هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
نیم ساعت زودتر از اذان ظهر، همراه خلبان عباس بابایی، به مسجد ابوذر تهران میرسی و گوشهی شبستان گفتوگو در مورد جنگ را با او شروع میکنی تا وقت نماز.
نماز تمام میشود. طبق روال روزهای شنبه، برای سخنرانی پشت تریبون مسجد قرار میگیری. بعد از سخنرانی، نمازگزارها و معدودی که به نظر میرسد از قبل سازماندهی شدهاند، پرسش خود را ابتدا شخصی مطرح میکنند:
- شنیدیم داماد شما پولدار است...
- خدای متعال نه به ما دختر داده و نه داماد...
کمکم سؤالها از حوزهی شخصی به پرسشهای اعتقادی کشیده میشود:
- آیا زن میتواند قاضی و مجتهد بشود؟! اگر نه، چرا...
- قضاوت یک منصبی است که احتیاج دارد به اینکه انسان خشک و قاطع باشد. خشک بودن و تحت تأثیر عواطف قرارنگرفتن، چیزی است که به طور معمول زنها این را ندارند و این نقطه قوت زن است؛ نه نقطه ضعف زن! این را توجه داشته باشیم. زن اگر عواطفش جوشان و احساساتش پرخروش نباشد، عیب است. کمال زن در غلبه عواطف اوست. این به دلیل این است که شغل اول زن تربیت فرزند است. نمیگوییم شغل دیگر نداشته باشد. داشته باشد. میتواند. هیچ مانعی ندارد داشته باشد. اسلام مانع نیست. اما اولین و اساسیترین و پر اهمیتترین شغل زن مادری است. اگر رئیس جمهور هم بشود، اهمیتاش به قدر اهمیت مادری نیست... حالا شما میخواهید این موجودی که خدا برای خاطر همین موضوع او را عاطفی آفریده، بگذارید در رأس یک شغلی که بیعاطفگی میخواهد؟ قاطعیت و خشونت میخواهد؟ خشک بودن میخواهد؟ این را خدای متعال قبول ندارد. مجتهد جامعالشرایطی که مرجع تقلید میشود نیز همینطور. مرجع تقلید باید تحت تأثیر هیچ احساسی و عاطفهای قرار نگیرد و این چیزی است که به طور متوسط و معمول در مردها بیشتر است از زن ها به این دلیل...
و بعد، از استیضاح و عزل رئیس جمهور بنیصدر پرسیده و گاه هم پرسشها تند و جاهایی بیربط می شود. بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست میشود و میرسد به جوانی موفري، با کت و پیراهن چهارخانه و صورتی که ته ریش مختصر دارد. جوان خود را میرساند به تریبون و ضبط را میگذارد سمت راست تو. دستش را فشار میدهد روی دکمه play. ضبط روشن میشود و تق تق صدا میکند؛ مثل حالت پایان نوار! جوان هنوز دور نشده، بلندگو شروع میکند به سوت کشیدن. میگویی: "آقا این بلندگو را تنظیم کنید."
برای رفع نقص صدا، خود را به سمت چپ می کشانی و از پشت تریبون کمی عقب میآیی و به صحبت ادامه میدهی...
آنی، جلوی چشم متحیر مردم نمازگزار، صدای انفجار از روی تریبون بلند میشود و تو، که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله ایستادهای، با یک چرخش چهل و پنج درجهای به سمت چپ امام جماعت مسجد میافتی. حرفت قطع میشود و ضبط صوت، مثل یک کتاب، دو تکه میشود و روی زمین میافتی. روی جدارهی داخلی ضبط شکسته با ماژیک قرمز نوشته شده است: "عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی."
داخل شبستان همهمه می شود و مردمی که در شوک انفجار ماندهاند، روی زمین دراز میکشند و عدهای هم، گیج، هجوم میبرند طرف در. محافظ جواد پناهی اسلحه اش را از ضامن خارج می کند و اطراف را می کاود و سرتیم را صدا می کند: "حسین آقا...!"
جواد تا میرسد بالای سر تو، حسین جباری به سرعت خود را میرساند و به آغوشت میکشد. خون سینه و صورت تو را پوشانده. حسین، متحیر و دستپاچه، دستی به صورت تو میکشد و میگوید: "آقا؟! چی شده؟!"
انگار صدای سرتیم را میشنوی، لحظهای چشم باز میکنی و سرت را میآوری بالا، اما زود سر میافتد. حسین تو را بغل میکند و داخل ماشین بلیزر سفید جلوی مسجد میگذارند. راننده، بی توجه به سرعت، ماشین را می راند به سمت اولین مرکز درمانی، حسین تو را خونآلود داخل بغل گرفته و به صورتت خیره شده.
