eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
301 دنبال‌کننده
132 عکس
8 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 من مدیر این جنگم! بخش اول فرض کن همین‌طوری که توی لوور ایستاده‌ای به تماشای شامِ آخر داوینچی، "سنت پیتر" از توی قاب، چاقوش را بگذارد کف دستت! من از اول این سفر، هرجا خوابی شنیده‌ام، آرام از کنارش گذشته‌ام. راست و حسینی، وزنِ خواب توی ذهنم کم است. قبلا فکر می‌کردم ماها مگر توی بیداری همه‌چیزمان روی حساب و کتاب است که حالا خوابمان را بگذاریم روی ترازو؟ اما خب، بعضی از خواب‌ها مثل همان شامِ آخرِ اول متن‌اند؛ یک‌سرشان توی خیال است و یک‌سرشان توی واقعیت. از این گذشته، دوستِ جدید لبنانی‌ام، دکتر ترمس، چند وقت قبل می‌گفت، قبل از جنگ، ماها اهل دور هم جمع شدن بودیم؛ چای می‌نوشیدیم و قلیان می‌کشیدیم اما حالا که شهید داده‌ایم، شب‌نشینی‌هایمان به "محفلِ خواب‌ها" تبدیل شده؛ هروقت دور هم جمع می‌شویم، هرکس خوابی تعریف می‌کند از عزیزِ جمع که حالا پشت اسمش یک "شهید" اضافه شده. خواب‌ها، این‌جا ماموریت دارند که آبی بریزند روی آتش دلتنگی‌ها، که آدم‌ها با یادآوری‌شان دوری عزیزشان را بیش‌تر تاب بیاورند. چقدر حرف زدم؛ محضِ مباح کردن تعریف یک خواب! این‌ها را امروز دوستی برایم تعریف کرد. بسم‌الله! جنگ که شروع شد، حتی غیرنظامی‌ها هم دوست داشتند بروند جنوب. علی و چند نفر از دوست‌هاش هم دل توی دلشان نبود که بگذارند برود. دوست‌های علی نتوانستند اما علی، بالاخره موافقت حزب‌الله را گرفت؛ هرچند علی چند سال قبل آموزش‌های نظامی معمولی دیده بود و جنگ الکترونیک را خیلی نمی‌شناخت. فرستادندش به یکی از روستاهای مرزی؛ دو کیلومتریِ فلسطین اشغالی. بیست و چند مجاهد، توی ۱۵ تا از خانه‌های روستا پناه گرفته بودند. علی و دو نفر دیگر از مجاهدان هم توی یکی از خانه‌ها پناه گرفتند. پناه‌گاه آن‌ها، زیرزمین بود. دو شب بعد، روستا شاهد یکی از شدیدترین حمله‌ها بود. همه خانه‌ها(پناه‌گاه‌ها) ویران شدند و همه مجاهدان شهید؛ به جز علی و دو نفر از دوستانش. شب را در تاریکی و سکوت گذراندند. سیم خط ارتباطی با عقبه هم قطع شده بود. صبح، مسئول تیم سه‌نفره، از خانه زد بیرون. صحنه‌های هولناکی پیش روش بود؛ تکه‌های بدن مجاهدان که تاب مستوری نداشتند و افتاده بودند دور و بر خانه‌ها. جوان، سیم ارتباطی را وصل کرد و برگشت. با عقبه تماس گرفتند. حیرت کرده بودند که چطوری، وسط آن آتشِ سنگین، سه نفر زنده مانده‌اند. گرا دادند که جایی در نزدیکی خانه‌ی مجاهدان، چند تا موشک هست. گفتند نقطه‌ی هدف را اعلام می‌کنند اما زمانِ شلیک موشک‌ها را به خود مجاهدان واگذار کردند. تماس که تمام شد، مسئول تیم استخاره کرد. استنباطش از آیه این بود: فورا انجامش بدهید. اما آن موشک‌های بزرگ را چطوری باید جلوی دوربین پهپادها، از مخفی‌گاهش بیرون می‌‌آوردند؟ ادامه دارد... محسن حسن‌زاده پنجشنبه| ۳۰ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 من مدیر این جنگم! بخش دوم حیران از روزنی، تپه‌ها و دشت‌های متصل به مرز را تماشا می‌کردند که خمپاره‌ای می‌افتد وسط دشت. آتش می‌افتد به جان گیاهانِ خشک دشت. دودِ متراکم، آسمانِ خانه‌ی مجاهدان را می‌پوشاند؛ ماموریتِ آتش و دود. دود آن‌قدر متراکم بوده که چشم چشم را نمی‌دیده. مجاهدان، زیر ستر دود، موشک‌ها را خانه بیرون می‌کشند و روی یک بلندی مستقر می‌کنند و به نقطه‌ای که گراش را گرفته بودند، شلیک می‌کنند. به خانه که برمی‌گردند از عقبه با آن‌ها تماس می‌گیرند. گفتند که حیران‌اند؛ حیران‌اند که چطور این‌قدر سریع و دقیق موشک‌ها را هدف گرفته‌اند. از عقبه گفتند که شماها ماموریتتان را با شلیک این موشک‌ها تمام کردید و گفتند که یک ماشین برای برگرداندنشان می‌فرستند. زیر دیدِ دوربین‌های حرارتی اسرائیل، ماشین‌ها شب‌ها نمی‌توانستند در منطقه تردد کنند. ماشین اما دیر رسید؛ بعد غروب آفتاب. چند بار دور و بر خانه چرخید و جوان‌ها را صدا کرد اما خبری نشد. ماشین را روشن کرد که برود. مسئول تیم، صدای ماشین را شنید. از خانه زد بیرون و چراغ قوه را چند بار خاموش و روشن کرد! کاری که می‌توانست به قیمت جانش تمام شود. راننده نور چراغ قوه را دید؛ برگشت. مسئول تیم، لباس‌هاش را تا کرده و گذاشته بود دم در. با طمانینه لباس‌ها را برداشت و رفتند. وقتی رسیدند علی و راننده انگار تازه به خودشان آمده باشند، مسئول تیم را سوال‌پیچ کردند: چطوری روز روشن، زیر پهپادها رفتی و سیم را وصل کردی؟ چطوری توی دیدرس دشمن، چراغ‌قوه را روشن کردی؟ مسئول تیم جوان‌ها را محرم دید: من مدتی قبل، امام زمان را خواب دیده بودم. گفت که دوستانم شهید می‌شوند اما من پیروزی را می‌بینم؛ که من توی این جنگ شهید نمی‌شوم. می‌دانستم که شهید نمی‌شوم و این جراتم را بیش‌تر می‌کرد. سرِ همین لباس‌هام را دم در خانه آماده کرده بودم؛ می‌دانستم که برمی‌گردیم. چند شب بعد، جوان‌ها دوباره دور هم جمع شدند. مسئول تیم، خواب عجیبش را تعریف کرد. گفت که آن شب که رسیدیم و از هم جدا شدیم، من رفتم خانه و خوابیدم. امام زمان و امیرالمؤمنین را توی خواب دیدم. امیرالمؤمنین دستم را گرفت و درست برد کنار همان خانه‌های ویران، کنار خانه‌ای که توش پناه گرفته بودیم. من غصه‌هام را برایش گفتم. گفتم که من توی این خیابان دست و سر قطع‌شده‌ی برادرانم را دیده‌ام. امام، من را خانه به خانه برد. اشکالات و مشکلات را گفت. مثلا گفت که فلان خانه را که زدند، به خاطر فلان اشکالِ کارتان بود. بعد امام گفت که من توی این جنگ، خیلی دقیق شهدا را انتخاب می‌کنم؛ گفت که من خودم دارم این جنگ را مدیریت