eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
313 دنبال‌کننده
115 عکس
7 ویدیو
0 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۱ 📍 مدرسه الکبوشیه_ محل اسکان نازحین (آوارگان) @targap @ravina_ir
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۱ فکر کن، همین تابستانِ گذشته، از دانشگاه اسلامی لبنان، فارغ‌التحصیل شده باشی، یک ماه بعدش، یک کار درست و حسابی توی بیمارستان النجده‌ی نبطیه گیرت آمده باشد و هنوز توی بیمارستان جاگیر و پاگیر نشده باشی که موج مهاجرت از جنوب شروع شود و پرستارِ آدم‌هایی بشوی که زنده اما مجروح از زیر خروارها آوار آمده‌اند بیرون. این خلاصه‌ی ماجرای چند ماه اخیرِ زینب سرحان است؛ پرستار جوانی که این روزها در مدرسه‌ی الکبوشیه در منطقه‌ی الحمراء، هوای هزار نفر از نازحین را دارد. زینب، اهل روستای کفرکلاست؛ یکی از جنوبی‌ترین روستاهای لبنان. دو سه هفته بعد از شروع جنگ هم در بیمارستانِ النجده مانده. بین مجروح‌های جنوب، یکی‌شان همیشه جلوی چشم زینب است؛ پدرِ پیری که خانه‌خراب شده بود و تمام لباس‌هاش پر از خاک و خون بود. زینب می‌گفت پیرمرد خجالت می‌کشید از این که من خون و خاک‌ها را از روی لباس‌هاش پاک می‌کردم. اسم دخترِ پیرمرد هم زینب بود. گفته بود تو را "دخترم" صدا می‌کنم و این خطاب پدرانه‌، روزهای طولانی است که هم‌راه زینب است. خانواده با ماندنش مشکلی نداشتند اما خواهرش که او هم پرستار است، از کبوشیه تماس می‌گرفت و می‌گفت که این‌جا هزار نفر زن و بچه، نیاز به کمک دارند. زینب می‌گفت من خیلی دلم می‌خواست جنوب بمانم اما این‌طور یاد گرفته که گاهی بین چیزهایی که دلمان می‌خواهد و چیزی که تکلیفمان است، فرق است. کادر بیمارستان‌های جنوب کامل است اما این‌جا توی مدرسه‌ها پزشک و پرستار، بیش‌تر لازم است آن هم با هزینه‌های عجیب و غریبِ ویزیت بیمارها در لبنان. زینب می‌گفت رویای کمک کردن به آدم‌ها، سال‌های طولانی است که توی ذهنش چرخ می‌خورده و سر همین رفته سراغ پرستاری؛ اما فکرش را نمی‌کرده که به این زودی، فرصت پیدا کند به این همه یک‌جا، خدمت کند. بعد گفتگو با زینب سرحان، رفتم پیش مدیر مرکز. خانم منتهی، با شش تا بچه‌ی قد و نیم‌قد، همه زندگی‌ش را صبح تا شب، کنار نازحین می‌گذراند. می‌گفت درِ مدرسه کبوشیه، سیزده سال بسته بوده و وقتی با شوهرش آمده‌اند این‌جا، مدرسه جای زندگی کردن نبوده اما حالا هزار نفر دارند توی مدرسه روزگار می‌گذرانند. خانم منتهی از علاقه‌اش به ایران می‌گفت؛ از این که خودشان را متعلق به ایران می‌دانند؛ از این که هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمایت ایران هستند، منتظرند موشک‌های ایران را توی آسمان ببینند که می‌روند برای زیر و رو کردن اسرائیل. می‌گویم انا معکم من‌المنتظرین... محسن حسن‌زاده جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
«یک روز وقتی جنگ تمام شد، تو برای ما معنی خواهی کرد، کلمه‌ی هم‌وطن را، کلمه‌ی هم‌راه را، کلمه‌ی هم‌سفر را، کلمه‌ی ایمان را، کلمه‌ی توکل را، کلمه‌ی ایثار را، کلمه‌ی شهادت را، … من می‌دانم برادرها، باز هم برادری خواهند کرد و خانه‌ی محقّر را، برادرانه از نو خواهند ساخت و … » 👤 نادر ابراهیمی_ «با سرودخوان جنگ در خطه‌ی نام و ننگ» 📍 در مسیر جنوب 📸 عکس از صفحه‌ی @dasttanak اینستاگرام @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲ برای محمد عفیف پنج‌شش روز قبل شهادتش، رفته بودیم مُجَمّع سیدالشهدا. توی قلب ضاحیه، نشست خبری داشت. پشتِ چند ده‌تا میکروفونِ آرم‌دار، نشسته بود و جلوی چشم رسانه‌های دنیا، برای اسرائیل رجز می‌خواند. گفت که ما برای یک جنگ طولانی، آماده‌ایم. گفت که اسرائیلی‌ها ۴۵ روز است که دارند حمله می‌کنند اما حتی یک روستا را نگرفته‌اند. گفت که دشمن، تلفات نیروهاش را سانسور می‌کند. سوال‌های خبرنگارها که تمام شد، دور محمد عفیف خلوت‌تر شد. فرصت شد که دو تا سوال بپرسم. یکی‌ش درباره زمزمه‌های جابجایی ارتش و حزب‌الله در مرزها بود. ماهی‌گیرها، فرصتِ آبِ گل‌آلود را مغتنم شمرده‌اند و توی رسانه‌ها در حکایت فواید عقب‌نشینی حزب‌الله از مرزها حرف می‌زنند. این‌ها را که به عفیف گفتم، گفت توی دهه هشتاد، وقتی اسرائیل لبنان را اشغال کرد، ارتش توان جلوگیری از اشغال‌گری دشمن را نداشت. گفت که وظیفه ذاتی ارتش دفاع از مملکت است اما ارتش نتوانست از مملکت دفاع کند و اصلا به خاطر همین بود که حزب‌الله به کمک کشور آمد. حرف عفیف این بود که الان، ارتش نه امکانات دارد، نه قدرت و نه سلاح. امریکایی‌ها هم که می‌خواستند به ارتش تسلیحات بدهند، گزینه تجهیز ارتش روی میزشان نیست. حرف‌های عفیف که تمام شد، بچه‌ها شوخی‌جدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم! با خوش‌رویی پذیرفت. خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما چیزی در قلبم فروریخت. این نزدیک‌ترین مواجهه‌ی منِ شهیدندیده، با یک شهید بود. - از تهدید که هیچ، از خودِ حمله‌تان نمی‌ترسیم. این جمله عفیف، دائم توی گوشم می‌پیچد. این، رمز پیروزی است. جنگ هرچقدر که طول بکشد، این قلبِ مستحکمِ مجاهد است که معادلات جنگ را تغییر می‌دهد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
یک روز وقتی جنگ تمام شد. تو به مادر می‌گویی: «انگار که هیچکس باقی نمانده است، هیچکس…» و مادر می‌گوید: «بچه‌ها به دنیا می‌آیند بچه‌های زیادی به دنیا می‌آیند. بچه‌هایی که حتی جنگ را حس نکرده اند و برایشان، طعم و مزه قصه و افسانه را دارد و باز آن‌ها وطن را پر خواهند کرد و مسجدها را و مدرسه‌ها را و سربازخانه‌ها را و مجالس عروسی را… اصل آن چیزی‌ست که تو بخاطرش جنگیدی. اصل آن چیزی‌ست که تو بخاطرش دوستان دوران کودکی‌ات را از دست دادی اصل آن چیزی‌ست که تو به خاطرش دیدن را از یاد بردی. و حسن راه رفتن را از یاد برد و مصطفی خود را.» 👤 نادر ابراهیمی_ «با سرودخوان جنگ در خطه‌ی نام و ننگ» 📸 عکس از https://eitaa.com/raavieh @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ شهید علاء رامز طراف @targap @ravina_ir
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ شهید علاء رامز طراف @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرف‌های خانواده‌های شهدای مقاومت نشسته‌ام، خویشتن‌داری کرده‌ام که روایتِ حزن‌آلودی ننویسم‌. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که می‌گفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. می‌گفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. می‌گفت عزا و شادی‌مان بماند برای بعد از پیروزی. چند شب قبل که رفتیم خانه‌ی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلوات‌شمار از هم‌سرش هدیه گرفتم؛ می‌خواهم حلالش کنم. هم‌سر شهید می‌گفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شب‌ها که می‌شد، خودش آستین‌ها را می‌زد بالا و نذری می‌پخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد. هم‌سر شهید می‌گفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من این‌جا میهمان حضرتِ زهرا شدم. می‌گفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدم‌ها بود. می‌دید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها می‌کرد و به مردم می‌رسید. می‌گفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند. علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ می‌گفته می‌خواهم به حضرت زهرا محرم باشم. "روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. می‌رفت مدرسه‌ها و برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد. سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنج‌شش‌ماهه بود. تازه دست‌هاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان می‌داد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشم‌های سرخ، می‌خنداند. هم‌سر شهید می‌گفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد. مادرِ هم‌سر علاء وسط حرف‌ها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی می‌خوریم. چای ایرانیِ شیرین می‌خوریم و هم‌سر شهید حرف‌های شیرین می‌زند. می‌گوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاری‌م، یک شهید دیدم که آمده خواستگاری‌م. علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمی‌دانم چرا کارم درست نمی‌شود، نمی‌دانم چرا طلب می‌کنم و نمی‌رسم، نمی‌دانم چرا رفقام می‌روند و من می‌مانم. به هم‌سرش گفته بود تو برام دعا کن... هم‌سر شهید می‌گفت نُه روز گذشت. دلم نمی‌آمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون می‌آمد توی ذهنم، آزارم می‌داد. راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی می‌گذرد، من راضی‌ام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند. هم‌سرش می‌گفت بارها گفته بود که دلش می‌خواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر این‌طوری نروم به ملاقات خدا، خجالت می‌کشم. هم‌سر شهید می‌گفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود. زن، این‌ها را در کمال آرامش می‌گفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند، همسران و بچه‌هایمان فدای حسین... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
رویایی دارم... توی رویام می‌بینم که فرهنگی‌هایمان، اعلام کرده‌اند که می‌خواهند توی جنوبی‌ترین نقطه‌ی لبنان -جایی که در دیدرسِ و بل‌که تیررسِ فرزندخواندگانِ شیاطین باشد- دفتری بزنند، پرچمی ببرند بالا که: می‌خواهیم روایتِ مجاهدان را، روایتِ مجاهدانی را که در شرایطی باورنکردنی، با خون‌خوارترین سربازانِ سیاه‌ترین ارتش دنیا جنگیدند تا شهید شدند، روایتِ بازگشتگان به زمین‌هایی را که خون، آزادشان نگه داشت، روایتِ تاب‌آوری خاضع‌کننده‌ی مردمِ متواضع جنوب را، روایتِ مادران و پدرانی را که قلبشان، کارخانه‌ی مجاهدسازی است، روایتِ آواربرداری از حقیقت را، روایتِ از نو جوانه زدن خانه‌ها در خاک‌های سرخ جنوب را و روایتِ "عقیده و جهاد" را روی پیشانیِ تاریخ حک کنیم، برای همیشه ثبت کنیم. و تاکید کنند که این، شعبه‌ی فرعی و دومِ دفترِ روایتِ "فتح خون" است؛ شعبه‌ی اصلی، نزدیکِ مسجد الاقصی، کنار قهوه‌خانه‌ی ابوعلی، به زودی، ان‌شاءالله به زودی تاسیس می‌شود. سبحان‌الذی اسری بعبده لیلا... نیمه‌شبِ هفتم آذر، آسمانِ خانه‌ی پدری محسن حسن‌زاده @targap
آرامشِ انفجار در من جاری است بی‌تابم و انتظار در من جاری است گلبانگِ محمدم به قرن پاییز من زنده‌ام و بهار در من جاری است... 👤 مصطفی محدثی خراسانی 📍ضاحیه_ میدان حافظ الاسد @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴ متن وصیت‌نامه‌ی شهید محمدعیسی @targap @ravina_ir