✍#اشک_قلم
#دختر_سهسالهام از خواب بیدار میشود.
_ بابام کجاست؟
_ سر کار.
لب برمیچیند و بغض میکند.
_ منم میخواستم باهاش برم.
🌸
#دختر_سهسالهام از خواب بیدار میشود.
لب برمیچیند و با بغض میپرسد:
_ بابام کجاست؟
_ بابا خوابیدن.
چشمانش برق میزند و گل از گلش میشکفد.
_ یعنی سر کار نرفته؟
_ نه امروز جمعهست، بابا خونه هستن!
بالا و پایین میپرد.
_ جونمی جون، جونمی جون!
🌸
جوراب شلواری مشکی را پای #دختر_سهسالهام میکنم که برویم هیئت. کمی گیر میکند. آخ و اوخی میکند. گیرش را برطرف میکنم و کامل پایش میکنم. اما همچنان هر از گاهی به انگشت پایش اشاره میکند و ابراز درد میکند. به خانه که برمیگردیم و لباسهایش را عوض میکنم، انگشت کوچکش را میبینم که ناخنش شکسته.
_ آخ مامان، دیدی ناخنم خون اومد؟!
_ آره مامان جان، بگردم برات.
_ بذار برم نشون بابام بدم.
🌸
بابا از سلمانی برگشته. #دختر_سهسالهام مثل پروانه دور بابا میگردد. چشم از سر و رویش بر نمیدارد.
_ بابا ریشات...
بابا میخندد.
رژه میرود و با نگاهش بابا را میبلعد.
_ بابا موهات...
🌸
#دختر_سهسالهام با خواهرش بازی میکند. درگیر که میشوند، سریع پشت میکند و میگوید: «من اصلا میرم پیش بابام!»
🌸
آه! خدای من، چقدر دخترهای سهساله با بابایشان کار دارند!😔😢
#رقیه
#محرم
#لایوم_کیومک_یا_اباعبدالله
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله
✍#اشک_قلم
عصر روز پنجم محرم بود. مامان داشت شله زرد میپخت. علی آمد و پرسید: «اجازه میدین صندلی بلنده رو بردارم؟» مامان گفت: «قربونت برم پسرم. یه وقت میری بالاش و میافتی.»
علی چیزی نگفت و رفت.
مدتی گذشت. مامان داشت کاسهها را توی سینی میچید که دوباره علی آمد. توی دستش یک تکه کاغذ و یک مداد بود. کاغذ و مداد را جلوی مامان گرفت و گفت: «میشود روی این کاغذ یه شعر بنویسید.» مامان گفت: «عزیزم... میبینی که الان دستم بنده. بعدا سر فرصت بیار تا بنویسم.» علی چیزی نگفت و رفت.
مدتی گذشت. مامان در قابلمه را گذاشت و شعله اجاق را کم کرد. باز هم علی آمد. گفت: «مامان، میشود یه دقیقه بیایید توی اتاق؟» چشم مامان به پیراهن مشکی علی افتاد و گفت: «اینو چرا پوشیدی؟ کثیف میشه.» علی گفت: «مواظبم. حالا میشه یه دقیقه بیایید توی اتاق؟» مامان گفت: «باشه...صبر کن الان کارم تموم میشه و میام.» علی رفت.
مدتی گذشت. دیگر از علی خبری نشد. مامان شلهزردها را توی کاسه کشید و گذاشت سرد شوند. یادش آمد که علی منتظرش است. رفت توی اتاق.
علی روی زمین دراز کشیده و به خواب رفته بود. توی یک دستش میکروفون اسباب بازی بود و توی دست دیگرش یک تکه کاغذ. روی کاغذ چند تا خط و منحنی کشیده بود. مامان زیرلب گفت: «پس خودت شعر نوشتی!»
روی دیوار، درست در جایی که قد علی میرسید، چند تا پرچم سیاه کاغذی چسبانده شده بود.
چشم مامان به فنجانهای کوچک اسباب بازی، روی میز افتاد. لبخند زد و گفت: «ببخشید پسرم... دیر کردم و چای روضهات سرد شد.»
بعد پتویی روی علی کشید و صورتش را بوسید.
#کودک_و_محرم
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار
May 11
✍#اشک_قلم
این روزها از در و دیوار روضه میبارد!
محمدحسن را کنار نردههای شبستان راه میبرم که سوئیچ توی دستش را میاندازد. میگذارمش پیش مادرش و برمیگردم. مداح دارد فریاد میزند. شروع میکنم به گشتن روی زمین اما خبری از سوئیچ نیست.