- تندتر!... تندتر!... تو رو خدا!...
#برشی_از_کتاب
#حافظ_هفت
#اکبر_صحرایی
♻️کتاب راه روشن آینده
هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
زیبایی عالم
یکی از افراد گردان فجر به اسم "حبیب زیبایی عالم"
یک پسر شانزده ساله بود. با یک جثه ی نحیف! درهنگام راه رفتن می لنگید...
کلی ترفند زده بود توی کفشش که کسی موقع راه رفتن متوجه کوتاهی پاش نمی شد.
و تونسته بود بیاد جبهه،
گفت: قبلاً نمی تونستم با پام راه برم، مادرم اونقدر نذر آقا عباس(ع) کرد تا یک سالی هست راه افتادم. خودم هم همون موقع نذر کردم اگه خوب بشم پام رو بدم در راه خدا.
دریکی از درگیری هایی که در این محاصره پیش آمد، گلوله ای به پای حبیب خورد و به شدت مجروحش کرد.
وقتی که امدادگر، پای حبیب را دید از او خواست که به سنگر مجروحین برود.
راوی می گوید:
دیدم حبیبِ، داره با یه امدادگر چونه می زنه که به خاطر زخمی شدن پاش نمی ره پیش مجروحین!
نگاه کردم دیدم استخون پاش خرد شده و با یه پیشونی بند قرمز بالای پاش رو بسته، گفتم:حبیب! چرا نمی ری؟
جواب داد: این پا نذر حضرت عباسه(ع)، حالا که لیاقت شهادت پیدا نکردم باید قطع بشه؛ ببین خونش هم بند اومده!
بعد هم دستاش رو برد بالا و تکون داد و گفت:
دستام که برای جنگیدن سالمه! آقا مرتضی به نیرو احتیاج داره، نمی خوام با این وضعیت برم توی سنگر زخمی ها و منتظر مرگ باشم. می تونم یه جا بی حرکت بشینم و نگهبانی بدم.
بعد هم چفیه اش رو انداخت روی پاش که پیدا نباشه و گفت: حلّه؟ نذر داشتم ادا شد. 😭😭
امدادگربه پهنای صورت گریه می کرد
و من هم بغض کرده بودم؛ هر دو راضی شده بودیم که بماند.
حبیب گفت: حالا چکار کنم؟
اومدم در تپه، جای سرسبزی را که دید خوبی داشت پیدا کردم.
گذاشتمش روی دوشم و بردمش اونجا برای نگهبانی. کلی فشنگ و مهمات هم براش بردم.
روز بعد رفتم بهش سربزنم و براش آب وغذا ببرم.
به خاطر خونریزی رنگ صورتش سفید شده بود.
استخوان پاش هم انگار عفونت کرده بود؛ مگسا دورش جمع شده بودند.
خودکار و کاغذ برداشته بود و در حین نگهبانی، چیزهایی می نوشت،
گفتم:چی می نویسی؟
گفت: وصیت نامه. وصیت که نه! حلالیت از مادرم!یه خرده هم از بابام! بچه ی خوبی نبودم.حرﺹشون دادم.اعزام آخر، مادرم التماس کرد که حبیب نرو! با این پات جنگ به تو واجب نیس. وقتی اصرار کردم، گفت:لااقل چند روزی بیشتر پیشمون بمون و بعد برو! غرور اجازه نداد و اومدم. تو این چند روز، فرصتی پیش اومد به مادرم خیلی فکر کنم....
وصیتنامه رو گرفت طرفم، خواست اگه شهید شد برسونمش به خانواده اش اما من قبول نکردم و گفتم: خودت زنده می مونی و میری پیششون.
خداحافظی کردم و اومدم از سنگر بیرون.
زیاد دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی میخ کوبم کرد.
وقتی رومو برگردوندم دیدم در اثر اصابت خمپاره، سنگر حبیب با حبیب دود شد رفت هوا.
وقتی که دود و آتش تموم شد رفتم سمت سنگر تا جنازه شو بردارم. اما هرچی داخل سنگرو گشتم چیزی پیدانکردم! گفتم "شاید قبل انفجار، رفته بیرون!!! اما با کدوم پا!"
خیلی ناراحت بودم که وصیت نامه رو ازش نگرفته بودم.
بعداً با رحیم نعیمی اومدیم سمت همون سنگر سوخته.
