آسان می‌شود از عشق گفت از عاشقی دم زد و مجنون کرد یک دل را به هر ترفند و اعجازی ولی وقتی که عقلش را چنان مغلوب خود کردی که غیر از در هوای تو ندارد شوق پروازی ببین حال و هوایش را و نگذر از کنار او مرنجانش ز دست خود، مکن با عشق او بازی که آسان است عاشق کردن و از عشق پر کردن ولی سخت است دل کندن ز مانند تو طنازی و این جان کندن تدریجی آخر می‌کشد او را بدون اینکه برآید ز نایش هیچ آوازی برای تو چه آسان است ترک سرنوشت او! ولی تاوان ندارد این فراق عشق و جانبازی؟ https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
🔰فقط کمی دیرتر (داستان دنباله‌دار، بخش دوم) ☘...حال عجیبی داشت؛ از یک‌طرف چیزی در وجودش بود که باعث می‌شد با سرعت به سمت مسجد بدود، و از طرف دیگر با خودش می‌گفت: اگه تو مسجد ببینمش، چه‌کار باید بکنم. اصلاً نمی‌دانست او امشب هم به مسجد می‌آید یا نه. به خودش جواب داد: مگه چه طور شده که نخواد بیاد؛ یه چیزی بود که خدا رو شکر اتفاق هم نیفتاد، تمام شد و رفت. ولی انگار خودش هم می‌دانست که فقط یک چیز معمولی نبوده است. دلش آشوب بود؛ انگار هم‌زمان باهم  چند احساس مختلف داشت: ترس، خجالت، ناراحتی، شاید هم کمی عصبانیت. وقتی به این احساس‌های مختلفش فکر کرد، از خدا خواست کاش امشب او به مسجد نیاید؛ ولی بلافاصله دلش چیز دیگری گفت. خودش هم می‌دانست که تلاشش برای رسیدن به نماز جماعت مسجد، بیشتر برای دیدن اوست.   ☘وقتی رسید سرِ کوچهٔ مسجد، حسابی نفس‌نفس می‌زد. همان‌جا ایستاد. خم شد و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و به آن‌ها تکیه داد؛ شبیه حالت رکوع. همان‌طور که داشت سعی می‌کرد نفس‌های عمیق بکشد و بیرون بدهد، یادش افتاد که اگر زمستان بود، حالا بااین‌همه عرق و داغی تنش، کلی بخار دورِ برش جمع شده بود؛ درست مثل چند ماه قبل که تقریباً هرروز عصر، چند بار بالا تا پایین خیابان درختی را باهم می‌دویدند و بعد، وسط درخت‌ها پهن می‌شدند روی زمین. تا وقتی هم که سردشان نمی‌شد بلند نمی‌شدند. نفسش که کمی جا آمد، بلند شد و راه افتاد سمت درِ وضوخانهٔ مسجد که داخل گودیِ کنار پله‌های ورودی مسجد بود. همان‌طور که داشت از پله‌ها پایین می‌رفت، دلهره‌اش هم بیشتر می‌شد. یک‌لحظه با خودش گفت: اگه الآن رفتم بالا و دیدمش، چطور شروع کنم. هنوز این جمله در ذهنش تمام نشده بود که پایش به پلهٔ چهارم جلویِ در رسید و سعید را دید که جلوی یک روشویی ایستاده و دارد با دو دست آب می‌پاشد روی صورتش.   ☘شاید اگر مطمئن بود که از گوشهٔ چشم او را ندیده، از همان‌جا برمی‌گشت و وارد وضوخانه نمی‌شد؛ ولی مطمئن نبود. برای همین، سعی کرد معمولی باشد و همان‌طور که می‌رفت سمت روشویی کنار سعید، گفت: «سلام». خودش هم نمی‌دانست چه‌کار دارد می‌کند؛ نمی‌دانست الآن باید سلام کند یا نباید سلام کند، یا حتی اگر سعید سلام کرد، او باید جوابش را بدهد یا نباید جواب بدهد. چند ثانیه گذشت، ولی سعید هیچ واکنشی نشان نداد. فقط کمی به سمت راست خودش چرخید؛ طوری که از آن زاویه، صورتش به‌سختی دیده می‌شد. مهران که شیر آب را باز کرده بود، آن را بست و رفت به طرف روشوییِ سمت راست سعید.   ☘تا خواست لب باز کند، چشمش به‌صورت سعید افتاد؛ تقریباً همهٔ سمت راست صورتش سرخ شده بود. دقت نمی‌خواست؛ جای یک دست درشت بود که اثر انگشتانش هم به‌خوبی روی صورت سفید و گوشتی سعید مانده بود. از وقتی که موهای صورت سعید شروع به درآمدن کرده بود، مهران همیشه آن‌ها را در یک زمینهٔ سفید دیده بود؛ ولی حالا آن موهای خرمایی‌رنگ در آن صورت سرخ، طور دیگری برایش جلوه کرد. دلش ریش شد. (ادامه دارد...) https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
🔶 یادبود هفتمین روز شهادت یازده تن از کارگران مظلوم معدن در پی حمله وحشیانه داعش در بلوچستان 🔹 جهت عرض تسلیت و ابراز همدردی به سوگ این شیعیان مظلوم خواهیم نشست ⏰ یکشنبه ۲۱ دی‌ماه، ساعت ۱۳ 📌 تهران، خیابان فاطمی، نبش اعتماد زاده، روبروی سفارت پاکستان ✅ همراه با اهدای گل به یاد شهیدان حمله تروریستی 🔴 رعایت‌ پروتکل‌های بهداشتی برای حضور در تجمع الزامی است https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
الحمد لله علی کل حال...
⭕️ دارد را می‌کشد و همسرانشان را سر می‌برد. آن‌ها مظلوم‌تر از آنند که فکرش را بکنیم. خیلی‌هایمان حتی خبر نشدیم که امروز چند نفر رفتند جلوی سفارت برای اعتراض؛ البته فقط چند نفر. راستی، شما خبر شدید؟! 👤 مرتضی رجائی @TWTenghelabi https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
گاهی یک جدایی کوتاه، یک دوری، نعمت است؛ کمک می‌کند تا قدر وصال‌ها و کنار هم بودن‌ها را بهتر بدانیم... پس قدر این نعمت را بدانیم، و قدردان کنار هم بودن‌هایمان باشیم.
📣 فراخوان جشنواره ادبی رسانه‌ای حضرت ابوطالب(ع) منتشر شد ✔️شعر در قالب: کلاسیک و نو ✔️نثر ادبی در قالب‌: دلنوشته و مینیمال ✔️نثر رسانه‌ای در قالب: یادداشت و گزارش 📌از برترین آثار در دو بخش جایزه ویژه و حق التألیف تقدیر می‌شود. 🔗 زمان ارسال آثار: از بهمن99 تا 30 بهمن 99 🔗ارسال به دبیرخانه گروه نویسندگان حوزوی به نشانی @rahil1357 در شبکه پیام رسان ایتا 🔗برای دریافت اطلاعات بیشتر به کانال نویسندگان حوزوی به نشانی https://eitaa.com/howzavian مراجعه فرمایید.
🔰فقط کمی دیرتر (داستان دنباله‌دار، بخش سوم) ☘همان‌طور که داشت دست چپش را می‌برد به‌طرف صورت سعید، گفت: «چی شده؟!... بابات؟!»؛ ولی قبل از اینکه صورت او را لمس کند، سعید دستش را به‌آرامی، ولی با حالتی پر از نفرت پس زد و صورتش را برگرداند و گفت: «به تو مربوط نیست نامرد». بعد هم شیر آب را بست و راه افتاد سمت درِ وضوخانه؛ مهران هم رفت دنبالش. از پله‌های وضوخانه که بالا می‌رفتند، یکی دو بار صدایش کرد؛ ولی فایده‌ای نداشت. وقتی رسیدند بالا، سعید به‌جای اینکه به‌طرف پله‌های جلوی درِ ورودی مسجد برود، راهش را کج کرد و رفت سمت شهرک. مهران گفت: «مگه مسجد نمی‌آی؟». مکثی کرد و این بار با صدای بلندتر و با کمی عصبانیت گفت: «اگه نمی‌خواستی بیای مسجد، اصلاً برای چی اومدی تا اینجا؟!» سعید چیزی نگفت؛ حتی نگفت: به تو مربوط نیست. آرام و بی‌رمق داشت دور می‌شد. ☘مهران برگشت و به‌طرف پله‌های ورودی مسجد رفت. هفت‌تا پله بیشتر نبود، ولی انگار هرچه بالا می‌رفت، تمام نمی‌شدند. پاهایش جان نداشت، مثل پیرمردهای مسجد شده بود که چون نای بالا رفتن از پله‌ها را نداشتند، پشت سر معمار ناله و نفرین می‌کردند. احساس می‌کرد در همین پانزده‌سالگی به‌اندازهٔ همهٔ آن‌ها پیر شده است. به حیاط مسجد که رسید، صدای مکبر را شنید که داشت برای نماز عشا «قد قامت الصلوة» می‌گفت. دو نفر از داخل حیاط دویدند تا به نماز برسند. صدای پای دو سه نفر هم از پشت سر می‌آمد که داشتند با عجله از پله‌ها بالا می‌آمدند تا خودشان را به تکبیرة‌الاحرام برسانند. ولی انگار مهران عجله‌ای برای رسیدن به نماز نداشت. ☘کفش‌هایش را جلوی جاکفشی درآورد و وارد مسجد شد. طبق عادت همیشه‌اش، توی جامُهری دنبال دو تا مهر تربت تمیز گشت؛ ولی برخلاف همیشه، نرفت تا در صف اول بایستد. آرام از کنار صف‌های نماز رد شد و خودش را به صف آخر رساند. صدای مکبر بلند شد: «الله اکبر، رکوع». دست‌هایش را بالا برد تا تکبیرة‌الاحرام بگوید که مکبر گفت: «یا الله». این را برای او گفت تا بتواند به رکوع برسد، ولی حواسش خیلی پرت‌تر از این بود که بخواهد نماز بخواند. با شنیدن «سمع الله لمن حمده»، نشست. حالش دست خودش نبود. همان‌طور که روی زمین نشسته بود، خودش را عقب عقب به‌طرف دیوار کشاند و تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد و جمع کرد توی سینه‌اش و دست‌هایش را انداخت روی زانوهایش؛ طوری که مچ‌هایش آویزان شد. به این فکر کرد که چرا این‌طور شد. ☘به خودش که آمد، دید محمدجواد، پسر خادم مسجد، خم شده جلویش تا استکان چای را بردارد. چای را گذاشته بودند جلویش، ولی او متوجه نشده بود. حاج‌آقا رسولی روی پلهٔ اول منبر نشسته بود و داشت حرف می‌زد. حتی حال نداشت گوش کند که دربارۀ چه موضوعی حرف می‌زند. از جایش که بلند شد، پایش خورد به دو تا مهر تربتی که با خودش آورده بود. خم شد و آن‌ها را برداشت و به‌طرف درِ مسجد راه افتاد. از در که بیرون رفت، ایستاد جلوی جاکفشی تا کفش‌هایش را بردارد. یکی دو دقیقه‌ای داشت دنبال کفش‌هایش می‌گشت که ناگهان چشمش افتاد به آن‌ها که روی زمین بودند. ☘هنوز به وسط حیاط مسجد نرسیده بود که چشمش افتاد به سمت چپ خودش، گوشهٔ حیاط؛ آقا رضا و حاج مسعود جلوی درِ دفتر پایگاه ایستاده بودند و داشتند باهم حرف می‌زدند. طوری که مثلاً حواسش نبوده و آن‌ها را ندیده است، حرکت کرد به‌طرف پله‌ها. هنوز از پلهٔ اول پایین نرفته بود که از سمتِ آقا رضا و حاج مسعود صدایی شبیه کلمهٔ «مهران» شنید. احساس کرد دارند دربارهٔ آن‌ها و ماجرای امروز عصر حرف می‌زنند. ولی آقا رضا قول داده بود. حتی فکرش هم ناراحتش می‌کرد. با سرعت از پله‌ها پایین رفت و راه افتاد سمت خانه. (ادامه دارد...) https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
⭕️ آقا وضعیت سراسری طوریه که آدم حدس قوی میزنه یکی از دخترهای مظلوم یکی از وزرا، یه بار عمده وارد کرده، قراره بفروشن به خلق الله.😁 👤 مرتضی رجائی @TWTenghelabi https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
☘می‌گفت بعد پیاده شدن از قطار، یک تاکسی بین شهری گرفتیم برای شهرستان. ما دو نفر عقب نشستیم و یک پسر جوان هم جلو. ☘به پلیس راه که رسیدیم، راننده پیاده شد تا دفترچه‌اش را نشان بدهد. همین که رفت، جوان هم پیاده شد. حواسم نبود کجا رفت و چه‌کار کرد. فقط دیدم همین که راننده آمد، او هم سوار شد. ☘حدود نیم ساعت بعد، یک جای دیگر توقف کردیم. این بار راننده رفت تا یک بسته را از صندوق عقب در بیاورد و به یک مغازه‌دار بدهد. جوان دوباره پیاده شد. ☘این بار برایم سؤال شد که چرا؟! به خواهرم گفتم: "نمی‌دونم این بنده خدا چرا هی پیاده می‌شه؟" گفت: "به نظرم چون ما دو تا خانم تو ماشین نشستیم، وقتی راننده پیاده می‌شه، معذبه. شاید هم برای راحتی ما پیاده می‌شه!" +: "نه بابا، فکر نکنم!" -: "چرا، جوون‌های خوزستان خیلی بامعرفتن!" ☘نرسیده به مقصد، راننده برای بنزین زدن در پمپ بنزین توقف کرد و از ماشین پیاده شد. جوان دوباره پیاده شد و در همان مدت کوتاه بنزین زدن، همان‌جا کنار ماشین ایستاد. ☘این بار دیگر مطمئن شدم که علت پیاده شدن جوان، حیایش بود و اینکه چون به ما هم به چشم خواهر و ناموس خودش نگاه می‌کرد، دوست نداشت با بودن او در ماشین، ناراحت و معذب باشیم. https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
وقتی صحبت از بلا می‌شود، بیشترمان یاد سیل و زلزله و آتش‌سوزی و سرقت و مانند این‌ها می‌افتیم؛ بدی‌هایی که از بیرونِ خودمان ممکن است به ما برسند. برای در امان ماندن از شرّ همه انواع بدی‌ها برنامه‌ریزی می‌کنیم و حتی برای آن، دست به دعا می‌بریم، جز برای دور ماندن از شرّ یک دشمن درونی. بیشترمان را جدی نمی‌گیریم، در حالیکه در بسیاری از دعاها اولین محور درخواست بنده از پروردگار، در امان ماندن از شرّ نفس است؛ مثل همین دعا که اگر کسی هر صبح و شام بخواند، از انواع بلا و بدی دور می‌ماند: اَللَّهُمَّ اِنّي اَعُوذُبِكَ مِنْ شَرِّ نَفْسي
📌چرا این همه استغفار؟! ☘حتی اگر کمی اهل انس با منابعی مثل مفاتیح الجنان یا دیگر کتاب‌های اعمال و اذکار باشیم، روایت‌های مختلف و متنوع مربوط به تأکید بر استغفار فراوان به چشممان خورده است. ☘بسیاری از علما و بزرگان هم بوده و هستند که در دستورالعمل‌های سلوکی خود، به تداوم بر استغفار سفارش می‌کنند و آن را کلید گشایش همه رزق‌ها، مخصوصاً رزق معنوی می‌دانند. ☘اما راستی، این همه تأکید برای چیست؟ و اساساً این همه استغفار، از کدام گناهان؟ شاید کسی پیدا شود که در دلش یا به زبان بگوید: من که مراقب همه رفتارهایم هستم و هیچ گناه و خطای فاحشی که آن را به یاد داشته باشم، از من سر نزده است؛ من دیگر چرا باید این همه استغفار کنم؟اگر شما هم این‌طور فکر می‌کنید، از همین فکرتان استغفار کنید. استغفار فراوان ما فقط برای گناهان و خطاهایی نیست که خودمان از روی قصد مرتکب شده‌ایم، که خیلی از خطاها از ما سر زده که خودمان متوجه نشده‌ایم یا آن را به یاد نداریم. ☘گذشته از این‌ها، همین که ما خیال کنیم همه دستورات پروردگار را درست و کامل اطاعت کرده‌ایم و کاملاً مطیع اوییم و هیچ حقی از او بر گردن ما نیست، خودش خطای اعتقادی بزرگی است که نیازمند استغفار است. ☘همیشه و در همه حال باید خود را بدهکار حضرت حق بدانیم و در برابر او احساس شرمساری کنیم و از او طلب آمرزش کنیم: استغفر الله ربی و اتوب الیه... https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
