°•🌱
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
🌱مولای من!
غیبت تو،
خواب را از چشمانم ربوده؛
و زمین را بر من تنگ نموده؛
و آسایش دلم را سلب نموده؛
مولای من!
غیبت تو،
بلا و مصیبت مرا
به فاجعههای ابدی
پیوند داده است...
مهدی جان!
برای تو میخوانم ...
عاشقانه ای پر درد!!
از غریبی امام جواد(ع)
فرزند جواد هستی و
درگاهت قبله حاجات مردم...
حاجت که زیاد است اما؛
از تو،
جز تو را خواستن اشتباه است...
مهدی جان!🌱
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهادتامامجوادعتسلیت 🏴
🌴🔅🌴🔅🌴🔅🌴🔅🌴
🔆شیطان و عابد
🥀در بنیاسرائیل عابدی بود، به او گفتند: «در فلان مکان درختی است که قومی آن را میپرستند.» خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن را قطع کند. ابلیس بهصورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: «کجا میروی؟»
عابد گفت: «میروم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم تا مردم خدای را، نه درخت را بپرستند.»
🥀ابلیس گفت: «دست بردار تا سخنی بازگویم.» گفت: بگو، گفت: «خدای را رسولانی است اگر قطع این درخت لازم بود، خدای آنها را میفرستاد.» عابد گفت: «ناچار باید این کار را انجام دهم.» ابلیس گفت: نگذارم و با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: «مرا رها کن تا سخنی دیگر با تو گویم و آن این است که تو مردی مستند هستی اگر تو را مالی باشد که بهکارگیری و بر عابدان انفاق کنی، بهتر از قطع آن درخت است. دست از این درخت بردار تا هر روز دو دیار در زیر بالش تو گذارم.»
🥀عابد گفت: «راست میگویی، یک دینار صدقه دهم و یک دینار به کار برم، بهتر از این است که قطع درخت کنم؛ مرا به این کار امر نکردهاند و من پیامبر نیستم که غم بیهوده خورم» و دست از شیطان برداشت.
🥀دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج نمود، ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت: «به کجا میروی؟» گفت: «میروم قطع درخت کنم.»
🥀گفت: هرگز نتوانی و با عابد گلاویز شد و عابد را روی زمین انداخت و گفت: «بازگرد وگرنه سرت را از تن جدا کنم.»
🥀گفت: «مرا رها کن تا بروم؛ لیکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟»
🥀ابلیس گفت: «بار اول تو برای خدا و با اخلاص، قصد قطع درخت را داشتی لذا خدا مرا مسخّر تو کرد و این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلّط شدم.»
♡••
صلواتخاصہامامـجوادعلیہالسلامـ
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى عَلَمِ التُّقَى وَ نُورِ الْهُدَى وَ مَعْدِنِ الْوَفَاءِ وَ فَرْعِ الْأَزْكِيَاءِ وَ خَلِيفَةِ الْأَوْصِيَاءِ وَ أَمِينِكَ عَلَى وَحْيِكَ اللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَةِ وَ أَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدَى وَ زَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّى فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ بَقِيَّةِ أَوْصِيَائِكَ إِنَّكَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ..
آه نفسم که خسته از این قفسم_۲۰۲۳_۰۶_۱۹_۱۰_۳۱_۱۴_۷۹۵.mp3
5.83M
#مجتبۍرمضانۍ
آھنفسمکھخستھازاینقفسم🥀
✍شهيدی که تسبیح موجودات و جمادات را می شنید!!!
🌹شهيد عارف مسلک حسینعلی عالی فرمانده محور عملیاتی لشکر ۴۱ ثارالله
🔹بعضی از دوستان خاص او اذعان دارند که او به معرفتی دست یافته بود که می توانست از ضمیر افراد اطلاع یابد.
🔸تسبیح موجودات عالم را که خداوند در قرآن بر آن تصریح کرده است بشنود.
🔹با حسین برای شناسایی رفتیم وقت نماز شد اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.
🔸بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم.
🔹پس از نماز دیدم حسین می خندد به من گفت : می خواهی یقینت زیاد بشه؟
🔸با تعجّب گفتم: بله اما تو از کجا فهمیدی؟
🔹خندید و گفت : چه قدر؟
🔸گفتم : زیاد.
🔹گفت : گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.
🔸من همان کار را کردم شنیدم که زمین با من حرف می زد و من را نصیحت میکرد.
🔹و می گفت : مرتضی ! نترس عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست.
🔸من و تو هر دو عبد خداییم اما در دو لباس و دو شکل.
⭕️سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...
🔹زمین مدام برایم حرف میزد سپس حسین گفت : مرتضی! یقینت زیاد شد؟
🔸مرتضی می گفت : من فکر می کردم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
📹خدایا ما گناه میکنیم به خودمون ضربه میزنیم
تو چرا به خودت میگیری؟؟
💖 محبت فوق العاده خدا نسبت به ما
🎙 استاد پناهیان•.
💥حتماببینید رفقا..
*صلوات خاصه امام جواد علیهالسلام*
✨ «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى عَلَمِ التُّقَى وَ نُورِ الْهُدَى وَ مَعْدِنِ الْوَفَاءِ، وَ فَرْعِ الْأَزْكِيَاءِ وَ خَلِيفَةِ الْأَوْصِيَاءِ وَ أَمِينِكَ عَلَى وَحْيِكَ، اللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَةِ وَ أَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدَى وَ زَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّى، فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ بَقِيَّةِ أَوْصِيَائِكَ إِنَّكَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»
💠⚜
آیت الله کشمیری :
سوره یس بخوانید و ثوابش را به امام جواد علیه السلام هدیه کنید ، حاجات شما را خواهد داد.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت44 هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: امسا
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 45
نزدیک الان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه می شد
بیدار شدم تا چشم هایم را باز کردم حمید را دیدم روبروی من کنار جدول
نشسته بود زیر نور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بود حسابی دیدنی
شده بود پرسیدم: حمیدجان از کی
اینجایی؟چرا منو بیدار نکردی پس؟
گفت تقریبا سه ساعتی هست که رسیدم
وقتی دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم
اینجا نشستمهم مراقبت باشم هم تو
راحت استراحت کنی. لبخندم زدم و گفتم با اینکه حسابی بدنم کوفته شده و این چند روز دو سه هزار کیلومتر با این
آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که
دیدمت همه خستگیام رفت بخوای
پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!
همراه هم در همان خنکای اول صبح محوطه اردوگاه سمت حسینیه راه
افتادیم یکی از زیبایی های همسایگی
با شهدا که در شهر خیلی کمتر توفیق آن نصیب انسان می شود نماز صبح هایی است که اول وقت به جماعت می خواندیم درست مثل شنیده های ما از زمان جنگ همه برای رسیدن به
صف نماز جماعت از هم سبقت
می گرفتند بعد از نماز صبح حمید به خاطر کارهایی که باقی مانده بود به دهلاویه برگشت تا فردا سمت قزوین
حرکت کند اما من چون کلاس داشتم همان روز از اندیمشک سوار قطار
شدم و به تهران آمدم تا بعد
با اتوبوس به قزوین برگردم.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 45 نزدیک الان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت46
از جنوب که برگشتیم گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می کردم دوست داشتم
اولین سالروز تولد حمید که من کنارش
هستم برایش یک جشن تولد خودمانی بگیرم.
چهارم اردیبهشت ماه روز تولد حمید
ساعت پنج صبح بود که با هول از خواب پریدم عرق سردی روی پیشانیم
نشسته بود دهانم خشک شده بود،
خواب خیلی عجیبی دیده بودم
آقایی با یک نورانیت خاص که مشخص
بود شهید شده می خواست یک چیزی
به من بگوید در تلاش بود منظورش را برساند ولی تا خواست حرف بزند من بیدار شدم چهره شهید را کامل به یاد داشتم خیلی ذهنم درگیر این بود که
حرف این شهید چه بود که نشد
من بشنوم.
با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم مراسم تولدش را کنار شهدا برده بودیم، خودش بود و خودم و شهدا، برایش کیک
خریده بودم ،وقتی رسیدیم حمید
طبق معمول رفت سر مزار شهید حسین پور می دانستم می خواهد با رفیقش
خلوت کند همان ردیف را آهسته
قدم زنان جلو آمدم کیک به دست به قاب عکس بالای سر مزارها نگاه می کردم
هر کدامشان یک سن و سال یک تیپ
و یک قیافه ولی همگی یک آرامش
خاصی داشتند، چشم هایشان پر از
امید بود.در عالم خودم بودم یکهو
خشکم زد ،چشم هایم چهار تا شد یکی از عکس ها همان شهیدی بود که من داخل خواب دیده بودم ،دقیقا همان نگاه
بود،شهید اردشیر ابراهیم پور،جذبه خاصی داشت همیشه در سرم می چرخید که این شهید می خواهد یک چیزی به من بگوید نگاهش پر از حرف بود
بعد از آن هر بار مزار شهدا می رفتیم
حمید می رفت سر مزار شهید حسین پور من هم می رفتم سر مزار این شهید
با اینکه متوجه نشدم حرف شهید
چه بود ولی همیشه سر مزارش آرامش
خاصی داشتم.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی