کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
به نام خداوندِ نگهدارِ انقلابِ خمینی🤍🇮🇷 #دهه_فجر 🌹@tarigh3
خلاصه که آقای جمهوری اسلامی تولد ۴۵ سالگیت هم مبارک🥲☺️💖
#دهه_فجر
#الله_اکبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۸ سال از عمرمان برجامشان بر باد داد
قطع میشد برق میگفتند از تحریمهاست
قطع میشد آب میگفتند برجامم کجاست
قحط واکسن بود میگفتند FATF دواست
ای صف اول نشسته آخرت را یاد کن
چون ابوذر بر سر اصحاب زر فریاد کن
بخشی از شعرخوانی میثم مطیعی در مراسم ۲۲ بهمن
🌹@tarigh3
امروز سالروز شهادت شهید ابراهیم هادی است , ۴۱سال پیش تو همین روزا شهید ابراهیم هادی و دوستاش تو محاصره بودن و همه تشنه به شهادت رسیدند 🕊🥀
مثل دیشبی داداش ابراهیم با رفقاش دور هم جمع شدن و قول شفاعت از هم گرفتن،
و خودش هم ظهر امروز ۲۲بهمن پر کشید 🕊🥀
خون این جوانمردها بهای آرامش امروز من و شماست ✅
روحشان شاد با ذکرصلوات 🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
#سالروزشهادت
🌹@tarigh3
خيلى زيباست جملش
به فکر "مثل #شهدا مُردن" نباش!
به فکر "مثل شهدا زندگی کردن"باش.
#شهید_ابراهیم_هادی
#سالروزشهادت 🕊🥀
#شهیدانه_زندگی_کنیم
هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
پنج روز است که در #محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های #کانال_کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان #حضرت_زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭
کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به #قتل_عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
ابراهیم شهید شد...😭😭😭
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
#برادر_شهیدم❤️
🌹@tarigh3
داریم با این #الله_اکبرها پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست رفته ایم😍
#عشق🌱
#راهپیمایی_۲۲بهمن
🌹@tarigh3
#رهبرانه ✨
بهمگفت:
باایناوضاعگرونی مملکت
هنوزمپای
آرمانهایرهبرتهستی؟!
گفتم:
بهمایاددادن
تویمکتبحسین↢(♥️)
ممکنه،
آبهمواسهخوردننباشه...!✊🏼
#مقام_معظم_دلبری😍
#جان_من_رهبر_من 💚
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅ماه شعبان جدی استغفار کن
🔻جوانیم را در مستی دوری از تو گذراندم...
🔰#ّاستاد_پناهیان
🌹@tarigh3
إِلٰهِى وَأَنَا عَبْدُكَ وَابْنُ عَبْدِكَ قائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ !
خدایا، و من بنده تو و فرزند بنده توأم،
در برابرت ایستادهام ...
مناجات شعبانیه ♥️
من همینم ،
همان که مخلوقِ توست ،
پرورش او با تو بود ،
رزق و روزی اش را تو داده ای و
بیین
کم و کسرم فراوان است
بیا و بسازم ...
#ماه_شعبان
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ایجانسوز پخش میشد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه....
تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت میکردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر میرفت یا حاج صادق.
کم کم دوره خوابهای عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را میدیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف میکردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر میکرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینیها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمیداد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر میکردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی میگذشت. خبرهایی که از تهران میرسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز میدانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد.
یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه میکردم. برف بی وقفه میبارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم.
🔹🔹🔹
بابا پرسید: «همین؟»
گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار میبره.» مادر پرید توی حرف بابا،
فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی.
حال و حوصله درس و مشق نداشتم.
دیگه کی میتونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت میکنیم باید بخوانی»
بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان
فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد.
بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟»
می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. میخواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از
علی می شناسی»
بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشمهایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره.
بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم میآمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.»
گریه ام گرفت. مادر هم گریه میکرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 [اون روزها..]
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا
چند ماه دیگه بچه مون اینجا به دنیا می آد.»
با تعجب پرسید: «اینجا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان
همدانه.»
علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن اینجا مال پولدارهاست. همه کس وسعش نمیرسه بیاد اینجا.
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دی ماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بی وقت درد می آمد به سراغم. وصيت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبرمان شلوغ. مادر هم بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم خبر مثل بمب همه جا صدا کرد. بچه شهید چیت سازیان داره به دنیا می آد.
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن میزدند و احوال من و بچه را می پرسیدند. مادر که تمام مدت بالای سرم بود مجبور میشد گاهی برود و تلفنها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده
نمی شود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم. آن شب درد نداشتم اما صبح روز بعد دردها شروع شد. این بار هم گروهی دکتر و پرستار دورم حلقه زدند اما، بعد از چند ساعت همان حرف قبلی را تکرار کردند، چیزی نیست. نگران نباشید. آثاری از زایمان زودرس دیده نمیشه.» اصرار کردم بگذارند به خانه بروم ولی اجازه مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دست پاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه می زدند و بعد از معاینه سر تکان میدادند و با ناامیدی همان حرفهای قبلی را تکرار میکردند.
عصر روز جمعه یازدهم دی ماه ۱۳۶۶ بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح(ع) دوباره دردهای کشدار و کشنده به سراغم آمده بود. نمیدانم چرا می ترسیدم و از همه خجالت میکشیدم. فکر میکردم
نکند مشکلی پیش آمده، نکند نمیتوانم بچه ام را به دنیا بیاورم. دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه مخصوصاً برای من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریزریز گریه میکردم و با علی آقا حرف میزدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بریدم و دستم به جایی نمیرسید علی آقا را صدا میزدم. با خودم گفتم علی جان کمکم کن نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت میکشم مردم منتظر دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد زودتر و بدون دردسر بیاد.
دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
💐⃟🎉
🌧باران آمــد ...
مرا شُست و رُفت...
و برای خلوتگهِ شعبان ، آذین بست.
و ...حالا این منم، ایستاده روبروی تو
که زبانم برای خواستن به لُکنت اُفتاده ؛
✨| إلٰهی هَبْ لِی کَمَالَ الْإِنْقِطَاعِ إلَیْك |
می بینی؟
باران، قَدَّم را بلند کرده، که دیگر جز تو را نمی بینم!
دستهایت را قلاب کن؛ دلبر جان
پا میگذارم رویِ منی که نیست!
آنوقت تا ابد روی قلّاب دستانِ تو، آرام خواهم گرفت ...
💐⃟🎉#ماه_شعبان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالهاست که کمی مانده به میلادت دلهره دارم...
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
ارباب مهربونم♥️حسین(ع)
💫شبتون و عاقبتتون حسینی
روزی تون زیارت شش گوشه ی ابا عبدالله الحسین علیه السلام 💫
🌹@tarigh3
چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟💔😔
#دلتنگ_حرمتم
#حسین_جان
.
مولایمن
🥀میشود این آخرین زمستان باشد؟
میشود بیایید و بهار بشود...
و بهار بماند؟...
میشود سرما و خشکی و دلتنگی
به خاطرهها بپیوندد؟...
میشود اندوه،
بارش را ببندد
و از دلهایمان برود؟...
میشود بیایید پدر؟...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
شبتون مهدوی💚
التماس دعا
🌹@tarigh3