eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 زندگی را به خدا بسپار... در هواپیما آرام میگیری... در حالی که نمی دانی خلبان آن کیست. در کشتی آرام میگیری... درحالی که نمی دانی ناخدای آن کیست. پس چگونه در زندگی ات آرام نمی گیری؟ در حالی که می دانی مدیر و مدبر آن خداست. و من یتوکل علی الله فهو حسبه هــرکــس بــر خــدا تــوکــل نــمــایــد، خــدا او را کــفــایــت مــی‌کنــد. صبحتون اهل بیتی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
be-farman-roghayye-rahimiyan.mp3
4.65M
🥀°• به فرمان رقیه ... 😭😭😭 شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد. علیه السلام 🌹https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محرم ترک اولین شهید مدافع حرم دست نوشته ، اولین شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم. 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد حضرت رقیه(س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهدگفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟! 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند... 🌷 هدیه روح مطهر شان صلوات 🌹https://eitaa.com/tarigh3
رؤیاے چشمِـ من شدھ پایینِ پاے تُو ڪارِ من و خیالِ تُـو بالا گرفتھ است.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسین جانم ..بالرقیه..😭
🔴برای اربعین همدیگر دعا کنیم برای گره ی کربلای ماهم دعاکنید ارباب بطلبد ♥️🥺 🙂♥️
39.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 اشهدانک قد اقمت الصلوة 🎙 🗓 شب ۲ صفر ١٤٤٥ 📍محرم شهر میدان آزادی 🌹https://eitaa.com/tarigh3
نزدیکِ اربعین، دلِ جا مانده‌ها گرفت یک بینوا برای خودش ربنا گرفت... هرکس رسید، سوال کرد: زائری؟! از این سوال، دلِ پُرخونِ ما گرفت... آقا مگر بَدان به حریمت نمیرسند؟! پس "حُر" که بود که جام بلا گرفت؟! باشد؛ محل نده، نبرم اربعین حرم... اما بِدان که قلبم از این ماجرا گرفت آنقدر گریه میکنم که بگویند عاقبت: نوکر ز اشکِ خود سفرِ کربلا گرفت...😭 🌹https://eitaa.com/tarigh3
رفقا سه تا الهی به رقیه لطف میکنید 🥀
گاه گاهی من هوایی میشوم غرق نور و کبریایی میشوم با خودم آهسته میگویم زیر لب یا رقیه کربلایی میشوم ... ؟😔💔
عیدی ویژه شهید نعمایی به خانواده اش♥️🍃 🎙همسر شهید : در زمان تحویل سال ۱۳۹۸ به همراه بچه ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم «زمانی که شما در کنار ما بودید، هر سال یک عیدی خوب به من و بچه ها می دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشود.» از ابتدای عید نوروز امسال تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می دهیم.» صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند «سردار سلیمانی حدود ساعت ۱۰ به منزلتان می آیند.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖤روضه حضرت رقیه(س)از زبان همسر 🖤 کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟» آرام در گوشش گفتم « این پیکر بابامهدی است.» یکهو دلش ترکید و داد ‌زد «این بابا مهدی منه؟» از صدای گریه‌های ریحانه مردم به هق هق افتادند. ▫️دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من می‌کنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.» پرسید «چرا خودت نمی‎بوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان می‎کنند. فیلم می‎گیرند. خجالت می‎کشم.» گفت «من هم نمی‎بوسم.» ▫️یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت:مامان از طرف تو هم بوسیدم. یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟اگر می‌دید طاقت می‎آورد؟ نه، به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد. همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه غافل بودم.🥺🥺 خدایا مارامدیون فرزندان شهدا نگردان😭😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش ، روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. شهیدمحسن دین شعاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برای شادی روح شهید عزیزمون ۱۴صلوات بفرستیم❤️
‌ آدمهایی که نه جاذبه دارن نه دافعه ، تفاوتی با حیوانات ندارن . چون فقط میخورن و میخوابن . به قول اساتید بود و نبودشون برای دوست و دشمن فرقی نداره . 🔸 استاد مطهری : انسان نیاز دارد که دوست بدارد و او را دوست بدارند . نیاز دارد که دشمن بدارد و او را دشمن بدارند ... ‌
‌ یه عده هم هستند که فقط جاذبه دارن . یعنی تمام مردم جامعه با هر سلیقه و عقیده ای دوستشون دارند . این آدمها در حقیقت منافق هستند .. چرا ؟ چون طبیعتا در جامعه همه یکرنگ نیستند . یکی فاسقِ ، یکی ستمگرِ ، یکی دادگرِ و ویژگی ها و تفکرات متفاوتی که طبیعتا دسته ی آدمها رو باهم متمایز میکنه . 🔸 استاد مطهری : محبت باید با حقیقت توام باشد . و اگر با حقیقت توام بود باید مسلکی بود . و مسلکی بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقیقت دافعه ای است که عده ای را به مبارزه برمی‌انگیزد و عده ای را ترد می‌کند . ‌ 🌹https://eitaa.com/tarigh3
آیت اللہ جوادی آملی: ما برای اینکه از برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم، دعای شهدا، جزو دعاهای مستجاب است.... یاد با ذکر صلوات 🌹https://eitaa.com/tarigh3
هربار مادرش تماس می‌گرفت کاملا مودبانه رفتار می‌کرد... اگر درازکش بود می‌نشست اگر نشسته بود می‌ایستاد می‌گفت: درسته که مادرم نیست و نمیبینه ولی خدا که هست... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
18.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر جدید از حادثه تروریستی ⁉️حافظان امنیت چگونه با تیراندازی دقیق تروریست را از جمعیت دور کردند.
همه سَرِ قرار حاضر می شویم! سالهاست وعده کرده ایم را باشیم! یا خودمان می رسیم، یا دلمان! تا یار که‌ را خواهد و میلش به که باشد... علیه السلام
خدای من مرا بر آنکه ستمی بر من کرده، مسلط کن و یاری ام کن کاری را که او با من کرد، با او نکنم خدایا هر کی هر چیز خوبی برام آرزو کرد صد برابرشو به خودش بده🌸
همه میخوان الماس باشن، اما تعداد کمی حاضرن تراش بخورن
همه ‌جا رفتم و خوردم به در بسته حسین فقط آخر که رسیدم به تو، راهم دادی...💔
امام سجاد (ع) میفرماید اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو بیشتر بود بگو چون سنش از من بیشتر است پس ایمانش هم از من بیشتر است، و اگر با کسی برخورد کردی که سنش از تو کمتر بود بگو چون سنش از من کمتر است پس گناهش هم از من کمتر است ، و اگر با کسی برخورد کردی که هم سن و سال تو بود بگو من به گناه خود یقین دارم و ، به گناه او شک ، پس در هر حالت ممکن است که او در نزد خداوند ازمن عزیزتر باشد. بیائيد همه با هم این کلام و فرمایش زیبای امام سجاد (ع) را سر مشق کلام و امور خود قرار بدهيم چه دعای زیبایی ﺧـــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ , ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩﻣﯿﺒﺮﻡ ...
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 105 داشتیم شام می‌خوردیم ولی تمام حواسم به حرف‌هایی بود که ب
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 106 اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ۱۰ روزه رفته بود، کارهای خانه را انجام دادم و حوالی غروب راهی خانه پدرم شدم، حال و حوصله خانه بدون حمید را نداشتم، هنوز چای تازه دمی که مادرم ریخته بود را نخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد، یاد خانه خودمان افتادم سقف خانه نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می‌آمد. کمی که گذشت حسابی نگران شدم به پدرم گفتم: باید برم خونه، می‌ترسم با این بارندگی آب کل زندگی رو ببره، بابا گفت: حاضر شو خودم می‌رسونمت، سوار ماشین شدیم و سریع راه افتادیم به خاطر بارش برف همه خیابان‌ها از شدت ترافیک قفل شده بود، نزدیکی‌های خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم با این وضع ترافیک بهتر بود خودم را زودتر به خانه برسانم، به سمت خانه دویدم وقتی رسیدم تقریباً کل فرش اتاق خیس آب شده بود، از سقف خانه مثل شیر سماور آب می آمد، تمام آن شب مرتب ظرف می‌گذاشتم و وقتی که ظرف پر می‌شد در حیاط خالی می‌کردم، دست تنها خیلی اذیت شدم ته دلم گفتم: کاش حمید بود، کاش آنقدر تنها نبودم، اشکم حسابی درآمده بود ولی آن چند روز خانه را ترک نکردم. حمید وقتی از مأموریت آمد و وضعیت را دید خیلی ناراحت شد، سرش را پایین انداخته بود و خجالت می‌کشید، دوست نداشتم حمید را در حال شرمندگی ببینم به شوخی گفتم: من تازه دارم توی این خونه مرد می‌شم اون وقت تو ناراحتی؟ فردای روزی که از مأموریت آمد به کمک صاحبخانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد. کار ایزوگام که تموم شد حمید پیشنهاد داد برویم چهار انبیا، پاتوق همیشگی با همان حیات باصفا و ضریح چشم نواز، نیم ساعتی زیارت کردیم و بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم. هوا به شدت سرد بود و سوز زمستانی هوای قزوین خودنمایی می‌کرد تازه می‌خواستیم سوار موتور بشوم که کمی جلوتر از ما یک زن و شوهر با موتور زمین خوردند سریع دویدم تا به آن خانم کمک کنم، صحنه ناراحت کننده‌ای بود، مسیر چهار انبیا تا گلزار شهدا را حمید لام تا کام حرف نزد پرسیدم: آقا چیزی شده؟ چراساکتی؟ کمی سکوت کرد و بعد آه سردی کشید و گفت: وقتی اون خانم جلوی چشم ما زمین خورد و تو رفتی کمکش یاد حضرت رقیه سلام الله افتادم اون لحظه‌ای که از ناقه بدون جهاز زمین افتاد کسی نبود به کمکش بیاید، در جوابش حرفی نداشتم بزنم، به حال خوش حمید غبطه می‌خوردم، من درگیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس و دانشگاه بودم ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالا بردن معرفتش استفاده می‌کرد. بهمن ماه من و حمید به عنوان همراه برای دوره تربیت مهدویت بچه‌های دانشگاه را قم بردیم، دوره خیلی خوبی بود، تنها کسی که یادداشت برداری می‌کرد، حمید بود بقیه یا خواب بودن یا حواسشان پرت بود، ولی حمید مرتب با سوال‌هایش بحث را چالشی می‌کرد انگار نه انگار که دوره برای ماست و حمید فقط به عنوان همراه آماده است. روز دوم بعد از ناهار من را صدا کرد که یک حدیث از حضرت زهرا سلام الله انتخاب کنم، وقتی علت را جویا شدم به خطاطی که انتهای راهرو بود اشاره کرد و گفت: من خواسته‌ام نام حضرت زهرا سلام الله را داخل یک برگه خطاطی کند، تو هم یک حدیث بگو که هر دو را کنار هم قاب کنیم، وقتی نمونه کارهای آن خطاط را دیدم بسیار لذت بردم، حدیث "الصَلوه تَنزیهاً عَلی الکِبر" را انتخاب کردم، آن آقا حدیث را به زیبایی با رنگ سبز برایمان نوشت. بعد از چهار روز دوره تمام شد و برگشتیم همین که رسیدیم قزوین حمید آه بلندی کشید و گفت: آخیش! تنگ شده بود خانومم! پرسیدم: ما از هم جدا نبودیم که؟ گفت: جلوی بقیه نمی‌تونستم راحت بهت نگاه کنم، اما الان راحت شدم، می‌دونی چقدر دلتنگی کشیدم. اعتقاد داشت اینطور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند ما که متاهلیم باید خیلی رعایت کنیم،مبادا دل کسی بشکند. فردای آن روز برگه‌های خطاطی شده نام حضرت زهرا سلام الله و حدیث ایشان را قاب کرد و به دیوار زد تا همیشه جلوی چشممان باشد. ادامه دارد ... 🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 106 اواخر دی ماه حمید به یک ماموریت ۱۰ روزه رفته بود، کارها
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 107 عشق یعنی آشنایی با خدا مهدی صاحب زمان از ما رضا خیلی دیر کرده بود، باید زودتر از بقیه می‌رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش کنسل شد، ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوار شدم با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می‌کرد حتی وقت‌هایی که من سوار موتورش نبودم آرام می‌رفت جوری که رفقایش سوار موتورش نمی‌شدند می‌گفتند: حمید تو خیلی آروم میری ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی‌رسیم! روی موتور یک مجلس کامل از آهنگ‌های مختلف را اجرا کردیم کمی حمید مداحی کرد، جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می‌خواندم و حمید همراهی می‌کرد، السلام ای زمین خدایی، قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی، وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم ایستاد بعضی از راننده‌ها بی‌ توجه به قرمز بودن چراغ از چهارراه رد شدند حمید گفت: خیلی بده که چون الان اول صبحه و مأمور نیست بعضی‌ها قانون را رعایت نمی‌کنند، قانون برای همه کس و همه جاست اول صبح آخر شب نداره ،از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون را رعایت کنیم گفتم: این برمی‌گرده به سیویلیزیشن! چشم‌های همه تا پس کله رفت گفتم: یعنی تمدن، تربیت اجتماعی، قبل از ازدواجمان تا دو سه ترم مانده تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش نداشتم حمید کلاس زبان می‌رفت، می گفت بیا لغت‌های انگلیسی را با هم تمرین کنیم من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن، از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می‌رسیدیم به من می‌گفت: خانم سیویلایزد! یعنی خانم متمدن! راهيان نور سال ۹۳ از سخت‌ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم، از شانس ما گوشی من خراب شده بود من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدایم را نمی‌شنید، ۵ روز فقط پیامک دادیم، پیامک داده بود: ناصر خسروی من کجایی! از بس مسافرت‌هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپولو می‌دید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت: تو نمی‌دونی من چی کشیدم این پنج روز! وقتی نمی‌تونستم صداتو بشنوم دلم می‌خواست سر بزارم به کوه و بیابون! این حرف‌ها رو که می‌زد با تمام وجودم دلتنگی‌هایش را حس می‌کردم دلم بیشتر قرص می‌شد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است، عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می‌دیدم برای ماندنش، پیش خودم گفتم: حمید حالا حالا موندنیه، بعید می‌دونم چیزی با ارزش‌تر از این دلتنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه، حداقل به این زودی‌ها نباید اتفاقی بیفته، خانه که رسیدیم گفت: زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتکون بزار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره. ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3