📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸
بخش دوم
خودم را رساندم به نزدیکترین نقطهی ضاحیه. ماشینها نمیروند توی ضاحیه؛ یعنی نمیتوانند بروند. پیاده، تا روضتین را گز کردم. پشت گورستانِ کنار مزار حاجعماد، پیکر یک شهید را گذاشته بود وسط راهرو. چند زنِ آرام دورتادورِ پیکر شهید نشسته بودند روی صندلی. صحنهی غریبی بود. صوتِ محزونِ زیارت عاشورا راهرو را پر کرده بود؛ خانواده شهید آرام بودند و من بارانی. بعد نماز میت، دست گذاشتم روی پیکر شهید و لمسش کردم. بار قبل که توی روضهالحوراء، دست گذاشتم روی پیکرِ کفنپیچِ شهیدی، ویران شدم. دستم توی کفن هی پایینتر میرفت و آخر هم نرسید به پیکر؛ رسید به کف تابوت. یادِ خاطراتِ غسالهای شهدای ایران افتادم که گاهی مجبور میشدند جای اعضای بدن شهدا پنبه بگذارند که شمایلِ پیکر حفظ شود و خانوادهها نفهمند چه بر سر پیکر عزیزشان آمده.
القصه؛ تشییع چند متری بیشتر نبود. شهید را با پرچم سرخی فرستادند به خانهی ابدیش. دکتر محمد بعد تشییع، دستم را گذاشت توی دست هفتهشتنفر از پزشکهایی که آمده بودند. با هم آشنا شدیم و خداحافظی کردیم.
دکتر محمد میخواست برود؛ به من گفت خب برو محل اقامتت. گفتم بیرون میمانم تا شما کارتان را بکنید و گفتگویمان را ادامه بدهیم؛ هر چند ساعت که طول بکشد. گفت کجا منتظر میمانی؟ گفتم همینجا، ضاحیه، زیر همین پهپادها! دکتر کلافه شده بود:"لعنت! بشین ترک موتورِ برادرم!" بعد به دکترها چیزی گفت و راه افتادیم.
جایی توی شهر دم یک کافه نگه داشتند. هفتهشتدهنفری رفتیم تو. چای و قهوه و مخلفات را سفارش دادند، سیگارهایشان را روشن کردند و گپ زدن شروع شد.
از پزشکی که چند دقیقه قبل به خاکش سپردند، حرف میزدند؛ دکتر علی رضا.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸
بخش سوم
دکتر محمد میگفت تا اینجای جنگ، پنج تا شهیدِ پزشک دادهایم؛ یکیش هم دکتر علی رضا بود. یک هفته پیش شهید شد و هفت روز منتظر جواب آزمایشِ دیانای بودند که بالاخره دیروز آمد. دکتر علی رضا، ۶۰ ساله بود. قبلترها مدتی مدیرِ بیمارستان اعصاب و روانِ الشفای عرمون بود و بعد که بیمارستان افتاد روی ریلِ خودش، بیمارستان را ول کرد و رفت یک جای دیگر؛ برای خدمت. دکترها به شوخی میگویند مثل ایران که خیلی راحت مسئولیت را ول میکنند و میروند خدمت.
جنوب، مشغولِ مداوای مجاهدان مجروح بوده که میزنندش.
وسط حرفها هی دوستی از دوستانِ دکترها از راه میرسد و سلام و علیک میکنند. هربار هم با تعجب به هم میگویند:"اِ! هنوز زندهای؟!"
دکتر محمد، من را به دکترها معرفی میکند. یکیشان شوخیجدی میگوید ما کتاب نمیخواهیم، موشک میخواهیم. شوخیجدی میگویم آگاهی، موشک میسازد. همین دو تا جملهی پینگپنگی باعث میشود که دکتر صندلیش را بگذارد کنارم که گپ بزنیم.
دکترحسین، ایران درس خوانده. پزشکی عمومی را مابین ۷۸ تا ۸۶، مشهد خوانده و تخصص روانپزشکی را در دانشگاه دمشق.