همینطور اطراف را میگردم. صدای جیغ و گریه مردم میآید. روضه از اوج پایین نمیآید. مرد جوانی بچهبغل ایستاده آنجا و نگاهم میکند. از آنها که خیلی هم ظاهر علیهالسلامی ندارند، همانهایی که آدم ته دلش میگوید حالا چرا این؟ جلو میآید.
- خانم دنبال کلید هستید؟
سوئیچ را توی مشتش میبینم.
- بله سوئیچ... از دست بچه...
سنگینی چپچپ نگاه کردنش را حس میکنم.
- خانم نزدیک بود بخوره تو سر بچه!
عذرخواهی میکنم.
سر دختربچه کوچولو را نوازش میکند و سوئیچ را جلویم میگیرد.
- اگه آقا اومده بود بهش نمیدادم.
خدا خیرش بدهد. خجالت میکشم. باز هم عذرخواهی میکنم و سوئیچ را میگیرم. فکر کنم اگر عاشورا نبود این طور... تازه رسیدهام به سر پلهها که به خودم میآیم. چه گفتی مرد!
اگر آقا میآمد نمیدادم... نزدیک بود بخوره تو سر دختربچه...
سر زانوهایم شل میشود و روی پله مینشینم. گریه امانم نمیدهد. به تنهایی دوتا روضه جانسوز را توی جانم ریخت. از صبح، همه از حضرت زینب و حضرت رقیه میگویند، اما من حالا تازه روضه را حس میکنم... .
از احترامی که بهخاطر خانم بودن بهم گذاشت و خشمی که به احترام زن بودن نگهش داشت و چیزی بهم نگفت... تازه این بندهخدا اینقدر محترم بود... چه کشید خانم زینب... .
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله
نهالستان حکمت
قسمت اول خردورزی را که مقدمهی بحث بود، میتوانید در اینجا👆 مطالعه بفرمایید.
✍#اشک_قلم
خطای راهبردی شیطان!
وقتی برای اولین بار به کربلا و بینالحرمین میرسی، چیزی درونت فرو میریزد؛ شاید تا آن موقع هنوز هم امید داشتی که همهی روضههای کربلا واقعی نباشند؛
که امام(ع)، این همه مصیبت ندیده باشد... که حضرت زینب(س) در غل و زنجیر اسارت، از بین شامیها و یهودیها رد نشده باشد... که علیاکبر(ع) واقعاً ارباً اربا نشده باشد... که تیر سه شعبه گلوی بوسیدنی یک نوزاد را هدف نگرفته باشد... .
اما وقتی به آنجا میرسی این امید به یکباره نابود میشود و تو خودت را در برابر سند زندهی همهی روضهها میبینی.
کربلا واقعا اتفاق افتاده و این شاید بزرگترین اشتباه شیطان در طول تاریخ بوده است!
او نباید اجازه میداد اعوان و انصارش چنین محشری به پا کنند. مطمئنم سالها است که به خاطر چنین خطایی به خودش لعنت میفرستد! حالا باید تمام تلاشش را بکند تا آدمها را از امام حسین دور نگه دارد و الّا چطور میشود، کسی روضهی شب هشتم محرم را بشنود و همانطور از مجلس بیرون بیاید، که اول رفته بود؟
در روضهی شب هشتم دق میکنی، جان میدهی و وسط دست و پا زدنهایت به این فکر میافتی که چرا امام چنین رنجی را تحمل کرده است؟ که تو چهطور باشی؟ و همانجا از نو «جوانه» میزنی در حالی که شیطان کل سال را مشغول خشکاندن ریشههایت بوده است.
#محرم
#روضه
#کربلا
#بین_الحرمین
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله
✍#اشک_قلم
#دنیای_کودک
وقتی در کتاب هدیههای آسمان خواند که اهل بیت، پنج نفر هستند و حضرت زینب علیهاالسلام جزءشان نیست، خیلی غمگین شد. هر چه برایش توضیح دادم که هر کس پیرو اهل بیت باشد، جزء خانوادهی آنهاست، قانع نشد و گفت: "ولی جزء آن پنج تا که نیست."
گفتم: "حضرت عباس هم جزء آن پنج نفر نیستند. حضرت معصومه هم نیستند."
جواب داد: "حضرت زینب جزء اون خانواده است ولی اینها که نیستند." شاید در عالم بچگی احساس میکرد که حضرت زینب از دو تا برادرشان و پدر و مادرشان جدا افتادند. به خصوص که خودش هم دو تا برادر دارد.
مدتها با همین فکر و سوالات درگیر بود تا اینکه چند روز پیش ازم خواست برایش شعری در مورد حضرت زینب پیدا کنم تا توی دفترش بنویسد و بخواند.