من اگه باشم این‌طور می‌گم: ☘وقتی کسی کاری برای ما می‌کنه، یا ما این کار رو وظیفه‌ش می‌دونیم، یا از سرِ لطف و مهربانی او. ☘اگه اون کار رو وظیفه‌ش بدونیم که برای قدردانی از او احساس وظیفه نمی‌کنیم و حتی اگه تشکر هم بکنیم، می‌ذاریم به حساب ادب و لطف خودمون. ☘ولی وقتی اون کار رو لطف طرف مقابل به حساب می‌آریم، اگه جزو آدم‌های مغرور و طلبکار نباشیم، در برابر او احساس بدهکاری می‌کنیم و دوست داریم یه‌طوری از خجالتش در بیاییم. ☘حالا اگه مهربانی او در حق ما خیلی زیاد باشه و ما هم خیلی او رو دوست داشته باشیم، دوست داریم یه‌طوری کشف کنیم که خودش چی دوست داره و اگه ما چه‌کار کنیم بیشتر خوشحال می‌شه. ☘تو این شرایط، اگه خودش به ما بگه: "من که هیچ توقعی ازت ندارم، ولی اگه می‌خوای کاری بکنی، فلان کار رو بکن"، ما خیلی خوشحال می‌شیم؛ چون زحمت ما رو کم کرده و خودش بهمون گفته چطور می‌تونیم به بهترین شکل ازش تشکر کنیم. راستی، شما چطور جواب می‌دید به این سؤال؟! https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📝جشن کرونایی نیمه شعبان در خانۀ یک طلبه (داستان کوتاه) 🧮۸۰۰ کلمه 📆 ۲۲ فروروین ۱۳۹۹ بسم الله 🔰سخنرانی تلویزیونی آقا که تمام شد، همگی صلوات فرستادیم. فرشته آمد جلوی من نشست و گفت: «بابا، حالا که امسال نمی‌تونیم تو روز نیمه شعبان بریم تو جشن شرکت کنیم، بیا خودمون یه جشن برگزار کنیم. شما هم سخنرانی کن!» محمدرضا خودش را انداخت توی بغلم و گفت: «آره بابا، منم مداحی محمود کریمی رو می‌خونم». گفتم: «قبول، فقط اول محمدرضا مداحی کنه». 🔰چند دقیقه بعد فرشته گفت: «پذیرایی آماده است». بعد هم یک صندلی آورد و رویش یک پارچۀ سفید انداخت. محمدرضا رفت روی صندلی نشست و با یک بسم الله شروع کرد: «دل دل نکن ای دل، دست دست نکن ای پا...» 🔰همان‌طور که داشتیم دست می‌زدیم، به این فکر می‌کردم که چه حرفی بزنم تا هم بچه‌ها متوجه بشوند و هم به درد خودم و مادر بچه‌ها بخورد. مداحی محمدرضا که تمام شد، صلوات فرستادیم. فرشته به عنوان مدیر برنامۀ جشن گفت: «حالا نوبت شماست». 🔰روی صندلی نشستم و شروع کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم. این روزا همهٔ ما منتظر یه مهمون هستیم، یه مهمون عزیز که قراره بعد از سال‌ها دوری به جمع ما برگرده. کیه که ندونه مهمونی برای خودش آدابی داره؟ کسی که منتظر یه مهمون عزیزه، از مدت‌ها قبل خودشو برای اومدن اون آماده می کنه تا وقتی که اومد، همه چیز اون طوری باشه که او دوست داره...» ـ «مثل اون وقتی که ما منتظر دوقلوها بودیم و داشتیم خودمون رو آماده می‌کردیم!» ـ «آره دخترم، یا مثل اون دفعه که مادرجون داشت از کربلا می‌اومد و داشتیم برای استقبال از خودش و پذیرایی از مهمونا آماده می‌شدیم. حالا ما چکار باید بکنیم تا برای اومدن امام زمان آماده باشیم؟ امام باقر علیه السلام تو یکی از احادیثشون، یکی از این کارها رو به ما یاد دادن. ایشون فرمودن در زمان ظهور امام زمان، شیعیان این‌قدر با هم مهربون می‌شن، که اگه یکی‌شون به پول نیاز داشته باشه، راحت دست می‌کنه تو جیب دوستش و پولی رو که لازم داره برمی‌داره؛ دوستشم از این کار ناراحت نمی‌شه...» 