دکترحسین میگوید جنگ فینفسه، استرسزاست و اگر آوارگی هم به آن اضافه شود که نور علی نور. خانوادهها ناگهان از خانه و زندگیشان کنده شدند. دکتر میگوید بیشترین موج آوارگان سه روز بعد شهادت سیدحسن راه افتاد؛ دوشنبهصبحِ پساشهادت. آواره شدند در حالی که خانههای دور و برشان را زده بودند و خودشان یا همسایگانشان شهید داده بودند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم یک مدرسهی مسیحی توی عمشیت هست که به آوارهها پناه داد
این سکانس حرفهای خانم لودی باسیل؛ مدیر مسیحی مدرسه منطقه عمشیت را دوباره توی خاطرم روشن میکند، همان موقع که گفت:« به آدمهای ساکنِ توی مدرسه نگویید آوارگان!
اینها برادران و خواهران ما هستند که مدتی اینجا میهماناند؛ خدا میداند، شاید روزی نوبت ما برسد که میهمانشان شویم.
✨ بیشک این نگاه نجاتبخش است...
(لطفاً برای دیدن تصویر کامل، روی عکس بزنید و برای خواندن متن کاملتر گفتگو به سراغ روایت ۱۳ بروید.)
@targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹
نشیبِ بیفراز!
بخش اول
به چهرهاش نمیخورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانشگاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربهاش از حضور در ایران، قدیمیتر از این حرفهاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانیش، مالِ قم است.
-وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرمشهر آزاد شده بود.
پدرش شیخ محمدکاظم یاسین، آن روزها توی قم درس طلبگی میخوانده. هادی، پسر شیخ یاسین که حالا نشسته روبروم و دارد ماجرای زندگیش را تعریف میکند، موشکهای اسکادی که بعثیها میزدند به قم را یادش میآید.
دکترهادی، سالهای اقتصادی سختی را توی کودکی و نوجوانی گذرانده؛ یک فقرِ شدید. میگوید از روز تولد، یک روزِ امن را در زندگیش تجربه نکرده.
مادرش براش تعریف کرده که چند ماهی مانده به تولدش، توی سال ۱۹۷۶، وسط جنگهای داخلی، داشته از این ساختمان به آن ساختمان، از دستِ قناسهچی فرار میکرده و کار خدا بوده که تیرها خطا میرفتند.
روستایشان، عباسیه، در جنگ سال ۱۹۷۹، تقریبا نابود شد.
پرچمِ انقلاب که در ایران بالا میرود، پدر تصمیم میگیرد که برود قم؛ بشود سرباز انقلاب. دورترین خاطراتِ دکترهادی از سیدحسن و سیدهاشم و شیخنبیل، مال همان روزهای کودکی است که آنها میآمدند خانهشان؛ شبنشینی با پدر.
این آشناییها آنقدر عمیق میشود که با سیدحسن فامیل میشوند. همسرِ سیدحسن، دخترعموی پدر دکترهادی است.
پیش از پزشکی، دکترهادی دوست داشته مثل پدر درس طلبگی بخواند اما پدر علاقهمند بوده که پسرش برود دانشگاه.
دکترهادی سال ۱۹۹۱ برمیگردد لبنان و اینجا تحصیلاتش را ادامه میدهد. در دانشگاه لبنان، دو سال ریاضی محض خوانده؛ سر نزدیکی فیزیک و ریاضی با فلسفه و عرفان، خاطرخواه علم عددها شده بود؛ هنوز هم هست.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹
نشیبِ بیفراز!
بخش دوم
بالاخره دوباره برمیگردد ایران؛ سال ۱۹۹۴.
و بالاخره سر از پزشکی درمیآورد. ۱۹۹۸ هم ازدواج میکند؛ با دوست خواهرش؛ سنتیِ سنتی.
سال ۲۰۰۶، چند روز قبل از جنگ ۳۳ روزه، میرسد لبنان و خودش را به عنوان پزشکِ مجروحان میرساند به جبهه جنوب.
وسط جنگ، شلیک یکی از اف۱۶ها، دکترهادی را مجروح میکند. توی ساختمانی بودند که اف۱۶، ساختمان را میزند؛ دکتر را از زیر آوار، تقریبا سالم میکشند بیرون. فقط صورتش مجروح شده بود. تا قبل این که بگوید، متوجه ردِ زخم روی صورتش نشده بودم.