در اینترنت به دنبال اشعار آقای برقعی گشتم. متن شعری را پیدا کردم و گفتم: "گوش بده تا برات بخونم. ببین دوست داری یا نه."
میخواندم و معنی میکردم، بغضم را میخوردم و معنی میکردم. خواندم و خواندم تا به بیت آخر رسیدم. دیگر نتوانستم بغضم را قورت بدهم. انگار خودِ حضرت زینب داشتند جواب دغدغهی بزرگش را میدادند. جوابی که هیچوقت به فکر من نرسیده بود:
چشم وا کردی و دنيای علی زيبا شد
باز تکرار همان سورهی ” اعطينا ” شد
جانِ عالم به تو از بوسه مکرر میگفت
به گمانم به تو آرام پيمبر میگفت
بي تو دنيای من از شور و شرر خالی بود
جای تو زير عبايم چهقدر خالی بود
شعر را برایش معنا کردم. دوتایی همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم.
#دختر۸ساله
#حدیث_کسا
#زینب(س)
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله
✍#اشک_قلم
دو روز از سفر مشهدمان مانده بود که یاد «محفل اشک» افتادم.
همان روز، بعد از نماز ظهر، از بابالهادی به سمت مسجد صدیقیها راه افتادیم. جمعیت زیادی آنجا بود. از پلهها بالا رفتیم و وارد شبستان زنانه شدیم. هوا انگار آنجا مزهی روضه میداد و بوی شهدا. تصور اینکه در این محفل کلی آدم نفس کشیدهاند که بعدتر شهید شدهاند، حس خیلی عجیبی داشت.
روضه خواندنشان هم خاص بود. انگار ظهر عاشورا باشد، با شور میخواندند. آدم ظهر عاشورا هم گاهی خسته میشود، اما آنجا انگار اشک و نرمدلی هم مثل پذیرایی دم در به مهمانها داده میشد. روضهخوان میخواند و بعد از چند بیت، یکی بلندگو را میگرفت و باز نفر بعدی. اصلا نمیفهمیدی از کی افتادی توی جادهی روضه. فقط خودت را وسط اشک پیدا میکردی.
میان روضه، سینی چای مقابلت ظاهر میشد، ظاهرش چای شیرین، اما درواقع پذیرایی خاص محفل اشک بود. چای از گلویت می رفت پایین، ولی انگار به جای معده مستقیم خون میشد توی قلبت. کمی که خسته میشدی، باز استکانی را برمیداشتی و دوباره جان میگرفتی برای همراه شدن با روضه. چای که تمام میشد، روضه هم تمام بود.
محفل اشک، واقعا محفلی بود با پذیرایی اشک. انگار برایت توی هوا اشک ریخته بودند و توی چای هم. از آن اشکها که همه چیز را میشوید و میبرد؛ غم، ترس، نگرانی، آلودگی، خستگی... . چای میرفت درون سلولهایت میگشت و هرچه نباید میبود را میشست و میبرد. انگار نو میشدی. آن جا انگار مهمان خود شهدا بودی.
محفل اشک تمام میشد و تو با تجدید قوا، از پلههای مسجد صدیقیها پایین میآمدی و میرفتی که دوباره از اول زندگی کنی.
#چای_روضه
نهالستان حکمت
📔داستان حکمت، بستری برای رشد فکری کودکان •---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
💡💡💡
📚مجموعه کتابهای «صد دانه تفکر» از انتشارات نهضت تربیت ماندگار، با مضمون داستانهای حکمت و با هدف رشد فکری کودکان، تولید و منتشر میشود.
تا کنون از این مجموعه، کتابهای زیر به چاپ رسیده است:
📗یک سفر سریع
📙آرزوی فیل
📘مویا
📕یک گاز سیب
📔 زعفران و راز نخهای سفید
برای تهیهی این کتابها به آیدی زیر پیام دهید.👇
@nahalestanh
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله
#تربیت_ماندگار
همهی ما کودکان سر به راه و مودبی را دیدهایم که ناگهان در نوجوانی و جوانی، دچار تغییرات زیادی شدهاند.
چگونه تربیت در کودکمان ماندگار میشود و در اثر عوارض اجتماعی از دست نمیرود؟
چارهی کار چیزی نیست جز
درست کردن شکل روحی کودک؛ چیزی که در نوجوانی و جوانی بر اساس آن عمل میکند.
✍حجةالاسلام و المسلمین زینلی
🔖 سلسله یادداشتهای #خردورزی را در این کانال دنبال کنید.
•---✾ نهالستان حکمت | نهضت تربیت ماندگار👇🏻
سایت | ایتا | بله