🔰این بار محمدرضا پرید توی حرفم و گفت: «ولی بابا، این کار که دزدیه! یعنی ما شیعیان باید از هم دزدی کنیم تا امام زمان بیاد؟!» فرشته که داشت با سینی آب پرتقال از آشپزخانه بیرون می‌آمد، لبش را گزید و با دندان قروچه گفت: «هیسس، مثلاً سخنرانیه ها! آخه کی وسط سخنرانی سؤال می‌کنه؟» ـ «عیبی نداره بابا جون، ما کلاً سخنرانی مون فرق می‌کنه. ببین، منم فقط یک عبا انداختم رو دوشم و به جای منبر رو صندلی نشستم». فرشته همان‌طور که خم شده بود تا مادرش آب پرتقال بردارد، رو کرد به من و سری تکان داد و چشمکی زد که یعنی: «فهمیدم، چون محمدرضا بچه است، نمی‌خواهی ناراحتش کنی!» فقط دو سال از محمدرضا بزرگ‌تر است، ولی دختر است دیگر. 🔰می‌خواستم جواب محمدرضا را بدهم که فرشته آرام ـ طوری که مثلاً ما نشنویم ـ به مادرش گفت: «برای شما دو تا آب پرتقال آوردم؛ آخه سهم دوقلوها رو هم شما باید بخوری». قند توی دلم آب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و رو کردم به محمدرضا: «ببین پسرم، منظور امام باقر علیه السلام این نیست که شیعیان باید از هم دزدی کنن تا امام زمان تشریف بیارن. منظورشون اینه که مثلاً من و همسایه‌ها این‌قدر باید به هم نزدیک بشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم که اگه یکی از همسایه‌ها به پول نیاز داشت، من حتی نباید اجازه بدم خودش بهم بگه، باید خودم بهش کمک کنم». 🔰محمدرضا آرام شده بود و داشت فکر می‌کرد. رو کردم به طرف فرشته و ادامه دادم: «مثلاً دیدید وقتی دسته‌جمعی می ریم بیرون، موقع خرید که می‌شه و ما مردا می‌خواهیم پولش رو حساب کنیم، بیشتر وقتا عمو جواد حساب می‌کنه؟ همیشه هم می‌گه جیب من و شما نداره که!» حاج‌خانم که تا اینجای سخنرانی را فقط گوش کرده بود، گلویی صاف کرد تا تواضعش را به رخ من بکشد که لطف کرده و با آن همه فضل، پای منبر من نشسته است: «مثلاً تو همین سخنرانی امروز، آقا دستور دادن حالا که ماه مبارک رمضان نزدیکه، هر کس که می‌تونه به فقرا و کسایی که به خاطر تعطیلی این روزا مشکل مالی پیدا کردن کمک کنه». 🔰محمدرضا با ناراحتی رو به مادرش کرد و گفت: «منم دوست دارم به دستور آقا سید علی عمل کنم». ـ «خب عمل کن مامان جان، قلکت رو بیار بده بابا، ببره قرارگاه جهادی». ـ «قلکم که خالیه. مگه یادت نیست؟ قبل عید دادیم قرارگاه برای خرید ماسک. تو این چند وقتم که شما خیلی به من پول نداید تا بندازم توش». اشتیاق محمدرضا را که برای ایثار دیدم، گفتم: «عیبی نداره بابا جون، شما قلکت رو بیار، هرچقدر توش پول بود، دوبرابرش رو هم من می‌ذارم روش از طرف شما می دم به قرارگاه». چشمان محمدرضا برق زد. از جا کنده شد و دوید سمت اتاق... https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
اتفاقی چشمم افتاد به این داستان کوتاه که چند ماه پیش نوشته و در همین کانال منتشر کرده بودم. دیدم قشنگ است (حداقل برای خودم که قشنگ بود)، گفتم بازنشر کنم، شاید شما هم دوست داشتید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌حتماً شما هم میان‌برنامه‌های را دیده‌اید. 🔰نمی‌دانم برای تولید این یک دقیقه، چقدر هزینه کرده‌اند تا با تبلیغ معماری میدان نقش جهان اصفهان، احساس هویت ملی ما را برانگیزانند. ولی کاش برای نوشتن متن آن هم دقت بیشتری می‌کردند تا شیرینی زبان فارسی بیشتر به کاممان بنشیند و حالمان بهتر شود. 🔰از شما می‌پرسم؛ در جمله "خواندن و شنیدن این قصه‌ها به ما می‌گوید صاحب چه معمارهای خلاق و باهوشی بوده‌ایم..." اشکالی نمی‌بینید؟ مگر ما صاحب این معمارها بوده‌ایم؟ بهتر نبود به جای آن گفته می‌شد: "چه معمارهای خلاق و باهوشی داشته‌ایم"؟ 🔰از این حرف‌ها که بگذریم، حتماً می‌دانید که سرمهندس معمارهای سازنده این بنای تاریخی، یک عالم دینی به نام است؟ 🔰ضمناً پرچم مردم شریف ، مهد فرهنگ و هنر هم بالا.🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
✅ ششمین 🔸 با حضور حجت الاسلام مهدیزاده 🔹 با موضوع: "نسبت فضای مجازی با گفتمان دینی"آیا فضای مجازیِ محصول غرب, ذاتا بد است؟ 🕗 پنجشنبه 25 دی ، ساعت 21:30 (لازم بذکر است این موضوع در قالب یک سلسه گفتگو, به تضارب آرا بین کارشناسان در این زمینه می پردازد.) 🔴 در گروه «مطالعات اسلامی فضای مجازی» منتظر حضورتان هستیم.🔽 https://eitaa.com/joinchat/848691226C9d880671d0 ✔️ دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی @oisc_majazi @teghtesadi
📌چگونه یک نویسنده رسمی شوم؟! (۱) ✍دوست جوانی که به تازگی وارد کارگاه مجازی نویسندگی تربیتی شده است، در خصوصی به من گفت: "خیلی علاقه دارم نویسنده شوم". ✍چیزهایی گفتم، از اینکه باید نوشته‌های فاخر و متنوع بخوانی، درزمینه درست‌نویسی و ساده‌نویسی آموزش ببینی، و از همه مهم‌تر، باید زیاد بنویسی؛ خیلی زیاد. ✍پرسید: "اگر بخواهم نویسنده رسمی شوم، چه‌کار باید بکنم؟!" راستش، برای نویسنده رسمی شدن، اول باید نویسنده غیر رسمی بود. بیشتر آن‌هایی که نویسنده رسمی‌اند، خودشان هم یادشان نیست نویسندگی‌شان کی رسمیت یافته است. پس بیایید از این حرف بزنیم که چگونه می‌توان یک نویسنده غیر رسمی شد؟! ✍برای این منظور، پیش از هر چیز باید برای خودتان بنویسید؛ فقط برای خودتان. با خودتان قرار بگذارید که تا مدتی، تنها خواننده نوشته‌هایتان خودتان باشید و خودتان. ✍البته در این مدت، مراقب دو آسیب باشید؛ چون در اینجا هم، مثل هر کار خوب دیگری، شیطان با وسوسه‌هایش می‌خواهد جلوی رسیدن شما به هدف را بگیرد. ✍نخست آنکه فکر نکنید چون خواننده نوشته‌تان فقط خودتانید، حق دارید هرطور که دوست دارید و بدون هیچ تلاش و رعایت هیچ قاعده‌ای بنویسید. خودتان، اولین خواننده نوشته‌تانید؛ پس به اولین خواننده‌تان احترام بگذارید، تا کم‌کم مشتری نوشته‌هایتان زیاد شود. ✍دوم آنکه، مراقب باشید خسته و دلزده نشوید. اینکه نوشته‌هایتان را کسی جز خودتان نمی‌خواند، خیلی طول نمی‌کشد؛ به شرط آنکه این دوره را جدی بگیرید و کمی حوصله کنید. پس حواستان باشد که نوشتن را کنار نگذارید تا زودتر به سطحی از کیفیت برسید که بتوانید وارد مرحله عرضه عمومی تولیدات قلمی‌تان شوید. ✍موفق باشید. (این یادداشت ادامه دارد...) https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592