صورت دکتر زیباست و وقتی میخندد، زیباتر هم میشود و آن زخم، عجیب به ترکیب چهرهاش میآید.
به اینجا که میرسیم میگویم چه زندگیِ پرفراز و نشیبی داشتید. معطل نمیکند: پرفراز و نشیب نه، فقط پر نشیب...
توی ذهنم دارم سختیهایی که این آدم از کودکی تا الان کشیده را ردیف میکنم که دکتر، حیرتزدهام میکند: فراز زندگی ما آنوقتی است که در خونِ خودمان بغلتیم... این شروعِ زندگی است؛ ماقبلش وهم است؛ deliusion!
هیچوقت توی زندگیم اینقدر از تصوراتِ سطحیام، شرمسار نشده بودم. عجیب در برابر این مرد، احساس حقارت میکردم.
دکتر ادامه میداد و من ذهنم هنوز توی تکفرازِ زندگیش مانده بود.
-بعدِ جنگ ۳۳ روزه، مطب زدم اما خب، زندگیِ ما جنگه؛ جنگِ سوریه که شروع شد، دوباره رفتم جنگ.
میپرسم کجاهای سوریه بودید؟ رو میکند به دوستهاش؛ میگوید اینقدر که سوال میکند، مشکوک است، نکند جاسوسی چیزی باشد!
میخندیم. خنده روی لب دکتر خشک میشود. میگوید سختترین روزهای سوریه، روزهای محاصره حلب بود؛ ۱۵ روز محاصره.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹
نشیبِ بیفراز!
بخش سوم
حرف که به بچهها میرسد، گل از گلش میشکفد. هفت تا بچه دارد: دختر بزرگم، زهرا، ۲۵ ساله است و دخترِ کوچکم، فاطمه، سه روزه؛ من وسط جنگ به دنیا آمدم، دخترم هم. مابین زهرا و فاطمه، محمد، علی، نور، حسن و حسین به زندگیمان اضافه شدند.
به شوخی میگویم میخواهید ادامه بدهید؟ میگوید چراکه نه!
بعد سرش را نزدیک میکند به رکوردر، ژست مصاحبههای صداوسیمایی میگیرد: به جوانهای ایرانی توصیه میکنم زن بگیرند و زیاد بچهدار شوند؛ با دخترِ مردم دوست نشوند که ولش کنند! اگر مَردند طرف را بگیرند!
وسط حرفهایمان یکی از رفقای اربعینیِ دکتر میآید کافه. دکترهادی میگوید هر سال که میرویم اربعین، چندنفرمان کم شدهاند؛ شهید شدهاند.
میگوید به این جمع خوب نگاه کن؛ ممکن است دیگر نبینیشان؛ چیزی بیش از امکان و احتمال.
به چهرههای پزشکهای پاکباختهای که دور یک میز نشستهاند، نگاه میکنم. بیآنکه پیش از این دیده باشمشان، انگار چندین و چند سال است که با هم زیستهایم؛ تهِ دلم خالی میشود از تصورِ شهادتشان؛ تصوری که به تصدیق، نزدیک است.
حرفمان میکشد به مجروحانی که این روزها دکترهادی بهشان سر میزند. میگوید از کدامشان بگویم؟ همهشان، آیههای صبرند. مجروحی که سرِ انفجار پیجر، چشمهاش را از دست داده و حتی آه هم نمیکشد که هماتاقیهاش، احساس ضعف نکنند را چطوری میشود توصیف کرد؟
میگوید با این آدمها حشر و نشر میکنم تا از توحیدشان، چیزی به من هم سرایت کند.
از پیروزی میپرسم. میگویم با وجود شهادت این همه فرمانده و چند هزار هموطن و همسیارهایِ فلسطینی، چه اتفاقی اگر بیفتد برایتان معنای پیروزی میدهد.
دکتر، لحظهای تامل میکند. میگوید تکلیف ما را قرآن روشن کرده. معنویش را اگر میخواهی، شهادت برای ما پیروزی است و مادیش را اگر میخواهی، همین که برگردیم سر خانه و زندگیمان، یعنی پیروزی.
بنویس؛ ما به خانههایمان برمیگردیم.
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش اول @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش اول
آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکیشان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافهی مثلا امن را پیشنهاد داد.