می‌کنم. القصه که مردم توی این جنگ، چند گام بلند برداشته‌اند به سمتِ منشا نور. بی‌پناهیِ بعد سید، کمکشان کرده که به مافوق، متصل‌تر شوند و خواب‌ها دارند توی این مسیر کمکشان می‌کنند؛ ماموریتِ شیرینِ خواب‌ها محسن حسن‌زاده پنجشنبه| ۳۰ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 از آخرین‌بار که صدای انفجار شنیده بودم، که دود غلیظ پساانفجار با نفس‌های سطحی‌م گلوم را سوزانده بود، که خرده‌شیشه‌های درخشانِ روی آسفالت خیابان، زیر پاهام قرچ‌قرچ صدا داده بود، که سوختنِ نقطه‌ی سرخ توی نقشه‌ی بیروت را روی زمین می‌دیدم، ماه‌ها گذشته بود؛ تا امروز... قرار بود مردم توی مدرسه‌ای در منطقه الحدث، برای روز قدس، دور هم جمع شوند که اسرائیل الحدث را نشانه گرفت. سه تا بمب صوتی -غاره‌ی تحذیریه- و بعد یک انفجار سنگین الحدث را لرزاند. منطق این است: من چند ده هزار نفر را می‌کشم اما تو حق نداری حتی محکومش کنی... پیاده تا محل انفجار را گز کردم. آتش‌نشان‌ها داشتند از لابلای نقب‌های آوار، آب را می‌رساندند به هم‌سایگی آتش. هرجا که آب می‌رفت، دود غلیظ راهش را تا آسمان می‌کشید. روی آوارها، سه چهار تا پرچم ایران کاشته بودند؛ به همین سرعت! دور از انتظار بود. معمولا روی آوارها پرچم حزب‌الله می‌گذاشتند. ساختمان، مال ایرانی‌ها نبود، توی ساختمان هم ایرانی‌ها نبودند، کسی هم نمی‌دانست چرا پرچم ایران دارد وسط آن نسیم گرم، می‌رقصد. گوشه‌ای ایستاده بودم به تماشا که کمی آن‌سوتر، ریختند دور و بر کسی و کت‌بسته بردندش. می‌گفتند جاسوس است. عکس می‌گرفت. گوشی‌م را گذاشتم توی جیبم که به سرنوشت آن جوان دچار نشوم. تا چند ده متر دورتر از محل انفجار، زمین پر از خرده‌شیشه بود. تابلوی بعضی از مغازه‌های آن‌طرف‌ِ خیابان، از شدت انفجار، شکسته بود. مردی، دو سه تا مغازه دورتر از ساختمان ویران، داشت تلاش می‌کرد قفل را بشکند و کرکره‌ را بدهد بالا. کرکره که رفت بالا، مرد دست‌هاش را از بهت گذاشت روی سرش. چارچوب مغازه سالم بود اما همه‌چیزِ درونش شکسته بود. چشم تیز کردم اما از روی آن شکسته‌ها نمی‌شد تشخیص داد که مغازه‌ی چیست. تازه چند نفر آمدند و دورتادور ساختمان و پیاده‌روهای کنارش، نوار زرد کشیدند و مردم را کمی عقب‌تر راندند. نیروهای ارتش، پشت نوارهای زرد ایستاده بودند و کسی اگر چیزی ازشان می‌پرسید، انگار نه انگار که شنیده‌اند. فقط یک سنسور داشتند که موقع عبور کسی از آن نوارهای زرد فعال می‌شد. هرازچندی، کسی تنها یا با اهل و عیال، کوله بر دوش، از جلوی آوارها رد می‌شد. ساکنان خانه‌های دور و بر، داشتند دوباره می‌رفتند خانه‌ی قوم و خویش‌شان تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. درست توی ساختمان مرتفعِ پشت محل انفجار، مردی با دو سه تا بچه‌ که لابد بچه‌هاش بودند، چند تا پرچم حزب‌الله گرفته بودند دست‌شان و توی هوا تکان می‌دادند. دوربین بعضی از خبرنگارها، شکارشان کرد. دور و بر و وسط آوارها، چند تا ماشین، کاملا سوخته بود. تکه‌ای از سردر خانه افتاده بود درست وسط آوارها. هر نیم ساعت یکی می‌رفت زیر مشت و لگد. نیروهای امنیتی حساس می‌شدند و به عنوان جاسوس قپونی می‌بردندشان. آتش‌نشان‌ها چند ساعت سخت را گذراندند. یکی‌شان جاش را داد به کسی و آمد وسط خیابان. حرارت، صورتش را سرخ کرده و لب‌هاش ترک خورده بود. دوستش، روی صورتش آب می‌ریخت. آب نخورد. روزه بود انگار. دو سه ساعت طول کشید تا خیابانِ فرعی کنار ساختمان را باز کردند. زور آفتاب کم شده بود. یک وانت که دورتادورش، بلندگو نصب کرده بودند، جمعیت را شکافت و آمد آن سوی خیابان، درست روبروی ساختمان ویران ایستاد. صدای لودرها و زوزه آمبولانس‌ها و ماشین‌های آتش‌نشانی لابلای صدای بلند آهنگ‌های حماسی گم شد. من هم توی کوچه‌پس‌کوچه‌های دور و بر، گم شدم. قدم می‌زدم و چشمم توی رسانه‌ها دنبال اسم یمن می‌گشت. محسن حسن‌زاده جمعه| ۸ فروردین ۱۴۰۴| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 دفترچه‌ی خاطراتی که از آینده آمده بود... بین من و علی، حائلی بود؛ شاید از جنس احترام. با مادرش راحت‌تر بود انگار. با من خوش و بش می‌کرد اما مادرش را در آغوش می‌گرفت. ده روز قبل واقعه اما آمد پیش من. می‌دانستم که نرفته سر امتحاناتِ پرستاری. می‌دانستم که آن‌قدر اصرار کرده که بالاخره راضی شده‌اند ببرندش توی منطقه نظامی. آمد پیش من و بغلم کرد. سرش را گذاشته بود روی سینه‌ام و با دستش، پشت شانه‌ام را نوازش می‌کرد. تهِ دلم خالی شد. ناخواسته گفتم:"بابا مراقب خودت باش..." سرش را از روی سینه‌ام برداشت. نگاهم کرد:"بابا من دارم واسه‌ی خدا آماده میشم..." چند روز بعد بعد رفت. بر خلاف اغلب نیروها که وصیت‌نامه‌شان را از روی کاغد جلوی دوربین می‌خوانند، علی، وصیتش را از روی کاغذ نخواند. وصیت کرد و رفت و دیگر برنگشت. بعد شهادتش، همه وسایلش برایمان عزیزتر شده بود. لوح تقدیرهاش، کارنامه‌هاش، جایزه‌هاش، لباسِ کشافه‌اش، کامپیوترش و دفترهاش. یک دفترچه خاطرات داشت که نمی‌گذاشت هیچکس بخواندش. کسی اگر می‌رفت سروقت دفترچه، جلدی می‌پرید و از دستش می‌گرفت و می‌زد به در شوخی که بعدِ شهادتم بخوانیدش. دفترچه را بوسیدم. بازش کردم و بی‌وقفه خواندمش؛ بهت‌زده و اندوهگین. از سال ۲۰۱۶ شروع کرده بود به نوشتن. منهای حدیث‌ها و توصیه‌های اخلاقی، بعضی از نوشته‌ها عجیب بودند. سال ۲۰۱۶ فصلی توی دفترچه باز کرده بود:"قصه‌ی شهادت من" مثل یک قصه، ماجرای شهادتش را نوشته بود. نوشته بود که کجا و چطوری تشییعش‌ می‌کنند؛ با جزئیات. حتی نوشته بود که مادرش توی مراسم تشییع کجا می‌ایستد؛ و آخرِ نوشته، تاریخ دقیق شهادتش را نوشته بود. علی، چهل و پنج روز پیش از شهادت سید، شهید شد؛ درست در همان روزی که توی دفترچه‌اش نوشته بود؛ دفترچه‌ای که انگار از آینده آمده بود... محسن حسن‌زاده شنبه| ۹ فروردین ۱۴۰۴| بیروت @targap
🌱 مادر ابراهیم می‌گفت بعدِ آتش‌بس، راه که باز شد، رفتند پیِ پیکر پسرم. پیداش کردند؛ با اسلحه‌اش و چند تا کتاب. کجا؟ خط مقدم درگیری... چمران، هنوز "پس از پنجاه سال" دارد با کلماتش، دلِ جوان‌های بیست و چندساله‌ی مجاهد را می‌برد... "ای حیات! با تو وداع می كنم، با همه مظاهر و جبروتت" محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۱۰ فروردین ۱۴۰۴| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
فردا، بابابزرگ را می‌سپارند به خاک. نمی‌دانم آن‌سوی دنیا، زمان چطوری درهم‌می‌پیچد. بابابزرگ به زمان اهمیت می‌داد. عمری کارگری کرده بود اما آدمِ شیکی بود. وقتی می‌خواستیم برویم مهمانی، آن کت و شلوار و جلیقه‌ی قهوه‌ای را می‌پوشید، کلاه و عصاش را برمی‌داشت و ساعتِ زنجیردار را وصل می‌کرد نمی‌دانم به کجای جلیقه‌اش که وسط میهمانی، زمان از دستش در نرود. خیلی وقت‌ها می‌دیدیمش که همین‌طوری نشسته روی صندلیِ روبروی تلویزیون خوابیده و بی‌زنگِ هشدار، عدل سر ساعت ۲ بیدار می‌شود و می‌زند شبکه‌ی یک که اخبار ببیند. یا وقت نماز که می‌شد، اتوماتیک، بلند می‌شد و می‌نشست روی آن صندلی پلاستیکیِ قرمزِ رو به پنجره، رو به آسمان، و نمازش را می‌خواند. برای بابابزرگ، هرچیزی زمانِ خودش را داشت اما نمی‌دانم، یعنی هیچ‌وقت درباره زمان مرگ چیزی نگفته بود. نمی‌دانستیم از نظر بابابزرگ، زمان مناسبِ مردن، کی از راه می‌رسد. بابابزرگ، وسط بازیِ نوه‌هاش، روی همان صندلی که نشسته روش می‌خوابید، چشم‌هاش را برای آخرین‌بار بست و دیگر باز نکرد. من دلم برای آن حضورِ ساکت، برای دست‌های زمختی که بلند کردن هزار باره‌ی بشکه‌های صمغ، از فرم انداخته بودشان، برای نانِ بربریِ داغِ اول صبح روزهای تعطیل تابستان، برای منتظر نشستن کنار سفره‌ی کله‌قندها محضِ این که قندشکنِ بابابزرگ کمی خطا برود و نُقلِ نرم نصیبمان شود، برای اصلاح سر قبل مدرسه‌ها با نمره‌ی صفر، با ماشین‌های آلمانی قدیمی، برای فراقی‌خوانیِ بابابزرگ با آن بیت‌های نابِ غم‌انگیز، تنگ می‌شود. بابابزرگ شبیه فراقی‌هاش بود؛ شبیه شعرهای طغرای مشهدی که خودش محض زیبا خواندن، کمی توی ترکیبش دست می‌برد:"بس که خاموش نشستم، سخن از یادم رفت..." فردا، آن حنجره‌ی رنجور، آن بیت‌های حزن‌انگیز، آن همه رنج را به خاک می‌سپارند. ماندم از بس که به غربت، وطن از یادم رفت در قفس بس که نشستم، چمن از یادم رفت با دو صد فکر نیاید به زبانم یک حرف بس که در کنج خموشی، سخن از یادم رفت محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۱۳ فروردین ۱۴۰۴| @targap