وقتی دوباره به داخل سنگر دقت کردم، جنازه ی جزغاله شده ی حبیب را پیدا کردیم!
پیکر سوخته حبیب رو جمع کردیم.
رحیم در بین علفهای اطراف، چیزی پیدا کرد و منو صدا زد.
با تعجب دیدم وصیت نامه ی حبیبه که نسوخته.
توی وصیت نامه نوشته بود:
بیگاه شد، بیگاه شد!
خورشید اندر چاه شد!
خیزید ای خوش طالعان!
وقت طلوع ماه شد!
خدایا تو شاهد باش که حبیب از تمام مظاهر دنیا بُرید تا به تو نزدیک شود با عشق در مسیر تو حرکت کرد و اینک تنها پیوستن به تو را انتظار می کشد.
می خواهم شهید شوم تا شاید خونم بتواند نهال انقلاب اسلامی را آبیاری کند...
#برشی_از_کتاب
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
#اکبر_صحرایی
#حبیب_زیبایی_عالم
♻️کتاب، راه روشن آینده
https://eitaa.com/ketabbekhanim
هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
✂️برشی از کتاب ✂️
نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت .
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین . یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب !
آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه .
با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد :
- اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟
- یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ...
هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر ...
ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند :
...وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود*
اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر .
- الموت الصدام ...
چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام ...
#برشی_از_کتاب
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
#شهید_مرتضی_جاویدی
#اکبر_صحرایی
♻️کتاب راه روشن آینده
✂️برشی از کتاب ✂️
توی حرم امام رضا ع یادگاری خوبی از او (شهید محمدحسین محمد خانی) برایم مانده. می گفت تا بهت اشک ندادن نرو داخل! میگفتم :خوب چیکارکنم؟ میگفت: توی صحن قدم بزن. من هنوز هم که مشهد می روم این سنت را دارم. از صحن جامع رضوی شروع میکرد و یک دور، دور حرم میچرخید و زمزمه میکرد. شعر میخواند. استغفار میکرد تا واقعا گریه اش میگرفت. بعد میگفت :حالا بیا برویم داخل پیش ضریح. آنجا هم سلام می داد و زیاد جلو نمی رفت. لای جمعیت گم و گور میشد....
#برشی_از_کتاب
#کتاب_عمار_حلب
♻️تمدن نوین اسلامی
https://eitaa.com/tamadoneslami
هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
💬 گفتگوی کوتاه با دانشجویی که میخواست کار فرهنگی بکند
🔰«علاقۀ به خلق» یکی از اموری است که گاهی در میان علاقهمندان به «حق» مورد غفلت واقع میشود. البته ریشۀ علاقه به خلق را باید در همان علاقۀ به حق جستوجو کرد. اگر علاقۀ انسان به خدا زیاد شود، آدم کمکم روحیهای پیدا میکند که به شدت نسبت به مردم عاطفه پیدا کرده و مهربان میشود. در نتیجه سرنوشت انسانها که بندگان خدا و مورد علاقۀ پروردگار هستند، برای او مهم میشود.
🔰کسی که مردم را دوست داشته باشد نمیتواند انسانها را در ورطۀ باطل رها کند و تنها به نجات خودش بیندیشد. چنین کسی انگار به خودش میگوید: «گیرم من راهم را پیدا کردم، پس بقیه مردم چه میشوند؟»
➕روزی جوان دانشجویی که برای مشورت در مورد کار فرهنگی در دانشگاه آمده بود، گفت:
➖میخواهم در دانشگاهمان کار فرهنگی کنم، چه کار کنم بهتر است؟
➕از او پرسیدم: بلد هستی رخت و لباس بشویی؟
➖گفت: بله، رخت و لباس که بلدم بشویم، امّا این چه ربطی به کار فرهنگی دارد؟ من میخواهم کار فرهنگی کنم.
➕گفتم: حاضری لباسهای هماتاقی خودت در خوابگاه را بشویی؟
➖گفت: نه، کار سختی است. بعد به شوخی گفت: اینجا که جبهه نیست تا ما از اینجور ایثارگریها کنیم.
➕گفتم: جبهه نیست، ولی هماتاقی تو که «آدم» هست. تو برای آدم بودن او چقدر ارزش قائلی؟
➖گفت: ممکن است بچه خوبی نباشد.