این روزها سروکارش بیشتر با مجروحان پیجر است. میگفت یکی از مجروحان پیجر چشمها و یکی از دستهاش را از دست داده. تکههایی از پیجرِ منفجرشده هم رفته توی گلوش و با چند تا عمل، برگشته به زندگی. به زندگی برگشته اما در سکوت؛ گلوش آسیب دیده و نمیتواند حرف بزند. دکتر میگفت سوال که میکنی، روی یک تخته برایت جواب کوتاهی مینویسد. آخرینبار که دکتر رفته بود پیشش، حالِ مجروح، خیلی خوب نبود اما وقتی دکتر حالش را پرسید، روی تخته نوشت:"الحمدلله؛ من خیلی راحتم، خیلی خوبم!"
یعنی که برو و به بقیه مریضها برس.
دکتر میگفت مجروح دیگری توی بیمارستان بود که خانوادهاش را میشناختم؛ از بزرگان بودند. سر ماجرای پیجر، چشمهاش را از دست داده بود و بدنش آسیب جدی دیده بود؛ بیمِ شهادتش میرفت. روزی که قرار شد، بعضی از مجروحها را ببرند ایران، دکتر، مسئول بررسی وضعیت مجروحها و نوشتن اسمها شد. وسط اسم نوشتنها، مادرِ آن جوانِ مجروح، آمد پیش دکتر و محکم گفت:"نمیخواهم پسرم را ببرید ایران. بقیه مجروحها اولی هستند..."
دکتر میگوید این آدمهای صبور، درست وسط جنگها پیدایشان میشود؛ توی جنگ هشتسالهی شما هم زیاد بودند و الان هم زیادند.
دکتر کافهچی را صدا میکند، چیزی سفارش میدهد و بحث جدیدی را باز میکند؛ چه شد که آسیبپذیر شدیم؟
میگوید واقعیت این است که ما سهلانگاری کردیم؛ ما فکر نمیکردیم که ترکیب اطلاعات و هوش مصنوعی میتواند به سلاح تبدیل شود. فکر نمیکردیم این که ماهوارهها هر ۲۰ دقیقه اطلاعات تحرکات مردم را مخابره میکنند، میتواند کشنده باشد. میگوید در دوران کرونا، نباید اطلاعات واکسیناسیون فرماندهان ثبت میشد؛ شاید بعضی از خط و ربطها و نسبتها اینطوری لو رفته باشد.
پرحرفی هم از نگاه دکتر، در کنار جاسوسها و نفوذ در ایران، یکی از شاهراههای درز اطلاعات است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش دوم
بعضی از اتباع بیگانه هم در سطوح پایین به دشمن اطلاعات میدادند. نگهبان یک خانه میداند که این خانواده سیبزمینی و گوشتشان را از کجا میخرند؛ ممکن است حسابهای بانکی خانواده را بداند، پلاک ماشینشان را میشناسد، این که با کی میروند و با کی میآیند را میداند.
دکتر میگوید در چند روز اول جنگ، کسر مهمی از بدنه دفاعی حزبالله را از دست دادیم و این، معادلات را به هم ریخت.
اذان میدهند. با دکتر میرویم خانهشان در نزدیکیِ کافه که نماز بخوانیم. دو تا از پسرهای نوجوانِ دکتر را میبینم. مودباند و مبادی آداب. میایستند به نماز و نمازِ باحالی میخوانند. با دکتر برمیگردیم کافه. میپرسم تو بچههات را چطوری تربیت کردهای که اینقدر همدلاند؟
دکتر میگوید بگذار بگویم که بچههای ما، از ما انقلابیتر و مذهبیترند؛ مثلا من اهل مسجد نیستم اما پسرم، اصلا دنبال مسجد میگردد.
مدارس المهدی و المصطفی، خوب کار کردهاند؛ کشافه هم.
دکتر میگوید بخش مهمی از تربیت بچهها هم توی خانه و خانواده انجام میشود؛ ما تربیت را برونسپاری نکردهایم. میگوید نباید همسر انتخاب کرد؛ باید برای بچههایتان، مادر انتخاب کنید.
