کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌟🔹 تنها تو را آرزو میکنم وقتی دستهای قنوتم از عرش معلای تو کوتاه است و نفسِ گناهم، زبان عبادتم را
وهر گاه خودم را
به تو سپردم
چیزی جز خیر نصیبم نشد..
🌹@tarigh3
یکی از دوستانِ شهید جملهای عربی را
برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود:
این سخنی از محمودرضاست
آن جمله این بود:
اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة
یعنی: اگر دعوت کننده زینب سلام الله باشد
پس سلام بر شهادت...
#شهید_محمودرضابیضائی🕊🌹
✨لذت زندگے بہ بندگے
و لذت بندگے با #شهادت
کامل مے شود✨
🗓۴ آذر ماه
🍂سالروز شهادت مدافعان حرم
🥀شهید مدافع حرم الیاس چگینی(۱۳۹۴ ه.ش)
🥀شهید مدافع حرم زکریا شیری (۱۳۹۴ ه.ش)
🥀 شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی
شادی ارواح مطهرشون صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و سلام بر او که می گفت:
رفیق ! حواست به جوونیت باشه
نکنه پات بلغزه!
قراره با این پاها
"تو گردان صاحب الزمان عج باشی"
#شهید_حمید_سیاهکالی
#سالروز_شهادت 🥀
🌹@tarigh3
هشتمین سالروز شهادتت مبارک
برادر شهیدم🕊🥀
#شهید_حمید_سیاهکالی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
آنها که از پل صراط میگذرند
قبلا از خیلی چیزها گذشته اند
باید بگذری تا بگذری...!
#شهید_حمید_سیاهکالی
#سالروزشهادت 🕊🥀
🌹@tarigh3
بحث کردن با احمق؛
مثل کشتن پشه
روی صورت خودته...!
شاید پشه رو بکشی یا نه
اما در نهایت یه سیلی
به صورت خودت زده ای...!
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
هشتمین سالروز شهادتت مبارک برادر شهیدم🕊🥀 #شهید_حمید_سیاهکالی #الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
الکهف/۳۹
آنچه خدا بخواهد صورت می پذیرد و هیچ نیرویی جز به وسیله خدا نیست.
همه ی طوفانها نمیان که تو رو متلاشی کنن
بعضی هاشون میان که مسیرتو پاک کنن...
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 یک نگاه متفاوت به زندگی!
🔻بیایید از این زاویه زندگی را ببینیم!
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ هشتاد این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت..
🕌رمـــــان
#دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ هشتادویک
کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید...
ابوالفضل نهیب زد...😡 کسی به کمربند دست نزند،
دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه🔥 روی زمین زانو زد...
فریاد میزد...
تا همه از بسمه فاصله بگیرند...
و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود..😱😱😱😱
که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید..😱😱😰😰😭😭😭😭
و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد...
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم..😰😰😭😭😩😩😭😭
تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم...
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،..
با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید
_برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟😁😉
چشمانش باشیطنت😜 به رویم میخندید،😁میدید صورتم از ترس میلرزد..
و میخواست ترسم تمام شود...
که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت
_ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟😉 ایران پسر قحطه؟😁😁
با نگاه خیسم 😥😢دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند...
همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم..🙈
که حرف را به جایی دیگر کشیدم
_چرا دنبالم میگشتی؟🙁😢
نگاهش روی صورتم میگشت..
و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت
_تو اینو از کجا میشناختی؟😐😕
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده...
و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود... 😣😞
که صدایم شکست..
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3