➕گفتم: اتفاقاً چون ممکن است بچه خوبی نباشد، دارم این سؤال را میکنم. آیا قیمت آدم بودنش برای تو این قدر هست که اگر یک وقت پیش آمد، بتوانی با طیب خاطر و لذت، لباسش را بشویی و بگویی دارم لباس یک انسان را میشویم؟
➖صادقانه گفت: نه، من این جوری نیستم.
➕صمیمانه گفتم: اگر یک انسان این قدر نزد تو اهمیت ندارد، چرا میخواهی برای هدایتش کار فرهنگی بکنی؟ به تو چه ربطی دارد که نگران بهشت و جهنم مردم باشی؟ تو که آدمها را دوست نداری، چه کار به سرنوشتشان داری؟
🔰البته موضوع شستن لباس دیگران، صرفاً یک شیوۀ برآورد است. نه اینکه واقعاً شستن لباس دیگران یک شاخص قطعی باشد. به هر حال انسان باید نگاه کند و ببیند چقدر برای دیگران ارزش قائل است.
👈🏻 بخشی ازکتاب انتظار عامیانه، عالمانه، عارفانه (ص ۲۲۳-۲۲۴)
#کار_فرهنگی
#انتظار_عامیانه_عالمانه_عارفانه
#برشی_از_کتاب
♻️کتاب راه روشن آینده
هدایت شده از کتاب، راه روشن آینده
🔴بذل و بخشش فرح پهلوی از بیت المال به پادشاه آلبانی با دستور شاه
♦️شنبه ۱۶ اسفند۵۴
صبح شرفیاب شدم.به عرض رساندم که علیاحضرت شهبانو امر میفرمایند صدهزاردلار دیگر هم از طرف بانک عمران به پادشاه آلبانی قرض داده شود.با آنکه تا کنون چهارصدهزارلار قرض گرفته است.فرمودند:چه باید کرد ؟ بدهید !
📚خاطرات اسدالله علم. جلد پنجم صفحه ۵٠٣
#برشی_از_کتاب
♻️کتاب راه روشن آینده
هرچه به خدا نزدیک شوید، خدا هم بیشتر دوستتان خواهد داشت...
#برشی_از_کتاب
#سربلند
#شهید_حججی
#حاج_احمد_کاظمی
♻️کتاب راه روشن آینده
✂️برشی از کتاب ✂️
اسلام مرد را قوام میداند، زن را ریحان، نه جسارت به زن است، نه جسارت به مرد. نه نادیده گرفتن حق زن است، نه نادیده گرفتن حق مرد است؛ بلکه درست دیدن طبیعت اینهاست. ترازویشان هم برابر است اتفاقاً؛ یعنی آن جنس را، جنس لطافت و انس و زیبایی و آرایش معنوی محیط زندگی را، وقتی در یک کفه میگذاریم، با این جنسِ مدیریت و کارکرد و محل اعتماد و اتکا بودن زن و تکیهگاه بودن زن، وقتی این را هم توی کفهی ترازو میگذاریم؛ این دو کفه میشود با هم برابر. نه آن بر این ترجیح دارد، نه این برآن ترجیح دارد. حالا بعضی از مسلکهای غلط که مخصوص زنها هم نیست، مردها هم گاهی همان مسلکها را دنبال میکنند، دنبال این هستند که بگویند نه، این ترازو را بیاییم اجناسش را جابه جا کنیم؛ حالا جابه جا بکنیم، چه کار میشود؟ جز اینکه اشتباه میکنید؟ جز اینکه این بوستان به زیبایی و نیکی پرداخته شده را خرابش میکنید؟ غیر از این کار دیگری نمیکنید، محیط خانواده را هم بیاعتماد میکنید، زن و مرد را هم به هم دچار تردید و دو دلی میکنید، آن محبت و عشقی که مایهی اصلی کار است؛ آن را شما از دست میدهید، این است.
#خانواده
#انتشارات_صهبا
#برشی_از_کتاب
📚تربیت کودک مسلمان
#برشی_از_کتاب
از آن گاریهای یغور بود که برای حمل علوفه استفاده میشد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوارهاش، فاصلههای درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیارهای راه که از گلهای خشکیده بود، بالا و پایین میرفت، تکان میخورد و محور چر خهایش جیرجیر میکرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا میرفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظهای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشمها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ میکشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار میزد. بزرگش بود. میتوانست مثل ماری که پوست میاندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمدهاند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری میآمد و تازیانهای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیمپارهای افتاده بود.
ابن خالد با توجه به اندازۀ قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آوردهاند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشراف زادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایهبان چوبی و کنگرهدار جلو دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاریهایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد. ابن خالد لحظهای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت، مراقب دکان باش»