بچهها باید سختی بکشند؛ باید یاد بگیرند که دنیا، دنیای سختیهاست؛ یاد بگیرند که تنها وظیفهشان درس خواندن نیست؛ باید منظم باشند؛ باید بفهمند که پول چطوری و چقدر سخت به دست میآید.
میگوید برادرم، یکبار پسرش را نشانده ترک موتور و یکی دو ساعتی برای بیمه کردن یک ماشین، کار کرده و دستمزدش را گرفته و به پسرش گفته که حالا میتوانی با این پول، دو تا آبمیوه و یک چیپس بخری! حالا مگر سختی پول درآوردن از ذهن بچه میرود؟
اسم یکی از علمای ایران و امام و رهبری را میآورد و میگوید ما این سبک تربیتی را از آنها یاد گرفتهایم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش سوم
دکتر تعریف میکند که چند شب قبل، از رستوران غذا گرفته؛ عمدا بدون نوشابه. بچهها دو سه بار از غذا ایراد گرفته بودند که مثلا اگر سیبزمینیش را از فلانجا میگرفتی بهتر بود و الخ!
خون دکتر جوش میآید و با بچهها دعوا میکند: ما نمیخواهیم بچههایمان از جنگ چیزی نفهمند. وقتی آوارگان یک ماه است که کمتر غذای درست و حسابی خوردهاند، بچهها باید بفهمند که نباید کفران نعمت کنند.
دکتر میگوید انتظارش از پسر نوجوانش این است که خودش برود بین آوارهها و ببیند چه نیازهایی دارند.
رشتهی حرفهایمان را یکی از دوستان شهید امین بدرالدین، برادرزاده شهید مصطفی بدرالدین، میبُرد.
از راه میرسد و با دکتر خوش و بش میکند و نوشتهای از نوشتههای امین را نشانمان میدهد. میگوید بعد عملیات طوفانالاقصی، مردم منتظر بودند که حرفهای سیدحسن را بشنوند. قرارِ سخنرانی، روز جمعه بود و مردم انتظار عجیبی داشتند برای سخنرانی سید. امین، همان جمعه، متنی مینویسد و توی گروهها پخش میکند. مضمونش این بوده که اگر این جمعه، همانقدر که منتظر سخنرانی سید بودیم، منتظر امام زمان بودیم، چه بسا که خیلی از مشکلاتمان حل میشد.
دوباره حرفهایمان ناتمام ماند. کی قرار است این ناتمامها تمام شود؛ اللهاعلم!
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
بر مشامم میرسد از صور بوی نسترن...
📍در مسیر صور ـ مزار نبی ساری از پیامبران بنیاسرائیل
@targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش اول
دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشکها را میگویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی میگفت و هرجا، بحث به بنبست میرسید، یکی توی جمع پیدا میشد که بگوید امام خمینی، اینطوری یا آنطوری گفته و ختم کلام!
بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی میخواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان میآیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زدهاند، از این به بعد ماها را هم میزنند. نمیترسی؟ گفتم کنار شما نه.
گفت پس بگو اشهد انلاالهالاالله!
رسیدیم ورودی ضاحیه. دکتر گفت اسرائیل چندبار تهدید کرده که اگر کسی دور و برِ ساختمانهای ویرانشده بچرخد، بخواهد امدادی به مجروحِ زیر آواری برساند یا بخواهد اقلام دارویی را جابجا کند، میزنیمش. بگو اشهد ان لاالهالاالله!
از کوچهپسکوچهها گذشتیم. دکتر خرابیها را نشان میداد و هی میگفت اینها آب و گل است، دوباره میسازیمش.
پیچید توی یکی از خیابانها. یک زنِ جاافتاده و یک دختر و پسر جوان، توی خیابان ایستاده بودند. دکتر از دور که دیدشان، گفت اینها خانوادهی مناند. کنار خانهشان، یک ساختمان فروریخته بود و موج انفجار، به خانهی دکتر هم حسابی آسیب زده بود. جایی گوشهی خیابان نگهداشت. ورودی کوچه را با نوارِ زردرنگی مسدود کرده بودند.
با دکتر و پسرش، از روی نوار و از زیر سیمهای آویزانِ برق، رفتیم سمت خانه. صدای نگران همسر دکتر از پشت سرمان میآمد. خودمان را رساندیم به خانهی دکتر. در باز بود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir